https://www.youtube.com/watch?v=HUcEcJFPFRg
ناادبیات چیست؟ ناشعر چگونه شعری ست؟امر نانوشتنی به چه چیزی می گویند؟
اکنون نزدیک به دو دهه است، به صورت حرفه ای، بحث پیرامون ناادبیات و ناشعر را مطرح کرده ام؛ یعنی بعد از سال ۷۶ تا به امروز، از بی تاریخی، از ضد روایت، شکست روایت و تعلیق آن در امر داستانی، حرف ها گفته ام.
همیشه با این سوال روبرو بوده ایم آیا ناشعر و ناداستان منشی شعری و داستانی دارد؟
تا این که دوستان حاضر در کالج شعر، در این مورد سوالاتی مطرح کردند و تصمیم گرفتم به صورت خلاصه توضیحاتی را پیرامون آن ارائه دهم. داستان و تاریخ، همیشه با یکدیگر فامیل بوده و هستند؛ به نحوی، یک رابطه ی خویشاوندی دارند، که بسته به شرایط نویسنده و نویسش، تغییر کرده و می کند؛ برای مثال روایت یک قصه که در رمان دنبال می شود، متنی تاریخی ست که رسمیت پیدا نکرده و از این لحاظ که نویسنده قصد داشته اثری خلق کند و جهانی بسازد، مدام در حافظه ی تاریخی دست می برد و به این دلیل ادبیات یک متن ناتاریخی ست و متن تاریخی تکستی غیر ادبی است؛ به این دلیل که شما در متن تاریخی با امر واقع روبرو هستید و موظفید به امر تاریخی و آنچه که واقع شده متعهد باقی بمانید.
در تاریخ، با نقل مستقیم واقعیت روبرو هستیم و در ادبیات با نقل خلاق و تخیل امر غیر واقع، اما ناداستان یا ناادبیات با هر دو دسته تفاوت دارد و دقیقن آن جایی صورت می پذیرد که نقلی مستقیم وجود نداشته باشد یا مدام با شکست نقل و تعلیق روایت روبرو باشیم.
در واقع در یک ناداستان خلاق، روایت وجود دارد ولی به سمتی جز ناروایت در حرکت نیست.
همچنین علاقه ی چنین نویسنده ای این است که امر ناروایی را نه بیان بلکه نشان بدهد.
ناادبیات فقط در یک ضد رمان اتفاق می افتد؛ مثلن در ضد رمان هرمافرودیت هر روایتی نابود می شود.
ما فقط خورده روایت و خورده فرهنگ داریم؛ در ضد رمان ایکس بازی نیز [که هر شب ساعت ۱۲ شب بخشی از آن در گروه کالج شعر عبدالرضایی منتشر می شود] ما همین وضع را شاهد هستیم. رمان ایکس بازی، خورده پلان دارد، اما پلان کلی نه! زیرا مقصدی ندارد؛ مانند خودِ زندگی، رمان های بزرگ همگی مقصد دارند، زیرا مرگ را باور دارند و به این باور رسیده اند که مقصد زندگی جایی جز مرگ نیست.
در صورتی که در آثاری مانند “هرمافرودیت”، “تختخواب میز کار من است” یا رمان “ایکس بازی” مدام از زندگی گفته می شود که تا بی نهایت ادامه دارد. این سه کتابِ ضد رمان، ارتباطی با مرگ ندارند و مرگ در آن ها بازیچه ی زندگی ست و آدم ها زندگی ابدی دارند؛ به این دلیل که تکثیر پیدا می کنند و به یکدیگر بدل می شوند.
ما در این ضد رمان ها با استحاله روبرو هستیم. در رمان هرمافرودیت، شهلا همان شهریار است؛ در ایکس بازی، کیمیا همه جا حضور دارد و همان باران و سحر است؛ آریا خود آرشام و مایکل است؛ این ها یک نفرند که در بازه های زمانی مختلف زندگی می کنند.
