هفتم – موسولینی در دوران سیاه تسلط فاشیست ها بر ایتالیا مقدرانه بانگ بر میکشید: “فاشیسم، مقدم بر همه، نه به اسکان یک صلح دایمی اعتقاد دارد، نه به فایده ی آن. فقط جنگ است که تمامی توش و توان آدمی را به بالاترین کشش میرساند و بر پیشانی مردمانی که شجاعت رویارویی با آن را دارند، مهر شرافت و نجابت میزند.” از این رو باید پذیرفت که جنگ، جهاد فی سبیل الله، نبرد پیشگیرانه، دفاع مقدس، حمله ی بشردوستانه و دیگر مفاهیم مشابه، بیانگر سیستم ها و یا استراتژی های مطلوب فاشیست ها به شمار می روند.
دهه ی اول پس از انقلاب، که هشت سال آن با جنگ ایران و عراق همزمان بود، دوره ای تاریخی است که اگر چه با وقایعی نظیر ترور “محمد علی رجایی” – به عنوان رئیس جمهور مورد حمایت موتلفه و جناح محافظه کار حوزه – دستاوردهای سیاسی چندانی برای فاشیست ها نداشت، اما به واسطه ی جنگ و تحریم های بین المللی علیه ایران، بورژوازی تجاری درون سیستم را به شدت فربه کرد و رشد بنگاه های عظیم املاک، زمین و کارخانجات توقیف شده را در پی داشت. نهادهایی که عناوینی چون بنیاد مستضعفان را یدک می کشیدند، اما عموماً با تولیت مشترک جریان های هم سو با حوزه و بازار اداره میشدند. از سوی دیگر مقارن با جنگ ایران و عراق جمهوری اسلامی در جنگی دیگر هم شرکت داشت؛ جنگ با گروه ها، سازمان ها و احزاب مسلح و غیر مسلح درون ایران که حکومت به منظور حذفشان از فضای سیاسی و اجتماعی دست به سرکوبی گسترده زده بود. بنابراین میتوان این ادعا را مطرح کرد که در مقیاسی کلی این دوران دوران طلایی فاشیست های درون سیستم محسوب میشود. دورانی که مقارن با آخرین سال های زندگی آیت الله خمینی، با حذف “میرحسین موسوی” – به عنوان مجری سیاست های اقتصادی شبه سوسیالیستی – حذف آیت الله منتظری – به عنوان بدیلی جدی برای رهبری ایران بعد از آیت الله خمینی – و به راه انداختن حمام خون در زندان های ایران به پایان رسید. پیروزی مهمی که می توان نقطه ی اوج آن را رهبری سید علی خامنه ای دانست و باید با صراحت اعلام کرد که کارگزارن سازندگی – به عنوان پدران مادی و معنوی اصلاح طلبان – در تمام این سیاست ها با محافظه کاران همکاری و هماهنگی کامل داشتند. در این دوران بنیاد مستضعفان و دارایی های آن چون ده ها ارگان و بنیاد دیگر که در واقع بخشی از اموال عمومی به حساب میآمد تحت عنوان غنایم دهه ی اول به طور کامل در اختیار بازار و روحانیت مبارز حامی آنها قرار گرفت. حذف آگاهانه ی دولت شبه سوسیالیستی میرحسین موسوی نیز فرصت بلعیدن کامل این لقمه ی بزرگ را به ایشان بخشید. شاید به تعبیری این باج بزرگ مصلحت اندیشان به بازار و روحانیت حامی آن پاسخی نیز به اتهامات و فشارهایی بود که آنها را متهم به گمراه کردن خمینی و پایان بی دلیل جنگ می کرد؛ جنگی که به تعبیر ایشان می توانست به زودی با فتح بصره و بغداد به پایان برسد. پس بیدلیل نیست که میرحسین موسوی در روزهای پس از انتخابات ۸۸ در پاسخ به محسن رفیق دوست (وزیر تحمیل شده بر کابینه ی موسوی) که وی را به عنوان نخست وزیر دوران جنگ به عدم حمایت مادی کافی از جنگ و درپی آن مسبب نتایج حاصل از شکست در جنگ کرده بود، گفت [۲۱]: “اگر دولت را در اختیار میگرفتید بر سر کشور همان میآوردید که در طول مدیریت خود بر سر بیت المال و اموال مستضعفان و یتیمان در بنیاد مستضعفان آوردید.” اگر میرحسین موسوی را نماد رودررویی با موتلفه در سیاست های اقتصادی و برنامه های مربوط به نحوه ی اداره ی جنگ ایران و عراق بدانیم، حسینعلی منتظری نماد رودررویی با موتلفه و روحانیت حامی آن در تحولات همان جنگی بود که در درون ایران برای حذف جریان های سیاسی به هر قیمتی جریان داشت. برخورد آیتالله منتظری و نزدیکانش با دستگاه مخوف “اسداله لاجوردی” در زندان های ایران یکی از جدی ترین و آشکارترین موارد این رو در رویی به حساب میآمد. این دو دیدگاه اصلاحگرایانه ی اصیل درون سیستم با همکاری های کامل مصلحت اندیشان با فاشیست های درون سیستم حذف شدند تا راه برای ظهور نوعی از اصلاح طلبی فرمایشی باز شود.
