
فیلیپ سیمور هافمن
در صحنهی تئاتر، فیلیپ سیمور هافمن با ایفای نقش در قالب کاراکترهایی خیالپرداز بازیگر موفقی بود، و به عنوان یک کارگردان تئاتر، از بازیگران خود میخواست تا در حین بازی خود را رها سازند.
با اینکه همگان هافمن را به واسطهی نامزدی در دورههایی از اسکار میشناسند، (برای مثال نامزد بازیگری برای دو فیلم ترومن کاپوتی و استاد) اما فیلیپ سیمور هافمن یک بازیگر پرشور تئاتر و یک کارگردانِ دقیق و قهار تئاتر نیز بود. او بر صحنهی تئاتر، حضوری پرشور، سرزنده، منعطف و انتقادپذیر داشت که تا حدودی با سیمای بازیگری وی در سینما قرابت دارد، اما هیچگاه با آن یکسان نبوده است. او در گونهای فضای ناتورالیسم تشدیدشده کار میکرد که حتی به شدت شبیه ابزوردترین متون نمایشی به نظر میرسید. وی هیبتی شل و خمیری، قوز کرده، چهرهای نه چندان زیبا و ژولیده داشت؛ هافمن بازیگری محسوب میشد که برای ایفای هر نقشی آمادگی داشت و به شدت متعهد بود؛ او هیچگاه برای بازی در این نقشها خودستایی نمیکرد، همین خصائص او موجب شده تا از دیگران متمایز باشد.
وی دارای مدرک فارغالتحصیلی از دانشگاه نیویورک بود، اولین تجربهی تئاتری خود را در جنوب شهر نیویورک انجام داد، و پیش از آنکه نقشهای برجستهتری را به عهده بگیرد در نمایشهایی همچون «اعتصابگر» اثر کاریل چرچیل و نمایشنامهای از مارک راونهیل بازی کرد. در نمایشنامهی غرب حقیقی اثر سام شپرد جایگزینِ جان.سی رایلی در نقش آستین[۱] و لی[۲] شد. او در اجرای جدیدی از نمایش مرغ دریایی به کارگردانی مایک نیکولز نقش کنستانتین را به عهده داشت. در سال ۲۰۱۲ وی در نمایش «مرگ فروشنده» برای بازی در نقش ویلی لومن نامزد جایزهی تونی شد.
وی بازیگری است با قوهی ادراک ذاتی بالا که هیچگاه سعی نمیکرد این خصلت را بروز دهد. در عوض او در خلق کاراکترهایی خیالپرداز و پرانگیزه به خوبی عمل میکرد. زمانی که کارهای او را مشاهده میکردید، نگران این بودید که به احتمال زیاد روی صحنه عارضهای برایش رخ خواهد داد. چند سال پیش او در مصاحبهای در نیویورک تایمز گفته بود: «بازیگری زجرآور است، زجرآور است چون تو میدانی که چیز قشنگی است. وقتی که جوان بودم یک بار به خودم گفتم «بازیگری خیلی قشنگ است و من دلم همین را میخواهد. اینکه بخواهی بازیگر شوی کار آسانی است، اما اینکه تلاش کنی بازیگر بزرگی شوی… خب، این قطعاً زجرآور است».
دلم میخواهد او را با نقشهایی که کمتر مشهورند به یاد بیاورم، نقشهایی را که به نقشهای ویلی و کنستانتین بیشتر ترجیح میدهم؛ برای مثال بازی وی در نقش جک که یک رانندهی لیموزین است و مرتب ماریجوآنا مصرف میکند و عاشق موسیقی جامائیکایی است، جک کاراکتر مرکزی نمایشنامهی جک میرود قایقسواری اثر باب گلادینی است، که هافمن پس از بازی در این نمایش، فیلمی از روی آن میسازد. ظاهراً جک، یکی دیگر از آن مردانِ کودکگون هافمن، نمایشی برای بلوغش ترتیب میدهد و به خود این جرأت را میدهد تا وارد رابطهای عاشقانه با یک متصدی کفن و دفن به اسم کانی شود.
کانی آرزو دارد که در دریاچهی پارک مرکزی نیویورک قایق سواری کند، جک با غلبه بر ترسی که تمام عمر با خود به دوش کشیده است شنا یاد میگیرد. این یکی از معدود نقشهای هافمن بود که در واقع کاراکتر آن هرچیزی را که میخواست به دست میآورد(موسیقی بسیار خوب جامائیکایی، رضایت و خشنودی، لذت زندگی، خوشیای خفیف و مطبوع).
جک به کانیِ ذوق زده میگوید : «نگران نباش، من شناگر ماهریام.»
کانی: «میدونستم که شنا خوب بلدی».
جک پاسخ میدهد: «من متعلق به توام»
و به او تعلق داشت.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.