به نظر میرسد پرسشی بوده در این مورد که چرا «شاملو» حاضر به مصاحبهی حضوری نشده و گویا در متن سوال قضاوتی شده بوده در مورد علت این کار «شاملو».
پاسخ ۱. ـ این حرفها تعبیر و تفسیر بىهوده است: من موجود تندرستى نیستم، به زحمت راه مىروم و گرفتارىام تازهگى هم ندارد. به خلاف برداشت شما علت آرامى و کندى و خستگىام در حرکت، تردید و عدم اطمینان از برخورد با مسائل به اصطلاح متعارف روزمره هم نبود، هراس که جاى خود دارد. هرکسى به سادهگى مىتواند گرد آنچه احتمال مىدهد درمحیطاش هراس و تردید و عدم اطمینان به وجود آرد، خطى رسم کند و خلاص.
به اصطلاح: یک نه بگوید و نه ماه آزگار رودل نکشد! مصاحبه زنده حضورى را هم اگر نپذیرفتم دلیلاش این بود که کارى کاملا بىربط به نظرم آمد: مگر همین که دو نفر با هم دیدار و بناچار گفتوگو مىکنند جز «مصاحبه حضورى» کار دیگرى انجام مىدهند؟ـ وقتى نیت شخص ضبط گفتوگو روى نوار صوتىست تا بعد بر کاغذ بیاید و همه بخوانند چرا چنین اسم پرتى بهاش بدهیم؟ اما این کارى که الان داریم انجام مىدهیم مذاکره جلو چشم دیگران است. در واقع یک جور بازجوئى روى صحنه و در حضور تماشاچیان دادگاه. با این فرق که حالا من پرونده را خواندهام و دستکم مىدانم به چه سوآلهائى چه جور جوابهائى بدهم کجاها دروغ سرهم کنم و کجاها سرتان بازى درآرم.
به نظر پرسش در این رابطه بوده که پروسهی سرایش شعر برای «شاملو» چگونه است. آیا هر گاه اراده کند میتواند به سرایش شعر بپردازد و یا فرآیندی است که در لحظات خاصی برایش رخ میدهد که ناخودآگاه متخیلاش فعال میشود.
پاسخ ۲. ـ نه. خوشبختانه شعر اگرچه به موقع مونس و حامى و یار وفادار من است هیچگاه آنطور که شما تصور کردهاید رام و دستآموز من نیست: حاکم مسلط من است. مرا فقط در خلوت به چنگ مىآورد و هرچه مفید بداند به من دیکته مىکند. هیچگاه نخواستهام از سر بازش کنم اما هر بار که کوشیدهام در غیاباش چیزى را به نام او جا بزنم بدلعابى و بدرکابى نشانام داده زیر بار نرفته است. برایش از آفتاب روشنتر است که عوالم هوشیارى من مطلقا شاعرانه نیست. در نتیجه فقط مواقعى دست به کار مىشود که مرا صددرصد از خودم غایب و کاملا مطیع اراده و در اختیار خودش ببیند: چشم به دهان و گوش به فرماناش. و بگذارید رابطهمان را به این صورت عنوان کنم که محصول یک جور توافق عمیق دوطرفه است. من به او اطمینان کامل دارم و مىدانم مواقعى که از خود غایبام مسوولانهتر راهام مىبرد.
در این پرسش گویا اشاره میشود به این که گروهی قصد داشتهاند هفتادمین سالروز «شاملو» را جشن بگیرند و مراسم خاصی به این مناسبت برگزار کنند.
پاسخ ۳. ـ همان: بهترین اسماش «افسانه» است!ـ ببینید دوست عزیز من، بهتر است سرود یاد مستان ندهیم بگذاریم مردم به بدبختىهاشان برسند. این مردم براى نوار رنگى آویزان کردن و قالیچه به جرز مغازه کوبیدن و چراغ نفتى تو کوچه روشن کردن و دمبک زدن و حاجى فیروز رقصاندن به قدر کافى سوژه ملى و وطنى تو چنته دارند. فقط همین یکى را کم داشتند که به مناسبت هفتادمین سال میلاد مبارک بنده مراسم خرس به رقص راه بیندازند.
متن این پرسش مشخص نیست.
پاسخ ۴. ـ شخصا به هیچ دلیلى چنین خیالى ندارم.
این پرسش احتمالا در مورد بارز بودن خشم در شعر «شاملو» و ریشههای آن است.