هشتم – بورژوازی مولد درون سیستم که برای دوم خرداد ۷۶ هورا میکشید – و با وجود رخداد ۲۵ خرداد هم چنان هم دل به همان خیال شیرین دوم خرداد خوش کرده – تصور میکرد با این اتفاق موفق شده تا هم سیکل سرکوب نسلی را با موفقیت انجام دهد و هم اینکه برتری کمی قابل توجه خود را به دیگر جریانات به اثبات برساند و از این رو توانسته سال صفر تاریخ را رقم بزند. در حالی که حتی در دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی تیم های ترور وزارت اطلاعات جریان هایی را که به معنای واقعی به اصلاح و رفورم اعتقاد داشتند، هدف قرار میدادند. ترور دکتر عبدالرحمان قاسملو – رهبر حزب دموکرات کردستان – که بارها به صورت علنی و رسمی بر راه حل سیاسی به عنوان تنها راهکار ممکن تأکید کرده بود، نمونه ای قابل توجه بر این مدعاست. تصور سرمایه داری بی هویت بعد از جنگ آن بود که میتواند رویای اسلام رحمانی و جامعه ی مدنی را بر نعش های خونین هزاران دگراندیش و هزاران رزمنده ی سالهای جنگ بنا کند، ولی در حقیقت هیاهوی آنها بیش از هر چیز به توصیف “جرج ارول” از ایدئولوژی نازی ها شباهت دارد که میگوید: “ایدئولوژی نازی ها منکر چیزی به نام حقیقت است. به همین صورت چیزی هم به نام دانش وجود ندارد. یک دانش آلمانی هست و یک علم یهودی و غیره. و در نهایت دنیایی خوفناک و اسرار آمیز میماند که در آن یک پیشوا یا باند حاکمِ دیگری نه تنها آینده را، بلکه گذشته را نیز کنترل میکند. اگر رهبر در رابطه با واقعه ای تصمیم بگیرد که: “این هرگز وجود نداشته است.” – خب این هرگز وجود نداشته.” این بورژوازی تازه به دوران رسیده، هیچگاه تصور نمیکرد که وحشت ناشی از جنایات فاشیست ها و مقاومت ناگزیر در برابر آنها، حتی لشگر مردگان را به ائتلاف با لشگر زندگان فرا بخواند. فاش شدن جنایات کهریزک نقطه ای بود برای پیوند خوردن نسل امروز با نسلی که در دهه ی شصت ناجوانمردانه به مسلخ سپرده شده بود. نسل جوان سرکوب خویش را در امتداد سرکوب پدرانش تحلیل کرد و اینگونه بود که مردگان و قربانیان فراموش شده باردیگر از دل تاریخ فراخوانده شدند تا فاشیست ها و مصلحت اندیشان در برابر ائتلاف جادویی میان زندگان و مردگان بر خود بلرزند و با آنکه مصلحت اندیشان در آغاز جنبش سبز خود را به این جنبش مردمی الصاق کرده بودند، در ادامه به بهانه های مختلف از همراهی با جنبش سرباز زده و به همان میزان به فاشیستها متمایل شوند.
در جریان جنایات کهریزک شکست تلاش بی وقفه ی زعمای قوم در سرکوب نسلی اما از زاویه ای دیگری هم خودنمایی کرد. آنها که مدعی بودند توانسته اند ارزشهای حکومت اسلامی را به عنوان ارزش های بر آمده از انقلاب ۵۷ جا بزنند و به واسطه ی میزان کردن نظام تربیتی جامعه با نظام سیاسی حاکم سلطه ی خود بر جامعه را تثبیت نمایند، حتی از اعمال این خطوط قرمز بر خانواده و فرزندان خود عاجز ماندند؛ اگر چنین حقیقتی وجود ندارد پس کشته شدن محسن روح الامینی در بازداشتگاه کهریزک به چه معناست؟ پیش از وقایع سال ۸۸، داریوش مهرجویی در فیلم “سنتوری” – به عنوان یک اثر کدگذاری شده – به درستی بر این موضوع انگشت گذاشته بود و به وضوح آن را به تصویر کشید. در سکانسی که قهرمان جوان فیلم در جواب نصیحت های پدرش با خشم و عصیان بر سرش فریاد میکشد که بهتر است به جای اصلاح کردن او خودش را اصلاح کند، روی صحبتش تنها با اصلاح طلبان درون سیستم نیست، علی سنتوری با این جمله کلیت سیستم را نشانه می گیرد. کلیت سیستمی که در سی و سه سال گذشته با اعمال هر نوع تبعیض، خشونت و جنایتی ثابت کرده که نه تنها اصلاح پذیر نیست، بلکه هر چه جلوتر نیز میرود عریانتر شده و چهره ی کریه خویش را آشکارتر می سازد.
