پرچم

«زن، زندگی، آزادی»

 

روش

«فقط کف خیابون بدست میاد حقمون»

ما ذوق‌زده‌ایم. ما مضطربیم. ما پر از شور و شوقیم. ما لبریز از حس دادخواهی هستیم. به همین زودی دلمان برای تک تک همرزمانمان تنگ شده است. ما تا آخرین نفس بر سر پیمانمان با آنها میمانیم. ما مملو از امید و آرزوییم. ما میدانیم که در میدان جنگیم و تنها امید و رشادت چاره‌گشا نیست. این‌ها لازمند ولی کافی نیستند. ما میخواهیم مرز روشنی رسم کنیم بین امید و خوش‌بینی متوهمانه. ما میخواهیم مرز مشخصی رسم کنیم بین احتیاط که شرط عقل است و بدبینی بزدلانه. این «ما» دو سطح دارد. یک مای بزرگ، تمام به‌فغان درآمده‌ها از ظلم و بیعدالتی در تمام اعصار تاریخ و اقصی نقاط جهان که امروز فریادشان از گلوی ما ایرانی‌ها خارج میشود، چشم امیدشان به اینجاست، و یک مای کوچک، که گردآورندگان این متن هستیم. میگوییم گردآورنده، چون تک تک کلمات و جملاتی که در این متن وجود دارند از خیابان، محل کار، جمع‌های دوستانه، دورهمی‌های خانوادگی و … جمع‌آوری شده‌اند و ما سعی داریم طوری آنها را کنار هم بچینیم که تبدیل به یک موجود واحد زنده و بالنده شود. به‌همین دلیل این متن نام مولف بر خود ندارد، مولفش تمام آن مای بزرگ است. اما این مای کوچک، فقط برای اینکه تصویری داشته باشید، رنگین‌کمان کوچکی است از متولدین دهه‌های پنجاه و شصت که شهرستانی‌های ساکن تهران هستند. نخندید، نخندید، ما خودمان میدانیم چقدر حقیر و فلک‌زده‌ایم، نمی‌گوییم محروم، ولی خوارشده. وقتی جوانتر بودیم شماتتمان میکردند که جوانان قبل از شما انقلاب کردند و در جبهه‌های جنگ چه رشادت‌ها نشان دادند (اگر نگوییم مظلومانه و ساده لوحانه گوشت جلوی توپ شدند) و از شما بخار بلند نمیشود. و وقتی جوان‌های امروز، موسوم به دهه هشتادی‌ها، را میبینیم بیشتر خودمان به خودمان میگوییم که ببین چطور عمرمان را هدر دادیم، ببین با تمام ادعایمان چه ابله‌هایی بودیم که در مورد آنها پیشداوری داشتیم. یکی از دهه شصتی‌ها آن روز میگفت، «من اگر مثل همه تو سنش بچه‌دار شده بودم الان بچه‌ام همسن و سال اینها بود، خاک بر سرم که نشدم!» وقتی در تهران هستیم غریبیم و وقتی به شهر خودمان میرویم بچه‌محل‌ها و رفقا به ریشمان میخندند که «مگه تهران چه خبره؟» و تمام این حرف‌ها برای اعاده‌ی حیثیت نیست، برای باد کردن نوعی هویت نسلی نیست، ما خوب میدانیم که محصول تاریخ بوده‌ایم، از بعضی چیزها گریزی نیست، ولی انکار و کتمان حقیقت کار قدرت‌طلب‌ها و ماله‌کش‌هایشان است. دهه شصتی‌ها دلشان برای روزهای جنگ و قحطی و صف‌های کوپن تنگ میشود، چون آن زمان چیپس استقلال و پاک‌کن دو رنگ بود و سینما شهر موش‌ها پخش میکرد. یک چنین موجودات معوجی هستیم ما. حتی در سیستم هم چندان رشد نکردیم، آنکه از همه بالاتر رفت پشمکِ سفله‌ای است به‌نام آذری جهرمی. این تذکر را لازم دیدیم تا سینه سپر کنیم و فریاد بزنیم «لال باد زبانی که به ما انگ لیدری بزند.» این روزها فاشیستها به همه انگ لیدری میزنند، اینچین از درک وضعیت عاجزند. یا شاید هم درست فهمیده‌اند که تک تک ما لیدر هستیم، چون لیدر نداریم. کلاً جدیداً نشان داده‌اند که چندان ابله نیستند و خودشان را به خریت زده‌اند، درست فهمیدند که «هدف کل نظامه» و «آنها که روسری آتش میزنند میخواهد عبا و عمامه ما را هم آتش بزنند.» در مورد ما اما، لیدری که جای خود، جسارت راهنمایی کردن هم نداریم، پیشنهاد شاید. انگار این مای بزرگ درون ایران همه از هم یاد می‌گیریم و به هم یاد می‌دهیم. چه شیرین است از هم پاشیدن سلسله‌مراتب آموزش. مای کوچک دچار کوچکترین توهمی نیست که خود را نماینده‌ی کسی یا جمعی بداند. سال‌ها پیش لبیک گفتیم به «دست از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد.» ما، آن مای بزرگ، از وضعیت بی‌رهبر بودن خود حسابی داریم کیف میکنیم و مرض نداریم در آن وقفه بیندازیم. ولی شاید گاهی بد نباشد افکارمان را منسجم کنیم، سازماندهی کنیم، به‌کار میدان نبرد می‌آید، لازم است، البته که کافی نیست. تنها راهبر و راهنمای ما تاریخ است. تاریخ تنها زمانی مفید است که چراغ راه آینده باشد. تاریخ به‌منزله‌ی غرور و افتخار فریبی بیش نیست. خود را ملزم میدانیم که در هر قدم از راهی که در پیش گرفته‌ایم تاریخ را احضار کنیم. نمیدانیم، ولی شاید لازم باشد پیشاپیش پوزش بخواهیم که حرف‌ها و استدلال‌ها را با فاکت و آمار تزیین نمیکنیم، کار از فاکت آوردن گذشته است. مثلاً وقتی کسی می‌گوید «در سال‌های ۵۰ هفتاد درصد جمعیت ایران روستایی بود و سی درصد شهری»، و یکی دیگر معترض میشود که «خیر، شصت و هشت درصد روستایی بود و سی و دو درصد شهری» این دومی بیمار است، شما بگویید چه باید کرد با او. ضمن اینکه از همین مثال میفهمیم دوگانه‌ی شباهت‌ـ‌تفاوت را هم باید بشکنیم. هر شباهتی اشاره دارد به یک تفاوت، هیچ چیز شبیه خودش نیست، شباهت همیشه بین دو چیز متفاوت است، و در هر تفاوتی دنبال شباهت میگردیم، مگس و زرافه هر دو موجود زنده‌اند. تفاوت، فقط تفاوت، تفاوت محض. کاش قبل از هرکس تحلیلگران تلویزیونهای لندنی اعتصاب کنند، روزه‌ی سکوت بگیرند.

 

گفتیم این متن از حرف‌های این طرف و آن طرف گردآوری شده‌است، باید اضافه کنیم که هدف گردآورندگان جمع‌آوری حرف‌های کمتر شنیده شده و به حاشیه رانده شده است. همه چیز را همه میدانند، هدف گشوده‌تر کردن افق دید است. ما ادعای بیطرفی نداریم، برعکس، طرفدار سفت و سخت انقلابیم. روش‌مان: تحلیل واقعی از شرایط واقعاً موجود (عینی). وقتی میگوییم ما، آن مای بزرگ، منظور تمام ستمدیدگان، استثمارشدگان، مظلومان است و چیزی فراتر از آن: تمام آنها که انقلابی شده‌اند. وقتی میگوییم دهه هشتادی‌ها یا شصتی‌ها، منظورمان دهه هشتادی‌ها و شصتی‌های انقلابی است، و الا در تمام نسل‌ها فرصت‌طلب و جیره‌خور هم هست، تا دلتان بخواهد. و وقتی میگوییم انقلابی باید مختصات این انقلاب را مشخص کنیم. انقلابی شاید او باشد که میخواهد حس و حال جاری در آن چند ثانیه ویدیو از آن شب تاریخی اشنویه را تجربه کند، با جسم و جانش. همان لحظاتی که زمان و فضا معلق میشوند، گذشته و حال و آینده به هم میپیوندند. یکی از دوستان توانسته بود در آن ویدیوها چهره‌ی پشت نقاب رزا لوکزامبورگ و اسپارتاکوس و زاپاتا را تشخیص دهد، ستارخان که حتی چهره‌اش را هم نپوشانده بود.

در همین رنگین کمان کوچک ما کسی هست که پدربزرگش بعد از کودتای سال ۳۲ چند سال حبس کشید. کسی هست که دایی‌اش در سال‌های ۵۴ یا ۵۵ مفقود شد. آخرین عکسی که از او بجا مانده بر روی پرونده‌اش در بایگانی ساواک است. بله، خاوران سنت دیرینه دارد. در بین ما کسی هست که عمویش به‌عنوان مترجم در اورژانس تهران کار میکرد و وقتی در سال ۵۷ فاشیست‌های پهلوی از آمبولانس‌های اورژانس در سرکوب استفاده کردند استعفا داد. او بقیه عمرش را کارگری کرد، اول در چاپخانه، بعدتر به‌عنوان انباردار. از بازنشستگی‌اش هیچ خیری ندید، همه دکتر و دوا درمان بود. همان روزی که قرار بود کلید مسکن مهرش را تحویل بگیرد در اطاق عمل فوت کرد. به‌گفته‌ی شاهدان او یکی از شادترین انسان‌های تاریخ بود… عاشق جان لنون. در میان ما هستند کسانی که پدر، مادر یا یکی از اقوام نزدیکشان در دهه‌ی سیاه شصت زندانی یا اعدام شدند. کسی هست که مادربزرگ و دخترخاله‌ی نوزادش شهید شدند. میدانید کجا؟ در اراک، درست مرکز ایران، دورترین نقطه از تمام مرزها. هیچکس میتواند آن زنی شود که مادر و دخترش را همزمان از دست داد؟ در میان ما کسی هست که همسایه‌ی یکی از قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای بوده‌اند، در کرمان. کسی هست که همکلاسی‌اش در کوی دانشگاه ۷۸ تیر خورد. کسی هست که در کوی دانشگاه ۸۸ تا صبح در جوب کوچه پشتی قایم شده بود. کسی هست که در آن روز قتل عام سال ۸۸ در خیابان شادمان نوجوانی در آغوشش جان داد، چون تیر به پیشانی‌اش خورده بود، راننده آمبولانس گفت پشت آمبولانس پر از زخمی است و نوجوان تیر خورده را روی صندلی شاگرد بنشانید. وقتی داشتند با هزار زحمت او را سوار آمبولانس میکردند دیدند پشت آمبولانس پر از مامور است. هر کاری کردند نتوانستند آمبولانس را متوقف کنند. راننده‌ی آمبولانس شب در تلویزیون به اغتشاشگران فحش میداد. فیلم لحظه‌ی شلیک گلوله را بی‌بی‌سی نشان داد. یک لباس شخصی با کت و شلوار سرمه‌ای و پیراهن سفید بود. کچل، ریشو. با کلت شلیک کرد. همان روزِ ندا آقا سلطان.

میگویند هر انسانی روی کره‌ی زمین با هفت هشت ده واسطه به تمام انسان‌های دیگر متصل میشود. ما میگوییم هر دادخواهی روی کره‌ی زمین با دو سه واسطه به یک دادخواه دیگر وصل میشود. به دور و برمان یک نگاه بیندازیم.

ما دهه شصتی‌ها هیچ چیز نداشته باشیم دو عدد سلبریتی رفیق و پابرجا داریم. نوجوان که بودیم اصلاً کسی به‌اسم راجر واترز را نمیشناختیم، همه پینک فلوید بود و دِ وال. کنسرت واترز روی دیوار برلین سوار بر ویدیوهای قاچاقی تمام مرزهای قومی و طبقاتی را در می‌نوردید. بعدتر اعضای گروه را شناختیم، با دعواهایشان ما هم دعوا کردیم، تا اینکه واترز در سال هشتاد و هشت یکبار دیگر دلمان را ربود. او امروز حتی استوارتر از همیشه است تا ثابت کند انقلابی بودن سن و سال نمیشناسد. اگر میخواهید تصویری از یک دهه شصتی انقلابی داشته باشید به پسربچه‌ی فیلم دِ وال نگاه کنید که کودکی‌اش را در جنگ می‌گذراند و تا فکر میکند برای خودش کسی شده‌است مثل دودِ دودکش کشتی‌ها در افق محو میشود. 

آن سلبریتی دوممان علی کریمی است که باز هم پیشتر در هشتاد و هشت نشان داد بامرام و رفیق‌باز است، کما اینکه این بار فرصت انقلابی شدن هم دارد. باید ببینیم جایگاه اجتماعی و طبقاتی‌اش مانع او میشود یا کمک حالش. سخت نیست، فقط باید دل را به دریا زد.

شرح حال

مهسا امینی نوگلی که میتوان حدس زد پدر و مادرش با هزار خون دل شاد و شاداب حفظ کرده بودند پرپر شد. اتفاق نبود. معلوم بود سیستم چنین کثافتی به بار می‌آورد. چند روز قبلتر در همسایگی سقز فریادها به آسمان بلند شده بود که عامل همه‌ی این مصیبت‌ها پدرسالاری و سرمایه‌داری است. با روند اعتراضات صنفی و کارگری در چند سال گذشته به‌نوعی طبقات فرودست اقوام و ملل مختلف به‌هم نزدیک شده بودند، ولی آن نیرویی که بالاخره تجسم نخ تسبیح شد دهه هشتادی‌ها بودند. مسن‌ترها از آبان ۹۸ تجربه گرفته بودند که بدور از آزادگی و شرف است که جلوی اعتراض را گرفت، پس تنها راه چاره همگام شدن با معترضین است. اتحاد نسل‌ها مضاعف شد بر اتحاد اقوام. یعنی: انگاره‌ی مشکل شخصی فروپاشید. بدبختی و مصیبت از بند مالکیت رها شد. درست است، مالکیت اینطور هم عمل میکند: «چیزی را که نمیخواهم مال تو باشد.»

