زندگی یک رودخانه است که هروقت دلت خواست می توانی از آن بگذری،
هر چه بیشتر در ساحل می مانی انگیزه ی آب برای آشتی با تو کمتر می شود.
و آنگاه پیش از آنکه بخود بیایی می بینی که خاک آماده ی بلعیدن توست.
هر کس از این رودخانه بیشتر می ترسد زودتر از آن عبور می کند.
اکنون این رودخانه هر روز بیشتر به من نزدیک می شود در
حالی که من در تلاش برای دور شدن از او در حال دویدنم.
در شهری زندگی می کنم که هر وقت تنگت شد می توانی در بیشتر خیابان های آن بشاشی یا بساطتت را برای فروختن هر چه داری پهن کنی. سبزی خوردنی، ماهی، فال، خرت و پرت های وارداتی، و اگر از تاریخ مصرفت نگذشته باشد حتی خودت را و در همان حال از بوی میخک زنانی که در پوششی مشکی از کنارت می گذردند و عطر و ادکلن خوش بوی رهگدران یا بوی تند و تیز عرق لباس و بدن آدمهای زیادی زنده را برای خودت به عنوان خاطره دستچین و در خاطره ات ذخیره کنی به شرطی که بدانی در کدام محله و خیابانی به دنبال چه هستی یا چه کسی به دنبال توست. همه چیز بستگی به اراده ، برنامه ریزی و آینده نگری دراز مدت و کمی بند و بست اداری کسانی دارد که می دانند سرمایه و وقت خود را در جایی بکار بیندازند که طرفیت تبدیل کردن رهگذر را به خریدار را دارد.
من برای دور ماندن از این شهر خیلی کارها می کنم اما هرچه بیشتر در آن می مانم انگیزه ام برای رفتن کمتر می شود.شهری که در آن هوا از نیمه های بهار تا ماه سوم پاییز بدخلقی اش گل می کند و گرما سر به جنون می کشد.
شهری که در آن همه ی امکانات جورواجور شهری و شهروندی برای دلتنگی و افسرده شدن در دسترس و در غیبت همه ی آن چیزهایی که یک شهر را غیر از شبکه ای از خیابان ها فرسوده و ادارات تو در تو و کارگرانی تو سری خورده برای محافظت از سلامت بشکه های نفت و ایستگاه های ایست بازرسی قرار بوده شهرستان امید و آینده شود، فراهم کرده است. شهری که با وجور عبور پر آب ترین رودخانه ی کشور، ار نعمت شیرنی آب بوی فاضلاب را به شهروندان و شوره زار به کشاورزان پایین دست هدیه داده اند. شهری با نام محله هایی که اگر حوصله اش را داشته باشی با صد زبان با تو سخن می گوید: .شلنگ آباد، حصیرآباد، آخر اسفالت، کانتکس، و چهار صد دستگاه یا گالری کوچه های تنگ و باریک و آدمهای فراموش شده. شهری که همشهری ها هم زبان نیستند و در این ناهمزبانی جای همدلی را سخت خالی می بینی.
اینها را برایت نوشتم تا بدانی زندگی در شهری که فرصت نوشتن برایت از هر شاخه ی ناممکنی آویزان است ، تجربه ی همخواگی دخترانی است که پیش از آن که عادت ماهانه را تجربه کنند، مادری فراموش شده در میان مادران و مادر بزرگهای خودند. در آپارتمانم نشسته ام و مثل بسیاری از آدمهایی دور و بر خواسته هایم را دوباره در رویا زنده می کنم. این که چگونه می شود شغلی را داشته باشی که دوست می داری، از وقتت آزاد آن طور که دلت می خواهد استفاده کنی، و زندگی را در زنده بودنت خلاصه نباشد و مجبور نباشی در میان کسانی پیر شوی که مثل راننده ای ناشی بجای نگاه کردن به شیشه جلو و توجه به مسیری که می روند، مدام به آیینه های بغل چشم بدوزند و آنقدر به آنچه گذشت فکر کنند که یادشان برود برای چه راهند و به کجا می روند.
روزی که به پدر و مادرم گفتم که می خواهم زندگی مستقلی داشته باشم، پدرم جوری با حیرت به من و از من به مادرم نگاه کرد که گفتم الان است به قول مادرم باز پس بیفتد و کار دستمان بدهد یا بیاید و مچم را بگیرد و با پسر ببینم حالت خوبه؟ و مادرم که: مگه الان مستقل نیستی؟ ما که کار به کار تو نداشته و نداریم. مگه نه مشتی. و مشتی در خلوت اما جوری که من هم بشنوم عقیده اش را دوباره تکرار کند.” صد بار بهت نگفتم که زیادی کتاب خوندن و با آدمهایی که سرشان بوی قرمه سبزی می دهد رفیق شدن، من پیرمرد را هم هوایی می کند”. و من با خود می اندیشم که این خلوت و شیوه ی زندگی خصوصی که من از آن صحبت می کنم از همان روزی که از پایان نامه تحصیلی ام را در دست گرفتم مرا انتخاب کرده اند، که می دانم همه ی آن واقعیتی نیست که اکنون حقیقتا” دارم آن را تجربه می کنم و برای برای رها شدن از آشوبی که در ذهنم است، پس از غروب آفتاب کمی زودتر راهی بیمارستان می شوم. دیرهنگام است و به توصیه رییس بیمارستان باید مواظب زن جوانی باشم که در بخش فوریت های پزشکی بستری است. با دیدنش یک آن میخکوب می شوی. نمی دانی که این زیبایی را در کدام کتاب کدام شاعر سروده است.گردنی کشیده با شانه هایی که موج در موج موهای مشکی سفیدی اش را دیدنی تر می کند و چشمهایش که باز می کند ترا به بوسبدن و باز بوسیدن می خواند. خطر مرگ از او جسته اما ضربان قلب ناموزون و فشارش هنوز پایین است. استتو اسکوپ یا همان گوشی را که از گوشم بر می دارم صدایش را می شنوم: آقا؟
می گویم: بفرمایید.
