در ابتدا باید اشاره کنم که در این نوشته خواهم کوشید به چند نکته بهطور همزمان بپردازم. برای پرداختن به هرکدام از این امور میبایست نخست به تفکیک پدیدهها بپردازم، و سپس سر فرصت به هر کدام از آنها در حد توان و اندیشهام فرصتی اختصاص دهم.
نخست باید به فروشنده بهمثابه فیلمی سینمایی پرداخت؛ «فروشنده» چیست و چه میخواهد بگوید؟
فیلم با صحنهای از اجرای نمایش مرگ فروشنده، آغاز میشود، و این نمایش همزمان با فیلم در رگ و پی آن جاریست. مرگ یک فروشنده، حاصل کار آرتور میلر در سال ۱۹۴۹ است. فروشندهی دورهگردی که با تغییر شرایط دیگر از حقوق ماهانه محروم شده و تنها باید با پورسانت زندگی کند، و به ناچار دست به خودکشی میزند. تغییری عظیم که زندگی و حیاتش را یکباره دگرگون میکند، طاقت نمیآورد و دست از جان میشوید. اما در فروشندهی اصغر فرهادی چه اتفاقی میافتد ؟
فروشنده با یک دگرگونی عظیم آغاز میشود؛ فرار جمعی از خانهای که در حال ویرانی است، بولدوزری پایه و بنیان خانه [اجتماع ؟] را هدف گرفته و همه چیز را ویران میکند. ساکنان خانه نمیدانند چه رخ داده است، تنها میدانند که باید فرار کنند. در تصویر بعدی از پنجره در لحظهای کوتاه بولدوزر را سرگرم ویرانگری میبینیم، بولدوزر بنیانهای خانه را ویران کرده است. دیوارهای خانه ترکهای بزرگ برمیدارد و ساکنانِ خانه همه به کوچه فرار میکنند.
بگذارید ابتدا به نقش استعاره در بیان هنریِ جوامع استبدادزده بپردازیم. در این جوامع، هنرمند، به مثابه شاخکِ حسی اجتماع، برای بیانِ مطلوباتِ خود به ناچار به استعاره پناه برده و از آن یاری میگیرد. پدیدهای که در شعر و ادبیات فارسی قدمتی به اندازهی قرون دارد. این امر طبعاً در شرایط امروز ایران، با توجه به حضور نهادی عظیم در حد یک «وزارتخانه» با هدف سانسور و بازیابیِ معنای واقعیِ سخنِ هنرمند، جایگاه هرچه برجستهتری مییابد.
با در نظرگرفتنِ نقشِ قدرتمند استفاده از استعارات است که با مقایسهای میان «مرگ یک فروشنده»ی آرتور میلر و «فروشنده»ی اصغر فرهادی میتوان گفت، اگر آرتور میلر تغییر و دگرگونی در ساختار اقتصادی جامعهی امریکای پس از جنگ را با مرگِ صاحب کمپانی، از دست رفتنِ حقوق ماهانهی فروشندهی دورهگرد و وابسته نمودن او به پورسانت فروش به تصویر میگذارد، اصغر فرهادی، این تغییر و دگرگونی در فضای جامعه را با بولدوزری که همهی بنیانها و به ویژه بنیانِ خانه را هدف گرفته به نمایش درمیآورد. «بولدوزر» انقلابِ بهمن به روشی که در اینجا تصویر میشود، بنیان خانه [اجتماع] را هدف گرفت، آن را به لرزه انداخت، دیوارهایش را فرو ریخت و مردم را از خانههایشان به کوچه ریخت. اما با جلوتر رفتن ضرباهنگ فیلم متوجه میشویم، فرهادی فروریزیِ کدام بنیان را در نظر دارد؟ آنچه فرو ریخت بنیانهای روحی، روانی، اخلاقی و فرهنگی بود. فرهادی از همان ابتدا با وارد کردن ساعدی و «گاو»، به از خود بیگانگی انسانها در جامعهای که بنیانهای آن با بولدوزر «انقلاب اسلامی» فرو ریخته میپردازد.