تست هوش برای جوجه فاشیست‌های بسیجی:

یک نخ تسبیح نخ چند تسبیح میتواند باشد؟ (راهنمایی: از روش استقرایی استفاده کنید)

پرچم انقلاب در همان سقز برافراشته شد، وقتی لچک‌ها برداشته شدند. شیپور جنگ با «ژن، ژیان، آزادی» نواخته شد. کسی یادش می‌آید اولین بار کی گفته بودیم «فقط کف خیابون به‌دست میاد حقمون»؟ نبرد ارتش آزادیبخش با فاشیست‌های اشغالگر جمهوری اسلامی. بر واژه‌ی «فاشیست» باید تاکید کرد. بیخود نیست که هولوکاست را انکار میکنند. فاشیستها خود را در جنایت محق میدانند. اصلاً اینها خودشان با هولوکاست به قدرت رسیدند: ترکمن صحرا و کردستان. از آن سو اسراییل را داریم که فاشیست‌های کاسب هولوکاست هستند. بدبختی ماست که نمیشود از جمهوری اسلامی گفت و از اسراییل نگفت. بگذارید همین اول بگوییم تا خلاص شویم.

موضوع تحقیق برای ساده‌دلانِ «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران»:

مقایسه قدرت و نفوذ اسراییل پیش از برقراری جمهوری اسلامی و امروز. چه از لحاظ گستردگی مرزها، چه از لحاظ قوای نظامی، چه از لحاظ توان اقتصادی، چه از لحاظ موقعیت جنگ یا صلح با کشورهای عربی.

راستی شنیدید در رای‌گیری پارلمان لبنان برای انتخاب رییس‌جمهور مهسا امینی رای آورد؟

بیخود نیست که راجر واترز حامی فلسطینیان است، اما صادقانه. وظیفه‌ی جمهوری اسلامی در تمام این سالها تقویت نیروهای مذهبی در لبنان و فلسطین بود تا آزادیخواهان واقعی محو شوند. فاشیستها کارشان جنگ زرگری است. به نمونه‌ی ترامپ و پوتین هم مراجعه کنید. بیایید در این مقطع زیاد روی این مساله متمرکز نشویم.

خلاصه، آتش قیام آزادسازی ایران را فراگرفت. رسماً جنگ است. ما با دست خالی، آنها تا بن دندان مسلح، ما سیال و خلاق، آنها صلب و متحجر، ما نشئه‌ی بوی آزادی که پیش از خودش رسیده، آنها مسموم از تعفنی که دم و دستگاه مرگ‌آفرین را غرق کرده. هر روز از هر گوشه یک خلاقیت تازه میبینیم. ما ذهنمان، نگاهمان، نظامی نیست که گوش به فرمان کسی باشیم. ما از وقتی وارد فرایند آزادسازی شدیم، اگر هم آزاد نشده باشیم، احساس آزادگی میکنیم. این همه جوان در این مملکت خدمت اجباری سربازی رفتیم، یک مطالعه‌ی جامع در مورد خلقیات نظامی انجام ندادیم… جایش خالی‌ست. نمی‌توان تامین پیاده‌نظام سرکوب را منحصر به ماجرای فقر کرد. آن فقیری که عضو بدنش را میفروشد عقلش نمیرسد وارد نظام شود؟ آن کارگری که از شرمندگی خانواده خودسوزی میکند زورش نمیرسد وارد نظام شود؟ باید دنبال یک کیفیت، یا مجموعه‌ای از کیفیات، بود که یک انسان را متقاعد میکند به‌خدمت نظام درآید، مخصوصاً به‌عنوان یک رده پایین. یک جور بندگی افراطی، قبول شادمانه‌ی اسارت، آری گویی خر، مفت خوری، که بیست سال، سی سال با حقوق چندرغاز پوتین بپوشی، به همه کس و همه چیز بدبین باشی، که آخرش چه؟ در جمع کوچک ما هر کس سربازی رفته میگوید اکثر نظامی‌ها در خلوت، مخصوصاً پیش سربازها، به بالا تا پایین نظام فحش میدهند، حتی از بیست سال، پانزده سال پیش که ما دیدیم، پیش از آن را نمیدانیم. ولی بدون عذاب وجدان برای ارباب آدم میکشند و صبحها در صبحگاه حاضر میشوند، و برای سهمیه‌ی ارزاق به روی همدیگر اسلحه میکشند، و لمپن‌تر از آنها وجود ندارد. و از ترس کونشان زن و بچه‌ی خود را هم حراج می‌گذارند. یک جور پوچ‌گرایی افراطی. البته هستند نظامی‌های جدی و عاشق خدمتی که هیچ چیزشان یک سر سوزن از کادر بیرون نمیزند. داشکده افسری رفته‌اند. شیفته‌ی حس مردانگی نظامی‌گری‌اند. دیده‌اید چطور شق و رق می‌ایستند؟ همیشه سیخند؟ آنها هم برای خودشان پدیده‌ای هستند.

یک روز ظهر، در یکی از پارکهای کوچک محل، چند جوان عادی دور یک میز گپ میزنند. ملتهبند. کی این روزها به چیزی غیر از آزادی فکر میکند؟ اگر کسی هست، ولش کنید، مزاحمش نشوید، او خوابگرد است. پیرمردی که دست نوه‌ی کوچکش را گرفته از کنار میز آنها میگذرد، یک لحظه متوقف میشود و میگوید، «بابا ایوالله، شما دهه هشتادی‌ها ترکوندین.» معلوم است لحن جوانانه گرفته تا صمیمی باشد. یکی از بچه‌ها جواب میدهد، «عمو، اون بیناموسها که میزنن هم هم‌سن و سال مان.» ما نمیتوانیم به دهه هشتادی‌ها فکر کنیم و لب به تحسین نگشاییم. الان هم نه خود آنها، که رویکرد بقیه به آنها را میخواهیم نقد کنیم. مختصر و مفید بگوییم، خاص کردن دهه هشتادی‌ها، طوری که انگار ناگهان از آسمان نازل شده‌اند، کتمان یک روند تاریخی است، که به‌زعم ما از سوی برخی عامدانه صورت می‌گیرد. اصطلاح دهه هشتادی امروز به کسانی گفته میشود که در دهه‌ی دوم یا سوم زندگی هستند. یعنی تازه از قید و بندهای تربیت خانوادگی و مدرسه‌ای رها شده‌اند، مستقل شده‌اند، و هنوز در قید و بندهای تامین معاش غرق نشده‌اند، غم نان بر پیشانی‌شان چروک نینداخته است. این همان موقعیتی است که اکثر انقلابی‌های دهه‌ی پنجاه، قربانی‌های دهه‌ی شصت و معترضین ۷۸ و ۸۸ در آن قرار داشتند. شباهت‌ها… تفاوت‌ها. ویژگی منحصربفرد دهه هشتادی‌ها این است که در قالب نظم موجود چشم‌اندازی بس تیره‌تر از آن بقیه برای خود متصورند و تقریباً اولین نسلی هستند که دنیای بدون اینترنت و ارتباطات خاص متاثر از آن را ندیده‌اند. اینترنت برای اینها مثل آب لوله‌کشی برای دهه شصتی‌هاست… علی السویه. ما دهه شصتی‌ها وقتی اینترنت قطع میشود روحیه‌مان را میبازیم، ولی وقتی جایی میرویم که آب لوله‌کشی نیست ذوق میکنیم، «به‌به، ماجراجویی!» قطعی اینترنت برای دهه هشتادی‌ها هم همینطور بود. تجربه‌ی پخش دستی فراخوان تظاهرات در اهواز. خاطره‌ی دهه شصتی‌ها از اعلامیه و شبنامه و اینها برمیگردد به برنامه‌های تلویزیونی دهه فجر. یک دهه شصتی پیدا کنید که یک بار در عمرش به اعلامیه‌ی دستی فکر کرده باشد. سوتفاهم نشود منظورمان این نیست که گور پدر اینترنت، ولی برای قدیمی‌ترها اینترنت یک انقلاب بود، ابزاری به دستشان رسید که تمام تمرکزشان را ربود، به آن ایمان آوردند، در حالیکه اینترنت ابزار تولید دانش نیست، اینترنت جریان آزاد اطلاعات و ارتباطات را تسهیل میکند که صدالبته مهم، اساسی و از حقوق بدیهی است، ولی مولد دانش نیست و چه بسا سهمی در ترویج ضد دانش و شبه‌علم و اطلاعات گمراه‌کننده پیاده کند. اینترنت لازم است، برای دمیدن در نبض خیابان، ولی کافی نیست. باز هم از تحلیلگران بی‌مایه میشنویم که تاریخ مبارزه با استبداد دینی را محدود میکنند به همگانی شدن اینترنت. پس خوش‌به‌حال صوراسرافیل و ایرج میرزا و احمد کسروی که اینترنتشان وصل بود.

مهمترین نقشی که بزرگ شدن با اینترنت ایفا کرده این است که این بچه‌ها شبکه را میشناسند، از آن نمیترسند، توی شبکه راحتند، یکیشان یک چیزی را بفهمد همه با هم میفهمند، حتی بدون اینترنت. همین است که در قید و بند رهبر نیستند. این روزها گویا هرچه مسن‌تر باشی بیشتر نگران کمبود رهبری. شاهد روند انقلابی شدن هستید؟ وقتی یک کیفیت ویژه به‌خدمت رهایی در می‌آید، و الا این‌ها که گفتیم فقط در مورد جوانان ایران صدق نمیکند، جوانان ایران فرقشان با بقیه این است که هدفی بشدت سیاسی پیدا کرده‌اند، هدفی در خدمت نفع عمومی. ما داریم از هم یاد میگیریم… با هم یاد میگیریم… شبکه‌ای یاد میگیریم. باز هم یک دهه هشتادی گفت، «یه جوری ما رو باد میکنن که انگار میخوان بفرستنمون جلو، ازمون حسین فهمیده بسازن، بعد سوار موج شن.» بعید نیست بعضی‌ها بهشان بر بخورد، ولی آیا پربیراه است؟ نقش جوانان قدیمی و قدیمی‌تر اینجا پررنگ میشود. آنها که به‌نام اتحاد فریب قدرت‌طلبان را خوردند، و آنها که به‌نام آزادی و نافرمانی مدنی فریب اصلاح‌طلبان را خوردند. ما باید از هم یاد بگیریم. دهه هشتادی‌ها تا همینجا هم تصویری یگانه از خود در تاریخ مبارزات آزادیخواهانه‌ی پنجاه سال اخیر ایران ثبت کرده‌اند، ولی پتانسیلشان خیلی بیشتر از آن چیزی است که تابحال محقق شده‌است. این جوانان جان، عملگرایان راستین این روزها، همین الان هم بخشی از تاریخ هستند، چراغ راه آینده. ولی هرگز نباید به سرنوشت دهه پنجاه و شصتی‌ها دچار شوند، با بالاترین آمار مهاجرت و اعتیاد به مواد مخدر که از عمده دلایلش سرخوردگی از عمری است که به پای فریب اصلاحات گذاشتند. هرگز نباید به سرنوشت انقلابیون ۵۷ دچار شوند، تار و مار، قلع و قمع، پس از استوار شدن پایه‌های نظام جدید. مگر خمینی بدون اتحاد با انقلابیون راستین که بود؟

امیدواریم حرفهایمان باعث نشود عده‌ای بگویند باید قدردان رفسنجانی باشیم که برایمان شبکه اینترنت آورد، همانطور که باید قدردان رضاشاه باشیم که برایمان شبکه راه‌آهن آورد. هیچکس نمی‌تواند یک نفره چیزی بیاورد یا مانع آمدن چیزی شود. با این حرفها حالمان را از تاریخ بهم نزنید. بیایید تاریخ را از محوریت افراد رهبر آزاد کنیم. انقلاب ۵۷ در خمینی خلاصه نمیشود. از غلامحسین ساعدی، به تحقیر، پرسیدند که چرا رفتی ملاقات خمینی؟ جواب داد، «رفتیم ببینیم سنده‌ای که ریدیم چه شکلیه!»

همین بیست روز پیش اگر به کسی میگفتیم که تا دو هفته دیگر حجاب اجباری در ایران لغو میشود، به ریشمان میخندید. امروز اما چند روزی میشود که حجاب اجباری عملاً لغو شده است، به ما چه که کسی رسماً اعلامش نکرده؟ شاید در مجلس به حد نصاب نمیرسند که رای‌گیری کنند. راستی از اجلاس شانگهای چه خبر؟ بی‌علاقه نیستیم آن جوجه فاشیستی که زمینه‌ی دستگیری سپیده رشنو را فراهم کرد، امروز با صدا و سیمای فاشیستی در مورد حجاب اجباری مصاحبه کند. ناباورانه شاهد جوانه زدن هزاران ویدا موحد بوده‌ایم. همینطوری یهو، بیهوا؟ هرگز! درخت مقاومت و مبارزه یک‌شبه میوه نمیدهد. چهل سال تحقیر و کشتار اعتماد بنفسمان را له کرده بود. نقش پیشگامان مبارزه همین است که اشک را از گونه‌ی بقیه پاک میکنند، دستشان را میگیرند و بلندشان میکنند، جسارت شادی به آنها میبخشند. حالا، غیر از حسرت جان‌های شیرینی که دیگر در کنارمان نیستند، برایمان چه مانده است؟ باور، ایمان، باور به قدرتمان، ایمان به اینکه به رای ماست. و یک باور بنیادین، حیاتی و راهگشا: ما برای لغو قانون و مقررات فاشیستی احتیاج به هیچ مجوزی از سوی آنها نداریم. از خفت عریضه نوشتن آزاد شده‌ایم. تنها یک توافق جمعی برایمان بس است. توافق بر مبنای «زن، زندگی، آزادی». اگر روزی دوباره حجاب اجباری برگردد، تنها بخاطر عقب‌نشینی ماست.