پاسخ ۵. ـ بله، اینهائى که نقل کردید حرفهاى من است: گذراندن کودکىئى سخت بىنشاط جوانىئى بىرحمانه تنها از عمرى که با مشاهده آن اتفاق نفرتانگیز آغاز شده با مشاهده هزار جور شوربختى و وهن و تحقیر ادامه پیدا کرده و معلوم نیست به چه صورت مهوعى به آخر برسد…
اما گیریم واکنش طبیعى من آدمى مىتوانسته همین باشد که مىگوئید: یعنى شعر خشم… خب، پس دستکم بفرمائید ببینیم این واکنش خشم و مبارزه دستآوردش کجاست، یا به قول یارو گفتنى این همه که چریدهایم کو دمبهش؟ـ نکند انسان سرگشته را به بهشت گمشدهاش برگرداندهایم با خیال آسوده دست و بالمان را صفا دادهایم و حالا حق طبیعىمان است که تارزن و کمانچهکش و سرناچى صدا بزنیم بنشینیم به افتخار خودمان سر فرصت حال کنیم؟ و آن وقت به همین دریادلى، در برابر کلمات «ناهنجار و بىرحم و انعطافناپذیر» به مثابه صفات منفى این جهان غمانگیز، مىتوان کلمات «زیبا و شاعرانه» را به کار برد به صورت دو «مترادف» مثبت به مثابه متضادهاى آن صفات سهگانه؟ـ آیا «شاعرانه»هاى این کشتارگاه پر گند و بو همیشه معادل «زیبا»ست یا این هم تلقى تازهئى از شعر دوزخ است؟
از پاسخ «شاملو» چنین برمیآید که در این پرسش در مورد چگونگی آشنایی وی با مقولهی شعر صحبت شده است.
پاسخ ۶. کلمه همیشه براى من مقدس بوده. نه هرگز به چشم بازیچه نگاهاش کردهام نه در دستهایم به شکل «کبوتر و شعر» درآمده است. من شعر را از همان نوروز سال ۲۵ که در «ناقوس» نیما شناختم به هیأت عقاب دیدهام که هرگز با واقعیت سرشوخى نداشته همیشه در عین مهربانى رسمى و جدى بوده است. از نه و ده سالهگى مىنوشتم، بله. به یاد نمىآورم چه چیز، اما به یاد دارم که مزدش در ابتداى کار مطلقا لذتى از آن دست نبود که کفتربازان محله مىبردند: خشونت کتکى بود که ناظم بیمار دبستان مىزد و تلخى سرکوفتى بود که مادرم به تلافى شوربختىاش مىچشاند. صفت آن شعرها نه آنوقت «زیبائى» بود نه بعدها… بارها داستاناش را تکرار کردهام و یقین دارم دیگر همه آن را شنیدهاند. شده است مثل نماز آقاى اقیانوسالعلوم که از مکتبخانه تا بستر مرگاش در نودسالهگى همیشه همان بود!
در این پرسش گویا در مورد خاطرات «شاملو» از دوران کودکی و خانوادهاش پرسیده شده است.
پاسخ ۷. ـ مادرم زنى بود مثل باقى زنهاى دنیا. به خلاف من که هرگز بچهئى مثل باقى بچههاى دنیا از آب درنیامدم. به این معنى که هیچوقت نتوانستم در دامناش کنج امنى بجویم. خودم را چنان کنار مىکشیدم که انگار از او بهرهئى ندارم. او بىمهر نبود: من نمىتوانستم آن مهر را کشف کنم. من تو حال و هواى خودم بودم و بیگانه با عوالم همه دیگران. شاید گوشهگیر بودم. درست به خاطر نمىآورم. تو خانوادهمان هیچکس اهل هیچچیز نبود جز این که همه بچهها مىبایست درس بخوانند اما نه کسى دلیل این حکم را مىگفت نه کسى درس خواندن را معنى مىکرد. و این درس خواندن چیزى بود بسیار بىمعنىتر از آنچه به ما مىگذشت و اسماش زندهگى بود. دستکم مرا در هیچکدام از بازىهاى رایج به بازى نمىگرفتند. من تنها پسر خانواده بودم.