بابک دوستِ نزدیک و صمیمی عماد، فوری دست به کار میشود و خانهای را که در تملک دارد، خالی از سکنه میکند و به عماد و رعنا میدهد که بیسرپناه نباشند. عماد و رعنا در بخش روشنفکر و مدرن، شاید بتوان گفت سکولار جامعه قرار میگیرند، در عین تدریس تئاتر (اثر غلامحسین ساعدی) خود در حال تمرین نمایش مرگ یک فروشندهی آرتور میلر هستند. خانهی جدید عماد و رعنا، پیش از این در اختیار فرد دیگری بوده، غایبی که بی آنکه ظاهر شود، سایهاش بر سر داستان حاکم است. زنی که او نیز، اتفاقاً در این ناهنجاریِ حاصل از آن تکانهی عظیم، تبدیل به «آهو جون» شده، که فرزندی دارد، که ساکنِ پیشین خانه بوده و در خانهاش «رفت و آمد زیادی» صورت میگرفته. با پیشرفتن داستان فیلم متوجه میشویم که در واقع «آهو جون» اگر به تلفنهای بابک پاسخی نمیداد، به علت رنجیدگی از اوست، که بابک خود نیز از سرسپردگان «آهو جون» بوده، و علت اینکه آهو نمیآید وسایلش را از خانه بردارد، شاید به دلیل این است که اصلاً مستاجر نبوده و به دلیل سرویسی که به بابک میداده، ساکن خانه بوده است.
در شرایطی غیرمترقبه، رعنا در خانهاش و در غیابِ عماد مورد حمله و تجاوز یکی از مشتریانِ «آهو جون» قرار میگیرد. زن مورد تجاوز جنسی قرار گرفته، اما او تنها قربانیِ متجاوز نیست، که روح و روان، هویت و غرور مرد نیز لگدمالِ تجاوز به همسرش شده است. زن اعتماد و امنیت از کف داده و مرد غرورش را. زن مورد تجاوز جنسی قرار گرفته، اما مرد نیز، او نیز با همهی وجود و موجودیتش تحقیرِ این «نُرم» و «اخلاقیات» حاصل از این «بیبنیانی» شده است.
این بیهنجاریِ رفتارهای اجتماعی، این پسرفت و انحطاطِ فرهنگی و رفتاری؛ تبدیلِ تعرض و تجاوز به نُرمِ عادی در صحنهی دیگری به نمایش گذاشته میشود. عماد در تاکسی سوار شده و خانمی در کنارش نشسته است، عماد تا آنجا که میتواند خود را به درب تاکسی چسبانده تا مزاحم زن نباشد، و زن همچنان شاکی از «تجاوز» عماد به حریم اوست. «آقا لطفاً درست بشین»، «آقا لطفاً یک کم برو اونورتر» و در آخر خطاب به رانندهی تاکسی و جوانی که در صندلیِ جلوی تاکسی نشسته، «آقا، میشه شما جاتون را با من عوض کنید، من بیام جلو بشینم؟».
آیا واقعاً عماد در تاکسی به حریم زن «تجاوز» کرده است؟ پاسخ را عماد به یکی از شاگردانش، که همان جوانکِ صندلی جلویی تاکسی است، میدهد. «شاید قبلاً در تاکسی مزاحمش شدهاند». تعرض و «تجاوز»ی که تبدیل به نُرم اجتماعی شده، همه به نوعی، به شکلی و به روشی قربانی آن شدهایم.
از اینجا به بعد شاهد نگاهِ دیگری از جانبِ فرهادی به جامعهی «بیبنیان» و ناهنجار هستیم. عماد به نهادهای قانونی مراجعه نمیکند، شکایتی تنظیم نمیکند و شخصاً پیگیر ماجرا میشود. چرایی این امر را نیز شاید در همان تکانهی نخست که «خانه» را ویران کرد، میبایست به جستجو نشست. در واقع با ظهور دولت مدرن، یا دولت در معنای عامِ خود با نهادهای سرکوب مختصِ خود، از نوع پلیس، دستگاه قضایی، زندان و … و جایگیری قانون به جای عرف، امکان قرار گرفتن، نهادهای واسطه میان شهروندان فراهم آمد؛ دیگر همچون جوامع قبیلهای، هر کسی خود همت به بازپسگرفتنِ «حقِ» خود نمیکند، در جوامع مدرن، این نهادهای واسط هستند که این وظیفه را به عهده دارند، یعنی «احقاق حقوق»، پیگیریِ آن توسط نهادهای واسطه صورت میپذیرد. در جوامع ابتدایی و قبیلهای است که «خون را با خون میشویند» که «قصاص» چشم در مقابل چشم معنا و مفهوم دارد، چرا که نهادی واسطه موجود نیست و «حقوق شهروندی» معنا و مفهومی نیافته.
اما در «خانه»ای که اصغر فرهادی به نمایش میگذارد، بر خلاف انتظار آنچه که نهادینه شده، نه نهادهای واسط، بلکه خشونت، ناهنجاری و از همه مهمتر «قصاص» نفس است. این «خانه» در همان ابتدا قربانی بولدوزری شد که به قصد ساختن آمده بود، اما از پیِ خود تنها ویرانی باقی گذاشت.