نهم – سیاستهای اقتصادی و اجتماعی ارائه شده توسط هاشمی رفسنجانی و حلقه های نزدیک به او، که بارها مورد انتقاد افرادی چون زنده یاد “عزت الله سحابی” قرار گرفت و نسبت به پیامدهای گسترده ی آن هشدار داده شد، جامعه را بدون هیچ پشتوانه،حمایت و توان مقاومتی به مسلخ فاشیسم هدایت کرد. از این رو در شرایط کنونی، ایران بیش از آنکه به گفته ی حمید رضا جلایی پور [۲۲]، ناگزیر بین انتخاب الگوی کوبا یا کره جنوبی باشد، در مسیر مکزیکی شدن گام بر میدارد. کشور صنعتی ثروتمندی که علی رغم بهره مندی از منابع عظیم نفت و تولیدی بیش از ایران، در چنبره ی فساد گسترده ی حکومتی و جنایات سازمان یافته ی کارتل های مواد مخدر و اسلحه قرار دارد؛ تنها در شش سال گذشته بیش از پنجاه هزار نفر قربانی جنگ های بین کارتل های مواد مخدر با یکدیگر و با نیروهای دولتی و مردم شده اند و نکته ی مهم این است که رشد بسیار گسترده و جهش وار این خشونت ها پس از اعمال سیاستهای دست راستی در پایان دهه ی ۸۰، پیوستن مکزیک به پیمان نفتا و تضعیف اقتصاد ملی آن صورت گرفت. تنها برای ارائه ی نمونه ای ملموس میتوان گفت کشوری امن و با ثبات که در سال ۱۹۸۶ امتیاز میزبانی یکی از مهم ترین رویدادهای ورزشی جهان – یعنی جام جهانی فوتبال – را دارا بود، پس از گذشت یک دهه از پیوستن به پیمان نفتا و برداشتن تعرفه های تجاری و گمرکی و محدویتهای سرمایه گذاری، اکنون به یکی از خطرناکترین کشورهای جهان برای گردشگران و خبرنگاران شهرت دارد و الگوهای خشونت رایج در آن بسی مهیب تر و غیرقابل تصورتر از توان انسانی است؛ آن گونه که هر چند یکبار اخبار کشف اجساد مثله شده ی قربانیان و گورهای دسته جمعی در گوشه و کنار کشور و حتی در مرکز شهرهای بزرگ مکزیک در صدر اخبار رسانه های معتبر جهان قرار می گیرد.
دهم – در روایات رسمی ارائه شده از جنگ هشت ساله ی ایران و عراق – یا همان دفاع مقدس – دست کم سه روایت در سینما و در سه دوره ی متفاوت قابل تأمل است. “عروسی خوبان” از محسن مخملباف، “آژانس شیشه ای” و “موج مرده” ازابراهیم حاتمی کیا و سه گانه ی “اخراجی ها” از مسعود ده نمکی به وضوح تفاوت روایت های رسمی ارائه شده از جنگ را در این سه دهه نمایش میدهند. جامعه ی ایران – با شدت و ضعف های متفاوت – همواره با قربانیان و بازماندگان جنگی چنان خونبار همدردی کرده و میکند، اما سوال اصلی این جاست مردم آیا با اراذل و اوباش فیلم اخراجی ها هم همدردی میکنند؟ قهرمان های اخراجی ها کوچکترین شباهتی به قهرمانان اصولگرای مخملباف و حاتمی کیا ندارند و از این روست که باید پرسید به راستی اخراجی ها چه کسانی هستند؟ و دقیقاً از کجا اخراج شده اند؟
یازدهم – سر برآوردن گفتمان سازندگی و مصلحت از پس یک دهه سرکوب سازمان یافته و هدفمند نیروهای آزادی خواه و همچنین قتل عام گسترده ی نویسندگان، روشنفکران، زندانیان سیاسی و تبعیدشدگان بیانگر دوره ای آزمایشی بود که بورژوازی مولد درون نظام با هدف اصلاحات سیاسی محدود و زمینه سازی ادغام خود در نظام سرمایه داری جهانی با زمزمه های کفایت موقت قتل عام، شکنجه و سرکوبی بی امان روشنفکران و ترقی خواهان در حوزه ی سیاسی آغاز کرده بود. از دیگر سو جناح بورژوازی تجاری و بازار و همینطور بخش تندروی حوزه که نمیخواستند از لحاظ سیاسی قافیه را چون