سوال پیش می‌آید که چرا آبان ۹۸ امروز نشد؟ پاسخ رایج این است که در آبان ۹۸ اعتراضات مثل امروز گسترده نبود، و بنابراین سرکوب بیشتر بود. باید دقیق‌تر شد. مساله را از دو زاویه‌ی داخل کشور و پوشش جهانی مبارزه بررسی میکنیم. در آبان ۹۸ و پیش از آن در دی ۹۶ ما داشتیم اولین گامهایمان را برای پشت سر گذاشتن ویروس فاشیستی تفرقه‌ی قومی و ملی برمی‌داشتیم. آبان ۹۸ در زمان خود از لحاظ گستردگی اعتراضات بیسابقه بود، ولی امروز اتحاد بین طبقاتی بر سر نخواستن فاشیستها شکل گرفته است و البته باید دید این اتحاد بعد از سقوط فاشیستها هم پابرجا میماند یا نه. در مورد پوشش جهانی مبارزات امروز، مهم یکی به میدان آمدن ایرانی‌های خارج از کشور است که اولاً تحت تاثیر دادخواهی بازماندگان هواپیمای اوکراینی و دادگاه حمید نوری در این مدت گونه‌ای سازماندهی پیدا کرده‌اند، توجهشان جلب شده است، و ثانیاً انگار متفق‌القول به این نتیجه رسیدند که مهاجرت ضامن آزادی نیست.

نکته‌ای که نباید از آن غافل شد این است که اعتراضات آبان ۹۸ علیه سیاست‌های تعدیل ساختاری بود که مورد تشویق قدرت‌های به‌اصطلاح لیبرال دموکرات هستند و در واقع مجوز نانوشته‌ی سرکوب معترضان علیه آنها توسط بانک جهانی، صندوق جهانی پول و در نتیجه نهادهای حقوق بشری وابسته به آنها صادر شده است. در حالیکه امروز درگیر اعتراضاتی هستیم که همین قدرت‌ها سعی دارند محدودش کنند به مطالبات فمینیستی سرمایه‌دارانه و علیه عبا و عمامه. دنیای لیبرال برابری زن و مرد و حق انتخاب پوشش را از دستاوردهای مقدس خود میداند. این مساله شاید باعث شود با پیشروی «زن، زندگی، آزادی» از مطالبات لیبرالی شاهد افول حمایت جهانی از آن باشیم. این خطر وجود دارد که «زن، زندگی، آزادی» با متوقف ماندن تبدیل شود به یک کالای حقوق بشری و به ابتذال کشیده شود. شرط پویایی «زن، زندگی، آزادی» این است که همواره تشنه‌ی مطالبه‌گری باشد.

مساله اتحاد

بدون معطلی برویم سر اصل مطلب. اتحاد همیشه با کسی و بر سر چیزی است. اتحاد همان میدان مغناطیسی است که به براده‌های پراکنده‌ی آهن جهت و سازمان میدهد، توده‌ی بی‌شکل را هدفمند میسازد. در میدان نبرد امروز چیزی به‌نام اتحاد مطلق وجود ندارد و حداقل چهار درجه از اتحاد قابل شناسایی است. هرچه این درجات اتحاد طیف گسترده‌تری را در بر بگیرد، مطالبات کمتری را پوشش میدهد. گسترده‌ترین درجه‌ی اتحاد حول مطالبه‌ی لغو حجاب اجباری و حق پوشش اختیاری است. حتی در خود حکومت فاشیستی هم گروهی مشمول گستره‌ی این درجه از اتحاد میباشند، تشخیصش اصلاً سخت نیست: «نظام جمهوری اسلامی بن‌بست ندارد». درجه‌ی بعدی اتحاد که دایره‌اش کمی تنگ‌تر است و مطالباتش اندکی بیشتر، زیر شعار «آخوند باید گم بشه» شکل میگیرد. اینجا طیفی از حکومت فاشیستی که حیاتشان منوط به ولایت فقیه است از دایره خارج میشوند، ولی هنوز طیفی در حکومت هست که میخواهد همه‌چیز را به گردن آخوندها بیندازد. تکنوکرات‌های سپاهی، الیگارش‌ها و طرفداران بازار آزاد حکومتی (چه اصلاح‌طلب، چه اصولگرا) و سلطنت‌طلبان از آن جمله‌اند. قشر حکومتی این طیف بعید نیست آخوندها را فدای منافع خودشان کنند و حکومت را به‌سمت ریاست جمهوری مادام العمر سوق دهند. اتفاقی که در اکثر کشورهای بجا مانده از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی رخ داد. بازار خدعه و نیرنگ داغ میشود. آخوند میرود، ولی مافیا بازی پابرجاست. در کنار اینها سلطنت‌طلبان بدشان نمی‌آید برای محکم کردن جای پایشان با طیفی از سپاه و اصلاح‌طلبان متحد شوند. اینها همه میخواهند به ما القا کنند فجایع محیط زیستی و اختلافات طبقاتی کار آخوندهاست، نه نتیجه‌ی نگاه سرمایه‌دارانه. بی‌تعارف بگوییم، به‌نظر ما هر دوی این درجات از اتحاد خود بهتر از ما میدانند که اگر سیر وقایع همین روندی را که در پیش گرفته حفظ کند، هیچ شانسی ندارند. تنها چشم امیدشان به اتفاقات پیش‌بینی نشده، مداخلات نظامی، و تفرقه بین ماست. درجه‌ی سوم اتحاد زیر شعار «مرگ بر ستمگر، چه شاه باشه چه رهبر» تعریف میشود. سلطنت‌طلبان اینجا از دایره‌ی اتحاد خارج میشوند. در عوض نقش جمهوری‌خواهان پررنگ میشود. چه جمهوری‌خواهان ضد حکومت، چه طیفی از اصلاح‌طلبان که سعی میکردند روی «جمهوریت نظام» مانور دهند، چه سوسیال دموکرات‌ها که گذر از سرمایه‌داری را زود میدانند.

ما میگوییم هر سه این شعارها لازمند، ولی کافی نیستند. به باور ما آخرین درجه‌ی اتحاد که هم مطالبات قبلی را در بر میگیرد و هم چیزی فراتر از آنها زیر شعار «زن، زندگی، آزادی» است. کمااینکه خوب میدانیم کم نیستند کسانی که این شعار را سر میدهند ولی مشکلی با سرمایه‌داری ندارند، چه از سر منافعشان، چه از سر ناآگاهی. شاید بشود گفت سر دادن این شعار تنها قدم اول است، فرایند زیستن آن بی هیچ اغراقی یعنی گام برداشتن به‌سوی حدی از رهایی که نمونه‌اش در دنیا، اگر نه بیسابقه، انگشت شمار است. ما دچار توهم خودبزرگ‌بینی نیستیم، به‌قول معروف یابو برمان نداشته، اما از عقده‌ی حقارت هم در عذاب نیستیم. نترسید… نترسید… اجازه بدهید زن، زندگی و آزادی را از قالب کلمات آزاد کنیم و به توانی که این شعار در خود نهفته دارد بپردازیم.

با سه مفهوم درهم‌تنیده روبروییم، نه جداگانه، مجزا و تک‌افتاده. این سه چنان در هم تنیده‌اند که غیاب هر کدام از آنها کل شعار را عقیم میسازد. ببخشید که اینقدر ابتدایی میگوییم، زن نه جسم زن، که موقعیت زن بودن است. در استیلای قدرت بودن، تحت مالکیت بودن، تحت نظارت بودن، تحت ستم بودن، و البته مقاومت و مبارزه علیه تمام اینها. فمنیستهای لیبرال این وضعیت را منحصر به صاحبان جسم زنانه میکنند تا آن را از پتانسیل انقلابی‌اش تخلیه کنند. زنِ شعار ما را نمیتوان به جنبش «من هم» محدود کرد. زن هم «من هم» است و هم فراتر از آن. زن‌شدن یعنی چرخش نگاه از زاویه‌ی دید مردانه و پدرسالارانه که مبتنی است بر صاحب شدن، به تملک درآوردن، به انحصار درآوردن، به قدرت رسیدن و پیشرفت کردن در چارچوب نظم موجود، به چشم‌انداز زنانه که خواهان رهایی است، بیرون زدن از نظم نمادین، اقلیت شدن، به‌اشتراک گذاشتن، زاییدن نه برای داشتن بلکه برای زندگی بخشیدن و آزاد کردن. زن شدن یعنی خط بطلان کشیدن بر انگاره‌ی پیشرفت فردی، رد این نظر که زندگی مسابقه‌ی پیشرفت و انباشت است و در این مسابقه اجازه داری پا بر گرده‌ی دیگران بگذاری تا از نردبان ترقی صعود کنی. زن یعنی نفی به انحصار درآوردن رفاه، یعنی گستراندن امکانات، یعنی پخش شدن به سمت افق برای کشف قلمروهای جدید زندگی و آزادی، نه مثل قلمروگشایی مردانه که با هدف به تملک درآوردن و غارت و انحصار صورت میگیرد. با این تعریف نه ملکه انگلیس زن است، نه آنجلا مرکل و نه انسیه خزعلی. مادر مهربانی که گرایش جنسی نامتعارف فرزندش را سرکوب میکند، کتمان میکند، یا از آن خجالت میکشد، در آن لحظه زن نیست. یک کارآفرین زن تمام جلال و جبروتش بخاطر بالا رفتن از آلت مردانه‌ی استثمار است. زن یعنی نگهبان زندگی، یعنی «به‌خاطر نوزاد دشمنش شاید.» یکی به ما بگوید نوید افکاری زن است یا آمنه سادات بازجو خبرنگار؟ و اما خودِ زندگی… کجایی زندگی؟

 

جمله‌ی قصار

زن شدن یعنی قیصر شدن.

خب… اشکالی ندارد، سوتفاهم پیش می‌آید. منظورش این است که قیصر جلوی ظلم سکوت نکرد. اصلاً کاری به ناموس و این حرفها ندارد. معامله‌ی برافراشته‌ی مالکیت را نمی‌بیند. یک جوانی هم می‌گوید، «ما چه میدانیم؟ شاید قیصر و خواهرش مثل دو رفیق بودند. برایش کادو هم آورده بود.» چه میدانیم؟ شاید! ولی بخاطر همین بگذارید فقط آنچه را بدانیم که در فیلم بود.

زن شدن یعنی ایران خانم شدن. میشناسیدش؟ تبریزی‌ها میشناسند. ایران خانم، همان که از زمان فرقه دموکرات مبارزه و سازماندهی میکرد، همان که مادر کیان بود. کیان دیگر، همان که از تبریز رفت کردستان تا از خلق کرد در برابر فاشیستها دفاع کند. همان که بعداً در اوین اعدام شد. ایران خانم الان شادترین مادر تاریخ تبریز است، چون همه تبریزی‌ها کیان شده‌اند. بگذارید تصحیح کنیم، زن شدن یعنی اشک شوق به چهره‌ی ایران خانم آوردن، و به چهره‌ی مادران خاوران، و به چهره‌ی تمام مادران داغدیده. زن شدن یعنی کاری کنیم که این مادران عزیزان ازدست‌رفته‌شان را بازیابند.

ساده‌لوحانه است که زندگی را در تقابل با مرگ تعریف کنیم. به‌قول معروف، «مرگ خیلی آسان میتواند الان سراغ من بیاید؛ اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شوم که میشوم‌ـ مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…» اگر بخواهیم زندگی را صرفاً زنده بودن، صرفاً نفس کشیدن بدانیم، پس شیخ فاشیست احمد جنتی پرچمدار زندگی است. آن برده‌ی مطیع و حلقه به‌گوش زنده‌ترین زنده‌هاست. منظور نه تقدس مرگ، بلکه رها شدن از دوگانه‌ی مرگ و زندگی برای درک زندگی است. بیایید احمد جنتی را بسپاریم به زباله‌دان تاریخ و بیاییم کنار زنده‌ترین زنده‌ها. مرگ مهسا و مهساهایمان کتمان‌ناپذیر است، اما آیا این به‌معنای نفی زنده‌بودن آنهاست؟ این چند روزه گویی زنده‌ترین حالت دوران حیاتمان را تجربه میکنیم. مهسا: زنی که با مرگ خود به ما زندگی بخشید. زندگی یعنی تن دادن به صرافت زن شدن. زندگی یعنی مقاومت، زندگی یعنی «رد تئوری بقا»، زندگی یعنی تلاش برای بیرون جهیدن از قالب خشک نظم موجود، زندگی یعنی فرگشت را نه در تنازع بقا که در دستگیری متقابل دیدن. زندگی یعنی جاری شدن، راه افتادن به‌سوی تجربیات جدید، زندگی یعنی مبارزه برای آزاد شدن از دور باطل، فرا رفتن از یک تکرار ملال‌آور. زندگی یعنی جُستن شادی و آزادی، نه فرار از مرگ.

