مارکسیسم به دولتی کاملاً مقتدر و مطلقه باور دارد. انقلابیون سوسیالیست برای از میان بردن مالکیت خصوصی، با قدرتی مستبدانه حکومت خواهند کرد، و این استبداد پایانی بر آزادی‌های فردی خواهد بود. این امر هرکجا که مارکسیسم عملی شده روی داده است؛ هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم در آینده این تجربه جور دیگری اتفاق بیافتد. این بخشی از منطق مارکسیسم است که مردم تسلیم حزب شوند، حزب در برابر دولت جا خالی کند، و دولت نیز خود را به دست دیکتاتوری هیولایی بسپارد. اگرچه  لیبرال دموکراسی ممکن است بی عیب نباشد، اما به مراتب بهتر از زنجیر شدن در بیمارستانی روانی به خاطر جسارت به نقد کشیدن حکومتی بیرحم و قدرت طلب است. 
 
مارکس مخالف پیگیر مقولۀ دولت بود. در حقیقت، او به طرز مثال زدنی به آینده ای نظر داشت که دولت از میان برود. منتقدان او ممکن است این امید را غیر معقولانه و اتوپیک بیابند، اما نمی توانند هم زمان او را به هواداری از حکومت استبدادی متهم نمایند.
از قضا او اتوپیست نبود. آن چه که مارکس آرزو داشت تا در جامعۀ کمونیستی مضمحل شود، دولت در معنای دستگاه مدیریتی مرکزی نبود. همۀ فرهنگ های پیچیدۀ مدرن نیازمند این دستگاه خواهند بود. در واقع، مارکس از این نقطه نظر، در جلد سوم کاپیتال چنین می نویسد: ”فعالیت های مشترک از ماهیت همۀ اجتماع ها ناشی می شوند.“ دولت به مثابه دستگاهی مدیریتی به حیات خود ادامه خواهد داد. این دولت به مثابه دستگاه خشونت است که مارکس امید فائق آمدن بر آن را دارد. همان گونه که او در مانیفست اشاره می کند، قدرت عمومی در دوران کمونیسم خصوصیت سیاسی خویش را از دست خواهد داد. مارکس بر خلاف آنارشیست های دوران خود، اصرار دارد که تنها در این معنی است که دولت از بین خواهد رفت. به نظر او، آن چه که باید نابود شود نوع خاصی از قدرت است، یعنی آن نوع از قدرت که به سلطه یک طبقۀ اجتماعی غالب بر بقیۀ جامعه یاری می رساند. پارک های ملی و مراکز امتحان و صدور گواهینامه رانندگی باقی خواهند ماند.
مارکس به دولت نگاهی واقع گرایانه دارد. به نظر او بدیهی بود که دولت به لحاظ سیاسی ارگانی خنثی و بی طرف نباشد، و در تصادم و تضاد منافع اجتماعی گوناگون کاملاً غیر مغرضانه و بی طرفانه عمل نکند. به زعم او دولت به هیچ‌وجه در تضاد میان کار و سرمایه بی طرف و بی غرض نبوده است. دولت ها در کارِ به راه انداختن انقلابات علیه مالکیت خصوصی نیستند. آن ها بیش از هر چیز دیگر برای این وجود دارند تا از نظم اجتماعی مستقر در برابر آنانی که خواهان تغییر آن هستند دفاع نماید. پس اگر این نظم اجتماعی ذاتاً ناعادلانه باشد، آن گاه از حیث این رابطه خود دولت نیز ناعادلانه است. این چیزی است که مارکس خواهان پایان بخشیدن بدان بود، نه تأترهای ملی یا آزمایشگاه‌های پلیس.