لحظه ای درسکوت فقط نگاهش را به چشمهایم می دوزد، می دانم که برای بیان درخواستی که می داند گفتنش چندان آسان نیست خودش را آماده می کند و من لرزش لبها و جدالی را که در درون می گذرد می خوانم. صورتش رنگ به رنگ می شود و وقتی دوباره می گوید آقا، این بار صدایش گویی از ته چاه می آید. آقا ترا به خدا منو نجات بدید نذارید بمیرم و می گرید. دستش را می گیرم و می گویم: خانم شما را برای زنده ماندن است که به بیمارستان آورده اند و کادر پزشکی ما با همه ی وجود برای سلامتی شما و بیماران دیگر از هیچ کوششی کوتاهی نمی کنند.
دستتان را روی قلبم بگذارید. این را می گوید و دستت را می گیرد و بر سینه اش فشار می دهد. این قلب من زمان زیادی برای تپیدن ندارد اگر. و با از گفتن می ایستد. اگر چه خانم؟ حرفتان را بدون هیچ رودربایستی بزنید، من پزشک شماییم. می گوید می داند و این بار کمی نیم خیز می شود. شما فقط شخص خود شما می تواند امشب منو نجات بدهید. من به دارو یا بستری شدن بیشتر نیازی ندارم. من نمی دانم چرا نه می توانستم دستتم را پس بکشم و نه تا چند دقیقه حرفی بزنم. مات و مبهوت و آدم خنگ و لالی شده بودم تا کم کم به خودم نهیب زدم که مرد تو ناسلامتی پزشکی و این زن بیمار. چه کاری مانده که فقط من باید آن را برایت انجام دهم.
با من همبستر بشوید. و پیش از آنکه به خودت بجنبی دستت را محکم می گیرد و باز با هق هق: بغلم بخوابید و مرا باردار کنید. ترا به خدا این کار را بکنید. و تو می گویی خانم این چه پیشنهادی است که به من میکنید؟ نکند هذیان می گویید و من متوجه نشده ام. نه. نه. من هذیان نمی گویم و هوش و هواسم جمع جمع است .
و تو مانده ای که چرا من باید با شما که همسرمرد دیگری هستید همبستر شوم؟
برای اینکه باردار شوم. و گرنه.
و گرنه چی؟
و گرنه طلاقم می دهد. شوهرم و خانواده اش بیرونم می کنند و چون روی برگشتن به خانه ی پدری با داشتن چهار پسر و دو دختر دیگر را ندارم، ناچارم خودم را سر به نیست کنم.
عرق از چهار ستون تنت جاری است.اگر پا در دنیایی که دیگر انگیزه ی همبستر شدن با زنی که با تو هم دل و عاشقت نیست نگذشته بود، بی درنگ خواسته اش را با همه ی خطرات و پا نهادن روی اصول اخلاقی بود می گذاشتی و این فرصت را از دست نمی دادی، اما اکنون این تویی و آن باورهایی که بسیاری از همکاران و آشنایان را از تو رم می دهد و دوباره اما این بار با قاطعیت می گویی نه. نه خانم این از توان من بیرون است و او هنوز زار زار می کرید که تو از اتاق خارج می شوی.
هنوز سه هفته ای از آن شب و مرخص شدن بیماری که دیگر هیچگاه به بالینش نرفتی نگذشته است که در صفحه حوادث روزنامه عکس او را بعنوان مقتول می بینی که اداره آگاهی در جستجوی یافتن قاتل است و هنوز سر نخی از انگیزه و محل وقوع جنایت پیدا نشده است و همسر زن مبلغ صد میلیون تومان به کسی که بتواند قاتل یا قاتلین را
معرفی کند پاداش تعیین کرده است.
روزنامه را به کناری پرت می کنی و در خودت فرو می روی زیرا که تو اکنون قابیلی که آدم را بخاطر آوردنت به این دنیا و جنایتی که در آن کرده ای باز نفرین می کنی. سوار تاکسی می شوی و وقتی راننده آدرس را از تو می پرسد مثل این است که می داند تو شهروند این شهر نیستی،اما خودت بهتر از هر کسی می دانی که این شهر ماندگاریش را در تو پنهان نخواهد کرد.
علی کریمی
۱۰ بهمن ۱۴۰۰
تورنتو – کانادا
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.