ما بعضی وقتها زندگی را با رفاه اشتباه میگیریم. میگوییم «ما هم نفت و گاز داریم و میتوانیم مثل کشورهای خلیج فارس بشویم.» میگوییم «چرا نشویم مثل کشورهای اسکاندیناوی؟» اولاً هیچکس مخالف رفاه نیست، هیچکس حق ندارد برای رفاه سقف تعیین کند. ولی رفاه نتیجه‌ی انباشت ثروت است. حال اگر، بر فرض محال، پول نفت سر سفره‌مان بیاید، چقدر نفت و گاز باید فروخت تا هشتاد میلیون پورشه‌سوارِ پنت‌هاوس‌نشین داشت؟ آیا یک عمر در بهشت ول چرخیدن ملال‌آور نیست؟ ما که ثروت آنها را دیدیم، کار کارگران در پالایشگاهها را هم دیدیم؟ یعنی بعد از صد و پنجاه سال که از مرگ مارکس میگذرد هنوز ما با فرایند انباشت ثروت بیگانه‌ایم؟ تعجبی ندارد، هستند کسانی که اعتقاد دارند زمین گرد نیست، صاف است. راستی مگر تمام بلایی که سر خوزستان آمده از خشک کردن عمدی هورالعظیم به‌طمع نفت بیشتر نبود؟ مگر ارومیه را بخاطر استخراج فلز خشک نکرده‌اند؟ اصلاً بیایید حمله کنیم یک کشوری را اشغال کنیم، ثروتش را غارت کنیم، برای خودمان جت شخصی بخریم. هشتاد میلیون جت شخصی. چه اشکالی دارد؟ باید به رویاهایت برسی. حقت است هر چه میخواهی بدست بیاوری. خدا بیامرزدش، بونوئل یک فیلمی داشت: جذابیت پنهان بورژوازی. یا بیایید کلک شرعی بزنیم. میرویم یک کشور فقیری که کارگر در آن ارزان باشد… ولش کن، ولش کن. میخواستیم بگوییم کار آنها را ارزان بخریم، بعد سودش را بیاوریم در کشور خودمان خرج رفاه عمومی کنیم، خودمان را خر کنیم که عدالت داریم، اسم خودمان را هم بگذاریم سوسیالیستی. زهی خیال باطل… الان مگر از کارگر ایرانی ارزانتر هم در دنیا هست؟ مگر از زندگی ما بی‌ارزش‌تر هم وجود دارد؟ ببخشید که در معرض قرارتان دادیم، ان‌شاالله خارجیها بیایند برایمان درستش کنند. خودشان نفت بکشند بیرون ببرند بفروشند پولشان را بردارند هر چی تهش ماند بدهند به ما بشویم هشتاد میلیون ناصرالدین شاه… سوار سرسره و الاکلنگ. 

 حالا چطور است بشویم ترکیه؟ این هم بد نیست. اصلاً بگذارید از این و آن شدن بگذریم. به این تعریف بدیع از رفاه توجه کنید: رفاه یعنی فرصت کافی داشتن برای حرفهای پامنقلی. هرچه مرفه‌تر، ماشالله پرچانه‌تر و خیالباف‌تر. تجربه نشان میدهد آنها که میخواهند اینجا و آنجا شوند گرسنگی نکشیده‌اند. دوستی در خیابان‌های استکهلم قدم میزد و میگفت، «این سوئدی‌ها که چیزی بارشان نیست، اینجا را بده دست ما ایرانیها ببین چکارش میکنیم!» من ولی «فقط یک زندگی نرمال» میخواهم. افسرده‌ای؟ آن هم چنین؟ نرمال یعنی در کشورت فلان میلیون دلار خرج کفن و دفن ملکه بشود، بعد بکشند روی قبض حامل‌های انرژی. نرمال یعنی «من با سیاست کاری ندارم». تا وقتی آب گرم داشته باشم مهم نیست رییس دولتم بخاطر چهار بشکه نفت با چنگیز خان دوران چاق سلامتی داشته باشد.  نرمال یعنی مادر ماهی سیاه کوچولو بودن، زندگی یعنی خود ماهی سیاه کوچولو بودن. زندگی یعنی کنجکاوی، کشف، پیوستن، آمیختن، سپری کردن عمر در جستجوی آزادی، زن شدن، چون تا تو آزاد نباشی من هم نیستم.   

آیا لازم است که در کنار حق آزادی بیان و پوشش اختیاری، بر حق آموزش و بهداشت با کیفیت و رایگان، حق سرپناه و حق اشتغال هم تاکید کنیم؟ میگوید، «واجب است، اینها ضمانت آزادی است».

از دوگانه‌ی جبر و آزادی خلاص شویم. آزادی حد ممکن کنش ورزیدن در یک جبر تاریخی ـ‌ جغرافیایی است. تصور آزادی انتخاب محل و زمان تولد مسخره است، ولی تصور تغییر دادن شرایط مادی قدم نهادن در جاده‌ی آزادی است. آزادی یعنی مسئولیت‌پذیری در قبال اتفاقی که در پیرامونمان در جریان است، و پذیرش عواقب تصمیم‌گیریمان. آزادی یا نترسیدن از اشتباه کردن. آزادی یعنی نترسیدن از توبیخ و تخطئه شدن. آزادی یعنی شرمندگی از مقاومت نکردن. آزادی یعنی «از آینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را». ما وقتی آزاد شدیم که مسئولیت خود را در قبال تمام کثافت‌های دور و برمان پذیرفتیم. وقتی قدم در راه آزادی گذاشتیم که زن شدیم. با مسئولیت خودمان ماشین پخش وحشت را به آتش کشیدیم و پای عواقب کارمان می‌ایستیم. بگذار بگویند آشوبگر، اغتشاشگر، ما را از کلمات نترسانید. وقتی به‌سوی آزادی راه افتادیم که فهمیدیم آزادی فردی ممکن نیست. به تجربه همین چند روزمان نگاه کنید. به ایرانی‌های خارج از کشور نگاه کنید. آزادی من در گرو آزادی توست و زندگی من در خدمت آزادی توست و تو زنی و من زنم.

یک نکته: یکی از رفقا که تجربه‌ی زندان دارد میگفت، «گاهی اوقات در بند، مخصوصاً شبها، یکدفعه چنان حسی از آزادی وجودم رو در بر میگرفت که بیرون از زندان هیچوقت اون طور نمیشدم.» خودش توضیح میداد، «فکر کنم بخاطر این بود که قرار نبود صبح برم سر کار.» سوتفاهم نشود، منظورمان این نیست که هرکس میخواهد مزه‌ی آزادی را بچشد برود زندان. به نیرویی فکر کنید که کار مزدی بر روح و روانمان وارد میکند. البته او مجرد بود و مدتی که در زندان بود مادرش به او کمک مالی میکرد. نه ساده‌لوحیم و نه ابله که فکر کنیم میشود یک‌شبه کار مزدی را لغو کرد و کار خلاق را جانشین آن. ولی این مساله، اگر صادق باشیم، در «زن، زندگی، آزادی» جایگاه محوری دارد.

میگویند در طلیعه‌ی دوران رنسانس، وقتی انسان‌ها به این فکر افتادند که بند اندیشه را از آسمان ببرند و روی زمین دنبال جواب سوالهایشان بگردند، سوالی مطرح شد که هنوز جوابش بطور قطعی مشخص نیست: چرا انسان‌ها طوری برای بردگیشان میجنگند که انگار برای آزادیشان میجنگند؟ بهترین جوابی که به فکر ما میرسید ترس از مسئولیت است، نداشتن اعتماد بنفس برای پذیرفتن مسئولیت تصمیم‌گیری، و بنابراین محول کردن تصمیم‌گیری به ارباب.

انگار یک جور جمع‌بندی لازم داریم.

زن شدن یعنی دست از مرد بودن برداشتن. مرد بودن یعنی دچار بودن به توهمِ «خود را صاحب اختیار دانستن»، چه صاحب اختیار خود و چه صاحب اختیار دیگران. اشتباه است که فکر کنیم زن شدن یعنی فقط صاحب اختیار خود شدن. این تازه لحظه‌ی اول است، تازه قدم گذاشتن بر ورطه‌ی زن شدن است. وقتیکه جسم خود را، روح خود را از تملک دیگری آزاد کنیم، مالک بدن خود بشویم، تازه میفهمیم چقدر اسیریم. لیبرال‌ها دوست دارند ما همینجا متوقف شویم. در مالکیت بر جسممان. میگویند بقیه چیزها از دست ما خارج است. میگویند آزادی و شادی یک چیز درونی است. هرکس باید برای خودش پیدا کند یا بسازد. آزادی برایشان یعنی فقط مالک جسمت باشی. تو آزادی که جسمت را بفروشی. ولی اگر بر زن بودن ثابت قدم باشیم، ادامه میدهیم. سوال بعدی را میپرسیم. چرا باید جسمم را بفروشم؟ کار کنم؟ به کشف یک دنیای جدیدتر قدم میگذاریم. دنیای روابطی که کنترل ما را در اختیار میگیرند، در عین اینکه بدون ما نمیتوانند وجود داشته باشند. یک دنیای نامریی. خدا به زمین آمد. امر نامریی، مثل مغناطیس که براده‌ها را مرتب میکند، مثل باد که برگ‌ها را یک‌جهت میکند. این امر نامریی یک لخته‌ی بی‌منظور و بی‌هدف نیست، یک چیز ثابت نیست، یک فرایند تاریخی است. روابط بین ما را تنظیم میکند، و به‌این‌ترتیب خود ما را تنظیم میکند، و به‌این‌ترتیب از ما به‌نفع خودش استفاده میکند تا قویتر شود. از من به‌نفع خودش استفاده میکند. من میشوم ابزارش. و اگر من هستم که او را میسازم، پس میتوانم او را نسازم، تن ندهم: لحظه‌ی کشف مقاومت. بعد سعی میکنم خودم را نجات دهم. نمیشود. هر چه بیشتر سعی میکنم «خودم را در معرض قرار ندهم» حالم بدتر میشود. خودم را لعنت میکنم، «مشکل از خودمان است». میگویم «هرکس باید از درون درست شود». باز هم نمیشود. تمام راهها را امتحان میکنم. مستاصلم، بیچاره‌ام. و دور و برم پر است از امثال من. و همه‌مان وقتی به هم میرسیم سعی میکنیم لبخند بزنیم. و اینها همه باز در خدمت سیستم است. تا یک لحظه‌ی انقلابی که آتشفشان بغض و درد میترکد. خودم هم نمیفهمم چطور شد که فهمیدم من شاد نیستم و تو شاد نیستی، و من شاد نیستم تا تو شاد نباشی، و تو شاد نیستی تا من شاد نباشم، و من غمگینم و تو غمگینی، و من غمگینم اگر تو غمگین باشی: لحظه‌ی نفی مالکیت انحصاری غم و شادی. اگر زن باشی باز هم پیش میروی. لحظه‌ی دست برداشتن از خودبزرگ‌بینی، خود را نقطه‌ای از یک شبکه دیدن، و بنابراین لحظه‌ی درک ضرورت متحد شدن، مقاومت جمعی.

آن چیز نامریی دردسرساز است. باید کمی مادیت به آن بدهیم تا بشود دیدش، ولو برای یک لحظه‌ی گذرا. ما در یک گرداب گیر افتاده‌ایم. هرکدام از ما یک قطره‌ی آب است که همه با هم در یک گرداب گیر افتاده‌ایم و در اشتیاق جاری شدن میسوزیم. هر قطره سعی میکند از گرداب بپرد بیرون، نمیشود، اگر هم برای چند لحظه بشود دوباره کشیده میشود به درون گرداب. این قطرات باید به‌هم بپیوندند تا گرداب را متوقف کنند، چاره‌ای جز این نیست. «سیالات باغیرت، حمایت حمایت». بعد که گرداب را متوقف کردند، میتوانند جاری شوند، نه در یک اتحاد فاشیستی، مثل رژه‌ی نظامی که هرچه جلوی پایشان بود له کنند، بلکه با یک هدف مشترک: زندگی، آزادی. عده‌ای از جویبار جدا میشوند تا در شوره‌زارها جاری شوند، عده‌ای میروند تا آب‌های زیرزمینی را تقویت کنند، عده‌ای میروند تا به دریا برسند، عده‌ای هم ابر میشوند تا رهسپار دشت‌های دورتر شوند. همه آزادانه در جستجوی زندگی.  

 آن چیز نامریی فقط یک چیز نیست. هزار رشته چیز نامریی است که در هم تنیده‌اند و در دنیای امروز همه‌شان را سرمایه‌داری قورت داده است، جذب خود کرده‌است. این دنیای نامریی از آسمان نیست، از دنیای مادی بر می‌آید و دوباره برمیگردد به دنیای مادی و آن را طوری تنظیم میکند که در خدمت خودش باشد. چون در دنیای مادی هستند کسانی که اینطور بودن دنیای نامریی به‌نفعشان است. این دنیای نامریی صددرصد مادی است. هیولایی خارج از دنیای مادی نیست. در آسمان نیست، از آسمان نیست. دنیای روابط است. زن شدن یعنی درک وجود این دنیای روابط، درک ضرورت شناخت آن، و درک ضرورت تغییر آن به‌نفع تکثیر زندگی و آزادی. بیخود نیست که سعی میکنند به ما بقبولانند مرگ لحظه‌ای‌ست که روح به آسمان میرود و دیگر کاری با این دنیا ندارد، باید در صف جهان آخرت منتظر بماند. ما امروز از تجربه خودمان کشف کرده‌ایم که اینطور نیست. که چطور مردگانمان در خیابان کنارمان هستند. آنها هیچوقت جایی نرفته بودند، همیشه همینجا بودند، ما تازه نیروی حضورشان را کشف کردیم. دنیای ارواح همین پایین پیش ماست. تو بگو خدا همان امر نامریی است. همان کیفیت در امر نامریی که باعث میشود تا قیام قیامت چیز برای کشف کردن وجود داشته باشد، تا ابد یک «نمیدانم» وجود داشته باشد. زن شدن یعنی انکار نکردن این ندانستن، یعنی تن ندادن به این باور که من حقیقت مطلق را میشناسم.  

خدای نکرده سوتفاهم نشود که داریم درس میدهیم، فقط بلند بلند حرف میزنیم که خودمان بفهمیم. زن شدن یعنی باور به اینکه تمام هارت و پورت‌ها که به‌سمت آسمان ول میشوند، باید گسترده شوند روی خاک، بشوند نان و آب. بیخود نیست که در تمام ادیان ابراهیمی مالکیت خصوصی مقدس است. خمینی که دم از مستضعفین میزد اولین بار که عربده‌کشی کرد در دفاع از مالکیت خصوصی بود.