این‌که دولت طرفدار و حامی طبقۀ خاصی است ابداً نظریه ای توهم توطئه ای و یا سیاه نمایانه نیست. واضح است کسانی که این‌گونه فکر می‌کنند، اخیراً در هیچ تظاهرات سیاسی شرکت نداشته اند. یک دولت لیبرال تنها تا زمانی میان  سرمایه داری و منتقدان آن بی‌طرف می‌ماند که پیروزی این منتقدان قریب الوقوع نباشد. در غیر این صورت این دولت لیبرال با ماشین های آب پاش و جوخه های شبه نظامی اش عکس العمل نشان خواهد داد، و اگر این وسایل کافی نبود از تانک هایش استفاده خواهد کرد. هیچ کس در این امر شکّی ندارد که دولت قادر به اعمال خشونت است. مسئله اما بر سر این است که مارکس پاسخ تازه ای به این پرسش که این خشونت نهایتاً در خدمت چه کسانی خواهد بود می دهد. این باور داشتن به بی طرفی و بی غرضی دولت است که ساده لوحانه است، نه این طرح پیشنهادی که ما باید روزی خودمان سررشته‌های امور را به دور از خشونت خودکار دولت به دست بگیریم. در واقع، حتی خود دولت نیز به نوعی از ایدۀ بی‌طرف بودن‌اش دست کشیده است. پلیس هم که کارش ضرب و شتم کارگران اعتصابی و تظاهرات کنندگان مسالمت جو شده، دیگر ادعای بی طرفی نمی کند. تمام حکومت ها، حتی کابینه های برآمده از حزب کارگر [و دیگر احزاب سوسیال دموکرات] هم دیگر زحمت پنهان کردن خصومت شان با جنبش کارگری را به خود نمی‌دهند. همان‌طور که ژاک رانسیر اشاره می‌کند: ”تزِ سابقاً جنجالی مارکس مبنی بر این‌که حکومت ها عوامل و بنگاه های سرمایه بین المللی هستند، امروزه واقعیت روشنی است که هم ”لیبرال ها“ و هم ”سوسیالیست ها“ با آن موافق اند. شناسایی و تطبیق مطلق سیاست با مدیریت سرمایه، دیگر رازی شرم آور و مخفی پشت ”فُرم های“ مختلف دموکراسی نیست؛ این یک حقیقت علنی و شناخته شده است که حکومت های ما به ‌وسیلۀ آن خواهان کسب مشروعیت هستند.“ [۱]
البته این مسائل نشانگر این نیست که ما می توانیم از پلیس، دادگاه ها، زندان ها و یا حتی جوخه های شبه نظامی صرف نظر کنیم. برای مثال، وجود نیروهای شبه نظامی ممکن است در حالتی که یک باند تروریستی مجهز به سلاح های شیمیایی و یا هسته‌ای فعال باشد، لازم به نظر برسد، چیزی که بیشتر از دیگران، انواع گوناگون گرایشات رقیق القلب دست چپی به آن وقوف دارند. هم چنین همۀ خشونت‌ دولتی به منظور حفظ وضع موجود اعمال نمی شود. خود مارکس در جلد سوم کاپیتال میان کارویژه های طبقاتی و غیر طبقاتی دولت تفاوت قائل می شود. پلیس هایی که مانع از ضرب و شتم فلان جوان آسیایی توسط اراذل و اوباش نژادپرست می شوند، به مثابه عوامل سرمایه عمل نمی کنند. اختصاص خانه های امن به زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند، مثال مناسبی برای سرکوب دولتی نیست. کارآگاهانی که سایت های حاوی پورنوگرافی کودکان را از دور خارج می کنند، جزء سرکوب کنندگان حقوق بشر نیستند. تا زمانی‌که آزادی انسان وجود داشته باشد، سؤاستفاده از آن نیز وجود خواهد داشت؛ و برخی از این سؤاستفاده ها به قدری دهشتناک اند که لازم است مرتکبین آن ها به جهت امنیت دیگران از بقیه دور نگاه داشته شوند. زندان ها مکان هایی به‌جا و مناسب برای مجازات کسانی نیست که به لحاظ اجتماعی محروم شده اند، اگر چه خود این نقش را بر عهده گرفته اند.
