زنانی با «رویاهای رنگ‌باخته» در میدان‌های شهر

از این دختر‌ها و زن‌ها، گوشه و کنار این شهرِ درندشت، کم نیستند؛ زن‌هایی که از حقوقِ کار محرومند و کارشان، کارمزدی است. کاسبیِ صاحب کار که خوب باشد، نانِ بخور و نمیری دارند، کاسبی که نباشد، فقط می‌آیند و می‌روند؛ بیگاریِ بی‌مواجب و بدون هیچ چشم‌انداز روشن.

«قرارداد ندارم، مانتو می‌فروشم، پورسانت می‌گیرم؛ این را هم همینطور شفاهی با صاحب مغازه توافق کرده‌ایم؛ هم من، هم دو فروشنده دیگری که اینجا با هم کار می‌کنیم و کارِ مشتریان را راه می‌اندازیم.»

اسمش شهیندخت است، دختری بیست و چندساله که در یکی از مانتوفروشی‌های دورِ میدان هفت تیر، شاغل است؛ هفت تیر به اصطلاح، کُلونیِ لباس رسمی زنانه است؛ تا دلت بخواهد مانتوفروشی و شال‌فروشی است و تا دلت بخواهد دختران جوانی هستند که در این مغازه‌ها کار می‌کنند.

از میان این همه مغازه و فروشگاه، سراغ دختری به نام شهیندخت آمدیم تا از شرایط شغلی‌اش برایمان بگوید؛ شهیندخت دختری است با موهای بلوند و شالِ پررنگِ جیغ، دختری که اجازه نمی‌دهد از محل کارش عکسبرداری کنیم؛ حتی اجازه نمی‌دهد نام مغازه را در گزارش بیاوریم یا از بیرون مغازه، یک شات کوچک تصویر برداریم؛ او می‌ترسد؛ می‌ترسد که همین شغل نیم‌بندِ به قول خودش «آبکی» را هم از دست بدهد؛ شاید هم ترسش چندان پُربیراه نباشد؛ اوضاعی که در آن به سر می‌برد، تعریف چندانی ندارد؛ وقتی از اوضاع و احوال کارش می‌گوید، بی‌پناهیِ زنان شاغل در این دست مشاغل، خودش را بیشتر نشان می‌دهد:

«سال آخرِ دانشگاه که بودم، از بیکاری و بی‌پولی به ستوه آمدم؛ پدرم که چندسالی می‌شد بازنشست شده بود، درآمد چندانی نداشت؛ او در یک کارخانه چینی‌سازی کار می‌کرد و نمی‌دانم چطور شده که با بیست سال سابقه، بازنشست شده و کمتر از همکارانِ هم‌رده‌اش حقوق می‌گیرد؛ برادر بزرگم هم مدتی راننده تاکسی بود، که گرفتار اعتیاد شد و چند سالی است که تا لنگ ظهر فقط در خانه می‌خوابد و بعد هم تا عصر سیگار پشتِ سیگار دود می‌کند، وقتی عصر‌ها نشئه شد، شاید چندساعتی کار کند؛ آن هم می‌شود خرجِ عمل خودش و خلاص…»

او می‌خواهد بیشتر از این‌ها از اوضاع زندگی و خانواده‌اش درددل کند؛ از خواهر طلاق‌گرفته، از عشق ناکام دوران دانشجویی خودش و از مادری که کم‌کمَک دارد، آلزایمر می‌گیرد؛ اما ترجیح می‌دهم از شغلش بگوید، از کارکردن در مغازهٔ رو به میدانِ هفت تیر:

«چند روزی، روزنامه همشهری را گرفتم و آگهی‌ها را چرخیدم؛ چیزی که به دردِ رشته‌ام، تاریخ، بخورد که پیدا نمی‌شد؛ کمی که چرخیدم، ناامیدی سراغم آمد؛ فهمیدم یا باید دستفروش شوم و خودم در مترو و کنارِ خیابان بساط کنم، یا شغلی مثل تایپ یا فروشندگی را انتخاب کنم؛ تایپ کردن برایم راحت نبود، دنبال مغازه‌های لباسِ زنانه گشتم و در ‌‌نهایت، بعدِ یک ماه، اینجا را پیدا کردم؛ روزی که برای مصاحبه آمده بودم، زن‌ها صف کشیده بودند، چه صف درازی؛ نبودید و ندیدید….»

