در قسمت پیش به معانی مختلف و متفاوت کمون، پیش‌زمینه‌های کمون مشترک در زندانهای شاه و به ازهم پاشیدن زندگی جمعی زندانیان در سال ۱۳۵۴ که پراکندگی و رویارویی نیرو‌ها بعد از انقلاب از جمله نتایج آن بود، اشاره نمودم.

یادآوری کنم که کمون با الفباء و ریشۀ عربی به معنی پنهان شده است. ملاصدرا در کتاب «در باره نفس» سخنی به این مضمون دارد:

«حیات… از حالت کمون بیرون آمده و به حالت ظهور می‌‌رسد…»

کمون با الفباء و ریشۀ عربی ربطی با ریشۀ لاتین واژه commune ندارد.

دو واژه با تلفظ یکسان و با معانی متفاوت در زبان پارسی وارد شده‌اند ولی هم ریشه نیستند.

………………………..

انسان موجودی است پر رمز و راز.

گفته می‌شود بعد از تجاوز ارتش عراق به میهن ما که درآغاز جنگ بسیاری داوطلبانه به جبهه‌های جنگ می‌رفتند و در میان آنان انسانهای فداکار کم نبود، دوجور مسابقه به چشم می‌خورد. مسابقه بر سر شهادت و رفتن به میدانهای خطر و دوم مسابقه بر سر گرفتن کمپوت، وقتی قرار بود تقسیم شود.

هیچکس هرچقدر هم خوب و ماه باشد، همیشه در حالت بدر نیست. ماه را نیز‌ گاه ابر‌ها از رنگ و رو می‌اندازند. داستان زندانیان سیاسی هم اینگونه است.

زندانیان سیاسی در معرض خسوف و کسوف قرار می‌گرفتند و نمی‌توانستند همیشه ماه تابان باشند.

یعنی تماماً در فدا و پاکبازی خلاصه نمی‌شدند و اینجور نبود که ذکر و فکرشان فقط و فقط ایستادگی و مقاومت باشد. البته با نیت پاک مبارزه با اختناق، خود را به آب و آتش زده و پیشرو و پیش آهنگ بودند اما گرد و خاک جامعه ستم زده خودشان بر آنها نیز نشسته بود و تافته ای جدا بافته نبودند. و بیشتر آنان چنین ادعایی هم نداشتند.

شماری از زندانیان از سال‌های نخست دهه ۵۰ که قدرت حکومت و ضعف مردم (هردو) مطلق تصور می‌شد به مبارزه مسلحانه بمثابه «هم استراتژی و هم تاکتیک» دل بستند تا آن دو مطلق ذهنی را در هم بشکنند و فضا را برای اعتراض سیاسی وسیع مردم فراهم کنند تا شاید در قدم های بعد حزب در پروسه مبارزه شکل بگیرد و هدایت جنبش در راه کسب قدرت سیاسی را عهده دار شود. اما همه چیز با رؤیا و آرزو پیش نمی‌رود و همیشه با جاده های شوسه و کوچه های صاف روبرو نمی‌شویم و در درون مان نیز با شاه و شاهک های جورواجور برخورد می‌کنیم که هم برایمان دام می‌گذارند و هم دانه می‌پاشند.

زندانیان سیاسی برآمده از جامعه خودشان بودند. مثال بزنم.

فقط در بیرون زندان نبود که خیلی‌ها برای تماشای سریالهای تلویزیونی مثل «سرکار استوار» و «مراد برقی» و «هفت دخترون» کار و بار خودشون را تعطیل می‌کردند.

دوشنبه شب‌ها کمی مانده به ساعت ۹ که در دکان‌ها بسته و کرکره‌ها پائین کشیده می‌شد و تهران و شهرهای دیگر در سکوت و آرامش فرو می‌رفت و از هجوم ترافیک ناگهان کاسته می‌شد و شب چرهٔ تلویزیونی به راه می‌افتاد. در زندان قصر هم، اتاق تلویزیون جا نداشت.

مراد برقی که عاشق محبوبه بود، و سرکار استوار و صمد آقا آنجا هم خاطرخواه داشت.

سریال «تلخ و شیرین» به کارگردانی «احمد بهبهانی» که روزهای سه شنبه پخش می‌شد نیز، همینطور.

مراد برقی و هفت دخترون را پرویز کاردان براساس سریال خانه بدوش ساخته بود.

جعفرآقا معمارچی (ناصر گیتی جاه) هفت دختر داشت: وجیهه، منیژه، فرشته، فریده، ملیحه، حمیده و محبوبه (نگار)

خان دایی (روح الله مفیدی) محبوبه را برای پسرش که در فرنگ بود در نظر داشت…

زندانیان سیاسی هم این ماجرا را دنبال می‌کردند و پای اینگونه سریالها می‌نشستند.

………………………..

اصل ابتدایی استدلال عدم تناقض است.