خواهرها که چون مدام قاتى همبازىهاشان بودند همیشه به نظرم دو، سه برابر تعداد واقعىشان جلوه مىکردند سرشان به کار خودشان بود. من به تمام معنى اصطلاح «ول معطل بودم». شاید منتظر بودم دوره بچهگىام بگذرد، چون مدام قضاوت «بچه بودن» و این سوآل که «پس کى مىخواهى عقل برس بشوى» زمان را کش مىداد و نمىگذاشت از آن وضع خلاص بشوم. تنها آدم اهل معارف خانواده ما پدربزرگ مادرىام میرزا شریفخان عراقى بود که نفساش در من گرفت اما پیش از آن که بشناسماش رو در نقاب خاک کشید. او را فقط بعدها شناختم:
سالهاى سال پس از مرگاش. او هم عبوس و جدى بود. شادى، با او هم کارى نداشت. اگر سرش تو کتاباش نبود دو زانو مىنشست و در سکوت روبهرویش را نگاه مىکرد. گمان کنم اگر او هم ناقوس نیما را دیده بود شاعر مىشد. یقین دارم دلیل خاموشى و بىعملىاش همین بود. ناآشنائى با نیما. و درست براى همین ناآشنائى با شعر هم بود که بىنصیب و ناشاد به انتظار مرگاش نشسته بود. این سرنوشت همه شاعرانىست که بختشان مدد نمىکند در اولین نوروز رستاخیزشان ناقوس را کشف کنند یا با خواندن تصادفىى ناقوس نیما از Resurrection «مالر» سر درآرند.
در این پرسش نیز گویا در مورد خاطرات «شاملو» از دوران کودکی و خانوادهاش صحبت میشود و افرادی که در علاقهمندی وی به ادبیات نقش داشتهاند.
پاسخ ۸. ـ با پدرم که تا پانزده سالهگى به ندرت مىدیدم نزدیکى بیشترى حس مىکردم اما به طور کلى همه آن سالهاى عمر من در حالتى شبیه به خواب گذشت. از مثبت و منفى، جز همان چیزها که روزى نوشتهام خاطره مشخصى ندارم. چنان که گفتم مرا پدربزرگ مادرىام با کتاب آشنا کرد. مشترک مجله «افسانه» بود که محمد رمضانى، صاحب کلاله خاور، منتشر مىکرد. این مجله که نه در «از صبا تا نیما» نامش آمده نه در «فهرست کتابهاى چاپى خانبابا مشار» ذکرى چنان که باید ازش رفته در ۱۶ صفحه به قطع کف دست چاپ مىشد که نمىدانم چرا من گمان مىکردم به طور روزانه منتشر مىشود. در هر حال پس از امیرارسلان نامدار و حسینکرد و اسکندرنامه نخستین چیزهائى که خواندم و شوق مطالعه را در من بیدار کرد همین شمارههاى افسانه بود.
در این پرسش نیز گویا در مورد خاطرات «شاملو» از دوران کودکی و خانوادهاش پرسیده شده است.
پاسخ ۹. ـ در تهران به دنیا آمدم: خیابان صفىعلىشاه کمى بالاتر از خانقاه. از پنج و ششسالهگى چیزهائى یادم است: در اصفهان بودیم. و در سمیرم بودیم که پدرم جادهاش را مىکشید و ماها را مىبردند ترکاندن صخرهها را تماشا کنیم. و روزى را یادم است در همان سمیرم که چانه من بر اثر اصابت به کنج میز شکست. و بعد سفر غمانگیزمان به خاش بود که مادرم تو تمام طول راه اشک ریخت. و بعد آن دبستان عشایرى و مرگ و میر بچههاى بلوچ بود. و مرگ خواهرم بدرى یادم است که گذاشته بودندش کنار چاه وسط حیاط و مادرم مجبور شد جنازهاش را به دست خودش بشورد تو کرت ترب چالاش کند که تنها سبزىخوردن سر سفرهمان بود. و جور به جور فشارهاى دیگر که علتاش سرسختى و یکدندهگى پدرم بود با فرمانده نظامىاش سرتیپ البرز که داستاناش دراز است.
داستان افسرى که مىخواست با زجرکشکردن سران قبایل بلو «تخم وحشت بپاشد و افسر زیردستى که زیر بار او نمىرفت و او را در نظر شاهنشاهاش سکهى یک پول مىکرد و، از این جور قضایا… به گمانام فرمانده مربوطه پس از فرار قائد عظیمالشأن در حوادث سال ۲۰ محکوم به اعدام و این چیزها شد، یا تو خانه همچین لافهائى مىزدند، یا ما تو دلمان از این قورت و قرابها مىآمدیم، و غیره و غیره… به خاش که رفتیم پنج سالم بود. سال بعدش بود که مرا به دبستان گذاشتند و هشت سالم بود که مادرم ما را براى آن درس خواندن کذائى به مشهد برد. داستان وحشتناکاش را پیش از اینها نوشتهام.