شهیندخت از اینکه توانسته کار بگیرد، احساس غرور هم می‌کند:

«نمی‌دانید چقدر دلهره داشتم؛ ولی فکر کنم هم از همهٔ زن‌ها سرزبان‌دار‌تر بودم و هم خوش بر و رو‌تر؛ این چیز‌ها خیلی مهم است؛ چرا می‌خندید؟ باور نمی‌کنید؟ انگار در باغ نیستید اصلا..»

حالا درست، ۸ ماه است که شهیندخت، مانتو می‌فروشد و به قول خودش با پورسانت و انعام زندگی می‌کند؛ قراردادِ نوشته ندارد؛ حقوق ثابت ندارد؛ از بیمه هم خبری نیست؛ می‌گوید: ماهی دویست-سیصد، دستی از صاحب مغازه می‌گیریم، بابت تمیزکاری‌ها و چای دم کردن و خدمات، بقیه‌اش، درصدِ فروش است؛ دمِ عید به یک و نیم میلیون تومان هم رسید درآمدم؛ اما حالا اغلب ماهی ۷۰۰- ۸۰۰ بیشتر درنمی‌آورم؛ منتظر شهریور هستم، با نزدیک شدن به مهر و باز شدن مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها، دخترخانم‌ها و محصل‌ها دسته دسته می‌ریزند هفت تیر؛ می‌آیند، مانتو می‌خرند و وضعِ ما فروشنده‌ها باز کمی بهتر می‌شود.

در‌‌ همان حینِ صحبت، دو سه خانمِ مشتری داخل مغازه می‌شوند؛ شهیندخت با تاسف نگاه می‌کند که چرا بیرون ایستاده و مشغول صحبت است؛ باید برود داخل، گرچه قشنگ نیست این حرف، اما باید به اصطلاح خودش مشتری‌ها را قاپ بزند؛وگرنه پورسانت، نصیب دو فروشندهٔ دیگر می‌شود و کو تا دوباره سه خانمِ خواهانِ مانتو بیایند سراغ این مغازه.

از این دختر‌ها و زن‌ها، گوشه و کنار این شهرِ درندشت، کم نیستند؛ زن‌هایی که از حقوقِ کار محرومند و کارشان، کارمزدی است؛ این زن‌ها، کاسبیِ صاحب کار که خوب باشد، نانِ بخور و نمیری دارند، کاسبی که نباشد، فقط می‌آیند و می‌روند؛ بیگاریِ بی‌مواجب و بدون هیچ چشم انداز روشن…

74

این زن‌ها زیادند و قصه‌هایشان اغلب شبیه هم؛ اما اگر سراغ قانون کار برویم، برای این‌ها هم تدبیر اندیشیده‌شده؛ تدبیری که رعایت نمی‌شود:

ماده ۱۹۰ قانون کار: مدت کار، تعطیلات و مرخصی‌ها، مزدحقوق صیادان، کارکنان حمل و نقل (هوائی، زمینی و دریائی) خدمه و مستخدمین منازل، معلولین و نیز کارگرانی که طرز کارشان بنحوی است که تمام یا قسمتی از مزد و درآمد آن‌ها به وسیله مشتریان یامراجعین تامین می‌شود و همچنین کارگرانی که کار آن‌ها نوعا «در ساعات متناوب انجام می‌گیرد، در آئین‌نامه‌هائی که توسط شورایعالی کار تدوین و به تصویب هیات وزیران خواهد رسید، تعیین می‌گردد. در موارد سکوت مواد این قانون حاکم است.

