هنگامی که زاده شدم، مادرم کتابی کهنه و زرد مانندی را روی بالشم نهاد تا مبادا جن ها مرا با خود ببرند. هر شب میآمد و از افسانههای آن کتاب را برایم میگفت. تا جنها یارای مقابلهام را نداشته باشند و گوشهایم سرشار از سکوت شوند. چنان حالتی به من دست داده بود، که حتی ازسایهی گهوارهام نیز میترسیدم. هروقت پلک هایم را روی هم میگذاشتم خواب های ترسناک میدیدم.
مار و عقرب گهوارهام را لانه خود میساختند و جنها کشان کشان مراباخود میبردند. گاه به ناگاه جیغ میزدم عرق سردی تمام بدنم رافرا میگرفت…
مادرم هاوار… هاوار «یاحضرت غوث» یا «حضرت غوث» کودکم رابردند… میآمد و تا دم دمای صبح نگهبانیام میداد و از افسانههای آن کتاب برایم میگفت… صبح زود نیزآمادهام میکرد و باعجله دست رنج پدرم راکه از
طلوع صبح تاشباهنگام درمعدن سنگ کارمی کرد، برمی داشت وبه همرا یک حلبی پنیر و کره محلی برای شیخ و ملای مسجد و یا خانقاه محله مان میبرد تا دعایی برایم بنویسند و بیش ازاین مار و عقرب گهوارهام را لانهی خود نسازند و جن ها کشان… کشان مرابا باخود نبرند… هنگامی که به یقهام نگاه میکردم که چون برگ های درخت انواع دعابه آن آویزان شدهاند و پدرم رابه خاطرمی آوردم، اشک در چشمانم حلقه میبست که آه… چقدر دست رنج و زحمت طاقت فرسا و عرق جبین پدرم به جیب شیخ و ملای محله مان رفته است.
…………………………
…………………………
اشاره: خاطره تولد براساس زندگی واقعی خودم است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.