هیچ مدرکی مبنی بر این‌که مارکس هر کدام از ادعاهای بالا را رد کرده باشد وجود ندارد. در واقع، او معتقد بود که دولت می تواند نیرویی قدرتمند در راستای امر نیک (خیر) باشد. به این خاطر است که او با شدت هر چه تمام‌تر از قانون‌گذاری معطوف به بهبود شرایط اجتماعی در انگلستان ویکتوریایی حمایت می کرد. احداث پرورشگاه برای کودکان رها شده، و یا مراقبت از این‌که همۀ ماشین ها در سمت مخصوص خودشان در جاده و خیابان رانده شوند  سرکوب گرانه نیست. آن‌چه که مارکس رد می کرد این اسطورۀ سانتی مانتال از دولت بود که ظاهراً منبعی برای هماهنگی، و وحدت بخشی صلح آمیز گروه ها و طبقات مختلف اجتماعی است. از نظر او، دولت منشأیی بیشتر برای جدایی و تقسیم طبقات است تا توافق و هماهنگی میان ایشان. البته دولت واقعاً خواهان یک پارچه نگاه داشتن جامعه است، اما این خواست را نهایتاً در جهت منافع طبقۀ حاکم به انجام می رساند. در زیر پوستۀ بی طرفی ظاهری‌ دولت، یک تعصب و تعلق خاطر قدرتمند به طبقۀ حاکم وجود دارد. نهاد دولت ”زنجیرهای تازه ای به پای تهی دستان می گذارد، و هم‌زمان قدرت بیشتری به ثروتمندان می بخشد… قانون مالکیت و نابرابری را همیشگی اعلام می کند؛ غصبِ     حیله گرانه به حق فطری و طبیعی مبدل می‌شود؛ و به خاطر مردمانی جاه طلب، همۀ نوع بشر به کار، بندگی و فلاکت دائمی کشیده می شوند.“ این ها کلمات مارکس نیستند، و در واقع (همان‌گونه که پیشتر دیدیم) متعلق به ژان ژاک روسو در رسالۀ گفتاری در باب نابرابری هستند. مارکس در تشخیص رابطه میان قدرت دولتی و امتیاز طبقاتی تنها نبود. این نیز حقیقت دارد که او همیشه بر این عقیده نبوده. مارکس به عنوان یک مرید جوان هگل، از دولت با آب و تاب فراوان و اصطلاحاتی مثبت یاد می‌کرد. اما این پیش از آن بود که او مارکسیست شود. و حتی زمانی‌که او به یک مارکسیست تبدیل شد، اصرار داشت که نیست.
کسانی که از هماهنگی و اجماع عمومی دم می زنند باید مراقب آن‌چه نگاه واقع‌بینانۀ کشیشان صنعتی نامیده می‌شود باشند. از جزئیات که بگذریم، از این منظر یک طرف کارفرمایان حریص و در طرف دیگر کارگران ماجراجو حضور دارند، و در میانۀ این دو سوی افراطی، این کشیشان آراسته، ملایم، لیبرال مسلک، به مثابه تجسم واقعی عقلانیت، اعتدال و انصاف ایستاده اند، و فارغ از هرگونه منفعت طلبی می کوشند تا این دو اردوگاه متخاصم را با یک دیگر آشتی بدهند. اما چرا همیشه میانه معقول ترین مکان برای ایستادن است؟ چرا ما تمایل داریم خود را در میانه ببینیم و دیگران را در کرانه ها و منتها الیه ها؟  میانه روی یک شخص، نهایتاً افراط گرایی دیگری است. مردم دوره نمی افتند که خودشان را فناتیک بنامند، همین‌طور که ابتلا به جوش و کورک بودن‌شان را هم توی بوق نمی‌کنند. آیا کسی بوده که بخواهد بردگان و برده داران را با هم آشتی دهد، و یا بومیان را ترغیب کند تا تنها به شکایتی ملایم از آن هایی که در حال توطئۀ نابودی شان هستند بسنده کنند؟ عرصۀ میانه بین نژادپرستی و ضدّ نژادپرستی کجاست؟
مارکس زمان چندانی را به مقولۀ دولت اختصاص نداد. شاید به این دلیل که او دولت را به مثابه نوعی قدرت بیگانه شده در نظر می گرفت. چونان‌که این نهاد عالی پیش از آن توانایی های انسان ها برای تعیّن بخشیدن به هستی خود را از آن ها سلب کرده بود، و در حال حاضر این کار را از طرف ایشان به انجام   می رساند. گستاخی می خواست که این پروسه ”دموکراسی“ نامیده شود. خود مارکس حیات سیاسی اش را با عنوان یک دموکرات رادیکال آغاز کرد و سرانجام تبدیل به یک انقلابی شد، زیرا فهمیده بود که دموکراسی اصیل مستلزم چه میزان تغییر و دگرگونی عمیق خواهد بود؛ و مارکسِ دموکرات است که جایگاه رفیع اقتدار دولت را به چالش می کشد. مارکس بسیار صادقانه تر از این به حق حاکمیت خلقی باور دارد که به سایۀ کم رنگی از آن که با عنوان دموکراسی پارلمانی شناخته می‌شود بسنده کند. او به‌طور اصولی مخالف پارلمان نیست، کما این‌که لنین هم چنین نبود. لیکن او دموکراسی را گران بهاتر از آن می دانست که به تنهایی به پارلمان سپرده شود. به زعم او، دموکراسی می بایستی محلی، خلقی و گسترده بر سرِ همۀ نهادهای جامعۀ مدنی باشد. دموکراسی می‌بایستی علاوه بر حیات سیاسی به عرصه حیات اقتصادی نیز گسترش یابد. دموکراسی باید به معنای خودگردانی فعلیت یافته باشد، نه حکومتی که به یک الیت سیاسی واگذار شده است. دولتی که مورد تأیید مارکس بود، حکمرانیِ شهروندان بر خودشان بود، نه فرمان روایی یک اقلیت بر اکثریت.