حال سراغ آیین نامه مربوطه می‌رویم: آیین‌نامه مربوط به این دست شاغلینِ به اصطلاح کارمزدی یا انعامی، در تاریخ سیزدهم تیرماه سال ۱۳۷۲ توسط هیات وزیران تصویب شده‌است.

در این آیین‌نامه اولا بر ضرورتِ قرارداد تاکید شده و آمده سهم کارگر از وجوهِ دریافتیِ مشتری بایستی در قرارداد مشخص باشد؛ همچنین مزد ثابتِ پرداختی توسط کارفرما هم باید در قرارداد بیاید. دوما در این آیین نامه آمده که انعامی که کارگر از مشتری می‌گیرد، جزو مزد محسوب نمی‌شود و در ‌‌نهایت مهم‌تر از همه این است که طبق این آیین‌نامه، مجموع دریافتی کارگر، نباید از حداقل دستمزد مصوب کمتر باشد. همچنین در این آیین‌نامه آمده که کارگران مشمول، می‌توانند از تعطیلات و مرخصی براساس فصل سوم قانون کار استفاده کنند و مزد آن‌ها در دوران مرخصی و تعطیلات باید توسط کارفرما پرداخت شود.

در قانون، برای امثال شهیندخت، راه‌ها و چاه‌ها به خوبی پیش‌بینی‌شده اما اینکه این قانون و این آیین نامه با وجود گذشت ربع قرن  از تصویب چرا اجرایی نمی‌شود، سوالی است که بی‌پاسخ می‌ماند.

وقتی شهیندخت حقوقش را می‌فهمد، اینکه بایستی قرارداد داشته باشد و دستمزدش هم نباید از حداقل مزد که برایش توضیح می‌دهم امسال نهصد هزار تومان و خورده‌ای است، کمتر باشد، هم تعجب می‌کند و هم با یک دنیا استیصال در چشمانش می‌پرسد: خُب چطور باید اعتراض کنم و حقم را بگیرم؟ چطور که بیکار هم نشوم؟ و البته این هم سوال دیگری است که بی‌پاسخ می‌ماند….

در روزهای گذشته وزیر کار، در نشستی گفت: پرداخت انعام و قرارداد سفید امضا باید از بازار کار خارج شود؛ ربیعی گفت: متاسفانه برخی خبر‌ها حاکی از آن است که طیفی از کارگران امروز تنها با انعام زندگی خود را می‌چرخانند که باید به شدت از این نوع رفتار‌ها جلوگیری کرد مسائلی مانند دریافت انعام به‌جای دستمزد و کار با قرارداد سفید امضا باید هرچه زود‌تر از فضای کار و کارگر ایران خارج شوند. با این حساب، شاید فقط باید منتظر نشست و دید چطور قرار است این اتفاق بیفتد. آیا می‌توان امیدوار بود که روزی از راه می‌رسد که زن‌هایی مثل شهیندخت آنقدر درآمد داشته باشند که بتوانند مخارج یک زندگی شایسته را با فروشندگی در مغازه‌ای رو به میدانی در شهر، تامین کنند؟ روزی که هر روز از بیکارشدن نترسند…

بعدازظهرِ یک روز گرم تابستان به شب نزدیک می شود؛ اینجا میدان هفت تیر است؛ یک میدان شلوغ و پَررفت و آمدِ تهران؛ پر از آمد و شدِ آدم‌ها و هیاهوی مغازه‌ها. به راستی چند میدان مثل هفت تیر، چند شهر مثل کلانشهر تهران و چند زن مثل شهیندختِ جوان و پر از رویا وجود دارد؟ از واقعیت فاصله نگیریم: چقدر انتظار برای شهیندخت کافی است تا روزگار، نو شود و دورانِ غم به سر آید؟

گزارش: نسرین هزاره مقدم

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com