دهه ی اول انقلاب ببازند از هر گونه همراهی با این فضای باز سیاسی سرباز زدند. در سطح خرد، ترور “اسداله لاجوردی” – به عنوان یکی از اعضای شاخص موتلفه – در شهریور ۷۷ آتش درگیری جناح های درون نظام را شدت بخشید. قتل محمدجعفر پوینده، محمد مختاری، داریوش فروهر و پروانه اسکندری در آذر ماه همان سال، از منظر رویه و روند سی ساله ی سرکوب در ایران معمول می نمود، اما در مناسبات بین دو جناح درون نظام پیامی روشن و واضح داشت؛ اصلاحات بی اصلاحات! تشدید نبردها در درون دستگاه های امنیتی و افشای بخشی از جنایات کارگزاران دستگاه های امنیتی چون سعید امامی، تصفیه ی گسترده ای در درون نهادهای امنیتی را در پی داشت. بنابراین آنچه تحت عنوان دستگاه اطلاعات موازی در درون قوه ی قضاییه و نهادهای نظامی در دوران سید محمد خاتمی در افکار عمومی منتشر می شد، چیزی نبود جز سازماندهی مجدد بخش عمده ای از عوامل قتل، شکنجه، بازجویی و سرکوبی مخالفان تا پیش از آغاز اصلاحات که مستقیماً توسط محافظه کارترین جناح حامی حوزه و بازار رهبری و هدایت می شد و نقطه ی عزیمت اخراجی ها نیز همینجاست؛ هسته ی سخت تفکری که به عبارت علمای اسلام آرام آرام سترعورت می شد. پیش از این ابراهیم حاتمی کیا در فیلم آژانس شیشه ای – که توسط خبرگزاری فارس به عنوان فیلم برگزیده ی سه دهه ی اخیر انتخاب شد – دو کاراکتر امنیتی حاضر در سیستم را به تصویر کشید و با این کار برای نخستین بار شکاف موجود در دستگاه های امنیتی جمهوری اسلامی را مطرح نمود. شکافی که از یک طرف با تصفیه های گسترده ای که توسط اصلاح طلبان در وزارت اطلاعات صورت گرفت و از طرف دیگر با ترور سعید حجاریان توسط اصولگرایان علنی شد.
شناعتی که در فیلم های بازجویی متهمان قتل های زنجیرهای نظیر سعید امامی، همسرش و مصطفی کاظمی مشاهده میشود، احتمالاً توسط اخراجی ها و برای اعاده ی حیثیت خویش و تحت فشار قرار دادن شرکای سابق اصلاح طلبشان انتشار یافت. اخراجی ها که تا پیش از این مدیران و عمله ی دخمه های اطلاعاتی و امنیتی حکومت بودند در این مقطع بیش از پیش به ضرورت دفاع از خویش در برابر حمله های احتمالی پی بردند. اخراجی ها، که نام آن زیاد هم بی مسما نیست، در بستر مناسبات درون سیستم قابل فهم است. ادعای آن حضور پااندازها، الوات ها، اراذل، شکنجه گران و قصاب های حکومت در جبهه های جنگ است. پیام این فیلم برای اصلاح طلبان درون سیستم روشن بود، گرچه در کنار آن تلاشی برای تجدید روحیه و عضوگیری از بدنه ی جامعه هم به حساب میآمد. احمدی نژاد سمبل رهبری این جریان شد. سید علی خامنه ای، موتلفه و روحانیت نزدیک به آنها رهبران و حامیان این ائتلاف را تشکیل دادند و حزب آبادگران ایران اسلامی خاستگاه سازمانی اخراجی ها به شمار می رود. اینان ریاکارانه از همان ابتدا تحزب را توطئه ی دشمن بر می شمردند ولی حضور احمدی نژاد در شهر و در پی آن به تن کردن ردای شهرداری پایتخت، امکانات اقتصادی لازم برای تحرک بیشتر در قالب یک حزب سیاسی نوظهور را به آنان بخشید. تا همانطور که مارکس در کتاب “هجدهم برومر” درباره ی انجمن نیکوکاری وابسته به جمعیت ۱۰ دسامبر – پایگاه اصلی لویی بناپارت – میگوید “برای خودشان به ضرر ملت زحمتکش نیکوکاری کنند.” که در اینجا با مسماتر آن است که بگوییم مهرورزی کنند.
