“عزاداران بیل” روایت جامعهایست که فقر و قناعت، خرافات و مصلحت، فردیت افسارگسیخته و ازخود بیگانگی، هر لحظه آن را به فروپاشی و زوال نزدیکتر میکند. ساعدی، جامعهی همعصرش را در قالب روستایی ترسیم میکند که حتی سقف خانههای بیدرش از قد آدمهای کوتولهاش کوتاهتر است. روستایی که محمل مرگ است و هر گوشهاش مصیبتی را در خود جای داده است. آدمهایش -که راوی حتی از ترسیم چهرههاشان ابا دارد- همه تنهایند. تنهایی قانون نانوشتهی داستان است و کسانی که از آن تخطی میکنند از صحنه حذف میشوند. پسری که دلبستهی مادر است، جوانی که همگام سگی از روستای همسایه میشود، دختری که عشق چون خونابهای چرکین از زانوانش میچکد، زوجی غیرشرعی که کوچ نابهنگام از روستا تاوان دلبستگیشان است و مردی که عاشق گاوش است؛ همگی محکوم به فنایند. ساعدی بیرحمانه انتقام نمادینش را از شخصیتهای روستای بیل میگیرد و فضای داستانی را چنان برای مخاطب تنگ و تاریک میکند که سطر-سطرش خواننده را منزویتر و سرخوردهتر میکند. او حتی “موسرخه” شخصیت دوستداشتنی داستان را -که از جنس بیلیهای قانع نیست- محو میکند. مشحسنِ روستای بیل -مردی که عاشق گاوش است و با مرگ گاو، خود را در هیئت آن مییابد- دغدغهی ساعدی را یکجا روایت میکند. دغدغهای که یک سر آن به عملگی مشحسن و سوی دیگرش به بی زبانیاش بعد از مرگ گاو گره میخورد. بیزبانی و ازخودبیگانگی درون مایهی بسیاری از آثار اویند. شاید “لالبازی”های ساعدی هم مامنیست برای فرار از رنج بیزبانیاش. رنجی عمیق که یک سال زندگی با زبان مادریاش در دوران پیشهوری را تبدیل به زیباترین سالهای زندگیاش میکند.
حکایت غریبیست. گویا تقدیر ماست تا نویسندگانمان درد بیزبانیشان را با زبانی غیر از زبان مادریشان روایت کنند. تقدیری که جغرافیایی به وسعت توران را احاطه میکند؛ از ساعدی آذربایجانی تا آیتیماتوف قرقیزی. آیتیماتوف این توصیفگر بیبدیل دشتهای آسیای میانه، این دلباختهی طبیعت شرق، روایتگریست که در “روزی به درازای یک قرن” بوزقورد و مانقورد را در دو جبهه و در تقابل یکدیگر قرار میدهد. افسانه به صورتی سمبلیک تجلی از خودبیگانگی را در کالبدی ترسیم میکند که حافظهی تاریخی خود را از دست داده و ریشه و تبار خود را فراموش کرده است؛ مانقورد آیتیماتوف همان مش حسن ساعدیست؛ عریانتر و البته بیرحمتر. در افسانه آمده است مانقوردها جنگاورانی هستند که پس از اسارت، موی آنها از ته تراشیده شده، پوست گردن شتر بر سر آنها کشیده میشود. رشد وارونهی مو حافظه و خاطرات آنها را از بین برده آنان را به بردگانی بدل میکند که از گذشته و تبار خود چیزی به یاد نمیآورند؛ چنان که حتی جان مادران خود را با شقاوت میستانند. آیتیماتوف از وجود هیچ سحر و جادویی برای ازخود بیگانه کردن انسان سخن نمیگوید و آن را مقولهای در ارتباط با ذهن و گذشته روایت میکند. افسانه اشارهی صریح و نمادین دارد به اِعمال از خودبیگانگی از طریق محو حافظهی تاریخی؛ نسیانی غم انگیز که در پیاش ازخود بیگانگی فرا میرسد.
قصهی ساعدی و آیتیماتوف قصهی این روزهای ماست. ما فراموششدگان جغرافیایی هستیم که هر روز حاکمانش پوست شتری را بر سرمان میکشند؛ محکومین به فراموشی و فنا.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.