کم نیستند کسانیکه از زندانیان سیاسی زمان شاه، تصور غیرواقعی دارند. گویی آن‌ها گل بی‌عیب بوده و در همه چیز نمونه پارسایی و ایده‌آل‌اند. از «زورو» Zorro هم زورو ترند و مثلاً می‌توانند از ساختمانی بلند، جفت پا بپرند پائین و مثل فیلم های کارتونی دوباره سرپا بایستند.

دائم با مشت گره کرده سرود مقاومت می‌خوانند. خدای معلومات‌اند. یکپارچه ایثارند و اصلاً از جنس دیگری هستند.

واقعش این است که هیچکس تافته جدابافته نبوده و نیست. یکی از زندانیان خوب زمان شاه که کتاب نوشته بود، شکنجه اش کرده بودند و بعد از انقلاب در مصاف با ستمگران در خون خویش غلطید، در زندان برای چند نفر که من هم حضور داشتم تعریف می‌کرد که دیشب نتوانستم بخوابم چون فلانی… (نام یکی از زندانیان خوب را برد) بعد از خاموشی که قرار بود همه کپه کنیم (بخوابیم) هی با خودش ورمی‌رفت و هر بار می‌رفت دوش می‌گرفت و دوباره از نو شروع می‌کرد. او سه مرتبه اینکار را کرد…

یکی از مخاطبین با تغیّر واکنش نشان داد و به آن نویبسنده گفت اولاً احترام و اختیار بدن هرکس دست خودش است. درثانی شما چرا نگاه کردی؟ اگه کار او را سرزنش می‌کنی خودت که کار بدتری کردی.

بعد از کمی سکوت یکی از بچه‌ها که پزشکی خوانده و از خارج آمده بود گفت خدا «سا‌تر العیوب» است (عیبها را می‌پوشاند) و شیطان «کاشف العیوب» (که عیبها را برملا می‌کند)

خیلی چیز‌ها هست که باید خودمون را به ندیدن و نشنیدن بزنیم. نباید ببینیم و بشنویم.

خودارضایی که چیز جدیدی نیست. حیواناتی مثل اسب هم اینکارا می‌کنند. از اول تاریخ بشر تا حالا بوده، بعدش هم خواهد بود. من خودم در یونان یک تندیس دیدم که از خاک رُس درست شده بود و فردی را نشان می‌داد که داره با خودش این کارا می‌کنه. مال هزاران سال پیشه. تازه از نظر پزشکی گرچه توصیه نمیشه اما برخلاف آنچه گفته اند، ایراد زیادی هم ندارد. (…)

یکی دیگه گفت خودارضایی در متون ادبی ایران اشاره شده است. از سوزنی سمرقندی و سعدی علیه الرحمه بگیر تا عبید زاکانی و ذبیح بهروز.

عبید در رسالهٔ تعریفات، آنرا «دستگیر مفلسان» خوانده‌است و اینکه ممکن است کسی به یاد یار، چشمانش را ببندد و مشت زنی کند.

آن نویسنده دردمند گفت من برای شما استدلال می‌کنم که کار آن دوست غلط بود.

من اجازه خواستم که صحبت کنم و گفتم اصل ابتدایی استدلال عدم تناقض است، آیا فقط و فقط اون بنده خدا اینکارا کرده؟ والله گر حکم شود که مست گیرند در قصر هر آنچه هست گیرند.

گرچه ما خودمان یه جورایی یهودا هستیم اما بیائیم مثل حضرت مسیح عمل کنیم هرکس آنقدر پارسا بوده و هست که به مُخیلّه‌اش هم این چیزا راه نداده و تا حالا به خودش ورنرفته، همین جا بمونه، بقیه برند و من خودم اولین کسی هستم که راهم را می‌کشم و می‌رم. همه همدیگر را نگاه کردند و داشتیم متفرق می‌شدیم (همه مون)

اما ستار مرادی (نگهبان ترک زبان بند که سر هیچی گیر می‌داد از دور به طرف ما آمد. قرار شد همین جور خونسرد بایستیم که مشکوک نشه و اگر پرسید در باره چی حرف می‌زدید همه بگیم چون فروشگاه بند پیاز آورده در باره فواید پیاز حرف می‌زدیم.

آمد و گفت دارین بحث سیاسی می‌کنین آره؟ گفتیم نه بابا بحث سیاسی نمی‌کنیم.

دو تا از بچه‌ها را جدا کرد و جدا جدا پرسید راستش را بگو در باره چی صحبت می‌کردین؟ آن‌ها هم با صدای بلند گفتند: پیاز. ستار مرادی گفت منو مسخره می‌کنین؟ پیاز نه منه ده؟ (پیاز چیه؟) اسم همه مون را یاداشت کرد و رفت و بعد‌ها هم کار دستمان داد. راستش خیلی اذیت می‌کرد این ستار مرادی.

