دیریست تا سوزِ غریبِ مهاجم
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش میجُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمیشود.
من این را میدانم، یاران!
من این را میبینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمانسای است و
درّههای غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.
□
بر آسمان
اما
سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنینش، یاران!
من اینجا پا سفت کردهام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که میباید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ درهی زیراب
غریب و دلشکسته میگذرد.
□
بر آسمان سرودی بلند میگذرد
با دنبالهی طنینش، یاران!
من اینجا ماندهام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیریست
تا مرگ را
فریفتهام.
بر آسمان
سرودی بلند میگذرد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.