اگر اسماعیل خویی همین یک شعر را گفته بود من او را همچنان شاعر برجستهی تبعید میدانستم.
– مجید نفیسی
بازگشت به بورجو ـ ورتزی
اسماعیل خویی
همان دهانهی تاریکیی تونل.
و، بعد، حسّی بی واژه؛
و نیم لحظه که تابوت میشود قطار.
و، بعد، همهمهی ماتِ هرچه رنگ،
بر سبزْآبیی گشودهی خاموش؛
و ناگهانهی ماهورهای جنگلپوش.
و، بعد،
غیابِ سردِ جهانگردان
روی ساحلِ بیکار؛
و آن جزیرهی مرجانی
بر زمینه ی کمرنگی از ملال؛
و آن دو صخرهی عاشق،
نظّارگانِ یکدیگر،
در مکثِ جاودانهای
از بهتِ جادوانهی خارایی؛
و، بعد،
واقعیّتِ بیداریی مُسَلَّمِ من
در خوابِ بی یقینی از خیال،
که متنِ سیّالش را
سطر سطر
نقطه گذاری میکند
جیغ ِ در گذرِ مرغهای دریایی.
و، بعد، بوی خوشِ قهوه، در فضای گریزانِ روی راه.
و، بعد، گفت:
ـ « رسیدیم.
بارانیی تو کو؟»
و چترِ گیسویش بارانِ آفتاب شد
آن شب
بر شانه ام.
و، بعد، …
« شاهدِ عهدِ شباب …»،
حافظ جان!
میبینی ؟
من نیز
پیرانه سر
باز عاشقم؛
و همچنان دیوانهام .
و، بعد، پیر زنک مهربانیی مادربزرگ را دارد
در نگاهِ خویش:
اگر به روی زمین مینشست؛
و چادری بر سر میداشت؛
و فارسی میدانست؛
و عینکش را،
در فواصلِ قرآن خواندن،
از چشم برمیداشت؛
و اشکهایش را با گوشههای مقنعه اش پاک میکرد؛
و عمّ جزو را ازبر میداشت …
و گفته بود: « گفتی کجا؟»
و گفته بودم، یعنی میگویم: « گفتم: ایران.»
و، بعد،
فروغ فرّخزاد میگوید:
ـ « گفتم: به قافیهی کشک!»
میگویم:
ـ « نه! خواهرِ تلخم، نه!
فقط به قافیهی ویران باید گفت،
فقط به قافیهی ویران.»
و، بعد، باز مادربزرگ را میترساندم.
میگفتم :
ـ « باز، امامِ زمان را دیشب به خواب میدیدم:
سر نداشت؛
و گردنش
فوّارهی جهندهی خون بود.
شک ندارم اسبش ذوالجناح بود،
شمشیرش ذوالفقار:
و هیچ کس را، از بی شمارِ اُمّتِ خویش
انگار،
به راستی و درستی
باور نداشت؛
و برقِ شمشیرش
پی در پی
آفاقِ ترس خوردهی تاریک را
با انفجارهای بیآوا
روشن میکرد؛
و،
تا یک تن
از تمامِ کسانی که از سراسرِ دنیا به پیشوازش آمده بودند
زنده بود؛
از کشتن دست بر نداشت.»
و، بعد،
پای عینکِ مادربزرگ باز هم از اشک خیس بود.
و، بعد، پیرزنک در قطار
ـ انگار مادربزرگِ خودم ـ
را میخواهم باز بترسانم؛
میگویم :
ـ « من از قبیلهی آدمخوارانم.»
میگوید:
” ?Come “ـ *
میگویم:
ـ « آدمخواران از مغاک های جنگلِ تاریخِ من
سر برکردهاند؛
و از درونم
خونم را
ویرانتر کردهاند؛
و سرزمینم را
با آئینم؛
و آرمانم را
با ایمانم؛
ایمانم را
با انسانم؛
انسانم را
با جانم …
آه، این سموم از بنِ ریشه ست، این بار،
که سوی برگ میآید.
این بار
از دیگران نباید نالید:
کز ژرفهی نهانیی جان نیز هست
که بوی مرگ میآید.
نه!
از این و آن نشاید نالید،
کاین بار
آن پر که تیرِ دشمن را پرواز داد
و تیشهی توانایش
از ریشه
ساقِ نو دمیدهی پروازِ عاشقانهی ما را شکست،
خود،
از بالِ ما برآمد و در بالِ ما نشست …»
من با خیال و حالِ خودم میگفتم،
امّا پیرزنک باز میگوید:
” ?Come “-
میگویم:
ـ « امّا چمدانی فرهنگ نیز با خود آوردهام.»
میگوید:
” ?Ma che lingua e questa” -**
میبینم
پیرزنک مادربزرگ نیست؛
و شعر و رؤیا،
کابوس و شعر،
نمیداند چیست.
و، بعد، با خیالِ خودم میگویم:
ـ « اوّل دریا، بعد هرچههای دگر،
و هر کههای دگر،
به هرکجای دگر.
کتابهایم را نیز گم نخواهم کرد این بار.»
و، بعد، …
آه … آ … همین جا بود
که گیسوانش را بوییدم؛
و چشمهایش را بوسیدم؛
و بیقراریی پستانهایش را بر سینه ام
نخستین بار
حس کردم.
و اینک آن لکِ رنگینِ ابر
که فکر میکردم چکُّشی بسازم از نیمتاج ِ ماه
و میخکوب کنم
شاهکارکِ بی نقّاش را
با گلمیخِ یک ستاره
به دیوارِ شامگاه.
و، بعد، عشق
که شکلِ دیگرِ خندیدن بود،
با دهانی از آتشفشانی از شادی،
به روزگاری کز روحِ کوهی از اندوه نیز میتوانستم
تاریک تر شده باشم؛
و، بعد،
ـ گواه می گیرم خورشید را ـ
از دریاهای کینه گذشتم،
بی آن که تر شده باشم.
و، بعد،
میبینم باز گربهی موج آمده است
به پاهایم میمالد خود را؛
و بوی جاریی آغوشِ خویش را دارد دریا؛
و دوستم میدارد
همچنان
سلیطه خانمِ سر تا پا پستان و ران!
و، بعد،
به خود نمینگرم،
نه،
به خود نمینگرم:
چرا که میدانم،
در میانِ این همه بیسالگان،
فقط منم که فقط بیست سال پیرترم.
بیستمِ اسفندِ ۱۳۶۳ (مارسِ ۱۹۸۳)
بورجوـ ورتزی Borgio Verezzi
*. به ایتالیایی : چی ، چگونه
**. به ایتالیایی : این دیگر چه زبانی است؟
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.