من نظریه پرداز سینما نیستم. اگر شما از من بپرسید کارگردانی چیست، نخستین پاسخی که به ذهنم میرسد، این است: نمیدانم. پاسخ دوم این است: طبعاً همهی عقاید من در فیلمهایم هستند. علاوه بر این من مخالف هر گونه جداسازی بخشهای گوناگون کار هستم. این گونه جداسازی منحصراً یک ارزش عملی دارد و برای همهی آنانی که در کار مشارکت میکنند، ارجمند است، الّا برای کارگردانی که دست بر قضا در آن واحد هم نویسنده باشد و هم کارگردان. صحبت از کارگردانی به مثابه یکی از شاخههای این کار، مشارکت در یک بحث نظری است که به زعم من مخالف آن یکپارچگی تام است که هر هنرمند در طول کار بدان متعهد میشود. مگر در طول فیلمبرداری نیست که میتوان به نسخه نهایی فیلمنامه دست یافت؟ و مگر در طول فیلمبرداری هر چیزی به صورت خودکار به این سوال منتهی نمیشود- از درونمایه تا خود دیالوگ- که لیاقت واقعی هر یک هنوز تا وقتی که از دهان بازیگران شنیده نشده برملا نشده؟
البته این لحظه همواره وقتی روی میدهد که همهی انگارهها، تصاویر خاص و شهودی از جنس تکامل، خواه روانشناسانه و خواه مادی، که باید به ادراک واقعی منتهی شود، گردآوری شده باشند.
در سینما نیز چون دیگر هنرها این ظریف ترین لحظه است. لحظهای که شاعر یا نویسنده اولین اثرش را روی صفحه و نقاش روی بوم خود میگذارد، وقتی که کارگردان شخصیتهایش را سر جایشان میچیند و آنها را به حرکت و سخن وا میدارد و از طریق ترکیب بندی تصاویر متنوعش یک ارتباط دو سویه میان شخصیتها و اشیاء بنیاد میکند، میان ضرباهنگ دیالوگ و همهی آن سکانس؛ و حرکات دوربین را با موقعیت روانشناسانه سازگار میکند. ولی حساس ترین لحظه وقتی میآید که کارگردان از میان همهی آدمها و همه چیز که در پیرامون اوست هر پیشنهاد ممکن را جمع آوری میکند تا کار، قالب خودجوش بیشتری به دست آورد و احتمالا شخصی تر شود و حتا میتوانیم بگوییم در گسترده ترین معنا خودنگارانه تر شود. هر مرحله از خلق یک فیلم اهمیت یکسان و مشابهی دارد. درست نیست که تبعیض مشخصی میانشان بگذاریم. همهی آنها به محصول نهایی وارد میشوند. بنابراین ممکن است این امر در طول کار خارج از چهارچوب درونمایه رخ بدهد، احتمالا نوعی شات که تصمیم انجامش گرفته شده یا یک تراولینگ مثلا در طول فیلمبرداری، یک شخصیت یا یک موقعیت تغییر یابد یا در طول دوبلاژ یک یا چند گفتگو ممکن است عوض شود. برای من از لحظهای که اولین و هنوز شکل نگرفته ترین ایده به ذهنم میرسد تا دیدن راشها روند ساخت فیلم فقط یک بخش یکپارچه را تشکیل میدهد. منظورم این است که من نمیتوانم علاقمند به هیچ چیز دیگر شوم که فیلم نباشد. چه روز و چه شب. مبادا کسی بپندارد که این یک پُز رمانتیک است بلکه به عکس در چنین شرایطی من نسبتاً هوشیارتر و دقیق تر میشوم و اغلب احساس میکنم که کاش باهوش تر و آماده تر بودم برای درک و دریافت.
هیچ کس نمیتواند منکر این شود که آنچه دکوپاژ شده است کم ظرافت تر از آنچه قبلا انجام میشده است. حتا کم ظرافت تر از آنچه چند سال پیش بوده. کارگردانی فنی تقریبا به طور کامل ناپدید شده است مثل دیالوگ در ستون سمت راست. در دکوپاژ من به نقطهای رسیدهام که شمارگانی را که با آنها صحنهها را نشان میدادیم حذف میکنم. منشی صحنه تنها کسی است که از آنها استفاده میکند. چون آنها کارش را تسهیل میکنند و این بدین خاطر است که برای من تقطیع صحنهها در همان زمان که شما دارید فیلمبرداری میکنید منطقی تر به نظر میرسد. اینجا ما واقعاً راهی برای بداهه پردازی هم داریم.