اوه بله. پرسیدید عکسها… مقدارىش را یک دوست خیرخواهام سر به نیست کرد باقىماندهشان را هم یک دوست نازنین دیگر! ـ خب، زندگىست دیگر: از این جور اتفاقها هم براى آدم مىافتد. دوستان اگر نتوانند خودت را سربهنیست کنند عکسهایت راکه مىتوانند.
احتمالا در این پرسش در مورد کتاب خاطرات «شاملو» صحبت شده است.
پاسخ ۱۰. ـ جوانى نیامد. میانسالى و دوران خرد و پختهگى را هم ما ندیدیم. و کتاب مستطاب «میراث» هم که تازه خیال داشتم بنویسم ننوشته لوطىخور شد. البته خیلى احتمال داشت چیزکى از آب درآید، که البته نیامد. خیالاتى به سر داشتم که چنین و چناناش کنم ولى بینوا همان تو خشت نیفتاده سر زا رفت.
متن این پرسش مشخص نیست.
پاسخ ۱۱. ـ راستاش ماجرا از بیخ تکذیب مىشود. نخستین سفر من با قطار به جنوب کشور در سال ۱۳۳۴ بود. من تا آن موقع اشعار زیادى نوشته بودم و دستکم یکى از آنها موسوم به «پریا» آن قدرها شهرت در کرده بود که شاعرش نتواند بنالد که استعدادش را به جد نگرفتهاند. بایدآدم بىکارى، از آنها که دوست مىدارند واسه خودشان خاطرات جعل کنند با شما شوخى کرده باشد. من موجودى دو شخصیتى هستم که جز در لحظات بسیار کوتاهى شاعر نیست و همیشه بر این باور است که آخرین شعرش آخرین بازى او از این مقوله است. از این گذشته سفر من به جنوب سفرى دستهجمعى بود و کمتر کسى ممکن است در جمع همسفران به این شکل باد به بوق لاف در غربت کند.
متن این پرسش مشخص نیست، اما احتمالا در مورد اولین کتاب «شاملو» بوده است.
پاسخ ۱۲. ـ صحبتاش هم زائد است. آن کتاب پیش از این که چسب صحافىاش خشک بشود اسباب خجالت من شد، بنابراین نمىتوانسته هفت سال بعد براى «آن جوان معصوم خشمگین» وسیله خودگندهبینى و لافزنىى آنچنانى شده باشد.
این پرسش ظاهرا در مورد نام کتاب «مدایح بیصله» و علت این نامگذاری است.
پاسخ ۱۳. ـ این عنوان را دوست مىداشتم اما تا این اواخر ازش استفاده نکردم. در واقع آن را پس دست نگهداشته بودم براى مجموعه نهائى شعرهایم، که نصیب دفتر «تا اینجا ماقبل آخر» شد. شاید بتوانم ادعا کنم هر کدام از دفترهاى پیش از آن هم مىتوانسته این نام را داشته باشد. اما این که دفتر اخیر با این همه سال فاصله به چاپ رسیده حق با شماست. سیزده سال جلو چاپ کارهاى مرا گرفتند، و من که هرگز دوست نداشتهام دفترى با بیش از حداکثر پانزده شعر منتشر کنم بناچار گزینهئى از شعرهاى گردنیامده پس از سال ۵۹ را در خارج کشور به چاپ دادم حاوى ۵۱ شعر که بخش زیادىش زمین ماند و حالا ناچارم آنها را با شعرهاى بعدى به صورت دفتر دیگرى منتشر کنم. نام این مجموعه دوباره قطور، «حدیث بى قرارى ماهان» است اگر مثل عنوان «عیسا دیگر یهودا دیگر» به سرقتاش نبرند!
و اما این که جائى براى مدیحه و مدیحهسرا لغز خواندهام اما خودم براى عنوان دفتر شعرى از این کلمه استفاده کردهام، آقاى عزیز من، فرق این مدایح با مدایح دیگر همان در بىصله بودنشان است. خورش بادمجان بدون گوشت، اسماش یتیمچه است.