اگر بینندهی ایرانی در فیلم در کنار معمایی واقعی، با استعارههای پنهان فرهادی احساس قرابت و نزدیکی خواهد کرد، در عوض بینندهی غیرایرانیِ فارغِ از تاریخ و جغرافیا و فرهنگ و اخلاقیات و … ایران نیز خود را در آن جستجو خواهد کرد. از همینروست که میتوان فیلم اصغر فرهادی را در معنایِ واقعیِ آن «جهانی» خواند. در واقع به گمانِ من «فروشنده» فیلمی بود که دلیلِ انتخاب آن به عنوان برترین فیلم خارجی در مراسم اسکار امسال، تنها سیاسی نبود؛ شاید امور سیاسی، و سیاستهای برگزیده توسط «رئیسجمهور» جدید ایالات متحده، در رایِ نهایی داوران تاثیر داشته است، اما این امر از ارزشهای این اثر برجسته نخواهد کاست.
الزاماً در این فرصت کوتاه نمیتوان به همهی جزئیاتِ ریز و سریعی که در «فروشنده» تصویر شدهاند پرداخت، شاید نتوان استعارههای متفاوتِ مورد اشارهی فرهادی را به گفتگو گذاشت، شاید نتوان به نگاهِ امروزین فرهادی به اجتماعی که بنیانهای آن ویران شده و از میان رفته، پرداخت؛ اما به هنرِ دیگر اصغر فرهادی در این فیلم و باقی فیلمهایش (آنها که من موفق به دیدنشان شدهام، در بارهی الی، جدایی نادر از سیمین و فروشنده) پرداخت. فرهادی در این کار به استادی عمل میکند؛ بیننده در پایانِ فیلم فرهادی همواره از خود میپرسد، خوب حالا چه باید کرد؟ در کجا باید ایستاد؟ قربانی کیست؟ رعنا، عماد و یا پیرمرد متجاوز، کدامیک قربانی واقعی این ناهنجاری عمومیاند؟ در شرایطی که ظاهراً هیچ کسی «پلیدی مطلق» نیست، در شرایطی که هر کسی «از ظن خود» به موضوع مینگرد، من در کجا ایستادهام؟
اما از این فرصت میبایست استفاده کرده و نکاتی را نیز در رابطه با «پس از انتخاب» مورد اشاره قرار داد. دونالد ترامپ در همان ابتدای ورود به کاخ سفید، با قانونِ ممانعت از ورود شهروندان هفت کشور با اکثریتِ جمعیتی مسلمان، خود را به جامعهی فرهیختگان امریکا شناساند. اصغر فرهادی و ترانه علیدوستی حضور در مراسم اسکار را «تحریم» کرده و هر کدام بیانیهای منتشر کردند. فرهادی در بیانیهی خود دو نفر از چهرههای ایرانی ـ امریکایی را به عنوان نمایندگان خود به مراسم روانه نمود، و بیانیهای خطاب به جمعیت نوشت، که در صورت برگزیده شدن قرائت شود؛ اما واکنش جامعهی ایرانی در داخل و خارج از کشور به این تحولات سرشار از پیشداوریهای مختلف بود، به گمانِ من میبایست انتظاراتی را که از فرهادیِ فیلمساز میرود و میرفت را مورد بررسی و کنکاش قرار داد، میبایست به جایگاه واقعیِ اصغر فرهادی در سامانهی روشنفکری امروز ایران پرداخت تا مشروعیت این انتظارات را به محک گذاشت.
اصغر فرهادی فیلمساز است و نه رهبرِ جنبشی اجتماعی. از او میتوان در حیطهی کارِ او انتظار داشت. اصغر فرهادی در بهترین حالت همانی را میتواند و میباید انجام دهد که بطور مثال شاملو و باقیِ هنرمندان در سالهای پس از کودتا انجام دادند. به همان سلک و روشی که نظام برخاسته از کودتا روشنفکران و هنرمندان را به زندان و تبعید و سرکوب دچار میکرد، نظام کنونی نیز بسیارانی را به زندان، تبعید و ممنوعالکاری محکوم نموده و مینماید. هیچکدام از این سرکوب شدگان و به سکوت واداشته شدگان نه در مقامِ رهبری اپوزیسیون حکومتی، و نه در مقامِ چریکی برانداز و نوید دهندهی آیندهای متفاوت نیستند، و حتی شاید برخی از آنان چنین تمایلی نیز ندارند. در اینجاست که میبایست اصغر فرهادی را به عنوان اصغر فرهادی، فیلمساز برجسته دید و نه بیشتر. او در جایگاه چریک و یا رهبر اپوزیسیون نمیتواند و نمیبایست قرار بگیرد. در واقع این به آن معناست که برای شرایط نوین، قاعدتاً میبایست به دنبال پاسخهای نوین منطبق با شرایط بود و الزاماً پاسخهای دیرین و گذشته، قادر به حل معمای شرایط جدید نخواهند بود.