اخراجی ها علی رغم وابستگی شدید و جدیشان به نهادهای درون حکومت در حوزه ی عمومی فاقد هر گونه سازمان اجتماعی قوی بودند و همین ضرورت هم باعث می شود تا تلاشی پیگیر و بیوقفه برای یارگیری از تمام گروه ها، جریان ها و نگرش های اجتماعی و سیاسی داشته باشند. نماز جماعت خواندن به امامت امام زمان، تمجید از کوروش هخامنشی، دفاع از حقوق هسته ای در زمین چمن ورزشگاه آزادی، جذب کشتی گیر و وزنه بردار، سر دادن زمزمه های راه اندازی مراکز عفاف و اجازه ی حضور زنان در ورزشگاه، شاخ و شانه کشیدن برای مافیای قدرت و ثروت، سینه چاک دادن برای بسیج، نشان دادن زنان و مردان فوکول کراواتی در میتینگ های شان، معرفی وزیر زن به کابینه، تأکید ریاکارانه بر تضاد شهر و روستا و تلاش برای تشدید آن و در نهایت سفرهای استانی و پوشیدن لباس محلی و استفاده از ادبیاتی لمپنی و عوام زده همه و همه از جمله تلاش های اخراجی ها برای ایجاد ائتلافی ناهمگن و نامتعارف به حساب میآید که به حق باید نام ائتلاف فاشیستی را بر آن نهاد. در فیلم مستند “نامه هایی به رییس جمهوری” – که درخارج از ایران به صورت محدود اکران شد – میتوان تصویری روشن را از بخشی از پیامدهای این سفرها مشاهده کرد؛ آنجا که خدمه گونی گونی نامه های محرومینی را جمع میکنند که حق خود را پس از سه دهه جنگ و خشونت و سرکوب از او به عنوان منجی و نماینده ی موعود، گدایی میکنند. اینجاست که احمدی نژاد در بازگشت از سازمان ملل و با شعار مدیریت جهانی (قرینه ی گفتگوی تمدن ها) هاله ی مقدس دور سرش را به عنوان تحفه ی سفر پیشکش روحانیتی می کند که سه دهه به همت غریزه ی او حکومت کرده است. چه اهل فن و چه ناشیان از همان ابتدا دانستند که هاله ی نور گرد سر این شعبده باز پیام ارتباط بی واسطه اش با منجی و موعود است و در پی آن نیز اعلام استقلال از روحانیت! شعبده ای که طی سه دهه مجاورت، مشارکت و همکاریاش با روحانیون به خوبی آموخته است.
دوازدهم – قهرمان فیلم “عروسی خوبان”، که ظاهراً شهرنشینی معتقد است، بر بازاریان متعهد فربه شده در زمان جنگ خروجید، قهرمان “آژانس شیشه ای” هم برای دفاع از حق روستایی زخم خورده و مجروح همین کار را تکرار کرد و درنهایت در اخراجی ها از خدمات و رشادت های پیشین الوات، اراذل و زورگیرهای حاشیه ی شهر- که به قول رضا مارمولک به آغوش اسلام (البته اسلام رحمانی) پیوسته بودند – تجلیل به عمل آمد تا برای انجام مسئولیت های جدیدشان آماده شوند و این موضوع نیز مقارن با طرح ارتقای امنیت اجتماعی و شناسنامه دار کردن اراذل و اوباش بود.