در نظر مارکس، دولت تکه ای وامانده از جامعۀ مدنی است. تضادی آشکار میان این دو وجود دارد. برای مثال، ما بطور انتزاعی در درون دولت شهروندانی برابر محسوب می شویم، اما به طور برجسته ای در هستیِ روزمرّۀ اجتماعی نابرابر هستیم. این هستی اجتماعی به وسیلۀ تعارضات دوپاره شده، اما دولت تصویری کاملاً یک پارچه و یک دست از آن می تاباند. دولت خودش را به مثابه شکل دهندۀ جامعه از بالا در نظر می‌گیرد، اما در حقیقت خود محصول آن است. جامعه از دولت سرچشمه نگرفته است؛ بلکه این دولت است که طفیلی جامعه است.کل این ترکیب واژگونه است. همان‌طور که یکی از مفسران می گوید: ”جایگاه دموکراسی و سرمایه داری وارونه شده است.“ -منظور او این است که به جای این که نهادهای سیاسی سرمایه داری را کنترل و تنظیم نمایند، این سرمایه داری است که به آن ها نظم می بخشد. گویندۀ این سخنان رابرت رایش وزیر کار سابقِ ایالات متحده است، که به طور کلی از سوی کسی ظن مارکسیست بودن او نمی رود. هدف مارکس پر کردن شکاف میان دولت و جامعه، سیاست و زندگی روزمرّه به وسیلۀ انحلال اولی در دومی بود. و این همان چیزی است که او دموکراسی می نامید. به نظر او، انسان ها ‌می‌بایست در حیات روزانۀ‌شان قدرتی را که دولت از آن ها گرفته و به خود اختصاص داده را بازپس گیرند. سوسیالیسم تکمیل کنندۀ دموکراسی است، نه نفی آن. درک این مطلب دشوار است که چرا بسیاری از مدافعان دموکراسی به چنین نظرگاهی اعتراض دارند.
این که امروزه قدرت واقعی را بانک ها، شرکت ها و نهادهای مالی در اختیار دارند، برای مارکسیست ها امری عادی و جا افتاده است. رؤسای این قبیل نهاد‌ها با این که تصمیمات شان می تواند بر زندگی میلیون ها انسان تأثیر بگذارد، اما هیچ‌وقت توسط مکانیزم رأی گیری انتخاب نشده اند. روی‌هم‌رفته، قدرت سیاسی بندۀ فرمان بردار و حرف شنوی این اربابان عالم است. حکومت ها ممکن است گاه‌گاهی از این ها گلایه ای بکنند، و یا حتی حکم مقابله با رفتار ضد اجتماعی را در مورد‌شان برقرار نمایند؛ اما اگر واقعاً به دنبال این باشند که دست این اربابان را از کسب و تجارت کوتاه کنند، آن وقت در معرض خطر دستگیری و زندان آن‌هم توسط نیروهای امنیتی خودشان خواهد بود. در بهترین حالت، دولت می تواند امیدوار باشد برخی از آسیب های انسانی سیستم حاضر را کمتر کند. این امر تاحدّی به دلایل انسان دوستانه، و تاحدّی به خاطر اعادۀ اعتبار این سیستم لکه دار شده است. این همان چیزی است که ما با عنوان دموکراسی اجتماعی می‌شناسیم. واقعیت این است که به‌طور کلی، سیاست در مشت اقتصاد است، و به همین دلیل است که نمی‌توان دولتی که می شناسیم را به راحتی برای اهداف سوسیالیستی تصرف نمود. مارکس در کتاب جنگ داخلی در فرانسه می نویسد که طبقۀ کارگر نمی تواند به ‌سادگی ماشین دولتی حاضر و آماده ای را تصرف کند و به منظور تأمین اهداف خویش به‌کار گیرد. این بدان خاطر است که ماشین دولت قبلاً بر مبنای وضع موجود ساخته شده است. نسخۀ دموکراسیِ بی خاصیت و وارفتۀ چنین دولتی تنها متناسب با منافع ضددموکراتیکی است که آن را می گردانند.
