در سال ۱۳۴۱، سنندج در چشمان خود دید میلادِ کودکی را که چون ناصری قرار بر مصلوب شدنش بود. آخرین فرزند از خانوادهای که پدر با حقوق بهداری معاش زندگی را تأمین می کرد و همین کافی بود تا کودکان با درد و جرح جامعه بیگانه نباشند. از ایرج لعل می نویسم. جوانی که شاید زمین و زمانه فرصت کافی به او نداد تا جهان نام نازنیناش را به بزرگی و احترام به یاد بسپارد و این پارهخطها تنها نشانیست برای دیگران تا فراموش نکنیم در میان آتش و جنگ بودند کسانی که جوانیشان را با ایثار و آرمان با مرگ خود به دست نفرین زمان سپردند.
مادر به خاطر داشت که ایرج عصای دست پیرمردی بود که در همسایگیشان در تنهایی انتظار مرگ را میکشید و فرزند کوچکش واپسین لحظات زیستن او را با شادی و در آرامش به مرگ پیوند داد. گویی که قرار بود مسیحوار مصائب دیگران را به دوش بکشد.
با گذراندن هنرستان صنعتی و اخذ دیپلم، چون اغلب جوانان وارد فعالیت سیاسی شد و با گرایش به حزب دموکرات کردستان حیات سیاسی خود را آغاز کرد. از جنگ بیست و چهار روزه در سنندج مدت زیادی نگذشته بود که ایرج با نام مستعار پرویز با تغییر موضع سیاسی و به واسطۀ پسرعمهاش محمد صالح دیانتی که خود آموزگار بود فعالیتش با سازمان مجاهدین را شروع کرد. تغییر موضعی که نشان از ذهن کنجکاو نوجوانی داشت که در میان تلاطم احزاب در پی آرمانهای خود میگشت.
روزهای سیاه خانوادۀ لعل انتظارشان را میکشید. خون پشت خون و اعدامهایی که پایانی نداشت. تسویه حساب با احزاب مخالف شدت گرفته بود و مجاهدین در رأس توحش رژیم قرار گرفته بودند. در سال ۶۴ پس از اعدام محمد صالح دیانتی مادر در پی اعدام فرزند به جرم همکاری با سازمان دستگیر شده بود و زمانی که بازجوها از آیندۀ نافرجام او به واسطۀ سرطان حنجره مطمئن شدند پس از یک سال تن به آزادی او دادند تا پس از مدت کوتاهی در سوگ از دست دادن فرزند در بستر بیماری مرگ را آشیان کند. و اما سرنوشت ایرج که سه سال قبل همچون محمد صالح توسط رژیم به خون نوشته شده بود.
سالهای بیخبری از ایرج شروع شده بود. خانواده به خود میقبولاندند که فرزندشان از طوفان اعدامهای رژیم اسلامی گریخته و در ترکیه سکونت کرده است. دراردیبهشت ماه سال ۶۱ پس از درگیری با مزدوران سپاه، رفیق ایرج به دست نیروهای سپاه دستگیر میشود. تاریخ هیچگاه توان قضاوت در مورد زنده بودن و یا مرگ مبارز نوجوان، ایرج لعل را در زمان دستگیری به ما نداد و نحوۀ دستگیری ایرج درآن لحظات، خاکستری و مبهم باقی ماند. اما آنچه از آن روز سیاه مشخص و مکتوب ماند روایت تلخ برخورد با جسد بیجان او بود که سندی دیگراز صحت بر جنایات رژیم را در صفحات مبارزات سیاسی ایران ماندگار کرد.
به یاد داشتم که سنندج چون جلجتا مرگ مصلوبی دیگر را روایت میکرد. جسد بیجان رفیق در کوی و برزن به نمایش گذاشته شده بود و خائنان و مزدوران صلیب را ستایش میکردند. با وانتی در شهر پیکر ایرج لعل در شهر چرخیده میشد و پاسداران هلهلۀ وحشت و ترس را نعره میکردند. ابلیس زمان صلیبها را برای یاران و رفقایی به خاک نشانده بود که دل در گرو آزادی و سودای عدالت در سر داشتند و قرار بر آن بود جسدهای بیگور در ارضو مُلکی بینام و نشان با گمنامی از یاران وداع کنند.
تشنج در فضا معلق بود و خاورانها در تمامی کشور وسیعتر میشد. رفیق ایرج پس از ضیافت مرگ به غسالخانهای منتقل شد تا با شرارت خانوادهاش را که یک ماه از مرگ او بیخبر بود به تماشا و شناسایی جسد در مسلخی که «بهشت محمدی» نام داشت دعوت کنند. اندوهی که آرامشی انتظارش را نمیکشید. گفتههای یکی از رفقا که پیکر شرحۀ ایرج را در غسالخانه دیده بود خود روایتیست از دردهایی که بر جان او گذشته بود: « در میان مردم شهر خبری میچرخید که جسد یک انقلابی در سردخانه بیهیچ نامی رها شده است. روزهای اعدام و مرگ بود و بهواسطۀ تعدد پیشمرگهها در شهر هر خانوادهای گمشدهاش را میجست. به همراه خواهرم خود را به آنجا رساندیم و در همهمۀ جمعیت ما نیز خود را به بالین پیکری رساندیم که به نظر نمیآمد بیشتر از بیست سال داشته باشد. چشمها به واسطۀ درد شکنجه از حالت عادی خارج شده بود. تمام تمرکز من بر چشمانی بود که سوئی نداشت و با پمادی زرد رنگ رد خون را پوشانده بودند. به خاطر نداشتم که او را دیده باشم اما نامش به سرعت در زبانها پیچید. ایرج لعل، جوانی که با مرگ، از درد زیستن در آشیان اهریمن رها شده بود».
نام ایرج برای من معنایی دیگر داشت. از دست دادن دستانی که رنگ و بویی از عشق نوجوانی را با خود داشت. جنگ سنندج در اوج مرگ ما را به هم رسانده بود.
مینیبوسی از زخمیها، جوانی نیمه جان را در هجمهای از مجروحان به بیمارستان رساند که با زخمی عمیق در استخوان پا از شدت درد و تب هذیان می گفت. در آشفتهگوییهایش خودی و غیر خودی را به خشم، سرزنش و پرخاش میگفت و در برابر پاشویه های من نیز مقاومت می کرد. چند باری دستانش را گرفتم اما با تمام جانی که در جسم نیمه جان داشت دستانم را پس می زد. تا موعدی که دستانم برایش آشنا مینمود و آخربار، مهر دستان یک رفیق را حس کرد و با نوازش دستانم جوابم را با مهر داد. پرستاری برایم رنگ باخته بود و عشق جایش را ستانده بود.
چند روز بعد او و همرزمانش را به بیمارستان مخفی انتقال دادند و هر بار این من بودم با اشتیاق و عشق داوطلب رساندن کیسههای خون و دارو به میعادگاهی میشدم که دیگر بوی خون در مشامم را نداشت. آن روزها گذشت و رد دستان ایرج لعل بر جان من باقی ماند تا روزی که در زندان خبر مرگش را شنیدم. نجوایی در گوشم میپیچید و اشک را از چشمانم جاری میساخت:« سلام بر من، روزی که زاده شدهام و روزی که میمیرم، و روزی که زنده برانگیخته میشوم[۱]».
یاد رفیق نازنین، ایرج لعل، جوان بینشانِ روزگار خون و باروت و عشق گرامی باد.
مینو همیلی
۲۷ اردیبهشت.
[۱] .سورۀ مریم، آیۀ ۳۳
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.