متن این پرسش مشخص نیست.
پاسخ ۱۴. ـ به خیر گذشته. مىبینید که.
احتمالا پرسش در مورد آغاز شعر سپید و مشخصا شاید شعر «تا شکوفهی سرخ یک پیراهن» است.
پاسخ ۱۵. ـ بله. کار «خود من» با این شعر آغاز مىشود. توضیحاش را پیش از این دادهام و تکرارش هیچچى که نباشد دستکم بىمزه است. شعر یک جائى باید گریباناش را از چنگ عروض رها مىکرد و موسیقىش را جاى دیگرى مىجست. خلاصه مطلب چنین چیزى ست. اما چرا «شعر سپید» را ترکیب نارسائى شمردهاید؟ به قیاس نیما که عروض خودش را به دلیل رهائى از تساوى طولى مصرعها «آزاد» نامید، شعر بىشائبه آن گونه وزن و قافیه قدمائى چنین خوانده شد. دعوا فقط بر سر اسم است؟ اگر پدرم مرا اشکبوس نامیده بود براى شما فرقى مىکرد؟
از پاسخ «شاملو» چنین برمیآید که پرسشی بوده در مورد شخصیت نیما و روابط «شاملو» و همنسلانش با وی.
پاسخ ۱۶. ـ مهم نیست روابط ما چهگونه بود. ما شاگردان کوچک او بودیم و هستیم و تا زندهایم حرمتاش را پاس مىداریم. عظمت کار نیما در شکستن قالبهاى عروضى نیست. او جامعه فارسىزبانان را با «مفهوم شعر» آشنا کرد. هر قضاوت دیگرى در مورد «نیماى شاعر» قضاوتى ناآگاهانه و نادرست است. خلقیات شخصى «افراد» به خود آنها مربوط است. معیار سنجش بزرگان خوشخلقى یا تنگحوصلهگى و رضایت یا نارضائى آنان از این و آن نیست. چه اجبارى داشت نیما که حضور مزاحم امثال ما را تحمل کند؟ اگر کسانى از ما خوشهچینان کشتزار پربرکت او خاطر نازکاش را خستهایم شرم بر ما باد که طاقت او را تنها با پیمانه سماجت خود سنجیدهایم.
توضیح شاملو:
از انتهاى سوآل ۱۷ به بعد همه چیز مغشوش مىشود و در حقیقت، من به جاى آن که جواب آنها را بدهم باید به علت مغشوش بودن آنها بپردازم که چون نیازمند وقت بسیار است ناچار به مجال دیگرى موکولشان مىکنم. و بناگزیر عجالتا به شما بدرود مىگویم.
بخش دوم مصاحبه
توضیح شاملو:
(سوآل۱۷ را پاسخ نمىدهم چون از بیخ و بن نادرست است. اساسا مسأله نیما مسأله نما و ساختار خارجى شعر نیست. در مورد آن مکمل سه سطرىئى هم که پیداست آخر سر به سوآلتان اضافه کردهاید باید بگویم اولا متأسفانه (یا شاید هم خوشبختانه) عمرش کفاف نداد شاهد پیروزىى چیزى باشد که شما آن را «مکتب جدید دیگر» خواندهاید، ثانیا آن چه شما «پیروزىى آن مکتب» پنداشتهاید فقط و فقط این تصور نادرست بود(و هنوز هم هست) که پىرواناش شعر سرودن بدان شیوه را بسیار آسانتر یافتند زیرا خود را از تقید به زنجیر وزن عروضى (که نمىشناختند) آزاد شده مىیافتند و چیزى را جانشیناش مىکردند که به گمانشان «بى وزنى» بود ـ به معنىى دورافکندن هرگونه نظام و ضابطهئى).
متن این پرسش مشخص نیست.
پاسخ ۱۸. ـ من از آن روز که در بند توام آزادم!ـ تا زندانى شعرید هیچکس چون شما آزاد نیست.
متن این پرسش مشخص نیست.
پاسخ ۱۹. ـ مقام هیچ زبانى بر هیچ رف دور از دسترسى نیست. زبان شاهد بازارىست: دست طلب است که دراز مىباید. من تعارف شما را به ریش نمىگیرم اما هروقت هرچه به دستم افتاده است خواندهام، گیرم همیشه با دید انتقادى.
