بولوس همکارم است. مسیحی لبنانی است و معاشر خوبی هم. ده سالی ازم بزرگتر است و دو بچهی قد و نیمقد دارد. زنش هم مثل خودش دانشجوی دکتراست، منتهی در زبانشناسی یا مطالعات تطبیقی یا چنین رشتهی رویاییای. الان میگفت دارند فکر سومی و چهارمی را میکنند. هر دوشان میخواهند یک خانواده بزرگ داشته باشند و هر کس نان دهد دندان دهد و این حرفها. بعد میگوید آینده را طور دیگری میبیند، که برگشته لبنان به روستای خودش، و نه روستای زنش، و روزی چند ساعت کار میکند و بعد برمیگردد به خانه، پیش زنش و چهار بچهاش و سراغ مزرعه و باغش و تا شب میکارد و میچیند و هرس میکند.
بهم مطمئن میگوید یک روز میآیی لبنان و با هم در باغ سیبم قدم میزنیم. حرفش را حتی بیشتر از خودش باور میکنم. زندگی پیش رو است گمانم. کتاب به آن تلخی را فقط امید به پیش رو بودن زندگی سر پا نگه داشته. هر قدر هم رومن گاری از زندگی گذشته نوشته باشد، سطر سطر کتاب زندگی پیش رو را بهت یادآوری میکند. انگار زندگی پیش رو دریایی است که دست تو را گرفتم و به میانش میزنیم، یا شاید تو زودتر به آب زدهای، یا من که یک لحظه برگردم ببینم کتاب را کنار گذاشتهای و شنهای گرم را هم گذاشتهای برای خودشان زیر آفتاب سوزان لم بدهند، به آب زدهای و میآیی روی دوشم بنشینی و بخندی. شاید هم آن موقع باشد که در جواب تشویقهایت، ویلونیست برایت لیست آهنگهایشان را آورده و تو داری میگویی زمستان ویوالدی را بزنند و من نگاهم از گیلاسم به موهای بستهات و از ورای پنجره به داخل رستوران کناری میافتد که محض دکور دو سه بشقاب گلگلی به دیوارش زدهاند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.