درست است که آدمی از محیط زندگی و شیوه زیستش تأثیر می‌گیرد و او هم گرد و خاک جنوب شهر را چون کوله باری بر دوش داشت اما این، همه اذیت‌هایت‌هاش را توجیه نمی‌کرد. امثال وی به لحاظ خُلق و خو، با مردم زحمتکش و بی‌آلایش جنوب شهر نسبتی نداشتند و با شعور و معرفت آنان بیگانه بودند. محیط کار تغئیرشان داده بود.

در آغاز همین ستار مرادی کمرو و خجالتی بود. بعدها بود که از این رو به آن رو شد.

………………………..

بی‌ زن و دندان، جهان زندان بود.

آن دوست – همان فلانی که چند بار دوش گرفته بود – مثل بیشتر زندانیان احساسات لطیف و اراده نیک داشت. او هم زیاد شکنجه شده بود و بعد از انقلاب تیرباران شد.

در حیاط زندان دیدمش قدم می‌زد و با خودش زمزمه می‌کرد:

«زندان در زندان… زندان در زندان»

با توجه به آنچه در «نشست پیاز» شنیده بودم پرسیدم چی شده؟ چرا می‌گی زندان در زندان؟ آدم پاک و روراستی بود.

گفت دندونم درد می‌کند، این یک.

توی زندون هم هستم، این دو.

زن هم ندارم.

به قول نسیم شمال «بی‌زن و دندان جهان زندان بود.»

بی‌زن و دندان، توی زندان، زندان در زندان است دیگه…

من نمی‌گم تنها لذّت دنیا، زن و دندان است اما بی‌ زن و دندان، جهان زندان بود.

اصرار می‌کرد که قصد شوخی ندارد و داره به یک واقعیت اشاره می‌کند.

………………………..

بریم هیپنوتیزم کنیم!

حمید که روز اول ورودم از کمیته مشترک به قصر، مرا سرکار گذاشته بود تا «قندشماری» کنم (کیسه بزرگ حبّه‌های قند را بشمارم) اومد و مثل کسی که سوار پشتشه، نفس زنان و تندتند گفت محمد آماده باش، آماده باش بریم هیپنوتیزم کنیم.

گفتم من که هیپنوتیزم بلد نیستم. گفت یادت می‌دم. یه تازه وارد داریم به اسم ابراهیم که دیروز از کمیته اومده، اونهاش. گوشه حیاط نشسته و نرسیده داره کتاب «هیپنوتیزم چیست» را ورق می‌زنه. به بچه‌ها گفته هیپنوتیزم میپنوتیزم همه‌اش کشکه.

پرسیدم حالا تو طرفدار هیپنوتیزم شدی؟ می‌خوای چکار کنی؟ نمی‌خوای که یک کیسه بزرگ قند جلوش بگذاری تا بشماره؟ یا تاید (پودر رختشویی) بریزی توی چای و بهش بدی تا اسهال شدید بگیره که؟ گفت نه.

شنینده بودم‌گاه بچه‌ها به شوخی اینکار را می‌کردند، زنده یاد «بهرام طاهرزاده» (از گروه کتیرایی) در قزل قلعه یکبار این بلا را سر آخوندی به نام اسحاقی آورده و بار‌ها او را با حالت نزار به توالت هدایت کرده بود.

حمید گفت نه بابا، می‌خوایم از راه خودش، از همین هیپنوتیزم که نرسیده به بند بهش گیر داده، حالشا بگیریم و در بند ایجاد شادی و طرب کنیم. فکر نکن من طرفدار هیپنوتیزم هستم‌ها، این بهانه است.

من می‌رم پیشش می‌شینم بعد با اشاره به تو می‌گم یکی در بند ما هست که بلده هیپنوتیزم کنه. اگه داوطلب شد خبرت می‌کنم و به بچه‌های اتاق هم می‌گم تا گوشی دستشون باشه.

بعد راه و چاه هیپنوتیزم کردن یا بهتر بگم سیاه کردن ابراهیم را با طول و تفصیل شرح داد و گفت با فرنچ خودش (فرنچ یعنی لباس زندان که شبیه کت است) چکار کنم و چکار نکنم. گفتم حمید جان ما نیستیم. پاتا از کفش من بیرون کن.

با خنده و تحکم گفت اولاً تو که کفش نداری دم پایی پاته. ثانیاً خودت را لوس نکن.

پرسیدم چرا تو خودت این کارا نمی‌کنی. گفت من وسط کار خنده‌ام می‌گیره و اوضاع سه می‌شه. راضی نمی‌شدم. گفت باباجون سخت نگیر، این کارا خنده و طراوت می‌آره. هدف که اذیت کردن نیست.

ساعتی بعد شنیدم ابراهیم داوطلب شده و گفته مرد می‌خوام کسی بتونه منا خواب کنه.

طبق قرار قبلی حمید مرا صدا زد. رفتم اتاق. بچه‌ها انگار در جریان بودند. همه پاشدند و صلوات فرستادند و بعد ساکت دوزانو دور و بر اتاق نشستند.

