دیگر فردا شده بود. باید بلند میشد و به کارش ادامه میداد. هر روز همان کار را میکرد، اما موفق نمیشد خودش را پیدا کند. حس میکرد سالها قبل خودش را جایی جا گذاشته است، اما هر چه میگشت، اثری نداشت. گاهی فکر میکرد خودش را تکهتکه کرده و دور انداخته است! حتا گاهی فراموش میکرد که وجود خارجی دارد.
روزها، خیابانها و کوچهها را میگشت. اما بینتیجه… یک شب که خسته به خانه برگشت و خوابید، در ادامهی جستوجو اتفاق عجیبی برایش افتاد. خواب دید که همینطور در شهر پرسه میزند و کوچه به کوچه پیش میرود. حس میکرد، بیدار شده است. چشمش به یک دکهی روزنامهفروشی افتاد. چیزی به نظرش آشنا آمد. جلو رفت و دید دستهایش مشغول خرید روزنامه و سیگار هستند. خواست نزدیکتر شود و آنها را بگیرد، اما نمیتوانست. صاحب دکه منتظر بود تا دستها، مبلغی را بشمارند و تحویل بدهند. رفت.
روز عجیبی بود. با خودش گفت: «دستای من اینجا چه کار میکنن؟!» کمی جلوتر در ایستگاه اتوبوس آشنای دیگری را دید: پاهایش منتظر ایستاده بودند. جلو رفت و خواست سلام کند که مردی گفت: «آقا، مگه نمیبینین؟ ته صف اون طرفه!» این شد که از خیر پاهایش هم گذشت و به راه ادامه داد. همان نزدیک به یک مغازهی قصابی رسید. میانتنهاش را دید که از سقف آویزان است. دلش به حال خودش سوخت. در همین لحظه، قصاب ساطورش را روی تختهی پیشخوان کوبید و گفت: «این کار هر روز ماست! غصه نداره که!»
در همان حال، تکههای کوچک بدنش را در کاغذهای سفید و خونآلودی میپیچید و به مردم میداد. آنها هم با ولع به قطعههای گوشت نگاه میکردند و نمیدانستند او برایشان چه کرده است. اینجا، بیشتر غصهاش گرفت و رفت. در کوچهی بعدی سر خودش را دید. ظاهراً وضع سر از قسمتهای دیگر بدنش بهتر بود. بیرون از خواب هم اغلب همینطور بود. سرها موقعیت بهتری داشتند. اینجا، همان جایی بود که برای اولین بار خودش را پیدا کرد. فکر کرد به آینه خیره شده است. خوب به چهرهی خودش نگاه کرد. همینطور به اطرافش. سرش را با طناب نازکی از موهایش روبهروی پنجرهی اتاقی آویزان کرده بودند. کمی جلوتر رفت و سرک کشید تا درون اتاق را ببیند.
زنی زیبا مدام به سر و صورتش دست میکشید و به اندامش نگاه میکرد. بعد میآمد و روبهروی سر میایستاد و میپرسید: «چطور شد؟» و اگر سر جوابی غیر از «قشنگ…» میداد، آنوقت بود که اول بینیاش را محکم میکشید و بعد سیلی محکمی به گونهاش میزد. بعد، همان زن ضبط صوت را روشن میکرد. زن صدای خودش را که مدام کلمهی قشنگ را تکرار میکرد، ضبط کرده بود و هر بار که سرِ بیچاره جواب دیگری میداد، آن را مدتها روشن نگه میداشت. سر هم که از دستها دور بود و دستش به گوشهایش نمیرسید، از پاها جدا بود و نمیتوانست فرار کند، مجبور بود تحمل کند تا دیگر جواب از یادش نرود.
همانجا بود که همه چیز یادش آمد. از آن به بعد هر شب، خسته، به امید تکرار آن خواب پلک بر هم میگذاشت تا دیگر مجبور نباشد صبح روز بعد دنبال خودش بگردد. با وجود این، وقتی بیدار میشد، همه چیز را از یاد میبرد و نمیدانست خودش را پیدا کرده یا نه!
مقالهها و گزارشهای بیشتر در وبسایت زمانه (لینک)
گزیدهای از داستانها، مقالهها و ترجمهها (لینک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.