احتمالا پرسشی است در باب ایجاز شعری و شگردهای زبانی «شاملو» در سرایش شعر.
پاسخ ۲۰. ـ بله، مطلب دراز هست اما به خلاف نظر شما، اشکال آن فقط در ایجازش است! اگر مطلب به این شکل بیان شده بود، دیگر «سلسله به هم پیوستهئى از اضافات و صفات» جلوه نمىکرد:
… به شیهه واره دردى [تبدیل مىشد که] از [مرزهاى] غریو [موجود] شوریدهسرى [که] به بام و بارو گریخته است [نیز فراتر رود].
عبارتى که کلماتاش تقریبا به نصف تقلیل پیدا کرده.ـ و ایجاز یک امتیاز است و لابد مىپذیرید که شاعر هنگام سرودن به خواننده شعر نمىاندیشد و طبعا چیزى که برایش مطرح نیست حدود احاطه خواننده بر زبان است. (شعر را سهل و ممتنع نوشتن مشکل من نیست. شاید این یک شگرد باشد، ولى من «در لحظه شاعرى» به چیزى جز آنچه در ذهن مىگذرد نمىاندیشم یا شاید بهتر است بگویم مطلقا «به هیچ چیز» نمىاندیشم.)
ولى واقعا مگر قرار است هر سخن فقط به گونهئى بیان شود که درکاش حکایت حلق باشد و راحتالحلقوم؟… سلسلهئى به هم پیوسته از اضافات و صفات است؟ باشد خب. ـ از اصول بیان که خارج نیست. مرد شوریدهسرى به بام و بارو گریخته است و تو از فرط درد فریادى برآوردهاى بىمرزتر از فریاد او. پرسش تکرارىتان به راستى که تکرارىست. من اینجا به قول قدما ضعف تألیفى نمىبینم. گناه از خوانندهئىست که آسانطلبى مىکند. و شاعر بدهکار هیچ خوانندهئى نیست. اینجا، در زنجیره مفهوم، هم صفات به جاى خودنشسته هم اضافات. سوآل این است که چرا درک مطلب تنها براى «تعدادى از خوانندهگان» مشکل است، گیرم به شماره بیشتر: و براى تعدادى آسان است، گیرم به شماره کمتر؟… زبان که همان زبان است، پس آیا اشکال مىتواند در شیوه بیان باشد؟
لعنت به خواننده بد! کافىست غرغرش را جدى بگیرى تا تو و شعر و همهچیز را به خاک سیاه بنشاند.
و جواب آخرین بخش این سوآل:ـ نه، در شعر، همهچیز در جهت وصول به همان هدف است
دهکده ۲۵/۱۱/۷۳
نامهی احمد شاملو به فریدون فریاد
آقاى فریاد عزیز , با سلام و احترام.
جواب چندین سوآلتان را ضمیمه این یادداشت کردهام. همانطور که خودتان هم گفتید شتابى که به علت تنگى وقت در تنظیم سوآلها به کار رفته پاسخ به بعض آنها را مشکل کرده است. به عنوان نمونه مىتوانم سوآل ۱۸ را مثال بیاورم که بىتعارف مرا شگفتزده کرد!ـ آنجا که ادیب و سخنور بودن با شاعرى مخلوط شده است. اگر مىخواستم جواب سوآلتان را بدهم بحث طولانى وحشتناکى پیش مىآمد و اگر نه، مىبایست در سوآلتان دست مىبردم ـ که معلوم نبود مىبایست چه چیزى جایش بگذارم که روال گفتوگو از دست نرود، و اصلا چرا. و تازه فراموش نکنیم که سوآلهاى بعدى آنقدرها هم عجیبتراز سوآل مورد نظر نیست!
به هرحال قرار نیست قطار همین الان حرکت کند. عجلهئى درکار نمىبینم و خودم را هم به این زودىها رفتنى احساس نمى کنم. مىتوانید یکبار دیگر با دقت بیشتر در سوآلها تجدیدنظر کنید
با تجدید ارادت. شاملو
ب. ت.
تاریخ نامه را عوض نکردم که خودتان ملاحظه کنید چهقدر گرفتار بودم. تاریخ امروز ۶/۸/۷۴ است. ناگهان تصمیم گرفته بودم پیش از تمامکردن برگردان «دن آرام» به هیچ کار دیگرى، حتا پاسخ گفتن به تلفن، نپردازم! الف شین.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.