من طبق رهنمود حمید، اوّل چند تا فوت به دیوارهای سلول و سقف آن کردم و یواش یواش گفتم:

«اجّی. مَجّی لاتُرجّی. کاتی کوتی ملکوتی…»

بعد، از ابراهیم چند سؤال الکی در مورد آب و هوا و حروف ابجد و چیزایی که خودم هم نمی‌دونستم چی بود پرسیدم و با لفظ قلم گفتم:

«ای ابراهیم. می‌خواهم شما را با ۱۰ شماره مقابل این حضار خواب کنم.»

دوباره بچه‌ها صلوات فرستادند و یکی دو نفر هم خنده هاشونا قورت می‌دادند. ابراهیم گفت مرد می‌خوام کسی منو خواب کنه.

گفتم لطفاً طاقباز کف اتاق بخواب و فرنچ خودت را دربیار و روی صورتت بگذار من بالای سرت می‌ایستم.

باید از داخل آستین فرنچ خودت به من از پائین به بالا نگاه کنی و من از یک تا ۱۰ آرام آرام می‌شمارم. شرط می‌بندم به عدد ۱۰ که برسیم تو خواب باشی. ولی باید به من زل بزنی. اون سر آستین را هم من توی دستم می‌گیرم تا تو بتونی از پائین قشنگ منو ببینی.

کمی فکر کرد و گفت باشه. ولی به یه شرط.

خودم شمارش کنم نه تو.

کمی چونه زدیم و آخرش گفتم باشه. ولی باید به من زل بزنی. اگه زل نزنی سوختی.

از داخل آستین منو می‌پائید و شروع به شمردن کرد: یک. دو. سه. چهار، پنج، شش، هفت، هشت…. تا رسید به شماره ۹ یکی از بچه‌ها پارچ پر از آبی را یواشکی به من داد و از بالای آستین ریختیم توی سر و صورتش. شلیک خنده توی اتاق بلند شد. ابراهیم با عصبانیت پاشد و انداخت عقب من. اون بدو و من بدو. نزدیک بود با سر بخورم زمین.

کارگرای بند صدا زدند نهار، نهار. بچه‌ها بیائین تو.

با هم دست دادیم. با خنده گفت اینجوری مهمون نوازی می‌کنن؟ حسابتا می‌رسم. خواهی دید.

………………………..

حرفهایی که خود زدنش عمل است.

آنزمان در بند چهار موقت زندان قصر سفره غذا یکجا پهن می‌شد. در طول سالن سفره می‌انداختیم و همه مثل روز سیزده بدر دور سفره می‌نشستیم.

ابراهیم کنار من نشست. او در شرکت «صافیاد» که مهندس بازرگان از سهامدارانش بود کار می‌کرد. می‌گفت مهندس حقوق مرا به خانواده‌ام می‌پردازد و از این بابت نگرانی ندارم.

گفتم ابراهیم شما مذهبی هستی؟ گفت نه بابا. مهندس بازرگان هم می‌دونه.

میم لام (مارکسیست لنینست) هستم و با تمام وجودم معتقدم (بهت برنخوره ها) معتقدم دین افیون توده هاست. بنازم به مارکس که این جمله را گفت. سر سوزنی هم کوتاه نمیآم.

مخالف دکتر شریعتی بود و می‌گفت او ایده الیست است. گفتم ایده آلیست آرمانگرا هم معنا می‌دهد و به این معنا همه ما ایده آلیست هستیم چون آرمانخواهیم.

گفت به لحاظ فلسفی می‌گم.

بعد پاشا توی یه کفش کرد و گفت ساواک به عمد دکتر را گرفته که براش مشروعیت کسب کنه. گفتم مگر دکتر شریعتی نیاز به کسب مشروعیت داشت؟ جواب درستی نداد.

دوباره تکرار کرد او ایده آلیست است. در حالیکه دیالکتیک بر خلاف متافیزیک می‌گوید دنیا حرکت دارد.

پرسیدم آیا دکتر شریعتی یا مثلاً مهندس بازرگان گفته‌اند دنیا از جای خودش تکان نمی‌خورد؟

گفت دیالکتیک بر خلاف متافیزیک می‌گوید اشیاء با یکدیگر مرتبطند،

پاسخ دادم آیا شما نمی‌دانی بوعلی سینا و ملاصدرا (که با تعریف خودت ایده آلیست هستند) و امثال آن‌ها، جهان را به منزله یک انسان دانستند و رابطه اجزای جهان با یکدیگر را نظیر رابطه اعضای یک پیکر، یعنی رابطه ارگانیک شناختند؟ نکند فکر می‌کنی آن‌ها با مشاهده و تجربه و جمعبندی بیگانه بودند و همه‌اش چسبیده بودند به ذهن و ورد و پیاز دعا؟

گفت تو حاشیه می‌ری و سفسطه می‌کنی. حرف من این بود که دکتر شریعتی ایده آلیست است. همین و بس.

