چند دقیقه به شروع فیلم مانده است. سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی و ناخواسته فکرم میرود سراغ متنی که پیش از بیرون آمدن از دفتر مجله روی آن کار میکردم: توصیف گردهمایی بزرگ دشت مغان به دستور نادراُقلی برای این که رسماً خود را شاه اعلام کند به قلم اسقف اعظم ارمنیِ زمان نام آبراهام کرتاتسی. اسقف از عصبانی شدن خان مخوف چه وحشتی داشته! راستی اصلاً چرا نادرشاه به برای به دست آوردن تخت شاهی از مناطق مختلف سرزمینهای تحت اشغال خود، از جمله از اجمیادزین، مقر کلیسای ارمنی که به ترکی “اوچ کلیسا” خوانده میشد، نمایندگانی دعوت میکند؟ مگر بدون تائید آنها نمیتوانست خود را شاه اعلام کند؟ خلاصه، متنی دست اوّل از روزگاران گذشته که ما را در موقعیتی قرار میدهد که کمابیش بتوانیم از دید آن دوران به رویدادها بنگریم. فیلم هنوز شروع نشده و آدمها هنوز دارند میآیند. یاد فهرست ده فیلم برتر سراسر عمرم میافتم که قولش را به مجلهای دادهام. یک هفته است دارم فیلمها و شخصیتها را درون ذهنم زیر و رو میکنم. از دیالوگِ “تو دختر و همخون ما نیستی امّا با ما مهربانتر از بچههایمان بودی”. (دیالوگی که دقیق نیست و سایهای است از متن اصلی. به اصطلاح “نقل به مضمون”. راستی متنها به چه دقتی در یاد ما میمانند و حافظه در این میان چه نقشی دارد؟) تا تصویر زنی سرخپوش در میان برفها از فیلم آمارکورد تا آواز جرج کلونی و دیگران در کجایی ای برادر (فیلمی که خود حاوی ارجاعات متعددی به متنهای دیگر است) تا … فیلم که شروع میشود هنوز این تصویرها و حرفها از متنهای متعدد سینمایی توی سرم رژه میروند. (توجه دارید که وقتی میگویم متن فقط منظورم کلامِ نوشته نیست. فیلم یا یک قطعه موسیقی هم یک متن به حساب میآید. این که از کی و چرا این اصطلاح باب شد داستان جداگانهای دارد).
سرانجام فیلم شروع میشود. پله آخر ساخته علی مصفا. یک متن جدید که چند دقیقهای طول میکشد متنهای دیگر را از سرم بیرون کند. فیلمی که خودش درباره متنهاست و نمونهای از اهمیت بینامتنیت در ادبیات و سینمای امروز. زن فیلم برای روایت ماجرایی از گذشتهاش از داستان مردگان جیمز جویس استفاده میکند. و فیلم همان طور که در عنوانبندی پایان میگوید نگاهی هم به مرگ ایوان ایلیچ تولستوی دارد. واقعیت این است که اگر فیلمی با تِم مرگ میسازی خواه نا خواه همه متنهای دیگری که همین تم را دارند در ذهنت حاضر میشوند. منتها پله آخر این مسأله را تبدیل به موضوع اصلی خودش کرده است.تازه متنهای نانوشته را هم داریم. متنهایی که ورسیونهای گوناگونش در سرت با هم مبارزه میکنند. سرانجام یکی از این ورسیونها یا ورسیونی که تصوری از آن نداشتی و موقع نوشتن شکل میگیرد (و معمولاً این آخری)، روی کاغذ میآید و هم ورسیونهای دیگر، در آستانه تولد، محو میشوند و به فراموشی سپرده میشوند. گاهی هم همه ورسیونها با هم کنار میروند و موضوع جدیدی جای آنها را میگیرد. قصد داشتم برای همین ستون مطلبی بنویسم با عنوان “با مینی دی وی هام چه کنم؟” درباره تغییر فرمتهای دوربینهای آماتوری. باور کنید بیش از دو سال است میخواهم این مطلب را بنویسم و بعضی از جملات و عباراتش را تقریباً از حفظم. امّا از سینما که بیرون آمدم تصمیم گرفتم راجع به بینامتنیت بنویسم و آن متن نانوشته باز رفت کنار.
متنها بر طرز تلقی ما از واقعیت هم تاثیر میگذارند. وسیلهای به ما میدهند تا دنیا را استعاریتر و تمثیلیتر ببینیم. از سینما که در آمدم در مسیرم به سمت میدان ونک چشمم به تابلوی یکی از پلههای خیابان ولیعصر افتاد: پله اوّل. حالا، بعد از تماشای پله آخر، و تصویر آن یک پله بلندتر از بقیه و ارتباطش با مرگ، این عبارت “پله اوّل” معنای دیگری داشت یا میتوانست داشته باشد. میتوانست انگیزه تولد متنی جدید شود.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.