مدل اصلی مارکس برای حکومت خودگردان خلقی، ”کمون پاریس“ ۱۸۷۱ بود، که برای چند ماه پرتلاطم، کارگران پایتخت فرانسه توانستند سرنوشت خویش را به‌دست گیرند. دولت کمون، همان‌گونه که مارکس در کتاب جنگ داخلی در فرانسه شرح می دهد، متشکل بود از اعضای انجمن های محلی، غالباً مردان کارگر، که با رأی مردم انتخاب شده و به وسیلۀ همین رأی دهندگان قابل عزل بودند. حقوق اعضای بخش دولتی به اندازۀ دستمزد کارگران تعیین شد، ارتش دائمی منحل شد، و پلیس به دولت کمون پاسخ گو بود. قدرتی که پیش از آن توسط دولت فرانسه اعمال می‌شد در اختیار کموناردها قرار گرفت. کشیشان از سیاست بیرون رانده شدند، و در همان حال نهادهای آموزشی کاملاً به روی مردم عادی باز شده و از دخالت های دولت و کلیسا آزاد گردید. رؤسای دادگاه‌ها، قضات و همۀ مستخدمین دولتی باید با رأی مردم انتخاب می‌شدند، تنها به مردم پاسخ گو بودند و با ارادۀ آن‌ها عزل می‌شدند. کمون پاریس هم چنین قصد داشت تا مالکیت خصوصی را به نفع تولید جمعی ملغا نماید.
مارکس می نویسد: ”به‌جای این‌که هر سه یا شش سال یک‌بار انتخابات اعضای طبقۀ حاکم برای به اصطلاح نمایندگی مردم در مجلس برگزار شود، حق رأی همگانی باید در خدمت مردم متشکل در کمون قرار می گرفت. کمون در اصل حکومت طبقۀ کارگر بود… فُرم سیاسی که نهایتاً یافت شد، به کار رهایی اقتصادی نیروی کار می‌آمد.“[۲] هرچند مارکس به هیچ‌وجه نسبت به این اقدام مهم و مبتکرانۀ کمون پاریس غیر انتقادی برخورد نکرد (مثلاً او نشان داده است که بیشتر کموناردها سوسیالیست نبودند)، اما در درون این ابتکارِ کموناردها بسیاری از عناصر یک سیاست سوسیالیستی را یافت. این طرح نه از یک نقشۀ نظرورزانه، که از پراتیک طبقۀ کارگر نشأت می گرفت. برای یک دورۀ زمانی کوتاه و سحرآمیز، دولت دیگر قدرتی بیگانه کننده نبود، بلکه شکل حکومت خودگردانِ همگانی را به خود گرفته بود.