اما دیگران هم هستند. من به ندرت احساس نیاز به بازخوانی صحنه در روز پیش از فیلمبرداری میکنم. گاهی من به مکانی که کار در آنجا انجام میشود میرسم و حتا نمیدانم چه چیزی را میخواهم فیلمبرداری کنم. این آن رویکردی است که من ترجیح میدهم. یعنی رسیدن درست وقتی که فیلمبرداری در شرف وقوع است و مطلقا بدون آمادگی و بکر. من اغلب میخواهم که پانزده دقیقه یا نیم ساعت مرا با طرح رها کنند و اجازه میدهم افکارم آزادانه پرسه بزنند. من خود را از انجام هر کاری مگر نگریستن بر حذر میدارم و چیزهایی که مرا احاطه کردهاند به من یاری میرسانند. چیزها، شاید حتا بیش از آدمیان. هرچند این دومی است که برایم جذابیت دارد. در هر موردی من کشف کردهام که نگریستن به ورای لوکیشن و احساس حال و هوای بیرون، در حالی که منتظر بازیگرانی خیلی سودمند است. ممکن است پا بدهد که تصاویر پیش چشمانم با آنچه در ذهن دارم تطبیق کنند اما این مورد رایج نیست. اغلب اتفاق میافتد که چیزی غیر صادقانه یا مصنوعی در آن تصویری که به آن اندیشیده شده وجود دارد. این هم یک راه دیگر بداهه پردازی است.
ولی این همهی ماجرا نیست. اغلب وقتی رخ میدهد که در بیرون آوردن یک صفحه، من حال و هوا را ناگهان دگرگون میکنم. یا به تدریج عوضش میکنم در حالی که دوربین و گروه فیلمبرداری نورها را تنظیم میکنند و در حالی که من دارم به بازیگران مینگرم و در زیر نور با آنها صحبت میکنم. به زعم من تنها در این هنگام است که یک نفر میتواند قضاوت درستی دربارهی صحنه داشته باشد و تصحیحش کند.
من اهمیت زیادی قایلم برای جلوههای صوتی و همیشه کوشش میکنم حداکثر مراقبت را از آن بکنم. البته وقتی میگویم جلوههای صوتی دارم سخن از صداهای طبیعی میگویم. چون صداهای پس زمینه بهتر است از موسیقی. ما برای فیلم ” ماجرا ” تعداد زیادی جلوههای صوتی ضبط کردیم. هر کیفیت صوتی از دریا، مثلاً توفنده تر و کم تر توفنده، موج شکنها و آوای غرش امواج در غارهای دریای. من صدها حلقه نوار پر شده داشتم که فقط با جلوههای صوتی پر شده بود. بعد من آنچه را که در بخش آوایی فیلم میشنوید از آن میان گزینش کردم. برای من این موسیقی صحیح است و موسیقیای است که میتواند با تصاویر هماهنگ شود. موسیقی مرسوم و متداول به ندرت در تصویر ذوب میشود. غالبا هیچ کاری نمیکند مگر آن که مخاطب را به خواب فرو میبرد و جلوگیری میکند از این که او آنچه را میبیند ارج بنهد. پس از ملاحظات بسیار باید بگویم من نسبتاً مخالف موسیقی تفسیری هستم. لااقل در قالب فعلی آن. من چیزی قدیمی و متعفن در آن مییابم. راه حل آرمانی احتمالا بازآفرینی حاشیهی صوتی بدون خش خشها است و این که به یک رهبر ارکستر بگوییم تا آن را رهبری کند. ولی خب آیا فقط رهبر ارکستر قادر به انجام چنین کاریست؟
اصل در سینما مثل همهی هنرها انتخاب است. از واژگان کامو بهره میگیرم: یعنی طغیان هنرمند علیه واقعیت.
اگر کسی این اصل را رعایت کند چه فرقی میکند که آنچه حقیقت شمرده میشود چه چیزی را بر او آشکار میکند؟ گرچه مولف یک فیلم واقعیت را از یک داستان یا یک داستان خبری یا از تخیلات خودش میقاپد آنچه به حساب میآید راهی است که آن را مجزا میکند، استیلیزه میکند و از آن خود میکند. پیرنگ ” جنایت و مکافات” جدای از قالبی که داستایوسکی به آن بخشیده یک پیرنگ کاملا معمولی است. هرکسی میتواند یک فیلم خیلی زیبا یا بد با آن بسازد. به این دلیل است که من اغلب داستان فیلمهایم را خودم مینویسم. البته یک بار این اتفاق افتاد که من در نگاه اول شیفتهی کاری شدم با داستانی از پاوه زه. در طول اجرای آن دریافتم که به خاطر دلایلِ اندکی متفاوت با آنچه مرا به فکر فیلم ساختن از آن انداخته بود از آن خوشم آمده و صفحاتی که بیشتر برایم جالب بود آنهایی بودند که کمترین بها را برای اقتباس سینمایی به آن داده بودم. وانگهی خیلی دشوار است که کسی زادههای ذهن داستان کسی دیگر را کاملا شفاف در ذهن بپرورد. پس در درازنای مسیر به نظرم ساده تر آمد داستانی ابداع کنم بدون یک لباس کامل. کارگردان یک انسان است بنابراین انگاره هایی دارد. همچنین او یک هنرمند است پس تخیل دارد. چه خوب و چه بد به نظرم من به قدر کافی داستان برای روایت کردن دارم و چیزهایی را میبینم و چیزهایی برایم روی میدهند و پی در پی نیز تدارکاتم را به روز میکنم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.