پرسیدم آیا افلاطون و هگل هم ایده آلیست بودند؟ گفت البته. گفتم اما آن‌ها سرچشمه تفکر نظری در باب تکنولوژی هم بودند. فلسفه افلاطون سبب شد ارسطویی خلق شود که علم را دامن زد، هگل زمینه را برای مارکس فراهم کرد.

گفت من وارد معقولات نمی‌شم و ادامه داد مهندس بازرگان از دکتر شریعتی جانبداری می‌‌کند اما من می‌دانم که مجاهدین نظر دیگری دارند. شنیده‌ام محمد حنیف‌نژاد جریان دکتر شریعتی را حرکتى انحرافى و حرافى روشنفکرانه مى‌دانست که جوانان را به جاى مبارزه به مطالعه دعوت مى‌کند.

گفتم از کجا شنیدی؟ نگفت و ادامه داد:

رژیم، حسینیه ارشاد را به این خاطر که دکانی جلوی مبارزه مسلحانه باشد تحمل کرد و به آن اجازه فعالیت می‌داد. برای ساواک چه اهمیتی دارد دکتر شریعتی در باره الیناسیون یا سقیفه بنی ساعده سخنرانی کند؟ بیخود نبود که صدیقه رضایی خواهر مهدی رضایی در حسینیه ارشاد وسط جمعیت بلند شد با اعتراض به دکتر گفت: «الان وقت این حرف‌ها نیست. زمان عمل است.»

گفتم ولی حرفهایی هست که حرف است و حرف هم می‌ماند ولی حرفهایی هم هست که خود زدنش عمل است. این عین جمله دکتر شریعتی در نامه به احسان است.

گفت اینا بازی با کلمات است، دکتر شریعتی یک ایده‌آلیست است.

…………………………

درخت و نسیم، عشق می‌کردند.

آیت الله غفاری، پسرشان هادی، آخوند بی‌چشم و رویی به اسم «گلرو» که توی نخ بچه‌های کم سن و سال بود، یک دانشجوی معماری دانشگاه ملی، آقای جلال گنجه‌ای، و مرا صدا زدند و گفتند شما شش نفر از این بند منتقل می‌شوید.

بعد از خداحافظی با بچه ها رفتیم زیر هشت و پس از تشریفات و کلی معطلی، از آنجا ردشدیم و به محوطه بیرون رسیدیم.

لابلای درختها نهال سرسبزی از شاخ و برگش ناز و عشوه می‌ریخت و سر به سر نسیم می‌گذاشت.

مست و مدهوش نگاه می‌کردم. انگار تا حالا چنین منظره ای ندیده بودم. انگار تا حالا درخت ندیده بودم. غرق تماشا شدم. درخت و نسیم سرشون را روی شونه همدیگر گذاشته و درددل می‌کردند. همدیگر را می‌بوئیدند و می‌بوسیدند.

آخوند گلرو رو به من کرد و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:

داری با درختا حرف می‌زنی؟ چی می‌گی؟ چی می‌شنوی؟ گفتم خیلی چیزا می‌شنوم. من عاجزم ز گفتن و تو از شنیدنش.

با دلخوری گفت اصلاً شما چشم دیدن ما آخوندا را نداری.

جز من و آن دانشجوی معماری، بقیه با عبا و عمامه بودند. آقای گنجه‌ای در راه از من پرسید: محمد لباس من خوبه؟ مُرتّبه؟ گفتم آره.

دستی به سر خودم کشیدم متاسفانه هنوز اون چهار راه که در کمیته مشترک وسط سرم باز کرده بودند، پر نشده و نیمه کچل بودم. یاد زلف قشنگ و فرفری که پیش از دستگیری داشتم، افتادم و حیفه خوردم.

واقعاً آدمی به چه چیزهای حقیری دل می‌بندد. اولین چیزی که از ابتدای دستگیریم تا الآن آموختم ضعف خودم و دیگران بود.

زندان به زندانی می‌فهماند که زیاد خودش را نگیرد و تاقچه بالا نگذارد. می‌فهماند که چندمرده حلاج است.

القصه، از کنار درخت‌ها رد شدیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به زندان شماره یک که ته قصر واقع شده بود.

استوار نکره و درشت اندامی که خنده‌های زشت و موذیانه می‌کرد آن ۴ نفر را (که لباس روحانی داشتند) از ما جدا کرد. بعد سروان صارمی کارتکس‌ها را (که مشخصات زندانی در آن نوشته می‌شد) چک نمود و رشته تحصیلی‌مان را هم پرسید. به نظرم آدم خوبی می‌آمد.

رفتیم داخل بند. دم در گفت اونا آخوندند و مفتخور. شما چرا؟ تو فیزیک خوندی، فلسفه خوندی و شما (رو به آن دانشجو) فردا آرشیتکت این مملکت می‌شدی. بعد از سر دلسوزی (به نظر من از سر دلسوزی) سرش را تکون داد. من گفتم جناب سروان همه کسانیکه لباس روحانی دارند که مفتخور نیستند. جوابی نداد و رفت.