به ازدواج فکر کنیم. ازدواج سنتی آن است که مرد مالک انحصاری زن شود، زن مال مرد شود. ازدواج مدرن، امروزی، آن است که مرد مالک انحصاری زن شود، و زن هم مالک انحصاری مرد شود. طبق یک قرارداد مالی. یعنی به‌جای لغو مالکیت، اعطای حق مالکیت به‌طرف مقابل. یعنی به‌جای لغو قانون ارتجاعی، یک تبصره‌ی جدید به آن اضافه کردن. ازدواج انقلابی آن است که در پی رها کردن خانواده از مالکیت باشد، به فکر قرارداد نباشد. خانواده دیگر یک بنگاه اقتصادی نباشد. پیچیده است. فقط برای مثال گفتیم. بیخود نیست که انقلابی‌ها یا از ازدواج گریزانند، یا اگر ازدواج کنند اکثراً دست از انقلابی بودن میشویند. در اوایل دهه ی هفتاد تکیه کلامشان این بود: «مارکس هم که معصوم نبود.» نه خود مارکس نه هیچکس دیگر ادعای معصومیت نداشت. او یک پدیده‌ی تاریخی اجتماعی، یک شیوه‌ی تولید را با وسواس فراوان تحلیل کرد. مثل این است که بگوییم نیوتن معصوم نبود، پس جاذبه وجود ندارد. میگفتند مارکس هم معصوم نبود و به سیاست‌های اقتصادی رفسنجانی اعتراض نداشتند.  

و خیلی از چیزها که به‌نظر نامربوطند، درواقع به‌هم ربط دارند. ربطشان نامریی است. لیبرال‌ها دوست ندارند روابط انسانی از خانواده و اقتصاد سرمایه‌دارانه رها شود، از مالکیت رها شود، چون تخیلشان قد نمیدهد به عشق‌بازی بدون نعوظ. تخیلشان محدود است. نه، ببخشید، تخیلشان محدود نیست، شغلشان این است. لیبرال‌ها آزادیخواه نیستند، آنها تکنسین آزادی هستند، کارشان کنترل آزادی است. همیشه میگویند «آزادی، ولی نه تا این حد!» بیخود نیست که اکثراً وضعشان خوب است، درآمدشان بالاست. مگر خمینی نمیگفت، «اینها از آزادی این رِ میخوان.»

زن شدن یعنی در اشتیاق زندگی و آزادی سوختن، مثل جوانان امروز، مثل همه‌ی ما که امروز احساس جوانی میکنیم.

از خدا گفتیم. گفتیم خدا را آزاد کنیم. میخواهی حجاب بپوشی، بپوش، به کسی ربط ندارد. ولی آن را به خدا نسبت نده. از ترس‌های واقعی یا ساختگی خودت صحبت کن، از چیزی که به آن میگویند فرهنگ، از خجالت، از حجب و حیا، از مد، از سوختن دلت برای پدرت، و مادرت، از سرمای زمستان، از گرمای آفتاب، از یک جور آیین، نمایش گروهی. وقتی میگویی «خدا گفته»، قضیه به ما هم ربط پیدا میکند، چون داری ما را هالو فرض میکنی. خدا تابحال با هیچکس حرف نزده، جز آخوندها. تازه آنها خودشان هم میگویند «فلانی میگوید!» منطق دین چیزی نیست جز «امر به معروف و نهی از منکر». تمام دینها. نصیحت آخوند و باتوم پلیس. 

زنی که دیندار است باید باز هم زن‌تر شود. بحث خدا نیست، بحث دین است. خدا یک چیز است، دین یک چیز دیگر. دین چیزی است که با آن خدا را در آسمان نگه میدارند. دین چیزی است که میگوید خلقت، زندگی، اختیار، اراده، مرگ، تشویق، تنبیه، مجازات دست خداست. روحانیون شغلشان کنترل خداست. که مبادا «خدای آسمونها» بشود «خدای دشت و صحرا». جالب نیست که لیبرال‌ها هم اکثراً موافقند خدا در آسمان زندانی باشد؟ میدانید چرا؟ چون اگر خدا آزاد شود سیل میبردشان. چیست این ماجرای آسمان؟ ربطی به مردانگی ندارد؟

انگار آزادی چیز ترسناکی است، ما که تابحال ندیدیمش. انگار ترس بدترین نوع اسارت است. از تاریخ‌پژوهان میپرسیم که کی اولین بار گفتیم «نترسید نترسید ما همه با هم هستیم»؟ شاید زیادی فکر میکردیم، همه‌اش که نباید فکر کرد، راه که افتادیم ترسمان ریخت. به‌اشتباه جا افتاده است که ماهی سیاه کوچولو در ستایش مبارزه مسلحانه و فدا کردن جان نوشته شده است.

یک دهه هشتادی میگفت، «آخوندها فقط زبان آمریکایی حالیشون میشه. مستر آیت‌الله، گزینه نظامی روی میز است!»

تفاوت‌ها… شباهت‌ها.

ماهی سیاه تجسم میل به زندگی و آزادی است. میگویند آخر داستان بیخود و بیجهت خودش را به کشتن داد. واقعاً؟ «اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده…» این یعنی مردن؟ نمیبینید چطور در وجود تک تکمان وول میخورد؟ هر کس میتواند برآمدن فریاد «زن، زندگی، آزادی» را طوری تخیل کند. جمع کوچک رنگین‌کمانی ما میگوید شعار «زن، زندگی، آزادی» نغمه‌ی عشق بازی ارواح فروغ و صمد است که از حنجره‌ی ما فریاد زده میشود.

برگردیم به زمین سفت، خیابان، میدان جنگ. برگردیم سراغ اتحاد، درجات اتحاد. باید یک بار برای همیشه فرمول اتحاد را مشخص کرد. جماعتی را تصور کنید که پا در مسیری گذاشته‌اند. تصور اتحاد مطلق بین آنها خام‌بینی است. تا جایی از مسیر آنها، خواهی نخواهی، پیش میروند، اصلاً احتیاجی به فکر کردن به اتحاد ندارند. از جایی به بعد این جماعت خود به گروه‌هایی تقسیم میشود که هر کدام توان یا اراده‌شان حدی از پیش رفتن در مسیر است. هر چه جلوتر برویم تعداد کمتر میشود. ولی جالب این است که فریاد «یا اتحادا!» همیشه از طرف کسانی‌ست که میخواهند در نقطه‌ای متوقف شوند. آنها حتی پیش از راه افتادن هم خواهان اتحادند: «قول بدهید از آنجا جلوتر نرویم» یا «ما به‌شرطی می‌آییم که از آنجا جلوتر نرویم.» انقلابی‌ها میگویند «بیایید فقط راه بیفتیم. تا هرجا که خواستید بیایید.» انقلابی‌ها درخواست اتحاد نمیکنند، آنها تشویق به پیشروی میکنند. میگویند «نترسید، بیایید پا به سرزمین‌های کشف نشده بگذاریم. گیریم که اشتباه کنیم، تجربه‌ای میشود برای بار بعد». برافراشتن علم اتحاد همیشه به‌دست کسانی است که میخواهند انقلابی‌ها از خواسته‌هایشان کوتاه بیایند. آنها که میترسند دنبال اتحادند. از یک انقلابی بی‌اعصاب پرسیدند، «چرا شما به جنبش «# برای» نمیپیوندید؟ جواب داد، «ما نمیپیوندیم؟ ما هفتاد سال پیش این جنبش را شروع کردیم، از گلوی شاملو، یادتان نمی‌آید؟ «به‌یاد آر، از عموهایت سخن میگویم». شما تازه به ما رسیدید.» و محافظه‌کارها این را به‌معنای تفرقه و خودبزرگ‌بینی تعبیر میکنند.

از درجات اتحاد حرف زدیم. درجه‌ی اول اتحاد را میتوان اصلاحات نامید. درجات دوم و سوم دو شکل از تغییر رژیم هستند. و تنها آخرین درجه‌ی اتحاد، یعنی «زن، زندگی، آزادی»، رنگ و بوی انقلاب دارد. بعله، جوجه فاشیستها درست تشخیص دادند که «هدف کل نظامه»، ولی تخیلشان به این قد نمیدهد که هدف میتواند خیلی فراتر از این حرف‌ها باشد. هدف میتواند یک سبک زندگی باشد، نه صرفاً الگوبرداری از نمونه‌های موجود. «زن، زندگی، آزادی» با اختلاف جلوتر از بقیه‌ی شعارهای مطالبه‌گری است و اگر بخواهد با چیزی متحد شود باید به‌عقب برگردد. تمام نیروهایی که دم از اتحاد میزنند نیروهای ارتجاعی‌اند، میگویند «نکند همین را  هم از دست بدهیم!» میگویند «صبر کنید همه با هم برویم!» خلاصه بگوییم، مادر و همسایه‌های ماهی سیاه کوچولو هستند.

به تفاوت این دو گزاره توجه کنید تا فرق انقلابی و محافظه‌کار را بفهمید:

  1. «تا آخر راه باهات هستم، تا تاجایی که توان داشته باشم باهات میام.»
  2. «الان وقت اتحاده… فعلاً وقت این حرفها نیست!»

اتحاد واقعی زمانی است که بقیه‌ی درجات اتحاد به «زن، زندگی، آزادی» بپیوندند. و این اتحاد در شعار دادن خلاصه نمیشود، آری، شعار دادن قدم اول است، ولی دوصد گفته چون نیم کردار نیست. انقلابی‌ها در کنار تمام خصلت‌های بدی که دارند یک ویژگی خوب دارند، به چیزی جز «تبلیغ با عمل» راضی نمیشوند.

یک بار دیگر بگوییم که ما دچار توهم نیستیم. میدانیم انقلابی‌های واقعی در اقلیت‌اند، حاشیه‌ای هستند، زن هستند. اکثریت جامعه‌ی ایران خواهان چیزی هستند که به «زندگی نرمال» معروف است. حتی در میان طبقه‌ی کارگر. جامعه اندکی آرامش میخواهد، تشنه‌ی صلح است، میخواهد نفس بکشد، گلویی تازه کند. ولی همین صلح و آرامش را هم یک فرصت انقلابی میدانیم. بیخود نیست که تمام دنیا را جنگ و سرکوب فرا گرفته است. بیخود نیست تمام دولتهایی که ادعای نرمال بودن دارند، هر کدام تا حدی و به‌طریقی، به شهروندانشان فرصت صلح و آرامش نمی‌دهند. ولی بیایید تصور کنیم که بقیه‌ی نیروها هم بخواهند به «زن، زندگی، آزادی» بپیوندند. بیایید ببینیم این فرض محال چطور میتواند ممکن شود.

باید نیروهای حاضر در میدان را بررسی کنیم، میدانهای مغناطیسی که سعی دارند به براده‌های مردد، به‌نفع خودشان، جهت بدهند. ساده بگوییم، این میدان‌ها بدون حضور براده‌ها هیچ نیستند، حتی به چشم هم نمی‌آیند.اولاً، خصلت ذاتی «زن، زندگی، آزادی» این است که رهبر، قائد، تیر عمود نمیپذیرد، پس رو به تمام آنها که در فکر تملک یا به انحصار درآوردن آن هستند بی‌رودرواسی میگوید، «ابلها، مردا، من عدوی تو نیستم، من نفی توام.» مساله‌ی هماهنگی چیز دیگری است که زمین تا آسمان با رهبری فرق دارد.

پیشتر گفتیم اولین سطح مطالبات، یعنی لغو حجاب اجباری، تقریباً محقق شده است. دومین سطح که سقوط جمهوری اسلامی باشد به‌زعم بعضی فقط یک هل احتیاج دارد. برخی دیگر میگویند حتی هل هم نمیخواهد و یک فوت کافی است، اعتصابات پیش رو فرصتی است برای تمرین این فوت. نکته‌ی بدیهی این است که نبودن آنها حتی احتیاج به رفراندوم تشریفاتی هم ندارد. مگر کسی اخراج نیروی اشغالگر از وطن را به رای میگذارد؟ فاشیستها باد نعوظشان خوابیده، هر کاری میکنند آلتشان بلند نمیشود، و این آلفا میل‌ها را به مرز جنون میکشاند. آنها میله‌ی پرچمشان شکسته، با هول و ولا میخواهند وصله پینه‌اش کنند، غافل از اینکه خود پرچم پوسیده است. شرط عقل است اما که هرگز حریف، دشمن، را دست کم نگیری. تهدیدهایشان توخالی‌ست، ترسناکترین تهدیدشان این است که «ما اگر هم برویم پشت سرمان سرزمین سوخته بجا میگذاریم». انگار الان مملکت باغهای مطبق بابِل است. دنیا را سیل و آتش گرفته بعد اینها…. از تهدید که بگذریم، جنونشان در پیش است. این جنون در پی آن است که ویروس جنون جمعی را پخش کند، که گرداب را دوباره متلاطم سازد. خلاصه که میدان جنگ است.

گفتمان حکومتی اینجا اتحاد را با کلیدواژه‌ی «آشتی ملی» میفروشد. فاشیست‌های اشغالگر بی‌هیچ بروبرگرد باید در وهله‌ی اول در دادگاه حاضر شوند. دادگاه علنی، با حضور هیئت منصفه. ما از «میبخشم ولی فراموش نمیکنم» ماندلای بزرگ درس‌ها گرفته‌ایم. رد مال کمترین محکومیت آنهاست. شاید تسلیم شدنشان نقشی در تخفیف مجازات داشته باشد، ولی اصرارشان در روندی که در پیش گرفته‌اند باعث میشود که مجازات منتظر دادگاه نماند.

اجازه بدهید اسم مجاهدین خلق را ننوشته خط بزنیم.