نقطه ی مشترک بین حاج کاظم و پرسوناژهای فیلم “اخراجی ها” این است که هر دو از برقراری ارتباط با اکثریت جامعه عاجزند. با آنکه تریبون های رسمی حکومت همواره از صفوف گسترده ی “مردم همیشه در صحنه” صحبت کرده اند، می کنند و خواهند کرد، اما در عین حال همواره نیز وانمود می کنند در موضعی تدافعی قرار دارند که بیشتر از هر چیز پیش درآمد انبساط و تهاجم به حساب میآید. حاج کاظم تراژیک مینماید و مجید سوزوکی کمیک، اولی چون گوش به ملکوت سپرده جدیتر و عصبیتر از آن است که بتوان حتی با او حرف زد و دومی دلقکتر از آن که بتوان جدی اش گرفت. اولی آنقدر معنوی است که سرنوشتش در آسمان ها رقم می خورد، دومی آنقدر غریزی و حقیر که باید با دقت به تمام شیارها و حفره های غرایزش خیره شوی تا شاید جایی در آن حوالی پیدایش کنی. اولی مدعی جنگ و نور و حماسه است و همه را متهم می کند که توان دیدن این همه نور را ندارید. دومی از اعماق مخوف تاریکی جنایت و قتل و شکنجه می آید و چون به واسطه ی سه دهه کلیدداری و سرپرستی دستگاه دوزخ و دروغ عادت کرده لب بسته باشد تا مبادا خودش را لو بدهد، میخواهد که دیگران باور کنند او هم مانند حاج کاظم در جبهه حضور داشته؛ گرچه با شیوه و تربیت خودش، اما قول می دهد پا به پای حاج کاظم حماسه خلق نماید. علی رغم هزار گونه دل بستگی و غریزه ی زمینی دست و پاگیر در لحظه ی موعود همه چیز را ترک خواهد کرد و خود را روی میدان مین پرتاب میکند. پس چرا تماشاگران با وجود این همه حماسه قهقهه سر میدهند؟ چون او چیزی بیش از یک دلقک دروغگو نیست. از این رو عجیب نیست که در دنیای واقعی و هزاران کیلومتر دورتر در فرودگاهی در شهری که به زبان او حرف نمی زنند و حتی شاید ندانند ایران کجای جهان است، مأمورین مراقبت و انتظامات هم می فهمند که او هر که هست رییس جمهور نیست. شاید سرکرده ی یکی از گروه های مافیا و یا کارتل های مواد مخدر آمریکای لاتین باشد؛ پس می شود با بدن های ورزیده و عینک آفتابی و اسلحه های اتوماتیک کنار او ایستاد و عکس یادگاری گرفت [۲۳]. از سوی دیگر در همین دنیای واقعی اما، جنبش مردم حاج کاظم ها را می پذیرد با آنکه هنوز هم نمی فهمد چرا اسلحه را به سمت آن ها نشانه رفت و سوالی را که باید از دستگاه سیاسی می پرسید از آن ها پرسیده بود؟!
سیزدهم – جنبش سبز بیش از آنکه یک اتحاد سیاسی باشد یک ائتلاف ضدفاشیستی است. ائتلافی مدرن و مدنی که نه لیبرال است نه سوسیال، نه راست است نه چپ، نه اصلاح طلب است نه اصولگرا، نه رفورمیست است نه ساختار شکن، نه دینی است و نه لاییک، نه متعلق به بالادستان است نه متعلق به فرودستان در عین حال که همزمان تمام اینها نیز هست. به بیانی بهتر جنبش سبز راه سومی است بر ضد تمام دوگانه ها، در عین حال که توان آن را داراست تا تمام آنها را نیز در خود جای دهد. به زبان هگلی جنبش سبز یک “نفی در نفی” است؛ تکرار ناب تمام آن خواست هایی که تا پیش از این ایرانیان ژستش را گرفته بودند و حالا با تکرار تمامی آن ژست ها گذشته را به شکلی صریح بازسازی می کنند، مرزها را از میان بر می دارند، خطاها را جبران میکنند و بار دیگر حقیقت سرکوب شده ی انقلاب ۵۷ را پدیدار میسازند. به همین علت – و تنها به همین علت – جنبش سبز توان آن را داشت تا در برابر ائتلاف ناهمگن و نامتعارف فاشیست ها آن جمعیت میلیونی و متکثر را به خیابان بیاورد. با تحلیل تظاهرات ۲۵ خرداد ۸۸ میتوان به حقایق بسیاری دست یافت، اما مهمترین حقیقت آن روز و روزهای بعد از آن تکثر درونی آن بود، اما چرا باید ائتلاف سبز را متکثر نامید ولی ائتلاف فاشیست ها را ناهمگن و نامتعارف؟ تکثر درونی جنبش سبز بر پایه ی سیاست مردمی شکل گرفت که اصل اساسی آن برابری است و همین برابری باعث شد تا آزادی بیان درون جنبش سبز نیز تضمین شود. میرحسین موسوی از دوران طلایی امام صحبت میکرد – با آنکه در بیانیه هایش و تأکیدی که بر مجلس اول شورا و مجلس پیش نویس قانون اساسی داشت نشان داد که منظورش از دوران طلایی دقیقاً کدام مقطع زمانی است – و در همان حال نیز نیروهای دیگری که خود را درون جنبش تعریف میکردند مسئله ی کشتارهای سال ۶۷ و قبل از آن را به میان کشیدند که در دوران اصلاحات جز خطوط قرمز به شمار میرفت. تظاهرات های سکوت – به عنوان آغاز مسیر جنبش سبز – شورشی بر ضد فاشیزم به حساب میآمد و آنگونه که “آلن بدیو” میگوید یک رخداد سیاسی بود. چرا که تا پیش از آن در ایران نه تنها چنین ائتلاف وسیعی بر ضد فاشیستها شکل نگرفته بود، بلکه چنین شکل بروز متمدنانه ای هم نداشت و از این رو نو بود. همچنین توان آن را داشت تا به شکلی صریح و فارق از هر گونه تمایز جغرافیایی، نژادی، جنسیتی و طبقاتی هر کسی را به خود جذب نماید و از این منظر نیز عام و کلی به حساب میآمد. تصاویر ثبت شده از آن روزها و واکنش هایی که افکار عمومی جهان به این رخداد نشان داد موید این ادعاست.
