دوسه روزه ریختم بهم!

از زندگیم متنفر شدم،  سعی کردم به جایی پناه ببرم بلکه خودم را فراموش کنم ولی یک نهیب سنگین روی شانه هایم بود که  چه کردید؟

پس آن همه فداکاری و جانفشانی چه شد. به قول نیما به کجای این شب سیه پناه ببرم

ما وارثان شب و انبیای دروغین بودیم،

 ما تشنه گان فهم و نویسندگان بی کتاب بدیم،

شاعرانی که شعر مرگ سرودیم و قصه گویانی که نیستی را رهاوردیم،

 ای بخون خفته گان بی گناه،

 ای گیسو دراز که افشان مویت کمند شب پرستان است،

 ای دوچشم شهلایت  کوری جماعتی را روشن بخش ،

 اشک چشمانت نوید طغیان رودخانه را دهد،

و پیوستن رودها مسیل آب را جریان دهد،

 اندامت در گور نخسبد که هر ناله ات،

 بانگ رسای مردمی شود که در عزایت سرخ پوشند

 و فسانه کربلا را با زندگی ژینا دگرگون کنند

وکژال کرد ، توسن انقلاب را سراسری کند

اینک به چشم خویش می بینم که می لرزند

اینک به دیده سر می بینم که نوای مرگشان سرداده شد

و اینک آرام آرام شیون زنان ما ، سوگ دشمنان مارا نوید می دهند

کنون فسانه مرگ و زندگی نیست

کنون ایست قلب ژینا ، تکانه تحرک ایستائی مردمی شد

کنون اشک چشم دخترکرد ، جویبار خشم خلقی منتطر

شنیدی ژینا ؟! شنیدی بانگ رسای دختران ایران زمین

خروش و فریاد مرگ بر دیکتاتور

خروش مرگ بر تاریکی ؛ زنده باد گیسوان موج آفرین

بانگ یکی شویم و ما شویم

هلهله رفتن سوگواران تاریخ علم داران جهل

ژینا !؟  ترا بخاک نسپردیم و در دل سپردیم

تا در موعودروزی موهایت را همچون درفش کاویانی برافشانیم

و درخشش چشمانت را همچون خورشید بر تاریکی جهالت بتابانیم

و دستانت را همچون پرجم دست بدست کنیم

و بغض شکسته گلویت را تیر آرش سازیم تا به قلب دشمنان فروکنیم

شاهین دوشنبه ۲۸ شهریورماه ۱۴۰۱


دیگر مدح و ثنای غربت شب نگو  ، دیگرزکاروان زائران شب پرست نگو

دیگرزاربعین  نخوان که ، ایران کربلای دیگری است

فسون نگو و فسانه مخوان        ،  که آن گل سقزی را شکستند

ببر ای قاصدک پیام ما به  به مادرش    ،  روایت مردان بی عمل  و زنان ساکت 

بگو که برروح کشورم ، خاک سترون سکوت پاشیده اند

ببر ای قاصدک پیام روزگاررا به مادرش    ، که  با آوای جهل تاریخ و جهالت روزگار

خرپشته های اوین را خیش زده اند   ، دگر فسانه تاریخ نسازید و ارمغان کربلا نسرائید

که دختری غریب را در غربت و سکوت  کشتید  ، به مردمان شهر ندا دهید  ، شاخه گلی غریب را در غربت شکستند

و شما اندر غم بادیه نشینان مست عرب سوگوارید  ، به تاریکی شب پیام ده   ،  که صبح گاهان امید

پرده عصمت شب را بدرند   ، و غزل خون بر بستر ضحاک سرایند

و هر ترانه ای  به باغ گل ،  مهسا شود زنسترن         

 

                         شاهین


موج ساحل بر لبش همچون صدف ، باد پائیز گیسوانش را هدف

منکر شب زنده داران مهسا راگرفت ، خنده عفریته مرگ جانش گرفت

داغ سرخورده به دل باید همی ، کی شود فریاد خونین همدمی

اشک ریزان چرا ؟ غم به باید زانوگرفت

صدهزاران دل بسوخت ، بانگی نشد

گر سیاوش آتش ره را گشود ، پس کجاست آن آرشی  زه را کشد؟

کاوه ای باید در این ظلمت سرا ،برکشد ضحاک دوران را زجا

شاهین

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)