صندلی را برایش کشید، پاهای کشیدهاش را درهم گره کرد و یکی را تند تند تکان میداد. دیگر به زیبایی قبل نبود.
از وقتی که یادش میآمد، عاشق آرزو بود، اصلن از اَبدالدهر با او گره خورده بود. در تمام دفترچههای خاطراتش جولان میداد، جوری خرامان خرامان راه میرفت که جهان زیر پایش میلرزید. خوشا به آن روزی که نیمنگاهی کجکی روی صورتش میانداخت، آنوقت دیگر خدا را هم بنده نبود و دنیا را یکجا حوالهاش میکردند. آنهمه سپیدی طوری در صورتش ریخته بودند که یک کوچه را روشن میکرد. چندباری خودش را از پشت به او مالانده بود. همینکه میرفت تا ته آن بنبست خفتش کند، جوری غیب میشد که اصلن انگار وجود نداشته. حالا که پشت یک میز با او نشسته و احتمالن ترتیب نگاهش را میدهد، دیگر سپیدیش یک کوچه که چه بگویم، یک اتاق را هم روشن نمیکند. دستهایش را روی هـم گذاشـته و خیره به او نگاه میکند. امـروز کـه دیگـر از موهـای مشـکیاش حتی
یکی نمانده و چشمانش حال نگاه را هم ندارند، آرزو میخواهد چکار! بگذار دستانش مثل قبل روی هم بماند، عمرش را برای این نرسیدن داده است.
حالا که پشت یک میز با او نشسته و پشت سر هم چای مینوشد دیگر جانش را ندارد که حتی لبخندی نثار صورتش که روزی زیبا بود کند. تمام آن هفتاد قرص را دانه دانه در چایِ قهوهاییش که حالا سفید شده حل کرده و آرام آرام مینوشد. او هم آرام آرام لخت میشود. به صندلی تیکه میدهد، پاهای هفتاد سالهاش تحمل سنگینی وزن او را ندارد، حالا که دارد رویش بالا و پایین میپرد حتی نمیخواهد بدنش را نگاه کند. چشمانش آهسته بسته میشوند و سرش کنار کاغذی که سفیدیش چشم را میزند میافتد. چند ساعت پیش رویش نوشته بود: «امروز که آرزو را برای مرگ خواستم به آن رسیدم. »
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.