آن‌چه که در این چند ماه در پاریس روی داد، امری است که مارکس از آن با عنوان ”دیکتاتوری پرولتاریا“ نام می‌برد. کمتر عبارتی چون دیکتاتوری پرولتاریا منتقدان مارکس را تا این میزان ترسانده است. با این حال منظور او از اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا -اصطلاحی که ترسناک به نظر می رسد- چیزی جز دموکراسی توده ای نبوده است. دیکتاتوری پرولتاریا در واقع به معنای حکومت اکثریت است. در هر حال، در زمان مارکس، کلمۀ ”دیکتاتوری“ لزوماً به معنای امروزین آن نبود. بلکه به معنای نقض مضاعفاً قانونیِ یک ساختار سیاسی بود. آگوست بلانکی، رفیق جرّ و بحث های همیشگی و بی‌پایان مارکس، و مردی که توسط تمامی حکومت های فرانسه از ۱۸۱۵ تا ۱۸۸۰ به زندان محکوم شده بود، عبارت ”دیکتاتوری پرولتاریا“ را به معنای حکومتِ به نیابت مردم ابداع کرد؛ اما خود مارکس از این عبارت به معنای حکومت مردم بر خودشان استفاده می کرد. بلانکی به عنوان رئیس جمهور کمون پاریس انتخاب شد، اما باید به عنوان این منصب قناعت می‌کرد. طبق معمول در آن زمان او در زندان به سر می‌برد.
زمان‌هایی است که مارکس از دولت به مثابه ابزار طبقۀ حاکم نام می‌برد. او در نوشته های تاریخی اش اما، بیشتر به ظرایف و دقایق توجه دارد. وظیفۀ دولت تنها خدمت به منافع بی واسطۀ طبقۀ حاکم نیست. بلکه علاوه بر این، وظیفۀ آن محافظت از همبستگی و انسجام اجتماعی است؛ و اگرچه این دو هدف در تحلیل نهایی یکی هستند، اما ممکن است در یک دورۀ کوتاه یا میان مدت بین این دو تضادی حاد شکل بگیرد. وانگهی، دولت سرمایه داری دارای استقلال بیشتری از روابط طبقاتی است تا دولت دوران فئودالیسم. ارباب فئودال دارای نقش سیاسی و اقتصادی توأمان بود، درحالی‌که در دوران سرمایه داری این کارکردها معمولاً از هم متمایز هستند. برای نمونه، نمایندگان شما در پارلمان عموماً کارفرمای شما نیستند. و این بدین معناست که نمای بیرونیِ دولت سرمایه داری در قرارگرفتن مافوق روابط طبقاتی امری صرفاً ظاهری نیست. کیفیت استقلال از منافع مادّی دولت بستگی به تغییر شرایط تاریخی دارد. به نظر می رسد که مارکس در رابطه با آن چه شیوۀ تولید آسیایی می نامد، چنین استدلال می‌کند که دولت در ارتباط با نقش‌اش برای مدیریت گستردۀ آب رسانی تأسیس می‌شود، و این دولت نیروی اجتماعی غالب است. مارکسیسم عوامانه تمایل به مفروض گرفتن یک رابطۀ یک به یک میان دولت و طبقۀ به لحاظ اقتصادی مسلط است، در حال‌که چنین وضعیتی عملاً نادر و تصادفی است. مواقعی است که طبقۀ دارا مستقیماً ادارۀ دولت را به دست می گیرند. دولت جرج بوش و همپالکی های نفتی اش نمونه ای از این مورد بود. می توان چنین گفت که یکی از چشم گیرترین دست آوردهای بوش، اثبات این ادعای مارکسیسم عامیانه بود. به علاوه چنین به نظر می رسد که بوش به نحوی سخت کوشانه تلاش کرده است تا سیستم سرمایه داری را به بدترین شکل ممکن‌اش نشان دهد، امری که هرکسی را به این شگفتی وامی دارد که نکند بوش مخفیانه برای کرۀ شمالی کار می‌کرده است.