به سلطنت‌طلبان که میرسیم سعی میکنیم جلوی خنده‌مان را بگیریم. وانگهی…. سلطنت طلب به کسی میگویند که اعتقاد دارد «تنها اشتباه شاه این بود که کم کشت.» گفتیم که، فاشیستها خود را در جنایت محق میدانند. به‌نظر می‌آید اینها بیشتر یک نمایش رسانه‌ای باشند، تمام کارگزارانشان در رسانه‌اند، که منتظرند سوار موج شوند، ثروت انباشته‌ی فاشیستهای آخوندی را بالا بکشند و از در پشتی جیم شوند. تمام سرمایه‌گذاری‌شان بر فاشیسم ناسیونالیستی است، که البته تحت تاثیر تحقیرهای این چهل سال اخیر رگه‌هایی از آن در جامعه قابل تشخیص است. آنها، بر فرض محال، اگر به قدرت برسند در پی این هستند که کارت صدآفرینی را که دولت رییسی از صندوق جهانی پول گرفت خنثی کنند، آن هم با کارت هزارآفرینی که خودشان میگیرند. بعد بیست سی سال دیگه بیایم شعار بدیم «خمینی روحت شاد»، به‌یاد «دوران طلایی امام». آنها که مروج نگاه ارباب و رعیتی هستند خود بنده‌ی ارباب بزرگتر خواهند شد ــ ما نمیگوییم، تاریخ نشان داده است ــ و برای خودشیرینی جلوی ارباب از هیچ قباحتی ابا ندارند. غافل از اینکه اربابان بزرگتر خود در ملکشان آتش فتاده. سلطنت‌طلب‌ها حتی سلطنت‌طلب هم نیستند. چون اگر واقعاً سلطنت‌طلب بودند دنبال یک سلطان موجه و بانفوذ میگشتند. آنها پهلوی‌پرستند. شاهشان هم بیشتر مایه‌ی ترحم است تا احترام. یک روز میگویند او جمهوریخواه است، فردا سوسیالیست میشود، و پس‌فردا دوباره بر تخت سلطنت جلوس میکند. یک زمانی با انواع و اقسام ترفندهای گریم و عکاسی و فیلمبرداری و چاپ (فتوشاپ آن زمان) سعی میکردند به چهره‌ی شاه کیفیتی عقاب‌گون ببخشند. شاه امروزشان اما هر کاری میکنند از قرقاول جلوتر نمیرود. ما بعید میدانیم سلطنت‌طلب‌ها حتی برای یک روز هم که شده باشد رفاه دنیای غرب را ول کنند و بیایند ایران پای کار. از فردای اخراج آخوندها فقط چند سال طول میکشد تا آشغال‌های سواحل خزر را جمع کنیم. او حداکثر شاه اسکایپی مملکت شود. شاهزاده باشی و بساط را ول کنی و بیایی سراغ کار؟ پدربزرگش هم اگر پرکار بود (که محل مناقشه است) چون کشاورززاده بود. جالبتر اینکه اگر هم شعاری منسوب به طرفداری از شاهزاده‌ی مذکور باشد، اگر این شعار کار اطلاعاتی بچه‌های قرارگاه ثارالله برای به‌انحراف کشیدن جنبش نباشد، گرامیداشت یاد پدربزرگ اوست، و نه حتی پدرش، خودش که بماند. جایی‌که هیتلر و استالین هنوز طرفدار دارند، طرفداری از رضاشاه که تعجبی ندارد. بهرحال پهلوی‌ها را در تاریخ معاصر ایران باید دشمن قسم‌خورده‌ی انقلاب دانست. عمال قدرت‌های بزرگ برای سرکوب نیروهای آزادیخواه در خاورمیانه. شاید عده‌ای بگویند او صدایش بلند است و به‌دردمان میخورد. صدای بلند او و علینژاد و امثالهم پشت بلندگوی تبلیغاتی بلند شده است، برای این بلند شده‌است که ما از داد زدن میترسیم، اگر ما در شیپورشان ندمیم، سوت‌سوتک هم نیستند. آنها اصلاً نمیتوانند بلندگوی ما بشوند چون حرفهایمان را به‌نفع خودشان ترجمه میکنند. اگر فاشیست برهنه هم نباشند، کاسبند. وانگهی، اگر میخواهند با «زن، زندگی، آزادی» متحد شوند، شعار کافی نیست، باید اقدام کنند، دست از نرینگی بردارند، اموال مسروقه‌ی کشور را پس دهند، و رسماً به بنگاه‌های تبلیغاتی‌شان اعلام کنند که از این به‌بعد او را پسر آخرین شاه ایران بخوانند. اینها حداقل کاری‌ست که از دستشان بر می‌آید. تاریخ نشان میدهد که آیا نیتشان انحصار و قدرت‌طلبی بوده است یا خیر عمومی.       

از اینها که بگذریم میرسیم به طیف جمهوریخواهان، از راست افراطی که طرفدار هارترین شکل بازار آزاد هستند، تا چپ میانه یا به‌اصطلاح سوسیال دموکراتها. بدشانسی این طیف این است که نوبت جمهوری وقتی به ایران رسید که گندش همه‌جای دنیا درآمده است. راستی، مشروطه‌خواهان را از قلم نیندازیم. اینها ملنگ‌هایی هستند که یادشان رفته مشروطه برای گذر از سلطنت بود، نه بازگشت به سلطنت. جمهوریخواهان یا مثل لیبرال‌ها به شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری اعتقاد راسخ دارند، به این بهانه که این شیوه برآمده از طبیعت انسان است و از آن گریزی نیست، وصلش میکنند به آسمان، یا مثل سوسیال دموکراتها اعتقاد دارند نباید یکدفعه از سرمایه‌داری گذشت و میشود تعدیلش کرد و هر روز به یک بهانه‌ای گذر از سرمایه‌داری را عقب می‌اندازند. شباهت این‌ها را با اصلاح‌طلبان حکومتی درک میکنید؟ و تفاوتشان را؟ مشکل اصلی‌شان در فهم ناقصشان از فرگشت است، با مفهوم جهش آشنا نیستند، درک نمیکنند که اصلاحات تا بینهایت کش می‌آید، ولی انقلاب یک پرش میخواهد.

نقطه‌ی اتکای این طیف یا اغنیایی هستند که آزادی‌های صوری را دوست دارند، یا مزدبگیرانی که حقوق نجومی میگیرند و رانت در اختیارشان است، یا مردمی که چیزی جز این روش زندگی در مخیله‌شان نمی‌گنجد، یا آنها که از سر ناآگاهی یا فرار از مسئولیت یا بیحوصلگی سیاست را هر چند سال یک بار رای دادن میدانند. درست است، آزادی پردردسر است. جمهوریخواهان هم مثل آن قبلی‌ها طرفدار حکومت از بالا هستند. پس واضح است که نیروی انقلابی نیستند. آزادی انتخاباتی‌شان مثل آزادی مصرفگرایی محدود میشود به انتخاب از بین جنس‌های بنجل موجود در بازار (دردنیای امروز انتخاب بین بد و بدتر). ضدیتشان با دیکتاتوری هم، به طریقی مشابه، محدود میشود به فراهم آوردن فرصت دیکتاتوری برای احزاب مختلف، نه ریشه‌کن کردن امکان دیکتاتوری: انتخابات یعنی رقابت متمدنانه بر سر به دیکتاتوری رسیدن. اگر هدفشان خدمت و آبادانی است نمیدانیم چرا آن را منوط میسازند به حقوق نجومی و مادام العمر وکالت مجلس و ریاست جمهوری؟

نکات مثبت این طیف میتواند اجرای نوعی فدرالیسم، رشد سازمان‌های غیردولتی، حقوق بشری و حقوق اقلیت‌ها و اقوام در کنار آزادی بیان باشد، که البته لازم است و ما بر سر آن با هیچکس شوخی نداریم، ولی کافی نیست. سرمایه‌داری ناموسشان است. از نظر سرمایه‌داری آزادی بیان یعنی آزادی جوک گفتن و کاریکاتور کشیدن و اعتراض کلامی کردن، آزادی تبلیغات. میگویند، «تو که هرچه میخواهی میگویی، دیگر چه میخواهی؟» آنها به‌نام آزادی بیان، آزادی کنش و اقدام را خفه میکنند. در سیستم اینها میشود به سیاست‌های ضدمحیط زیستی اعتراض کرد، اصلاً خودشان سازمان و تشکیلات برایش تشکیل میدهند و به آنها بودجه میدهند، ولی تا بخواهی اقدام عملی کنی و درِ فلان کارخانه که فلان رودخانه را آلوده میکند ببندی، اول با قانون راهت را میبندند، بعد با باتوم ادبت میکنند. از ایرانی‌های خارج بپرسید.

نقطه ضعفشان این است که احزاب در رقابتهای انتخاباتی اگر هم وابسته به ابرسرمایه‌داران نباشند، مدیون آنها میشوند و چاره‌ای جز پیشبرد سیاست‌های به‌نفع آنها ندارند. یعنی همچنان شاهد میزانی از فساد و استثمار طبقاتی و نابودی محیط زیست که در حکمرانی فاشیست‌های آخوندی بوده‌ایم خواهیم بود. آنها اگر میخواهند با «زن، زندگی، آزادی» متحد شوند باید تجربه‌ی فعالیت حزبی‌شان را به خدمت سازماندهی انقلابی درآورند و در پی راه انداختن سازوکار رقابت انتخاباتی نباشند. پرواضح است که برنده‌ی آن رقابت کسی خواهد بود که امروز پول و قدرت بیشتری دارد. یعنی خطر به‌قدرت رسیدن یک پوتین یا ترامپ یا اردوغان بیخ گوشمان خواهد بود. آنها معمولاً برای پیروز شدن در انتخابات از هیچ عوامفریبی ابایی ندارند.

اینها هم آخوندهای خاص خود را دارند. اقتصاددانان حقوق‌بگیری که کتاب مقدسشان اقتصاد سیاسی است و حاضرند زمین و زمان را قربانی کنند تا یک فرمول اقتصادی ثابت شود. آنها وقتی میگویند «سرمایه یک چیز موهوم است و وجود خارجی ندارد» در واقع سرمایه‌داری را وصل میکنند به آسمان.   

راستی گفته‌ی معروفی است که «فاشیسم یکی از واکنش‌های سرمایه‌داری به بحران است». کی آن را گفته بود؟

ما ضمن اعتقاد راسخمان به انقلاب میدانیم که انقلاب احتیاج به گونه‌ای توافق جمعی دارد و انقلاب زورکی پشیزی نمی‌ارزد. باز هم تاکید میکنیم که مساله‌ی اصلی امروز مبارزه با فاشیست‌ها در کف خیابان است و هرگز به بهانه‌ی در انتظار انقلاب بودن مبارزه را موکول به فردا نخواهیم کرد… این خودش در مسیر انقلاب است. در تاریخ ثبت است که بزرگترین دشمن فاشیسم انقلابیون و آزادیخواهان راستین هستند. بندی که ما به این اضافه میکنیم این است که حالا که ترسمان ریخته، دارد میریزد، شاید فرصت یک پرش دسته‌جمعی هم فراهم شود. ما میگوییم ماهی سیاه کوچولو، ولی خوب میدانیم که پرش یک نفره، انقلاب یک نفره، کندن یک نفره از سیستم، ممکن نیست. صلح و آرامش فرصت سازماندهی انقلابی است، فرصت خشکاندن ریشه‌ی فاشیسم است و این ممکن نیست مگر با شکست فاشیست‌های جمهوری اسلامی. شکست فاشیست‌های امروز با کمک خواستن از فاشیست‌های دیروز و فردا، یا فاشیست‌های خارجی ممکن نمیشود. صلح و آرامش جز با برقراری سطح مشخصی از رفاه عمومی ممکن نمیشود. این قسمت را با خاطره‌ای از یکی از دوستان این جمع کوچک، و خطاب به تمام آنهایی که خود را اپوزیسیون مینامند و بیانیه‌های اتحاد صادر میکنند، به‌پایان میرسانیم.

«ما تو دبیرستان یه معلم انگلیسی داشتیم که از اون تهرانی‌های قدیمی بود و بازنشسته که شده بود اومده بود شهرستان و برای اینکه حوصله‌اش سر نره یکی دو تا کلاس هم تو مدرسه ما گرفته بود. این میشه وسطهای دهه‌ی هفتاد. آقای بیگ‌پور. روحش شاد. آقای بیگ‌پور یه خاطره‌ی ثابت داشت که اگه هر جلسه نه، هر دو جلسه در میون تعریفش میکرد. اون خاطره اینطوری شروع میشد که «بچگی ما آب کرج… همون که الان شده بلوار کشاورز… ته تهران بود. هرکی میخواست بره پیک‌نیک و تفریح میرفت اونجا…» و همینطور ادامه پیدا میکرد تا میرسید به اینجا که «… یه روز با دوستامون رفته بودیم کن و سولقون مثلاً درس بخونیم. سال ۲۹، ۳۰ بود. بازار سیاست خیلی داغ بود. ما نشسته بودیم زیر سایه‌ی یه درخت، یه کشاورز پیری اونطرفتر با گاوآهن زمینش رو شخم میزد و یه ذره دورتر یه سری جوون یه میتینگ سیاسی راه انداخته بودن. کلی سخنرانی و بحث و دعوا که کردن شروع کردن به شعار دادن. تا اینکه شعارهاشون رسید به اینکه «برادر برزگر، بیا به ما بپیوند». چند بار که گفتن کشاورزه وایستاد، یه نگاه بهشون انداخت، دستش رو برد بالا داد زد «خوار مادر فلانی‌ها، شما بیاید به من بپیوندید.»»   

