«درش بیار!»
«چی رو؟»
«این مانتوی تنگو! در بیار! زود باش دیگه!»
«واسهی چی آخه؟»
«حرف نزن! بهت میگم دربیار! اینو بپوش!»
«من از این خوشم نمیآد! واسهی چی باید بپوشمش؟»
«واسه این که من بهت میگم! زود باش! آرایشتم پاک کن!»
«کدوم آرایش؟ من که آرایش نکردم!»
زن قدبلندی که همان نزدیک ایستاده بود، او را درون اتاق دیگری هل داد، دستش را روی لبهایش کشید و گفت: «پس این چیه؟ زود باش! اینم دستمال! پاکش کن!»
«خیلی خب! بعدش میذارین برم یا نه؟»
«بستگی داره به خواهر نرگس! اگه بخواد آزادت میکنه. اگه نخواد، میری بازداشتگاه تا پدر و مادرت بیان! حالا این چادرو سرت کن! بعد بشین اونجا لاک ناخناتم پاک کن تا خواهر نرگس بیاد!»
دختر ناخنهایش را پاک میکرد که زن از اتاق بیرون رفت. همانطور پاک کرد و پاک کرد! آنقدر ناراحت بود که چند انگشت و بعد یکی از دستهایش را هم در آن گیرودار پاک کرد. کمی بعد هر دو پایش را هم پاک کرد. آنوقت نوبت بدن و سرش رسید. از آن همه، فقط یک دست مانده بود که آن هم خودش را پاک کرد. وقتی زن دوباره به اتاق برگشت، دیگر هیچ اثری از گمراهی نمانده بود!
مقالهها و گزارشهای بیشتر در وبسایت زمانه (لینک)
گزیدهای از داستانها، مقالهها و ترجمهها (لینک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.