روابط مورد بحث اما، معمولاً پیچیده تر از آنی هستند که دولت بوش نشان می‌دهد. (در واقع، تقریباً همه چیز در هستی انسانی پیچیده تر از آن‌چیزی است که میل به نشان دادن‌اش دارد.) برای نمونه، دوره هایی وجود دارند که یک طبقه به نمایندگی از دیگر طبقات حکومت می‌کند. همان‌گونه که مارکس نشان داده است، در انگلستان قرن نوزدهم، اشرافیت حزب ویگ، در زمانی که طبقۀ متوسط صنعتی به طور روزافزونی بر اقتصاد تسلط می یافت، کماکان طبقۀ سیاسی حاکم بود؛ بدین معنی که طبقۀ قدیمی به بیانی کلی،  منافع طبقۀ جدید و بعدی را نمایندگی می‌کرد. همچنین مارکس استدلال می‌کرد که لویی بناپارت به نیابت و در جهت منافع سرمایه‌داری مالی بر فرانسه حکومت می‌کرد، آن‌هم در حالی که خودش را به عنوان نمایندۀ دهقانان خرده مالک معرفی می نمود. مورد مشابه دیگر نازی‌ها هستند که در جهت منافع سرمایه‌داری بزرگ حکومت می‌کردند، اما این تسلط‌شان را از طریق ایدئولوژی اعمال می کردند که به طور مشخص به چشم انداز طبقۀ متوسط پایین تعلّق داشت. در نتیجه آن ها         می توانستند بر علیه طفیلی های عضو طبقۀ بالا و انگل های ثروتمند داد و قال راه بیاندازند و  و در شرایط ناآگاهی سیاسی خودشان را به عنوان نیروهای رادیکال اصیل جا بزنند. البته این منظر کاملاً هم به ناآگاهی سیاسی باز نمی گشت. فاشیسم در واقع شکلی از رادیکالیسم است. فاشیسم ردیّه‌ای بر تمدن طبقۀ متوسط لیبرال است. مسئله تنها بر سر این است که فاشیسم رادیکالیسم راست است و نه چپ.
مارکس برخلاف بسیاری از لیبرال های بزرگ، نسبت به قدرت آلرژی خاصی نداشت. ابداً به نفع طرف بی زور نخواهد بود اگر به او القا شود که قدرت چیزی ناخوش آیند است، مخصوصاً از طرف کسانی که پیش از آن همۀ منابع قدرت را به خود اختصاص داده اند. آن هایی که برای‌شان کلمۀ ”قدرت“ همیشه طنین موهنی دارد، قطعاً انسان های خوشبختی هستند. نباید قدرتی که در راه رهایی انسان استفاده می‌شود را با استبداد خلط کرد. شعار ”قدرت سیاه!“ خیلی قدرتمندتر از فریاد ”مرگ بر قدرت!“ است. ما فقط می دانیم که چنین قدرتی حقیقتاً آزادی بخش است، منوط به این که این قدرت نه تنها در خدمت تغییر و فراروی از ساختار سیاسی فعلی بلکه در جهت تغییر معنای خود قدرت نیز باشد. سوسیالیسم به معنای جایگزینی مجموعه ای از حاکمان با گروهی دیگر از همان قماش نیست. مارکس با رجوع به تجربۀ کمون پاریس چنین اظهار نظر می کند که ”این انقلابی نبود که دولت را از بخشی از طبقۀ حاکم بگیرد و به بخش دیگری تحویل دهد، بلکه انقلابی بود برای در هم شکستن این ماشین مخوف سلطۀ طبقاتی.“[۳]
سوسیالیسم متضمن تغییری در خود مفهوم حاکمیت است. میان آن چه که امروزه از کلمۀ ”قدرت“ در لندن دریافت می‌شود و معنی آن در پاریس ۱۸۷۱ اندک شباهتی وجود دارد. مفیدترین شکل قدرت، قدرت هر فرد بر خود است و دموکراسی به معنای فعال کردن این ظرفیت است. تفکر عصر روشنگری بر این امر اصرار داشت که تنها آن شکل از حاکمیت ارزش پذیرفتن دارد که خودمان آن را ساخته باشیم. چنین خودگردانی گران بهاترین معنای آزادی است. و هرچند نوع بشر ممکن است از آزادی‌اش سؤاستفاده کند، اما بدون این آزادی به تمامی انسان نیست. انسان ها گاه گاهی ملزم به اتخاذ تصمیمات عجولانه و احمقانه هستند -تصمیماتی که امکان ندارد از یک حاکم مطلق زیرک سر بزند. اما به جز این که این تصمیمات آن هاست و نه مردم، این احتمال هم وجود دارد که با وجود هوشمندی، تصمیم پوچ و نامعتبری گرفته باشند.