پایبندی به رخداد ۸۸ به معنای مرور رمانتیک آن شکوه میلیونی نیست، بلکه تلاشی مداوم برای حفظ ائتلافی است که توانست در کمال مدنیت نظم فاشیستی حکومت را خرد و متلاشی کند. اگرچه بعد از آن دستگاه سرکوب حکومت توانست آن نظم و اقتدار فاشیستی را احیا نماید، اما نکته ی قابل تأمل ایجاد استثنایی بر این خواست ارتجاعی قدرت بود؛ ائتلاف ضدفاشیستی مردم توانست این مهم را به اثبات برساند که میتوان به دست خود مردم در کمال مدنیت و با پرهیز کامل از هر نوع خشونتی اقتدار آهنین فاشیست ها را خرد و متلاشی کرد. تمام کسانی که در جریان اعتراضات سال ۸۸ در خیابان حضور داشتند بر این مهم شهادت خواهند داد که تصویر برداری از وقایع آن روزها کاری خطیر محسوب میشد. نیروهای سرکوب نفس هر کسی را که مبادرت به تصویربرداری میکرد، میبریدند. مردم تنها در تظاهرات های سکوت میتوانستند در کمال آرامش، حضور میلیونی شان را در تاریخ ثبت نمایند. به همین خاطر – یعنی در هم شکسته شدن نظم فاشیستی حاکم – فاشیست های حکومت اسلامی تمام توانشان را به کار انداختند تا به هر قیمتی آن جمعیت میلیونی را پراکنده نمایند. از کشتار و زندان و تجاوز گرفته تا استقبال از هر سیاستی که به عدم ثبات اقتصادی ختم شود، همه گی از یک آبشخور تغذیه میشوند؛ پاشنه ی آشیل فاشیست ها استمرار آن ائتلاف و عینیت پیدا کردنش در خیابان است. با آنکه اسدالله عسگراولادی بعداً حرفش را پس گرفت اما در دی ماه سال گذشته گفته بود تا شش ماه آینده در ایران قحطی میآید. نباید فراموش کنیم که این اظهارنظر یکی از همان محتکران سال های جنگ است که همان طور که پیشتر اشاره شد تاب تحمل سوسیالیزم نیم بند همان سالها را هم نداشتند. پس ناگفته پیداست که حاج آقای موتلفه چی دلنگران زندگی مردم نیست و قصد ایجاد وحشت عمومی در میدان اقتصادی را دارد؛ اگر نه سعادت جمعی کجا و چرتکه ی اهل بازار کجا؟ چنین نگاهی تلاشی است برای تشدید داروینیزم اجتماعی در ایران؛ همان که اصحاب حجره ترجیح میدهند اقتصاد فطری [۲۴] بخوانندش و امروزی ترهایشان نظم خودانگیخته ی بازار! نظمی ارتجاعی که با تمام توش و توانش قصد آن دارد تا هم زمان شکل و محتوای تضادهای عینی و انضمامی برآمده از مناسبات جامعه را انتزاعی کند. “آرتور کوستلر” در بخش پایانی کتاب “گفت و گو با مرگ” این موضوع را از زبان یکی از خلبان های ارتش ژنرال فرانکو- که خودش را یک نجیب زاده میخواند – این گونه بیان می کند: “در طرف شما، فقیر علیه غنی میجنگد. ما سیستم تازه ای داریم. ما نمیپرسیم طرف فقیر است یا غنی؟ میپرسیم طرف خوب است یا بد؟ فقیر خوب و غنی خوب هر دو در یک جبهه اند. فقیر بد و غنی بد در جبه هی دیگر.” به احتمال قوی نجابت ریاکارانه ی خلبان فاشیست باعث شده بود تا سوال کوستلر در رابطه با مکانیزم تشخیص خوب ها از بدها بی پاسخ بماند، چرا که اگر او کمی صادقانه تر با کوستلر صحبت میکرد باید می گفت که خوب ها همان کسانی هستند که قویترند و بدها همان ها که ضعیفترند، منطق شومی که هیتلر در توجیه جنایات نازی ها آن را اینگونه بیان میکرد: “فکرش را هم نکنید آقایان! این هم جزیی از اقدامات دولت است در جهت چهار میخه کردن قدرت قانونی حکومت. وانگهی که دیده است کسی از پیروزمندان حساب بکشد؟” فاشیست های مسلمان نیز همین را میخواهند؛ تقلیل تمامی تضادهای موجود به تضاد قوی و ضعیف!