در ایکس بازی تاریخ تبعید به نویسش می رسد، اما مدام در غم دوری، شعف سکسی ریخته می شود؛ زیرا اساسن ایکس بازی مانند هرمافرودیت تاریخ ندارد، به روند تاریخی وقایع مشکوک است و همان طور که گفتم سکسی نوشته می شود، به این دلیل که سکس ما را با شعف روبرو می کند.
حدود هفت سال پیش در یک مانیفست طولانی در پالتاک در مورد “این همانی دین و سکس و سیاست” بحثی ارائه دادم. در آن جا نشان دادم که چگونه سکس همه جا حضور دارد بدون این که دیده شود؛ یا دیده می شود بدون این که به آن فکر شود؛ همه چیز این جهان سکسی ست اما همه سعی می کنند آن را بپوشانند و پنهان کنند. به همین دلیل زن و تنانگی مرکز توجه سه ضد رمان “هرمافرودیت، ایکس بازی و تختخواب میز کار من است” قرار گرفته است؛ یعنی در هر سه رمان این موضوع قابل مشاهده است؛ همان طور که زبان در این سه رمان چنین وضعی دارد.
این سه کتاب قصد دارند به خصلت زن ساز بودن زبان اشاره کنند؛ یعنی خلاف نظریه پردازانی که از سیستم مردسازِ زبان حرف می زنند. در این رمان ها نشان داده می شود که چگونه زبان، زن ساز و زن است.
هر انسانی زبان را با زن شروع می کند؛ یعنی اولین آموزگار زبان یکی به اسم مادر است، که نوزاد اولین کلمه ای که ادا می کند ماماست؛ این یک کلمه ی خیشومی یست.
بعد از آن پاپا را ادا می کند؛ یک کلمه ی کنش مند. اگر از این ضد رمان ها زن را بگیرید چیزی به اسم زبان در آن باقی نمی ماند. در واقع در این سه کتاب محتوا هیچ و تنها چیزی که در آن وجود دارد فرم و روش های زیست گردانی است.
خلاصه این که ناادبیات به فرم های زندگی توجه دارد، نه مثل آثار کافکا به مرگ. مرگ و مرگ اندیشی خصیصه ی اصلی ادبیات داستانی خلاق است و در ناادبیات به هیچ تمی جز “هستن” توجه نمی شود؛ یعنی در این جا زندگی ست که حرف اول و آخر را می زند. ژیل دلوز در رساله ی معروف خود، بورخس را کافکا پریم می نامد. خانه ی بابل اثر بورخس، همان محکمه ی کافکاست؛ در واقع محکمه پریم.
بوف کور صادق هدایت یا “آئورا” اثر کارلوس فوئنتس هر دو مسخ پریم هستند. دلوز در نهایت در آن رساله، خود را بورخس پریمی پاریسی می نامد، در حالی که فقط یک کافکا زگوند است؛ یعنی ما نوع دوم کافکا را در آثار و فکر پردازی های دلوز می بینیم. خلاصه این که سیطره ی کافکا بر ادبیات مدرن و پست مدرن غیر قابل انکار است، زیرا به شدت مرگ اندیش است.
در واقع افسردگی و مرگ اندیشی مد نیمه¬ی دوم قرن نوزدهم و کل قرن بیستم بود، اما حالا دیگر مرگ اپیدمی شده و بیش از نود درصد ساکنان زمین، افسردگی دارند.
حتی طبق آمار در امریکا خیلی ها از این موضوع اطلاعی ندارند. نومدرنیسم یا ناادبیات؛ کنشی فرهنگی علیه مرگ اندیشی کافکایی ست.
اکنون دیگر همه مرده ند، یکی باید زندگی را وارد صحنه کند و تاریخ تازه ای را برای انسان امروز رقم بزند.
