هوای خیلی گرم و آفتاب سوزان ظهر تابستان هر جنبنده ای را به زیر سایه ای خنک کشانده بود. صدایی هم دیگر از خدمتکاران خانه بگوش نمی رسید. وزش بادی داغ که از جنوب و از بیابان ها و کویر مرکزی ایران می آمد، به آرامی برگهای درخت بید بلند بالایی را در وسط حیاط تکان می داد. در یکی از اتاقهای پنج دری این خانه بزرگ، مادر بزرگم به روی فرش ابریشمی وگرانقیمتی نشسته بود و به یکی از پشتی های اتاق که در پارچه سفید رنگ و تمیزی پیچیده شده و روی آن با ترمه قرمز مزین بود، تکیه کرده و در افکارش غوطه ور بود. پُکَّ های آرام او به سیگار و نگاه ثابتش به گلهای قالی در این وقت روز، نشانه انتظار وی برای رسیدن همسرش و زمانی بود که همه اعضای خانواده دور هم جمع شده و به صرف غذا مشغول می شدند. من در این هنگام در یکی از اطاق های آن خانه مجلل آزادانه مشغول بازی بودم و از ترس آفتاب قدم به حیاط نمی گذاشتم. برای رفتن به اتاق های دیگر هم از میان تو در توی آنها با پرده های آویزان زیبا و فرشهای رنگارنگ و تاقچه هایی که مملو از شمعدان ها و چراغ های پایه دار لاله عباسی با لاله های رنگی و عتیقه جات و وجود صندوق های چوبی براق با روکش های پارچه ای که در گوشه و کنار بودند، گذشته و در انتها به درب بسته ای می رسیدم. اتاق های بعدی مخصوص خدمتکاران بودند که درهایشان به ضلعی دیگر از حیاط باز می شدند؛ در امتداد و در قسمت دیگر هم آشپزخانه و تنور پخت نان و انبار قرار داشتند. انبار بزرگی که تا سقف آن ابتدا گونی های برنج دمسیاه که با اعزام نفر با اسب و درشکه از شمال و برای مصرف سالیانه خریداری و به تهران حمل شده بود؛ همینطور جوال های گندم و حبوب مختلف و گونی های قند که بروی هم انباشته کرده و در کنارشان خمره های سفالی بزرگ و سبز رنگ روغن کرمانشاهی و شیره انگور و خرما و دبه های ترشیجات را چیده بودند. همچنین وجود انواع خشکبار و کشمش در داخل گونی های پارچه ای سفید که بطور منظم بر روی هم قرار گرفته بودند حکایت از بی نیاز بودن اهالی خانه در آن سالهای کمبود و قحطی در کشور را داشت. انبار بزرگی که که به نقل از مادرم در برهه ای از زمان، خود شاهد گشودنش بر روی مردم نیازمند و صف طویلی که روزانه در پشت درب منزلشان بوجود می آمد، بوده است.

در این هنگام ناگهان صدای پدر بزرگ بگوش می رسید که از درب ورودی قدم به حیاط گذاشته و همینطور دیدن چهره مادر بزرگ که با لبخندی رشته افکارش از هم گسسته شده بود. این تصاویر چنان در ذهن من نقش بسته اند که گویا همه چیز همین دیروز اتفاق افتاده است. پدر بزرگ با لهجه شیرین شیرازی خودش و با لبخند می گفت: « قمر نازوم کجایی؟»؛ و مادر بزرگم قمر ناز خانم، دختر گوهر السلطنه شاهزاده سلسله فروپاشیده قاجار که در انسانیت و ادب سر آمد زنان و مردمان عصر خود بود، وقتی صدای همسرش را می شنید، با خوشحالی و احترام او را به داخل شدن به اتاق دعوت کرده و فورا خدمتکار را می طلبید که آب یخ و شربت برایش بیاورد.

پدر بزرگم مانند همیشه تمیز و مرتب و شیک با کت وشلوار و ساعت زنجیر دار طلایی در جیب جلیقه اش بود و بعد از سرکشی املاک و کار روزانه اش برای صرف نهار به منزل می آمد. در این فاصله که او لباس راحتی پوشیده و با آب و لگنی هم که حاضر شده بود دست و صورت خود را شسته و خشک میکرد، مادر بزرگ برای سرکشی و دادن دستورات لازم به آشپزخانه می رفت. سهراب خان پدر بزرگم با وجود غم کهنه ای که در وجودش داشت، ولی همواره خوشحال بنظر می آمد. او اکنون در اواخر دهه پنجاه سالگیش بود، جلوی سرش کم مو شده و همراه با پیشانی بلند خود و داشتن صورتی مردانه، در دو طرف سر هم موهای سفیدی که همیشه مرتب و اصلاح کرده بودند، خودنمایی می کردند. او مرا در هنگام ورود در آغوش گرفته و می بوسید. انعکاس چشمان زیبای آبی رنگش به بیننده مهربانی و محبت و اطمینان خاطر می بخشید. وی در هنگام شادی هم بیاد خویشاوندان بجای مانده در شیراز و پاسارگاد بود و البته بیاد بهشتی که او و برادران و تعدادی از اقوام نزدیکش مجبور به کوچ اجباری از آنجا شده بودند. او با وجود اینکه متول بوده و از زندگیش رضایت داشت ولی همواره در قلبش بخاطر غم زندگی در غربت زجر می کشید.

بعد از صرف دستجمعی نهار و خواب قیلوله و صرف عصرانه ای خنک، هر کس بدنبال کاری از خانه بیرون می رفت. هنگام غروب پدر بزرگ به خانه باز گشته و ساعاتی بعد از همسرش خواهش می کرد که تا بعد از شام به قرائت حافظ شیرازی، شاهنامه و یا کتاب امیر ارسلان نامدار بپردازد. او هم با میل خواهش وی را اجابت کرده و با سواد قابل توجه و صدای خوشی که داشت همه را مستفیض می کرد. در پایان و جایی که پدر بزرگ تحت تاثیر مطلبی از کتاب قرار گرفته و غمگین شده بود، سرش را به پشتی تکیه داده و دستمال سفیدی را بر روی صورتش می انداخت تا سیل اشکهایش نمایان نشود و در همان حال هم شروع به خواندن نغمه های سوزناک قوم پاساری می کرد. نغمه هایی که از عمق وجودش بر می خاستند و گویی او را از درون بدست باد گرم جنوب می سپردند تا به زادگاهش برساند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)