۱
هر وقت میآیم به مسئلهای بپردازم که چون دیوار بر سر راه فرهنگ و ادبیات قرارگرفته یک عده میپرسند چرا اینگونه؟! چرا واکس ندارى؟ چرا اینهمه خشن؟!
رسوایى از این بیش دیگر در زنبیل جا نمیشود؛ کار از آرایش گذشته؛ خشونتى هم در کار نیست. من فقط وقتى مینویسم که امکان دیگرى وجود نداشته باشد، حالا دیگر مجبورم براى فردا هم که شده فریاد بزنم. از طرفى رویکردهاى تیپیک روشنفکرى ایرانى حالم را به هم میزند؛ یعنى با اینکه احترام ویژهای براى سنّت روشنفکرى قائلام از رفتارزنىِ روشنفکرانه و آن ژست مکُش مرگ ما که تمام بیسوادی و ناتوانیاش را پشت اخلاق پنهان میکند انزجار دارم و معتقدم ادبیات پیشروى فارسى همیشه از این سمت، ضربهها خورده و آیینهی مهتر نمای سابق حالا فقط عنتر نمایش میدهد.
سال هفتادوهشت بود، ازش پرسیدم حالا چرا تن دادهای به این سکوت معصومانه و بیژن را دور انداخته اینقدر الهى شدهای؟ گفت همین بلا سرِ تو هم میآید! شعر هفتاد، هم سرنوشتِ شعر دیگر است و پشت این پیشروى یک پسرَوی بزرگ در کمین!
بیژن از این لحاظ حق داشت، بیخود که غزل پستمدرن نشد، بالاخره باید ساده زیستى امامان به شعر هم سرایت میکرد تا متن مردمى شده تفکر جاى خود را به بلاهت بدهد. از طریق تلویزیون و منبرِ هر مدیایى محکوممان کردند به بیمعنایی، به معناستیزی! قریب دو دهه ست که میدان خالى کردهایم تا معنا بیاورند، چى شد؟! یعنى همین بود معناشان؟!
اینکه در تقابل با هر کار تازه، پشت عینک تهاستکانیشان سنگر گرفته؛ ایراد اخلاقى-اسلامى میگیرند دیگر قابل تحمل نیست، میگویند شاعر شأن دارد نباید فلان کار را انجام دهد! و اینگونه درحالیکه فکر میکنی دارند بهت احترام میگذارند ناگهان میبینی که محدودترت کردهاند. میگویند در نمایشگاه کتاب تهران برخى از شاعرها در غرفهها حاضر میشدند تا کتابشان بیشتر فروش برود! من واقعن نمیفهمم اشکال این کار چیست، یکى آمده، کالایى فرهنگى را که خودش تولید کرده تبلیغ میکند، یکى آمده تا خوانندهاش ببیند که شاعر دیگر آن چنپلى برج عاج نشین سابق نیست، لطفن یکى بگوید اشکال این کار چیست؟ چرا نباید جوان ایرانى با شاعرش که آیینهی شعور است رودررو شود؟! یعنى درست این است که انواع و اقسام کوننشور، از خواننده و هنرپیشه گرفته تا فوتبالیست و کولکافیس به او خط فکرى بدهد؟!
یکى از دستاوردهای مهم تبعید اشراف بر فرهنگ تنهایى ست، در این تنهاییها یاد گرفتهام دوباره ببینم، باز بپرسم و هیچ مهملى را بهعنوان یک اصل قبول نکنم، هیچ چیز آنقدرها هم که فکر میکنند صلب و ثابت نیست، اگر رفقا سعى کنند با چشمهای درشت امروز ببینند دیگر نه خود اذیت میشوند نه به دیگران آزار میرسانند، در دهه هفتاد دوربینها را عوض کرده بودیم، حالا لنز را! چشم اگر ندارید لااقل لال شوید!
