به یاد رفیقی که تصویر انسانیش در ذهنم حک شده‌است. رفیقی دل شکسته، رنجدیده و آزرده از ناکامی‌ها، از بی وفایی ها، از دلمردگی ها «که در فضای که عواطف و احساس در دل سنگ دفن شده بود……»

در اردوگاه کومه له بود که ناصر را شناختم
که این تبدیل صمیمیت ‌ شد.

ناصر کارهای اردوگاهی کومه له را انجام‌ می داد،
انسانی زحمت کش، آچار بدست و گاه پشت فرمان تراکتور مشغول کار بود،

ناصر برای نواختن ضرب و تمپو انگشتان نرم و خاصی داشت من دلبسته نواختن تمپو با انگشتان ناصر بودم ریشه صمیمیت ما همین بود.

هر چند من خودم با دایره و دف و زیر بغلی«ضرب» آشنای داشتم.

شبها کنار آتش کتری سیاه را با چند رفیق روی آتش می گذاشتیم و ناصر با زدن تمپو دل ما را شاد می کرد

ناصر تمپو خیلی زیبا می نواخت گاهاً در برنامه های چون «ماوه شو» گالته و گپی ما مست شادی و ناصر غرق در نواخت تمپو می شد و بعد شعری بود و آوازی،،تئاتری، تنزی که ما را از فضای جنگ و محدودیت اردوگاهی خارج می ساخت….»

چندین زمستان‌ گذشت تا پاییز ۶۸ اگر اشتباه نکنم من مسئول حمام اردوگاه زرگویز بودم دقیقا یادم هست که حمام کردن نوبتی بود ناصر آمده و از من خواهش کرد که اجازه بدهم خارج از نوبت او نیز حمام کند من پذیرفتم و او هم نیم ساعتی به نظافت خود ادامه داد
وقتی که از حمام خارج شد بدور از انتظار مرا بوسید، گفتم چی شد گفت فقط یک تشکر بود. البته مدتی دچار افسرده گی شدید بود. و چندین بار در این رابطه از او سوال کرد بودم ولی بی نتیجه بود،

ناصر قدردان محبتهای دکتر فرهاد اردلان بود دکتر فرهاد را انسانی آگاه با درک بسیار بالا، بقول ناصر “دکتر فرها اعتبار انسانیت بود”.

دو ساعت بعد از حمام یعنی ساعت سه بعد از ظهر صدای یک گلوله در اردوگاه پیچید که متوجه شدم ناصر اقدام به خودکشی کرد است

نصف صورتش بر اثر گلوله رفته بود اما پزشکان کومه له در تلاش بودند تا او نجات دهند،
هرچند غیرممکن بود
بعد از سه روز جانباخت.

مرگ ناصر برای من یک شوک بود
سخت رنجیده شدم،
غم ناصر بعنوان یک رفیق توجه مرا به دنیای نامهربانی ها برد و جسم و روحم به اصطلاح عام لرزاند. از این نوع خودکشی‌ها گاها اتفاق می افتد. اما من دلیل خودکشی ناصر را می دانستم که بر اثر یک بهتان(بوختان) بود که اتفاق افتاد
به همین دلیل ناروا دچار افسرده گی شدم. چون ناصر را از نزدیک می شناختم.

تعدادی از رفقا جسد ناصر را برای دفن به گورستانی در سلیمانیه بردند.
مرگ ناصر با بی تفاوتی و بدور از مراسم و سخنرانی بود….»
« در همان لحظه بود که در «ایمان» چه قلبی و کورکورانه شک کردم چون فهمیدم که ایمان انسان را بسوی نادانی، حماقت و بی تفاوتی می برد. و دروغ ها را تبدیل به باور می کند صرف ایمان مزخرف و در تناقض با منطق است لحظه‌ی که پی بردم شک اساس و پایه‌ی منطق است…»

می دانستم سزاوار ناصر این نبود او یکی از مبارزین واقعی بود
متاسفانه دیده نشد، کسی او را ندید، با این مرگ غم‌انگیز زندگیش پایان یافت…

در این نصف شبی که به یاد ناصر افتادم ۳۳ سال می گذرد من پا به سن گذاشتم آنچه را که در گذشته‌ای دور، برایم قابل فهم نبود امروز برایم قابل درک‌ است..

فکر می کنم یاد ناصر که در اوج بی کسی و غریبی جز گمنامان جنبش چپ در کردستان بود کافی باشد تا در خلوت خویش برای ناصر ها اشک بریزم، شاید کافی باشد تا با جسارت اعتراف کنم که پیشمرگاتی و جنگ راه نجات نیست و ما را به جای نمیرساند،
بلکه این آگاهی سیاسی و اطلاع رسانی ست که با سازماندهی مردم برای فتح خیابان ها، برای انقلاب، تغییر- راه درستی ست…»

ناصر از خانواده‌ی فقیر و تنگدست در یکی از محله ها ی فقیرنشین سنندج بود او کارگر حمام‌های سنتی بود که با مبارزات مردم در سنندج همراه شد و بعد به صف پیشمرگان کومه له پیوست تنها برادرش «جلال ربیندان یکی از فعالین بنکه ریبندان سنندج » که در یک درگیر نظامی جانباخت.

۵ ژوئیه ۲۰۲۲میلادی

شمی صلواتی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)