گذشته از نیروهایی که سعی دارند براده‌های سرگردان را در جهت خود مرتب کنند، براده‌ها هم میتوانند بسته به میل و اراده و توان خود در جهتی قرار بگیرند و یک میدان خاص را تقویت کنند. بیایید نگاهی گذرا داشته باشیم به آنها که هنوز در تک و تا هستند و تصمیم نگرفته‌اند، ترسشان کامل نریخته. اولاً آن عده که دستشان به خون آلوده است، یا حتی فقط کونشان گهی است. هرچه بیشتر تردید کنند، مجازاتشان سنگین‌تر میشود. بگذار بکنند. بعد فرصت‌طلب‌ها و منفعت‌طلبان که تا لحظه‌ی آخر منتظر میمانند تا ببینند کی به قدرت میرسد و در صف او قرار بگیرند. بعید است این‌ها هیچوقت به ما بپیوندند، چون «زن، زندگی، آزادی» در پی توزیع قدرت است نه به انحصار درآوردن آن. ما میخواهیم بساط سفله‌پروری و چکمه‌لیسی برچیده شود، نه اینکه قماش جدیدی از این‌ها سر برآورند. البته این‌ها هم همیشه یک حقه‌ی جدید از آستینشان بیرون میکشند. این‌ها تنها در صورتی به‌سمت ما می‌آیند که جنبش به انحراف کشیده شود، یا هدفشان به انحراف کشیدن جنبش باشد. آن دسته از نیروهای نظامی که به‌خیال خودشان مشغول خدمت صادقانه بوده‌اند. این‌ها تحت تاثیر تربیت نظامی ذهن نرینه‌ای دارند که حیاتش گره خورده به سلسه‌مراتب فرماندهی. از تجربه‌ی ۵۷ حدس میزنیم اکثراً منتظر رونمایی از فرمانده بعدی کل قوا هستند تا با آن بیعت کنند. مگر اینکه تحت تاثیر یک لحظه‌ی انقلابی قرار گیرند، لحظه‌ی معلق شدن زمان و فضا، که این روزها تا دلتان بخواهد رخ میدهد. گذشته از این، برخی از این‌ها شاید دچار درگیری اخلاقی با پیمان وفاداریشان باشند. بعید نیست گسستن از این بند اسارت معادل برداشتن اولین گام در راه آزادی باشد. در وهله‌ی بعد مزدبگیرانی هستند که میترسند همین حداقل معاش را هم از دست بدهند. یقه‌سفیدها، مدیران ارشد و حقوق‌نجومی‌بگیرها که میبینند در همین سیستم هم بارشان را بسته‌اند. احتمال اینکه آنها جذب نیروهای طرفدار تغییر رژیم بشوند خیلی بیشتر از انقلابی شدن است. فرودستان و بیکارانی که به همه‌چیز و همه‌کس بدگمانند و تنها راه چاره را یک‌شبه رفتن راه صدساله میدانند. آنها که هنوز پدرسالاری را ارزش میدانند. سرمایه‌دارانی که منافع فردی و طبقاتی‌شان اجازه نمیدهد دست از انباشت ثروت بکشند. شاید عده‌ای بپرسند مگر میشود یک سرمایه‌دار خودخواسته ثروتش را در خدمت منافع عمومی قرار دهد؟ آن هم در قالبی غیر از خیریه و صدقه! بله، یک بار شد، برای مدت کوتاهی در زمان فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، معروف به دوره‌ی پیشه‌وری. همین مساله بی‌تاثیر نبود در اینکه پیشه‌وری هم مورد غضب نظام شاهنشاهی قرار بگیرد که میترسید این سرمایه‌داران تبدیل به الگوی بد شوند، و هم مورد غضب حزب توده که اعتقاد داشت پیشه‌وری به اصول حزب استالینیستی خیانت کرده است. میرسیم به آنها که اتفاق‌های جاری را مطابق با آموخته‌هایشان از کتاب‌ها نمی‌یابند. بعد آنها که مبارزان حاضر در خیابان‌ها را متهم به خشونت‌ورزی میکنند و میگویند اگر اعتراضات خشونت پرهیز باشد در آن شرکت میکنند. کمتر شنیده‌ایم که این‌ها خشونت دولتی را نکوهش کنند. به‌نظر ما خشونت‌پرهیزی این‌ها تنها زمانی معنی دارد که در صف اول اعتراضات حضور داشته باشند. البته که ما نمیتوانیم، و اصلاً نمیخواهیم، کسی را در معذوریت اخلاقی قرار دهیم و به‌زور به جنبش پیوند بزنیم، ولی لطفاً مرحوم گاندی را مبتذل نکنید. از خیابان اشاره میکنند که ما قول میدهیم کوکتل را با عشق و به‌نام زندگی پرتاب کنیم، شما هم بیایید با خشم و نفرت راهپیمایی سکوت برگزار کنید. آنها که میگویند شما هرکدام یک فاشیست درون خودتان دارید. بله، داریم، کتمان نمیکنیم، چون انکار این قضیه از خودش خطرناکتر است. ما که از آسمان نیفتادیم، ما هم محصول همین آب و هواییم. ولی حداقل قدم در راه نابودی فاشیست درون و بیرونمان گذاشته‌ایم. آنها که مرددند چون نمیدانند چه میشود. درست است، هیچکس نمیداند. هرکس که مدعی است میداند هنوز مرد است. زن شدن یعنی پذیرفتن همین ندانستن، چون همین است که دخالت فعالانه‌ی ما را ضروری میکند. زندگی مگر چیزی است غیر از همین گام برداشتن در مسیر کشف نادانسته‌ها؟ آنها که میگویند «مگر بدون رهبر میشود؟» نمیدانیم، ولی مثل اینکه دارد میشود. تا همین چند سال پیش میگفتند «مگر جهاز عروس بدون آفتابه میشود؟» راستی، مگر ما گوسفندیم که بدون چوپان راهمان را گم کنیم؟ آنها که میترسند بدون نظم حاکم امنیت مخدوش شود، دنبال راههای مسالمت‌آمیزند. امنیت چه کسی؟ متجاوزان و قاتلان و دزدهای زالو؟ مگرتابحال پلیس برای کسی غیر از فاشیستها هم امنیت آورده است؟ ما گوسفند نیستیم، ولی گرگ هم نیستیم که اگر چماق بالای سرمان نباشد یکدیگر را بدریم. آنچه ما را گرگ میکند رقابت تنگاتنگ بر سر دستیابی به امکانات است. ما به‌دنبال نابودی عوامل مولد ناامنی هستیم، که همان فقر و توزیع ناعادلانه‌ی ثروت باشند. سرکوب پلیسی چاره‌ی کار نیست.

ما فکر میکنیم دیگر فرصت بحث و متقاعد کردن گذشته است. از این به‌بعد فقط تبلیغ با عمل. از یک جایی به‌بعد منطق و استدلال هیچ راهگشا نیست، تصمیم محول میشود به دل و قلب. بعضی‌ها کارشان بهانه‌گیری و ناز کردن است. با تمام این اوصاف امیدواریم. چون بو میکشیم، به دلمان افتاده است که آینده‌ی نزدیک پر است از لحظات معلق شدن زمان و فضا، و در همین لحظات است که این تردیدها، ترس‌ها، بدبینی‌ها و بی‌اعتمادی‌ها تبدیل به باور و یقین و شور انقلابی میشوند. شاید بگویند ما آرمانگراییم، رویاپردازیم، خیالبافیم، دنبال آرمانشهریم، کمونیستیم، تندروییم، آنارشیستیم. ما را بیخودی از کلمات نترسانید. ما فقط یک چیز میدانیم: «زن، زندگی، آزادی». مابقی همه در میدان جنگ مشخص میشود.

میگوییم نمیشود کسی را مجبور به اتحاد کرد، در مورد کمک خواستن چی؟ البته که راه باز است، ولی باید با وسواس عمل کرد. دست دوستی دراز میکنیم به‌سوی تمام مردم ستمدیده‌ی دنیا، اما در مورد دولت‌هایشان، چه غربی چه شرقی، خوش‌بین نیستیم. آنها همان دولت‌های هستند که برای چند بشکه نفت بر جنایت‌های فاشیستها چشم میبندند. همان دولت‌هایی هستند که به یک ایرانی عادی بخاطر خدمت اجباری سربازی در سپاه ویزا نمیدهند، اما از فرزندان و ایل و طایفه‌ی فاشیستها با گرین کارت پذیرایی میکنند. همان دولت‌هایی هستند که بنابر معلوم نیست چه مصلحتی از طرح دعوی حقوقی علیه فاشیستها بخاطر هواپیمای اوکراینی ابا دارند. غیر از این دولت‌ها، نسبت به ابرسرمایه‌داران و افراد ذینفوذ هم بدبینیم. ایلان ماسک اگر هدفش کمک به مظلوم باشد، در همان آمریکا مظلوم کم نیست. فردی که ثروتش برپایه‌ی غارت معادن آفریقای جنوبی و استثمار کارگرانش انباشته شده باشد نمیتواند یاری‌رسان راه آزادی باشد. او در اصل فرقی با اسدبیگی‌ها و عبدالباقی‌ها ندارد.

پیشتر گفتیم که دستاوردمان در میدان جنگ تاکنون لغو، اگر نه رسمی، عملی حجاب اجباری بوده است. شکافی گشوده شده است. در دست ماست که از این شکاف به‌نفع خود استفاده کنیم یا رهایش کنیم تا دوباره بسته شود؛ این بار شاید سفت‌تر و محکم‌تر از پیش. شاید لازم باشد تمام مطالبات پیشینمان، از محیط زیست تا هرچیزی، را با قدرت تمام، با فعالیت میدانی، بدون مجوز، از سر بگیریم. به‌نفع خیابان. برای شکستن بن‌بست. برای پخش کردن نیروی سرکوب. البته نه با خالی کردن خیابان. همه‌چیز و همه‌جا در خدمت خیابان. این‌ها همه دوباره از خیابان برمیگردند پیشمان. شاید باید چاره‌ای بیندیشیم تا اعتصاب به چیزی فراتر از اعتصاب تبدیل شود. و این تنها یک چاره‌ی واحد نیست. خیابان، خیابان، خیابان. اختلال در ماشین فاشیست‌ها لازم است، ولی وقتی ماشین را به‌نفع خودمان بچرخانیم فاشیست‌ها لای چرخنده هایش له میشوند. اعتصاب فرصت آزمایش است، در خیابان، به‌نفع خیابان. متوقف کردن موقت کار مزدی لازم است، چه برای مزدبگیران چه برای صاحبان کارها، چه برای ارایه‌دهندگان خدمات چه برای دریافت‌کنندگان خدمات، ولی کافی نیست. اعتصاب فرصت اشغال مکان‌های کار است، اشغال خیابان‌ها، فرصت بوجود آوردن انبوهی از لحظات تعلیق فضا و زمان. اعتصاب فرصت سازماندهی است، در خیابان، برای خیابان، به‌نام «زن، زندگی، آزادی». این یعنی کار خلاق. این شامل تمام حرف و تخصص‌ها و مشاغل و خدمات میشود. سازماندهی در محل کار و محل زندگی و پاتوق تفریح. همه‌چیز در خدمت نیروی کف خیابان. چون «فقط کف خیابون، بدست میاد حقمون». اعتصاب یعنی فرصت تمرین هماهنگی بدون رهبر. اعتصاب بیش از پخش اخبار است، درست است این کار لازم است ولی کافی نیست. نگران نباشید، هشتگ‌زن‌ها اعتصاب نمیکنند، آنها از قبل هم کارشان در خدمت خیابان بود. در اعتصاب باید بفهمیم، بیازماییم، که آیا میشود بدون طلب مجوز و استغاثه اینترنت را از چنگ فاشیستها آزاد کرد، نظام بانکی را، خدمات بهداشتی و آموزشی را، حمل و نقل عمومی را، عمران و آبادانی را، حقوق و قانون را، همه و همه را، تک تک سلول‌های این بدن سرطانزده را، به‌خدمت نبض خیابان درآورد؟ اعتصاب فرصتی است برای تمرین خودگردانی در کارگاه‌ها و کارخانه‌ها. فرصتی است برای اینکه تک تک ما نقش اتصال‌دهنده‌ی شوراهای مختلف را بازی کنیم، هزار شبکه در هم، هزار دایره در هم میلولند، بدون اینکه گیج شویم. میبینید؟ انگار همین حالا دارد انقلاب میشود، کله‌مان پر است، بدون مصرف هیچ چیز نشئه‌ایم.

یک بار سوتفاهم نشود که عزیزان از دست رفته‌مان را فراموش کرده‌ایم. ولی اینطور احساس میکنیم، انگار یک توافق ناگفته بین همه‌مان، آن مای بزرگ، برقرار شده، که فعلاً دل به عزا نسپاریم، چون فاشیستها ما را عزادار میخواهند. میبینید چطور همین حالا بخشی از ماشینشان را ناکار کرده‌ایم. شک نداریم که همین دیوانه‌شان میکند. میگویید نه، منتظر بمانید.

اعتصاب فرصتی است که مزدبگیرها به کار مزدی فکر کنند. که آنها که این سال‌ها جیبشان را انباشته‌اند ثروت انباشته را به‌خدمت نفع عمومی درآورند. ما که پانزده بیست سال تجربه‌ی سرگردانی در بازار کار را داریم، خوب فهمیده‌ایم که سرمایه‌دارها هزار بار بهتر از خود مارکس سرمایه را میشناسند. اگر خود را به جهالت میزنند، دستشان آلوده به خون است. اگر هم سرمایه‌داری را نمیشناسند و فکر میکنند زندگی همین است و خدا گفته که اینطور باشد، خاک بر سرشان، چون نزدیک به دو قرن است که ساز و کار سرمایه‌داری با جزییات کامل کشف شده است، درست شبیه به قوانین علمی، و اگر از آن خبر نداری، یک موجود از گذشته به‌جا مانده‌ای، رو به انقراضی، زودتر بجنب تا موقع ثبت‌نام مدرسه همکلاس رییسی نشوی. بدبختی ما این است که تو خودبخود منقرض نمیشوی، و ما ….

انگار صدایی می‌آید، چه آشناست. لحن و آوای فریبرز رییس‌دانا را دارد. «بورژوازی… حالا ما میگیم بورژوازی ملانقطی‌ها میریزن که اِله و بِله. میگم اغنیا… پولدار، ملاک، زمیندارها، خان‌ها، سرمایه‌دارها، بازاریها، باید ببینیم اینها برای بار سوم هم به انقلاب مردم ایران خیانت میکنن یا نه!»