۲
هنر و ادبیات فارسى با هجمهی سطح، رودرروست. در شعر معاصر فارسى گاودارى بازکردهاند، در داستان دامپروری! نقد را هم پالان کرده تنِ یابوهایى کردهاند که از ابتداییترین مؤلفههای استتیکى بیخبرند! یعنى نیتِ احمدینژادی و بزکِ بوفالوى جدید که روی هم رفته دوازده سالِ فرهنگ را تلف کردهاند کارِ خود کرده و دیگر جز برهوت در ایران به چشم نمیآید. سطحینگری، سادهسازی و سادهنویسی، اینها همه سوغاتِ اتاقهای فکر جمهورىِ اسلامىست، پوپولیسمى که حالا دیگر چون وَبا در تمام زمینهها جارىست، داخل و خارج، زن و مرد، چپ و راست ندارد همه مغز خر خوردهاند، کتابهایی توسط ناشرانِ اسمىِ ایران منتشر میشود فاجعه! ناشرانى که مشاورانى اغلب خوب خوانده دارند و خوب میدانند؛ دارند فیک را تأیید و تبلیغ میکنند! شانزده سال است ندیدهام در ایران شاعرى بیاید زبانآور، شیوه تازه کند و طرز بیاورد؛ مگر میشود از هشتاد میلیون نفر دو شاعرِ آوانگارد درنیاید؟! انگار دکانِ مغزها را بستهاند، فکرها تعطیلشده، شعور تبعید!
یارو مطرب است؛ خوانندهست، کاسِت داده بیرون! عشوه و غمزه و چُسناله کرده و نزدِ عوام اسمى شده، بعد بلغوریاتِ سه خطى ش را کتاب کرده و بازار گرفته، ناشر هم که جان میدهد براى پولِ بیشتر، منتقد اجیر کرده و نقد پشتِ نقد چیزِ تُپل هوا داده در روزنامهها، یکیشان کامبیز است، یکیشان کامران! با واى بیا مرا بُکن و اَبروى برداشته و گونههای بندانداخته و لبهای رُژى غمیش میآید و میشود شاعرِ معروف! ایران هم که پر از بچهباز! آنهایی هم که خرده استعدادى در شعر دارند جاى اینکه اینها را بگیرند بگایند ازشان تقلید میکنند و مفتخرند ساده مینویسند! کالج شعر تهِ خط است، کلاسِ درسى لبِ پرتگاه! اینجا کارخانهی لیدرسازیست، بچه مُرشد و هورا کش نمیخواهم، من درنهایت بتوانم چند ماهِ دیگر اینجا از جیب بگذارم تا چند تجربهی ناب را این دست و آن دست کنیم، اگر دستى در کار ندارید بروید دستبهآب و اینجا را الکى شلوغ نکنید، در این کالج باید سرنوشت ادبیاتِ پیشروى فردا رقم بخورد، اینجا را دیگر با آماتورها سر و کار نیست، اینجا پاتوقِ پارتیزانهای فرهنگى ست، اگر حال خواندن ندارید اینجا وقت تلف نکنید.
۳
هنر، فنّ آن دیگری بودن است؛ صنعت افشاست، اسم دیگرِ لختی ست، هنر نمایاندن است و ما هنوز داریم مخفی میکنیم. سیاست ما مخفیست، دیانتِ ما مخفی ست اما هنوز از رو نمیرویم و نمیدانیم هنر چیزی جز خیانت به مخفیها نیست.
دریغا حتی آنها که مرا خوب میدانند این را نمیدانند. آنها شانس نداشتند خودشان باشند، سنّت خودشان را کشته، از تازه سر در نمی آرند، البته خوب میتوانند از تازه بگویند اما خودشان را نمیگویند. آنها نمیخواهند که معمولی بنویسم اما توقّع دارند که معمولی باشم، مثل خودشان! شعار میدهند که از طبق معمول بدشان میآید اما به طرز فجیعی معمولیاند! عمل آدمها را قورت داده کسی فکر نمیکند. شنیدهاند که من بهشتی در برزخام! با این همه به آتش نزدیک میشوند چون گرمشان میکند، اما آنقدر توی آتش میمانند که میسوزند و این دادشان را درمیآورد! زن و مرد هم ندارد؛ همه اینگونهاند و همین جهانِ مرا تنها کرده! تا بخواهی از نیچه میدانند، رمبو را ستایش میکنند، گاهی مثل ماریای ابرِ شلوارپوش نرم میشوند اما مایاکوفسکی را ایرانی نمیخواهند، ایرانی باید مثل خودشان باشد معمولی! ما همه قبرستانی هستیم در یک زندگیِ مرده! در این گورستان همه کمین کردهایم که زنده یا تازهای بیاید و او را بُکشیم، چرا؟! مگر مرض دارید؟! اینجا مرگ مؤلف را بدون آنکه بدانند میدانند، اما آنجا فقط مرگ مؤلف را میخوانند.