میتوان به انتخاب فرهادی برای افرادی که به نمایندگی خود برگزید، «آفرین» گفت، یا آن را «مذموم» دانست، اما این انتخاب فردی آقای اصغر فرهادی است. میتوان به او خرده گرفت که چرا با انتخاب هنرمندانی که سالهاست در پیِ معیارهای ایدئولوژیک حکومتی محروم از بیان اجتماعی و هنری خود شدهاند، به آنها ادای احترامی نکرد، میتوان خرده گرفت در پیامی که به آکادمی اسکار فرستاد از «دشمن» انگاری دیگران در سیاستِ برگزیدهی دولتِ جدیدِ امریکا گفت، اما از «دشمن» انگاریای که سالهاست در وطنِ ما حاکم، و تبدیل به سیاست رسمیِ حکومت شده است، چیزی نگفت؛ اما همهی این موارد خارج از حیطهی اصغر فرهادی به عنوان فیلمساز است؛ اصغر فرهادی در هر کدام از زمینههای مورد اشاره، میتواند کجسلیقه، و یا حتی ناآشنا باشد، اما در زمینهی بیان معضلات اجتماعی در قالب فیلم تواناست. او قادر به نقد اوضاع موجود در قالب فیلم است، و این کار را خوب و ماهرانه انجام داده است.
فقدانِ تشکل و نهادی که نماینده و بیانگر مطالبات اجتماعی و دمکراتیک مردم ایران باشد، تشکل و نهادی که قادر باشد خشم و اعتراضِ مردم را در مجامع بینالمللی بیان کند، تشکل و نهادی که قادر به پیشبرد و طرح مطالبات دمکراتیک روزمرهی مردم از ساختار و نظام حاکم بر کشور باشد، موجب میشود که سطح مطالباتِ عمومی از افرادی که به هر دلیلی و در هر مرجعی حاضر شده و قادر به حضور میشوند، به مدارجی بسیار فراتر از آنچه که به آن قادرند فراروید. بهترین نمونهی این امر، سطح مطالبات و توقعاتِ بخشِ بزرگی از جامعهی ما در سالهای ریاست جمهوری محمد خاتمی بود. بخش بزرگی از جامعهی خواهان تحولِ ما، نحوهی نگاهِ خود به خاتمی را، طوری تنظیم کرده و مطالباتی را از او انتظار داشت، که میبایست از رهبر اپوزیسیون حکومتی انتظار داشت. از این منظر، جایگاهِ خاتمی، و سپس در دورهی اخیر، روحانی، به عنوان رئیس جمهور همین نظام، هرچه کمرنگتر شده و مطالباتی از نوع، تغییر قانون اساسی، حذفِ ولایت فقیه، و یا در دورهی اخیر، «رفع حصر» از رهبران جنبش سبز طرح میشد. امری که ناشی از توهم به جایگاه هر کدام از افرادِ مورد نظر و خارج ساختن آنها از جایگاه واقعی هر کدام از آنان است. خاتمی و یا روحانی رئیسجمهور همین نظام بوده و هستند، و قاعدتاً در مقامِ «رهبر اپوزیسیون» همین نظام نمیتوانند باشند؛ بهیاد دارید در نخستین جامِ جهانی فوتبال پس از انقلاب، در ۱۹۹۸ چه نگاه و تصورات دور از واقعیتی به تیم ملی فوتبال در بطن حرکت میکرد؟ گویی انتظار میرفت که بازیکنان تیم فوتبال میبایست وظایفی به غیر از آنچه که برای آن آماده شدهاند به عهده بگیرند، که اگر چنان نکنند، الزاماً سرسپردگان نظم حاکمند! همین امر در رابطه با فرهادی و یا هر کدام از کسانی که به هر دلیلی به مجامع جهانی راه مییابند، به نوعی رخ مینماید. گویی فرهادی وظیفهای فراتر از نقد اوضاع اجتماعی از زبانی که با آن آشناست (سینما) به عهده دارد.
در پایان میبایست اضافه کنم، به گمان من فروشنده، یکی از آثار ماندگار سینمای معاصر ایران خواهد بود، همانطور که «در بارهی الی» ماندگار شد و همانطور که «جدایی نادر از سیمین». اصغر فرهادی بیتردید یکی از بهترین فیلمسازان سینمای معاصر ایران است و در مقایسه با همنسلان خود، سینمایی بسیار اجتماعیتر و درگیرتر ارائه کرده و میکند. فیلم فروشنده را میبایست دوباره به تماشا نشست و به احترام فرهادی میبایست کلاه از سر برداشت.
۱۲ مارس ۲۰۱۷
سیامند
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.