_نزن کثافت! من که کاری نکردم؛ باور کن هیچی بینمون نبود…
روژان، سیلی دوم را که از همسرش خورد، هقهقکنان گوشهی دیوار کز کرد. چشمش به خردههای آینهای افتاد که روی آن نشسته بود!
جای انگشتهای ناصر، مهر قرمزی برای تایید تنهاییاش شد و زیر لب گفت: “آدم چقد راحت میشکنه!”
با رفتن ناصر، ساناز از اتاق بیرون آمد؛ چهرهاش با ترحم درآمیخته به قطره اشکی که روی گونههای روژان میغلتید؛ خیره شده بود. خواست در آغوشش بگیرد اما روژان با بیمیلی دستش را کنار زد و گفت: ” اون اومد پیویم؛ نمیدونم کیه! فقط چن تا چت ساده بود؛ منم از کنجکاوی جوابشو دادم؛ همین! حتی بام قرار گذاش، ساعت هفت تو باغ گلها ولی من که اینجام. میبینی که نرفتم! اونوقت داداشت بم میگه: جنده!”
ساناز با شنیدن این حرفها تلختر شد ؛ نگاهی به ساعتش انداخت: نزدیک هفت بود؛ چطور باید به روژان بگوید که قرار دارد؟ آن هم ساعت هفت در باغ گلها!
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.