من عاشق ایرانیها هستم اما از همهشان میترسم، آنها فقط مرا به یادم میآورند و دائم تصمیم میگیرند بدون آنکه تکهای از مغز را در آن دخالت دهند چون فقط سنّت منطقیست؛ فقط مرگ منطقیست، فقط مخفی منطقی ست. ما به طرز فجیعی معمولی هستیم اما جر میدهیم خودمان را که غیرمعمول بنویسیم. ما همهمان عملی هستیم اما به آنچه فکر میکنیم عمل نمیکنیم چون به سنّت معتادیم! سنّت ما را در خودمان مخفی کرده و کسی نمیداند که دیروز نیست.
چند سالی بود که او را ندیده بودم، دیروز دیدمش! گفتم بروم در گودترین آغوشی که تاکنون داشتم دوباره غرق شوم. خطوط بدنش بهتر شده بود، حرف هاش بهتر شده بود، آشپزیش بهتر شده بود، اما اینکه دیگر او نبود، من عوض شده بودم! از این عوضی خواستم به او نزدیک شود، نشد! خواستم او را بغل کنم، نشد! یعنی دیگر نمیخواستم؛ یعنی میخواستم و نمیخواستم. خواست از دیروز برمیخاست و دوری دقیقن امروزین بود. این شاید مشکل من است، سینمای ضربانِ دلِ من است اما من عوضی نیستم فقط عوض میشوم، چون زمین مدام میگردد و میرود؛ نمیایستد تا آنجا که بودیم بمانم! حتی داد میزنند سرم، باز «پاریس در رنو» میخواهند که یک دیروزِ وحشتناک است! من با آن غریبهام چرا بنویسم؟! چرا حالا را همانطوری که حالاست افشا نکنم؟! هنر صنعت افشاست، اسمِ دیگر لختیست، چرا بپوشانم؟! گاهی زیادی لُختم، گاهی لَختی! چون همان لحظه آن آن میخواست که آنطور باشم که نوشتم، سیاستِ ما ولی مخفیست، دیانتِ ما مخفیست و هر دو ادبیات میخواهد، بیخود نیست که ادبیاتِ ما جایی جز گورستانی مخفی نیست، پرفورمنس ما اداست، شعر ما اداست، هنر ما تقلیدیست و حتی همین تقلید را هم مخفی میکنیم. اگر از این زندان فرار کنیم؛ اگر همه خودمان باشیم همهچیز درست میشود.
۴
هی تو!
نکند خیال کردهای شومنام که پیراهنم را در ملأ میکنم؟ یا که احمق از اینها که فکر میکنند آمدهاند دنیا را عوض کنند؟ شاید هم فکر کردهای ایران و ایرانى را نمیشناسم که سالهاست خودزنى میکنم؟ تو که اینهمه سنگِ هدایت را به سینه میزنی؛ فروغ را از برى، واقعن میخواهی بدانى چرا لخت مینویسم؟!
در ایران اگر بخواهى نامى پیدا کنى اول باید نقاب ات را انتخاب کنى، انتخاب کنى خودت نباشى، مثل همه باشى و کلهی سیاهت را در آن سیاهىِ یکدست هى تکان تکان بدهى، اگر خواستند آرى باشى، اگر نخواستند نه! یک نهِ مزخرف! مرا از مردم نترسان! اکثریت بیریشهست، اکثریت کلیشه! من از مثل همه بدم میآید؛ مردمداری به من نمیآید، همیشه در همهجا فقط متوسطها در پىِ خوشنامی و شهرت بودهاند. من شاعرم! یکى از شاعران ایرانى! یکى از آنها که فرهنگشان، ادبیاتشان و درنهایت شعورشان را حجاب برداشته، حجابى که چون چادر سرِ شعور کردهاند، شعورى که برآیندی از فرهنگ، سیاست، ادبیات و درنهایت شعرى نقابدار است؛ شعرى که جز محصول ذهنیتى ریاکار نیست، من شاعرم! یکى از شاعران ایرانى، ایرانى که هم زندانى و هم زندانبانش هر دو شاعرند، خمینى غزل مینوشت، خامنهای غزلسراست، در چنین کشورى تنها شاعران قربانى میشوند، تنها شاعران قهرمان! خسرو گلسرخى یکى از آنهاست، محمد مختارى یکى دیگر! میبینی؟! مگر میشود همزمان، هم ظالم و هم مظلوم بود؟! شعر فارسى انبارِ دروغ و ریاست، شاعرانِ فارسى از دم ریاکارند، من متأسفانه یکى از آنهام! یکى که برعکس آنها فهمیده جاى گودِ درد کجاست. خودم را رسوا میکنم چون معتقدم براى اینکه اتفاقى در شعر و شعورِ فارسى بیفتد اول باید شاعران خودشان را رسوا کنند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.