آمدیم توی بند. بچه‌ها دور و برمون جمع شدند و ماچ و بوسه شروع شد.

گفتیم آیت‌الله غفاری، پسرشون، آقای گنجه‌ای و یکی دیگه رو زیر هشت نگه داشتند. عده‌ای رفتند پشت در بند تا سر و گوشی آب بدهند، ببینند چی شده. یک نفر آمد و بلند گفت بچه‌ها بیآئین کنار، این کار را نکنید، کلیددار بند «پاسبان نظری» است که نزده می‌رقصد. شما را می‌بینه. بهانه دست این بی انصافها ندین.

………………………..

آیت‌الله از غصه می‌میرد.

هفت هشت دقیقه بعد آقایون علما سررسیدند. اما نه عبا و عمامه داشتند و نه ریش.

ریش هر چهار تاشون پریده بود. یک جور دیگه شده بودند و آیت الله غفاری خیلی خیلی دمغ بود. بیش از حّد.

هادی گفت بابام حتماً می‌میره. با نگرانی گفتم خدا نکنه، واسه چی؟

گفت: ریش

گفتم بابا زود در می‌آد. گفت نه. حالا حالا‌ها در نمی‌آد.

گفتم یعنی اینقدر مهّمه ریش؟ گفت آره. پدرم با ریش، پیش همه کسانی که او را می‌شناختند فرق می‌کنه با حالا که ریشش را زدند. او مثل من و شما جوان نیست و ریش در این سن و سال که او داره دیگه مثل قبل رشد نمی‌کنه. آقای گنجه‌ای هم پیش ما بود و شنید. گفت ما باید سر بدیم، ریش که چیزی نیست.

چند روز بعد «فریدون تنکابنی» هم با سبیل‌های انبوه به بند آمد اما ساعتی بعد صدایش زدند و بی‌سبیل برگشت.

اینجا که دارم تعریف می‌کنم بند ۱ و ۷ و ۸ بود.

در یک اتاق یک زندانی را انداخته و در را به رویش بسته بودند. البته در میله ای بود و می‌شد او را دید. اسمش «هادی حکیمی» بود. مشهدی بود. می‌گفتند وقتی به بازپرسی می‌رفته، نزدیک دادرسی ارتش جاده قدیم شیمیران از دست مامور محافظش دررفته ولی گیرافتاده است. حکم ابد گرفت و حول و حوش انقلاب از زندان وکیل آباد مشهد آزاد شد. می‌گفت دایی «محبوبه متحدین» است.

………………………..

داستان غم انگیز داود محبوب مجاز

«داود محبوب مجاز» با یکی از گروه‌های مخالف رژیم شاه (حزب الله) ارتباط داشت. گروه مزبور متأثر از حزب ملل اسلامی بود و مهدی افتخاری، مهدی برایی، ابوشریف (عباس آقازمانی)، جواد منصوری، بهروز ذوفن، عزت شاهی، علیرضا سپاسی، محمد مفیدی، باقر عباسی و… از جمله فعالین آن گروه بودند.

کنش و واکنش گروه حزب الله (حتی جلسات قرائت قران و دعای ندبه و کمیل) و… که برگزار می‌کردند، همه تِم ضد رژیمی داشت. گروه حزب الله متاثر از مجاهدین و فدائیان تصمیم به عملیات علیه رژیم شاه می‌گیرد و مجاهدین که در جریان فعالیت آنان بودند، می‌کوشند با نخبه گیری، شماری از افراد آنرا جذب کنند و در این زمینه گویا مصطفی جوان خوشدل تلاش زیادی می‌کند.

با بگیر و ببندهای ساواک آن گروه ضربه می‌خورد و داود محبوب مجاز هم دستگیر و شکنجه می‌شود. حدود ۲ متر قد داشت. کاراته باز و بسیار قوی هیکل بود. شایع شده بود توسط فشارهایی که ساواک در بازجویی به جواد منصوری وارد آورده، لو رفته است. البته جواد منصوری را هم زیاد شکنجه کردند.

اگرچه پدر داود با زندانبانان قزل قلعه نزدیک بود و با ایوب ساقی شکنجه گر ساواک کار می‌کرد، اما گرهی از کار پسر گشوده نشد.

در دادگاه اول ۱۲ سال حکم گرفت. عده‌ای زیر پایش نشستند که تو چرا ایدئولوژیک دفاع نکردی؟… جو گیر شد و در دادگاه دوم چپ زد و حکم اعدام گرفت که به ابد تبدیل شد.

ابد که گرفت و در پیامد آزارهایی که دیده بود به سرش زد و مشنگ بازی درآورد و کم کم حال و روزش از ادا و اطوار گذشت و حسابی خل و چل شد. دم و دقیقه نماز می‌خواند و دور خودش به همه طرف می‌چرخید.