ناادبیات، در واقع نیو مدرنیسم یا نومدرنیسم یا نه مدرنیسم از لحاظ درون متنی است و چنین ایده هایی را دنبال می کند. ناادبیات همان ادبیات خلاق فرداست که جای عناصر موجود در صحنه و حاشیه ی آن بی شک تغییر خواهد کرد و یا در حال تغییر است.
هر شعری که تاکنون دوست داشتهام سؤالی درون خود داشته است. هیچ شعر مهمی برای پاسخ گویی به سؤالها نیست بلکه یک پرسش محسوب میشود و شاعر بزرگ هم در نهایت یک پرسش گر.
چندی پیش در مصاحبهام با خبرنگاری مکزیکی، زمانی که دربارهی موفقترین شاعر از من سؤال کرد در پاسخ به او گفتم موفقترین شاعر از نظر من منصور حلاج است، او شاعری ایرانیست که اغلب عربی مینوشت و توانست یک سطر را از آنِ خود کند و به دلیل همین سطر هم اعدام شد، اما وی سطر خود را نوشته بود و برایش مهم نبود که بمیرد.
هرشاعر بزرگی در طول زندگیاش به دنبال نوشتن همان سطر خود ویژه است؛ پس در نهایت از هر شاعر بزرگی ممکن است تنها یک سطر باقی بماند که به شدت ناشعر است.
“انا الحق”، از منصور حلاج، سطری به شدت ناشعریست؛ زیرا شر است و ایجاد شر میکند. این یعنی نهایت شعر، که به چیزی جز خلق شر ختم نمیشود. شعر بزرگ امروز هم ناشعر محسوب میشود؛ یعنی آن شعر بزرگی که ما به دنبال آن هستیم در نهایت به ناشعر بدل میشود؛ یعنی اساسن یک ناشعر است، زیرا نمیخواهد شبیه به چیزی که در گذشته شعر شمرده میشد باشد، اینگونه شعرها هرگز نوشته نمیشوند، زیرا با یک سؤال آغاز میشوند؛ سؤالی که سطر اول، خرج آن میشود اما موفق نمیشود که آن را به بیان در بیاورد.
این سؤال در سطر دوم فراموش میشود و همین فراموشی باعث میشود که شعر به سمتی غیر از سمت سؤال برود.
شعری که طبق پیشینهاش به جای پرسش، تمایل بیشتری به پاسخ دادن دارد، در حالی که هیچ پاسخی وجود ندارد و حتی مرگ پاسخ نهایی آن نیست. به همین دلیل، تاکنون با هیچ شاعر ژنی برخورد نکردهام که بداند دلیل نوشتنش چیست؟ درحالی که میداندشعر را به چه دلیل آغاز نانویسی و نانویسش است.
متأسفانه اغلب شعرهایی که امروز مردم به زبان میآورند، در زبان نمیآورند.
همیشه شاعر در آغاز به سمت چیزی که قصد نوشتن آن را دارد میرود، اما در همان سطر دوم از آن فاصله میگیرد؛ زیرا همیشه فاصلهی بزرگی بین سؤالی که بدل به نیت مؤلف شده است و خیلی سریع فراموش میشود، وجود دارد، زیرا به محض شروع، به چیز دیگری بدل میشود؛ یعنی شعر به ذهن و زبان میآید اما بر زبان نمیآید و اتفاقی نمیافتد.
اما نمیداند چرا بعد از سطر اوّل و دقیقن در ابتدای سطر دوم، این چرایی را فراموش میکند؟
به همین دلیل یک شاعر واقعی، زمانی که نمینویسد در حال نوشتن است؛ مدام به شعر تازهای که خواهان نوشتن آن است فکر میکند؛ وقتی شروع به نوشتن میکند تنها مهمل مینویسد، زیرا زمان نوشتن آن سؤال را از دست میدهد. چنین شاعری را تنها ناشعر ارضا میکند؛ ناشعر در این جا شعریست که هرگز نوشته نمیشود؛ زیرا سؤال آن فراموش میشود.