از خیابان پیام میدهند که به هنرمندانی که در خیابان دنبال سوژه میگردند بگویید، «ای بینوا، چه غافلی که تو خودت سوژه‌ای. سوژه‌ی یک کمدی سیاه. چنان مسحور شغلتان شده‌اید که میخواهید از ان کره بگیرید.» دوباره از خیابان میگویند ورزشکاران، ورزشکاران! ورزشکارانی که نگران کریر خود هستید، ریدیم در قوانین اردویتان. فوتبالیست‌های تیم ملی در مدت اعتصاب باید هر روز روزی ۲۰۲۱ بار بنویسند «پرویز قلیچ‌خانی، یوهان کرویف، دکتر سوکراتس». این تنبیه نیست، تمرین پیش از مسابقه است. ملت ببینید مدارس فوتبال، ورزش حرفه‌ای، چه بلایی سر بچه‌هاتان می‌آورد، آنها را تبدیل میکند به گلادیاتور، روبات سرگرمی، نظامی‌هایی که وسواس قانون دارند، ترسوهای بی‌مایه‌ای که در دنیای واقعی وجود ندارند. آن یکی دو تا فوتبالیستی هم که حمایت کردند در کوچه و خیابان رشد کرده بودند. آن ورزشکاران ملی که از فاشیست‌ها اعلام برائت کردند دمشان گرم، ولی منتی نیست، خودشان را از اسارت رها ساختند. درست عین به‌اصطلاح سلبریتی‌ها. رهاییتان را تبریک میگوییم. اعتصاب فرصت آزاد کردن ورزش و هنر و سرگرمی از دست فاشیست‌هاست، نه برای سپردن آن به‌دست متخصص‌ها، بلکه برای جاری ساختن در خیابان. تولیدش، مصرفش و سودش در و برای خیابان. اعتصاب فرصتی است برای این‌ها که حمایت اینترنتی کردند، نشان بدهند چند مرده حلاجند. فرصتی برایشان تا مردم شوند، آنها که یک عمر «مردم» از دهانشان نیفتاد و حقوق نجومی گرفتند حالا خودشان بیایند مردم شوند، خس و خاشاک شوند، کاه شوند، ستمدیده شوند، زن شوند.

زبانمان لال، سوتفاهم نشود که میگوییم بیایید سینه‌تان را سپر گلوله کنید. همه‌ی آنها که هدف گلوله قرار گرفتند در جستجوی آزادی بودند. بیاییم به جستجوی آزادی. ماشین سرکوب را زمینگیر کنیم. مگر یک عمر التماس نمیکردیم که بگذارند با هم به استادیوم برویم؟ بفرمایید، خیابان استادیوم ماست، با پرچم تیمت بیا. «زن، زندگی، آزادی» برای تمام پرچمها جا دارد، به‌شرط آنکه در جستجوی آزادی باشند، در عطش همدلی.  

اعتصاب فرصتی است تا نقشه‌ای فراهم کنیم برای یاران در بندمان. «زن، زندگی، آزادی» یعنی فرو ریختن دیوارها. این موج سراسیمه و وحشتزده‌ی دستگیری‌ها تنها یعنی دشمن فهمیده که معامله‌اش خشک شده و دارد می‌افتد، میخواهد ما را بترساند. جنگ است. خودش را به در و دیوار میکوبد که یک سازمانده یک رهبر پیدا کند. فاشیستها باور نمیکنند که بدون رهبر بشود. دشمن منتظر فرصت است تا اوضاع آرام شود و برای یارانمان با اتهامات واهی حکم سنگین ببرد. ما به گذشته بر نمیگردیم.

اعتصاب فرصتی است تا ایرانی‌های خارج از کشور نشان دهند دیگر چه کارهایی از دستشان بر می‌آید. فرصتی است برای فکر کردن به یک قانون اساسی جدید، آن هم کف خیابان. اصلاً جای فکر کردن خیابان است. یک قانون همه‌گیر و منعطف که پس‌فردا دست و پایمان را نبندد، توافقی سیال و جانبخش چون آب زلال چشمه‌ها.

اعتصاب فرصتی است برای تنفس، ولی تنفس به‌روش کوهنوردان، نفس گرفتن در حرکت. فرصتی است برای تمرین جشن روز پیروزی… چه کارناوالی بشود!

اعتصاب فرصتی است برای آنها که میگویند «اسلام واقعی این نیست» تا اسلام واقعی را نشانمان دهند. نه، اشتباه نکنید، ما هنوز هم میگوییم «دین افیون توده‌هاست»، ولی ترک اجباری از خود اعتیاد خطرناک‌تر است، عطش می‌آورد، حریص میکند. حالا خدمت رضاشاه را درک میکنید؟

اعتصاب فرصتی است تا با صدای بلند فریاد بزنیم، همه دعوتید، ولی کسی در رودرواسی نماند، آزادی را نمیشود به کسی حقنه کرد، فرد باید مسئولیت موضعی که میگیرد، کاری که میکند، را برعهده بگیرد و عواقب تصمیمش را بپذیرد.  

میگویند این چیزها احتیاج به تمرین دموکراسی دارد. میگوییم دست بردارید، سی سال به‌اسم تمرین دموکراسی سرمان شیره مالیده‌اند، در اتاق انتظار معطل نگهمان داشته‌اند. دیدید که لغو حجاب اجباری احتیاج به تمرین نداشت. تمرین کجا بود؟ زندگی زندگی است، یکسره مبارزه.

هرکس شاید بهانه‌ای داشته باشد برای پشت کردن به خیابان. از آن جمله‌اند کسانی که به‌زودی امتحان آیلتس دارند. اینها میخواهند در تظاهرات خارجی‌ها شرکت کنند. چه میشود کرد، گناه دارند. فقط برای اینکه از قافله عقب نمانند برایشان پیشنهاد تمرین داریم. متن ترانه‌ی The Working Class Hero از جان لنون را روی کاغذ پیاده و به زبان ساده ترجمه کنند. بعد که تمام شد همین کار را با ترانه‌ی Redemption Songs از باب مارلی انجام دهند.

هنوز در ابتدای مسیر قرار داریم. باید بر هدفمان تمرکز کنیم. اهداف مقطعی و رویاهای بزرگ. در این مسیر گردنه‌های خطرناک در انتظارمان نشسته‌اند. منتظر خدعه و نیرنگ باید بود. منتظر رافت اسلامی باید بود. قاضی القضاتی که پریروز پشت تلفن خواهش میکرد هوای نیروی سرکوب را داشته باشند، همان است که زمانی در عین بی‌حیایی گاز میگرفت و در مصاحبه‌ی مطبوعاتی سوت بلبلی میزد. شاید عده‌ای سواستفاده‌چی یا ساده‌لوح حزبی تحت عنوان «زن، زندگی، آزادی» تاسیس کنند و حکومت تک‌حزبی را بیندازند. این هم یک‌جور دیکتاتوری است. فقط کافی است به رویکرد غارتگر، استعمارگر و ضدمحیط زیستی شوروی و چین نگاه کنیم تا به حکومت تک‌حزبی نه بگوییم. در کار احضار تاریخ که تاریخ ما و آنها نداریم. مرگ بر انحصار، علی‌الخصوص به انحصار درآوردن تاریخ. منتظر باشید عده‌ای «زن، زندگی، آزادی» را خواسته یا ناخواسته به ابتذال بکشند. ما براده‌های حیران، ما قطرات مستاصل وقتی دستمان به چیزی بند شود بدجور ذوق میکنیم. اما همانطور که نمیتوانیم کسی را مجبور به حمایت کنیم، نمیتوانیم جلوی حمایت کسی را هم بگیریم. فقط باید تیزهوش بود. «زن، زندگی، آزادی» همانقدر که الهامبخش ملت‌های ستمدیده است، خاری است در چشم دولت‌های انحصارگرا. ما انتظار کمک از این دولتها نداریم، ولی منتظر سنگ‌اندازی‌هایشان هستیم. تمام اینها را با حمایت، همدلی و استمرار در مبارزه، کوتاه نیامدن از حقوقمان، میتوان پشت سر گذاشت.

سرزمین ما امروز یک بیماری سرطانی است که میخواهیم یک توده‌ی بزرگ سرطانی را از وجودش پاک کنیم. ما منتظر یک جراح حاذق نیستیم. ما همه با هم این جراحیم. نه اینکه هرکداممان عضوی از بدنش باشیم، ما همه هم مغز اوییم، هم قلبش و هم چشمش و هم دستش. قرار نیست این توده را جدا کنیم و یک توده‌ی سرطانی دیگر جایش بگذاریم. این یک جراحی طاقت‌فرساست. تازه بعد از جراحی فاز بعدی سرطان‌زدایی شروع میشود. به ما بستگی دارد که او چطور و چه زمان بلند شود و روی پای خود بایستد، دوباره لبخند بزند و چشمه‌ی زندگی از وجودش بتراود.

آری، باید به خیابان برگردیم. نه از آن جهت که مسیر پیش رو را یک دوی سرعت ببینیم، اصلاً مسابقه‌ای در کار نیست، بلکه همین الان هم برای آغاز این مسیر فرسایشی، این تمرین استقامت دیر شده است. جایی آن دورها سفینه‌ی خیال منتظر است تا سوارمان کند، با پرچم هزاررنگ «زن، زندگی، آزادی» بر فرازش. به‌سویش خواهیم رفت، نه یک‌رنگ و یکصدا، بلکه همدل و هم‌آوا، با میدان دادن به تمام تفاوتها. 

 

۹ / ۷ / ۱۴۰۱       

 

پ.ن.۱. همزمان با تنظیم این متن فاشیست‌های جمهوری اسلامی به اقلیم کردستان و سپس به سیستان و بلوچستان، مخصوصاً زاهدان، حمله‌ی نظامی کردند. یک هولوکاست جدید در کارنامه‌ی ننگینشان. آنها رسماً ادوات سرکوب را زمین گذاشته‌اند و تسلیحات جنگی برداشته‌اند. ما مطمئن نیستیم که این یک واکنش هجومی حساب‌شده است یا از ترس و استیصال تمام کارت‌هایشان را رو کرده‌اند. از امروز به‌بعد زن‌شدن، علاوه بر مهساها و نویدها شدن، شامل وانیار شدن و بلوچ شدن هم میشود. زن‌شدن ته ندارد. یک کارت دیگرشان غارت و خونریزی در دانشگاهها و خوابگاههای دانشگاهی است. سینما رکس و ترورهای بعد از ۵۷ چه؟ کابوس یک چیز است، تکرار کابوس یک چیز دیگر.

پ.ن.۲. جمعه شب فراخوان اعتصاب و تظاهرات همزمان صادر شد. به سطحی از هماهنگی رسیده‌ایم که احتیاج به استراحت همگانی نداریم، اما هنوز جای پیشرفت هست. به‌احتمال زیاد وقتی، اگر اصلاً، این متن را بخوانید این اولین فراخوان را پشت سر گذاشته‌ایم. ما دلمان روشن است. 

پ.ن.۳. دختران هزاره از ما هستند.

پ.ن.۴. همانطور که انتظار میرفت انحرافات رخنمایی کردند. «مرد، میهن، آبادی»! اولین بار که دیدیم در دانشگاه علوم پزشکی شیراز بود. پسرها میگفتند «زن، زندگی، آزادی» و دخترها پاسخ میدادند «مرد، میهن، آبادی». بعد عین همین اتفاق در دانشگاه زنجان. و بعدتر عده‌ای دختر دبیرستانی که هر دو پاره را خودشان فریاد میزدند. مسلماً اینها خود بهتر میتوانند توضیح بدهند که چطور این خلاقیت قلابی را اجرا کردند ولی…. اولاً «زن، زندگی، آزادی» چیزی را طرد نکرده‌است که حالا بخواهیم جامانده‌ها را سوار کنیم، منطقش «یا… یا…» نیست، منطقش «… و … و … » است. ثانیاً، واضح است نرینه‌ها که میبینند غضیبشان دارد می‌افتد هول شده‌اند و میخواهند به هر طریق وصله پینه‌اش کنند. به‌نظر میرسد این بار روی حجب و حیا و مهربانی زنها سرمایه‌گذاری کرده‌اند. با بغض و لب‌های آویزان خودشان را به موش مردگی زده‌اند و میگویند «پس ما چی؟» زن و مرد ندارد، هرکس این شعار را فریاد میزند حواسش باشد که دارد به قواد رحم میکند، به پلنگ تیزدندان. با این تفاسیر باید این حرکت را حربه‌ی سلطنت‌طلبها یا لیبرالها دانست، بیشتر سلطنت‌طلبها. «مرد، میهن، آبادی» همان حبابی است که از رضاشاه ساخته‌اند، ضمن اینکه لیبرال‌ها خلاق‌تر از این حرفها هستند. جذب فمینیسم برای آنها کاری ندارد. «زن، زندگی، آزادی» مطلع مثنوی نیست که هرکس پاره‌ای به آن اضافه کند. شاید هم داریم وسواس زیادی نشان میدهیم. چرا وارد این بازی نشویم؟ آن مهر مادری که نمیخواهد کسی بشقابش خالی بماند، دلش می‌آید حیوانها و گیاهان سهمی نبرند. به پیشنهاد ما از این به بعد بگوییم «زن، زندگی، آزادی/ مرد، میهن، آبادی/ سگ، گربه، باقالی». راستی دنیای اشیا چی؟ بذارید تصحیح کنیم: «زن، زندگی، آزادی/ مرد، میهن، آبادی، سگ، گربه، باقالی/ قاشق، چنگال، صندلی».  

در همین روز صدای نورس دیگری برخاست که «بهش نگید اعتراض، اسمش شده انقلاب». ان‌شاالله که اینطور باشد، ولی پیشاپیش نمیتوان به یک رویداد گفت انقلاب. گذر تاریخ ثابت میکند که این رویدادی که این روزها در بطنش به‌سر میبریم واقعاً انقلاب بوده است یا نه. ضمن اینکه پدیده‌ی ترمیدور را دست کم نگیرید. هیچ انقلابی در تاریخ بشریت اگر توانسته باشد دوام بیاورد از گزند ترمیدور در امان نمانده است.   

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)