در بند ۴ زندان قصر روزی با دمبل ورزش می‌کرد و جواد منصوری هم روبرویش بود. ناگهان دمبل را به سر جواد منصوری زد و او فرقش شکافته و راهی بیمارستان شد. احمد و رضا (برادران جواد) می‌گفتند جواد تا دم مرگ رفت. چند گوسفند نذر کرده بودند تا سلامتش را باز یابد.

گفته می‌شد داود به خاطر اینکه توسط جواد منصوری به زندان کشیده شده، از او انتقام گرفت.

خلاصه او را به انفرادی بردند و اذیتش کردند.

بعد‌ها که برگشت، نمی‌دانم چکار کرد که برق او را گرفت. بار دیگر در بند دو و سه در زندان قصر دیگ آب جوش را برداشت و یکمرتبه روی سر خودش ریخت که بطور وحشتناکی سوخت.

یکی از بچه‌ها در بهداری زندان دیده بود یک چیزی مثل مومیایی، مثل قله کوچک سفیدی باندپیچی شده با دو تا چوب راه می‌رود.گویا فقط چشمانش دیده می‌شده، صداش می‌زند داود داود، تویی.

وی در حالیکه اشک می‌ریخته با حالت نزار پاسخ می‌دهد آره حوم هستم. داود. داود محبوب مجاز.

..

داود محبوب مجاز ۱۸ ماه در بهداری زندان ماند. مدتی هم در بند یک و هفت و هشت زندانی بود.

یکبار با هم بندی‌هایش به حمام عمومی زندان قصر که در بند ۵ واقع شده بود می‌رود. (این جریان مربوط به سال ۱۳۵۳ است.)

یکمرتبه صدای داد و قال و فریاد کمک کمک، به گوش می‌رسد و خلاصه معلوم می‌شود داود به قصد خودکشی، واجبی خورده است. پیدا است در آن لحظه هوش و حواس داشته و می‌دانسته چه می‌کند، مگر چیز قحطی بود که واجبی بخورد؟

خلاصه، او را در پتو گذاشتند و دوان دوان به زیر هشت بردند تا به بهداری برده شود اما کار از کار گذشت و داود تمام کرد.

جدا از حال و روز داود محبوب مجاز، اذیت و آزارها هم از بدو دستگیریش کار خود را کرد.

البته بازجو‌ها و زندانبانان همه بی‌صفت و نالوطی نبودند. این گزارش درستی نیست که همه را پست و نابکار بدانیم. حتی حسینی شکنجه‌گر که فحشهای بسیار هرزه از زبانش قطع نمی‌شد و هرچه از شقاوتش بگوئیم کم است، یکی دوبار به خاطر شلاقهایی که زده بود، اشک ریخت و حتی یکبار دست هوشنگ عیسی بیگلو را بوسید و گفت من نمی‌توانم در چشمان تو نگاه کنم. حسینی محرم سال ۵۰ در زندان اوین حلوا درست می‌کرد و با همسرش اتاق اتاق به زندانیان می‌داد تا خود را تسلی بدهد. اگر زندانی زیر شکنجه اسم فاطمه زهرا را می‌برد، شلاق از دستش می‌افتاد و با تغیر بر سر زندانی داد می‌کشید اگر یکبار دیگر این اسم را تکرار کنی چنین و چنان می‌کنم.

او و حسین زاده (عطارپور) نسبت به دک دزدی این یا آن کارمند کمیته بسیار حساس بودند. از این نظر آدمهای درستی بودند و خودشان گرد چنین چیزهایی نگشتند. رسولی (ناصر نوذری) گرچه بازجوی بیرحمی بود اما مستاجر بود و از خودش خانه نداشت.

پا روی انصاف گذاشتن خیلی ساده است اما صحیح نیست همه را شیطان رجیم جلوه دهیم.

نه همه زندانیان اهورایی بودند و نه همه زندانبانان و بازجویان کفر ابلیس.

در میان مقامات بالای ساواک بودند تک و توک کسانی که کوشش می‌کردند زندانیان اعدام نشوند. اگر هم دستشان بسته بود لااقل این لوطی گری را داشتند که زندانیان اعدامی را پیش از تیرباران باهم ملاقات دهند. زندانیان بعد از انقلاب می‌دانند که در دهه پرابتلای شصت چنین چیزی تصورش نیز غیرممکن بود.

۲۴ اسفند سال ۵۰ عباس مفتاحی، مجید احمدزاده و چندین نفر دیگر را حسینی کنار هم قرار داد. هستند کسانیکه در همان اتاق بودند و یادشان هست که مجید گفت: عباس دیدار به قیامت.