بر این مبنا امروز همزمان با تلاش برای ارائه ی راهکارهای کلانِ مقابله با فاشیزم، تلاش برای حفظ و پاسداری از همین هسته های مقاومت در زندگی اجتماعی یکی از مهمترین اقداماتی است که میتوانیم برای حفظ آن ائتلاف شکوهمند انجام دهیم. حال که حکومت به واسطه ی تحمیل ریاضت اقتصادی بر جامعه قصد دارد تا بیش از گذشته آن را اتمیزه نماید و به یک معنا میدان اقتصادی به اصلی ترین میدان کشمکش حکومت و مردم بدل شده، ضروری است تا تک تک ما با نگاهی زیر چشمی به این حقیقت که در ایران هیچ تغییری در هیچ حوزه ای رخ نمیدهد مگر آنکه تغییرات مدنظرمان به تغییرات سیاسی منجر شود، این سوال را از خود بپرسیم که در شرایط فعلی توان اجرای چه برنامه ها و الگوهای جمعی را داریم تا از بار فشار خرد کننده ی این ریاضت اقتصادی بکاهیم؟ برنامه هایی نظیر به اشتراک گذاشتن امکاناتی که در اختیار داریم و خدماتی که میتوانیم به یک دیگر ارائه دهیم تا به واسطه ی آنها منافع جمعی را حمایت کرده و سدی را در برابر اتمیزه شدن جامعه – که خواست شماره ی یک فاشیست هاست – بسازیم. بی اغراق تشکیل و حفظ هسته های مقاومت و هم چنین شبکه های اجتماعی که ضامن همبستگی عینی ما در زندگی روزمره هستند یکی از مهمترین اقدامات ضدفاشیستی محسوب میشود. رویارویی انتقادیِ بی وقفه، مدنی و صبورانه ی ما با فاشیست های ایران در حوزه ی فرهنگ و سیاست – به عنوان فرایند و برآیند تغییرات اجتماعی – و همچنین تلاش برای تداوم حضور اعتراضی در خیابان تنها راهی است که میتواند فاشیست ها را گام به گام به عقب نشینی وادارد؛ درست شبیه همان رفتاری که بعد از جنگ جهانی دوم معمولاً شهروندان اروپایی در برابر باقی مانده ی طرفداران فاشیزم انجام میدهند؛ آنها با اتحاد بدن هایشان حلقه ای گرد شهر به وجود میآورند و هم زمان به صورت عینی و نمادین راه ورود فاشیستها به شهر را مسدود میکنند. حال شاید بتوان در انتهای این نوشتار بار دیگر به سطرهای ابتدایی آن بازگشت و به یاد اندوه عمیق ناشی از رنج های محنت افزای قربانیان خشونت های سازمان یافته – که این نوشتار بغض آلوده به یکایک آنها تقدیم میشود – قطعه ی زیر را با دقت نظر بیشتری خواند:
“میتوانست اتفاق بیفتد
باید اتفاق میافتاد
پیشتر اتفاق افتاده بود. بعدتر هم.
نزدیکتر. دورتر.
اتفاق افتاد، اما نه برای تو.
تو نجات پیدا کردی، زیرا که اولی بودی
تو نجات پیدا کردی، زیرا که آخری بودی
تنها. با دیگران.
راست. چپ.
برای اینکه باران میآمد. برای اینکه سایه بود.
برای اینکه آفتابی بود.
شانس آوردی که جنگل بود.
شانس آوردی که هیچ درختی نبود.
شانس آوردی، شنکش، قلاب، نورافکن، ترمز،
تیر، چرخش، یک چهارم اینچ، یک لحظه …
پس، تو اینجایی؟ هنوز گیجِ جا خالی ای دیگر، قسر در رفته، بخشیده شده؟
سوراخی در تور و تو از میان آن جستی؟
بیشتر از این نمیتوانستم شوکه شوم
یا زبانم بند بیاید
گوش کن،
که چه گونه قلب تو درون من میتپد.”
[ شیمبورسکا – شاعر لهستانی – ترجمه ی” س.الف”]
نویسندگان : فرهاد مرادی – اردشیر رستم پور
……………………………………………………
[۲۱] khaandaniha.com
[۲۳] fararu.com
[۲۴] library.sharif.ir
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.