باید گفت آن چه نوشته میشود شعر است اما شعری که نوشته نمیشود ناشعر است، به بیان دیگر، ناشعر آرزوی شاعر است و یک شاعر ژنی مدام حیران ناشعریست که میخواهد اما نمیتواند آن را بنویسد، اما ناشعر هرگز نوشته نمیشود، مگرزمانی که دچار ننوشتن شده باشیم.
شاعری که به سمت ناشاعری پیش میرود از این دیدگاه شاعرترین محسوب میشود؛ یعنی زمانی شاعر است که به صورت عمدی ناشاعری کند؛ به این صورت که از امر سابق و امری که تجربه شده است دوری کند؛ یعنی دچار نوعی حیرانی در نوآوری شود؛ این شاعر مدام درگیر نمی شود
اگر اتفاقی بی افتد اتفاق زبانی نیست، زیرا زبان موجود مفلوکیست که قادر نیست و توان مقابله با جهان را ندارد؛ به همین دلیل هر شاعر بزرگی یک بازنده محسوب میشود و مدام شکست میخورد. او در شروع هر شعر خواهان موفقیت است اما این موفقیت غیر ممکن است؛ زیرا هیچ شاعری هرگز به شعر نمیرسد مگر در سطر اول؛ یعنی سطر اول همان شعری که مینویسد و دقیقن همان شعر او را به قتل میرساند؛ یعنی از آن شعر فقط یک سطر باقی میماند و آن سؤالیست که جواب خودش محسوب میشود و جواب شاعر همان تولید سؤال است، پس وقتی آن سؤال تولید میشود؛ یعنی شاعر به جواب رسیده است. مانند سطر انا الحق که حتی خود حلاج هم نمیدانست سؤال است یا پاسخ!
شعر فقط یک دروغ است؛ دروغی که شاعرها مدام در حال تکرار آن هستند و حقیقت هم همان ناشعریست که نوشته ؛ زیرا نانوشتنیست و اگر نوشته شود همان اتفاقی که برای حلاج افتاد تکرار میشود.
حلاج در زبان خطر کرد و جانش را گذاشت؛ شما چطور؟ من، او، ما، آن ها چطور؟
ناشعر فقط در خطر و خطرناک اتفاق میافتد، پس شعر فقط یک اتفاق زبانیست و چون زبان دروغ است همیشه ممکن است، اما ناشعر غیر ممکن است؛ زیرا ریشه در حقیقتی دارد که هرگز شکار نمیشود. آن او، آن تو، آن من هرگز وجود ندارند؛ آن چه وجود دارد چیزی جز توهم نیست.
شاعر، در شعر، ناگزیر از عصبانیت است و هر شعری حاوی خشونتی مهارنشدنیست؛ خشونتی که محصول شکست¬های پی در پی است.
یک شاعر واقعی شبیه قمار بازیست که میداند میبازد، اما از آن دست نمیکشد و رفتن به هیچ کازینویی مثل عشق بازی با صفحه ی سفید فجیع نیست؛ یعنی شما در ناشعر با یک جور سکس و معاشقه با صفحه ی سفید، با یک هیچ و خالی روبرو هستید.
معاشقه با هیچ است که ناشعر را به وجود میآورد، پس ناشعر، خود یک هیچ بزرگ محسوب میشود و این هیچ بزرگ را فقط زندگی و شگردهای آن میتواند تعریف کند.
زندگی دارای فرم است و نهایت شعر، فرمیست که ناشعر را تعریف میکند. نباید به دنبال معنی و مفهوم و فکر بود؛ زیرا هیچ فکر تازهای وجود ندارد. تنها چیزی که وجود دارد فرم است و هدف ناشعر رسیدن به فرمی خود ویژه است؛ فرمی که قابلیت تقلید در آن وجودندارد؛ساختیست که تنها یک بار به وجود میآید و برای همیشه باقی خواهدماند.
علی عبدالرضایی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.