مسعود رجوی با محمد حنیف نژاد پیش از اعدامش ملاقات می‌کند. پائیز سال ۵۰ محمد حنیف نژاد که در اثر شکنجه ها و بی خوابی و آزارهای مداوم هنگام بازجویی ها مریض شده بود تقاضا می‌کند که یکی دو نفر از اعضای سازمان را پیش او ببرند و بازجویان ساواک این امکان را فراهم می‌کنند که دکتر محمد میلانی و مهندس لطفعلی بهپور مدتی اگرچه کوتاه، پیش او باشند.

اواخر دی سال ۵۴ بازجویان ساواک (بعد از پایان همه بازجویی ها)، عبدالرضا منیری جاوید، ساسان صمیمی بهبهانی و سعید شاهسوندی … را ملاقات می‌دهند. حتماً نمونه های دیگری هم هست که من نمی‌دانم.

خیلی ها که نمی‌خواهند گذشته به حال برسه و درس عبرت باشد مگراینکه در آن دست ببرند – از بیان اینگونه واقعیات ناراحت می‌شوند.

همه ما مثل خسته به خواب و تشنه به آب، به واقع بینی و انصاف نیاز داریم. بی انصافی نسبت به دشمن، بدون تردید به بی انصافی نسبت به دوست خواهد کشید. به کسی که تا دیروز و پریروز در صف ما بود و به هردلیل حالا نیست اما با دشمن هم زاویه و فاصله دارد، با زیرپاگذاشتن ابتدایی ترین مبانی انسانی، باران تهمت می‌باریم و اسمش را مرزبندی می‌گذاریم.

امتناع انصاف و واقع بینی چشمانمان را قیچ و لوچ می‌کند. بی انصافی نسبت به دشمن، بدون تردید به بی انصافی نسبت به دوست خواهد کشید. کمااینکه شکنجه دشمن، (با هر توجیهی که برای آن بتراشیم) به شکنجه دوست راه خواهد برد.

به بحث خودمان برگردیم.

داشتم می‌گفتم زندانبانان همه بی‌صفت و نالوطی نبودند. اما خوب‌هاشان هم تجربه کافی برای برخورد با زندانیان جوان‌تر از خودشان نداشتند. زندانیانی که از پاکترین فرزندان ایران بودند و مسؤولین امنیتی می‌دانستند که آنها برای خودشان چیزی نمی‌خواستند و با انگیزه آزادی و ترقی میهنشان خود را به آب و آتش زدند.

در زندان قصر، پیش آمده بود که شماری از زندانیان را با لباس زیر به انفرادی (درتخته‌ای‌ها) می‌بردند و آنجا وادارشان می‌کردند مدتهای مدید دست‌هایشان را روی زمین بگذارند و سمت دیوار، معکوس بایستند و از حال بروند، بارها پیش از بردن به انفرادی، پاهای زندانی را در چوب فلک (که زمان میرزا رضا کرمانی باب بود) برده و ده دوازده نفر باهم به زندانی که چشمانش باز بود شلاق می‌زدند تا زندانی بگوید «گه خوردم، گه خوردم.» برای خود من این مسأله روی داده است. در مواردی زندانیان را آویزان هم می‌کردند و شلاق می‌زدند. البته در مورد من پیش نیامد.

در زندان قصر در بند ۷ دکتر دندانپزشکی بود به نام حسن… که سرگذشتش به قول فردوسی: یکی داستانی است پرآب چشم.

او نیز به علت شکنجه بیش از حّد تعادلش را از دست داده بود و بی‌آنکه بداند چکار می‌کند بلند بلند با خودش حرف می‌زد. البته وقتی حاش خوش بود مثنوی می‌خواند.

او را به زیر هشت بردند و آنقدر زدند که دیوانه و «چِل وضع» شد و بعد از انقلاب هم در خیابانهای تهران دور و بر سطلهای آشغال می‌چرخید و داد می‌زد شلاق نزن…دستمو نپیچون…نزن… دستم شکست و بچه‌های کوچک که از رنج و درد او بی‌خبر بودند، دنبالش می‌دویدند.

حسن وقتی که حالش خوش بود بخشهایی از قصه بازرگان و طوطی مثنوی را پشت سر هم تکرار می‌کرد:

ای دریغا مرغ خوش آواز من

ای دریغا همدم و همراز من

حرف و صوت و گفت را برهم زنم

تا که بی این هرسه با تو دَم زنم

هر که عاشق دیدی اش معشوق دان

کو به نسبت هست هم این و هم آن

تشنگان گر آب جویند از جهان

آب جوید هم به عالم تشنگان

چونکه عاشق اوست تو خاموش باش

او چو گوشَت می‌کشد تو گوش باش

ما بها و خونبها را یافتیم

جانب جان باختن بشتافتیم

 …

همنشین بهار: خاطرات خانه زندگان (قسمت ۱۳)

http://www.youtube.com/watch?v=O22GCGHz7yw

سایت همنشین بهار

http://www.hamneshinbahar.net

ایمیل

hamneshine_bahar@yahoo.com

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com