بنابراین قدرت از دورۀ سرمایه داری فعلی تا سوسیالیسم آینده باقی خواهد ماند -البته نه به همان شکل و فرم پیشین. خود ایدۀ قدرت نیز دستخوش انقلابی می‌شود. همین اتفاق عیناً برای دولت هم می افتد. به یک معنیِ لغت ”دولت“، عبارت ”سوسیالیسم دولتی“ خیلی بیشتر به لحاظ لفظی متناقض است تا عبارت ”تئوری های اپیستمولوژیکِ تایگر وودز“ [گلف باز مشهور آمریکایی]. به معنی دیگر اما، این عبارت بی راه هم نیست. در نظر مارکس، تحت حاکمیت سوسیالیسم هنوز دولت وجود دارد؛ و تنها با فراروی از سوسیالیسم و دوران کمونیسم است که دولت قهری جای خود را به نهادهای اجرایی خواهد داد. اما این آن دولتی نیست که ما عموماً به سادگی شناسایی می کنیم. این مثل این است که یک نفر یک شبکه مرکز زدایی شده از اجتماعات خودگردان را نشان داده باشد، که به نحو منعطفی به وسیله یک مدیریت مرکزی که به طور دموکراتیکی انتخاب شده قاعده مند شده باشد، و اعلام کند ”دولت این جاست!“؛ در حالی که ما انتظار داشتیم که آن دولت سرجمع، چیزی گران بارتر و حماسی تر، یک چیزی مثلاً شبیه وِست مینستر، وایت هال  یا پرنس اندروی رازآلوده باشد!
بخشی از مجادلۀ مارکس با آنارشیست ها بر سرمسئلۀ چگونگی قدرت بنیادین بود. آیا این آن چیزی است که نهایتاً اهمیت دارد؟ در نظر مارکس خیر. در نظر مارکس، قدرت سیاسی را باید در متن وسیع تر تاریخی قرار داد. باید این‌گونه طرح مسئله شود که این قدرت به چه منافع مادی خدمت می‌کند، و به نظر او تنها به این شیوه است که می شود ریشه های قدرت را پیدا کرد. مارکس اگر منتقد محافظه کارانی بود که دولت را تقدیس می کردند اما در مقابل، با آنارشیست ها که در اهمیت دادن به دولت زیاده روی می کردند نیز چندان مدارا نمی کرد. مارکس ”تجسد بخشی“ به قدرت، جدا کردن آن از محیط اجتماعی اش و تلقی آن به مثابه چیزی در خود را نمی پذیرفت. و این امر بدون شک یکی از نقاط قوت کار اوست. با این حال این امر، مثل اغلب نظریات نیرومند، با نقاط کور مشخصی همراه است. آن چه که مارکس در مورد قدرت از آن چشم پوشی می کند، چیزی است که هموطنان‌اش نیچه و فروید از راه هایی کاملاً متفاوت به رسمیت می‌شناسند. قدرت ممکن است چیزی در نفس خود نباشد؛ اما عنصری در درون آن وجود دارد که به سادگی آن را به تسلط خودش در می آورد -عنصری که خوشی را در به کار انداختن عضلات قدرت در چشم اندازی     بی پایان می یابد، عنصری که همیشه بیش از آن که در دسترس و مهارپذیر باشد، هدف های عملی را طلب می کند. شکسپیر در نمایشنامۀ طوفان، وقتی از روابط بین پروسپه‌رو و آریل می‌نویسد این مسئله را به نوعی بیان می کند. آریل روحی تحت فرمان و قدرت پروسپه‌رو است، اما او برای فرار از این سلطه بی قرار است. آریل به عنوان یک روح شیطانی و حیله گر، دلش می خواهد که به راحتی نیروهای جادویی اش را به مثابه اهدافی در خود به کار بیاندازد و از آن لذت ببرد. نه این‌که مجبور باشد آن ها را به اهداف استراتژیک ارباب اش پروسپه‌رو محدود و منحصر کند. تنها ابزاری انگاشتن قدرت، به معنای چشم پوشی از این ویژگی های اساسی آن است؛ و این امر ممکن است نتیجتاً باعث بد فهمیِ این مسئله بشود که چرا قدرت باید به نحو خوفناکی، قهرآلوده باشد.
پی نوشت ها
۱. ژاک رانسیر، اختلاف نظر (مینیاپولیس، ۱۹۹۹)، ص. ۱۱۳.
۲. مارکس، جنگ داخلی در فرانسه (نیویورک، ۱۹۷۲)، ص. ۲۱۳.
۳. به نقل از تام باتامور، تفسیرهایی از مارکس (آکسفورد، ۱۹۸۸)، ص. ۲۸۶.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com