۱) مروری بر پیدایش برخی سنتهای جدید مارکسپژوهی
چندی پیش در امتداد مجادلهای که در مورد اعتبار علمی و اهمیت نظری آثار اندیشمندان نحلهی دیالکتیک نظاممند درگرفته بود، طی نوشتار تحقیقی کوتاهی که با عنوان «مسالهی رومن روسدولسکی2» منتشر گردید، کوشیدم به بهانهی پاسخ به برخی داوریهای شتابزده، دامنهی این بحث را به سطح وسیعتری گسترش دهم. برای این منظور، پیشینهی شکلگیری بخش کوچکی از پژوهشهای نظری جدید حول بازخوانی آثار اقتصادی مارکس بر مبنای منطق دیالکتیکی هگل را به طور بسیار اجمالی روایت کردم. گرایشهای جدید به پژوهشهای دیالکتیکی بر محور «علم منطق» هگل و یا حتی بر پایهی رهیافتهای نظری نوین به فلسفهی تاریخ هگل، عمدتا در نیمهی دوم قرن گذشته و بخشا در واکنش به هگلستیزی رایج در فضای آکادمیک3 و یا/نیز برای رویارویی نظری با دگمهای مارکسیسم رسمی پدیدار شدند، و اغلب ذیل نام «دیالکتیک جدید» بازشناسی میشوند4. از این طیف گسترده اگر تنها پژوهشهایی را در نظر بگیریم که بر روی شکل ارزش و دیالکتیک ارزش در کاپیتال مارکس و دلالتهای نظری و روششناختی آن (از جمله نفی خوانش مسلط منطقی-تاریخی از شالودههای نظری کاپیتال) تمرکز داشتهاند، میتوان آنها را بر اساس بسترهای پیدایششان حداقل در سه نحلهی کلی زیر گنجاند: «دیالکتیک نظاممند»، «خوانش جدید مارکس»، و «مکتب اونو». در مقالهی یادشده، تا جایی که به پیدایش بخشی از این سنتهای نظری پرداخته شد، شکلگیری نحلهی آلمانی «خوانش جدید مارکس» در کانون توجه قرار گرفت؛ نحلهای که از رویکرد نظری آن در گسترهی پژوهشهای مارکسی، اغلب با نام «نظریهی شکل ارزش» (Value-Form Theory) یاد میشود (به دلیل کانونی بودن این حوزه در رویکردهای نظری آن). در ادامهی آن معرفی موجز و ناتمام، نخست در یادداشت حاضر میکوشم با استفاده از برخی مطالعات انجام شده و نظریات موجود، تا حدی بر مقولهی «شکل ارزش» روشنی بیاندازم. این امر همچنین میتواند کمکی باشد برای تسهیل برقراری ارتباط با بخش دوم این متن (مقالهی ترجمهشده)، که تلاشی است در جهت آشنایی با بنیادهای نظری نحلهی آلمانی «خوانش جدید مارکس». [دو نحلهی دیگر، پیشتر به واسطهی ترجمهی آثار شاخصی از آنها و نیز مقالاتی در شرح و تفسیر آرای آنان (عمدتا به همت فروغ اسدپور) تا حدی به مخاطبان علاقمند حوزهی زبان فارسی معرفی شده بودند5. در همین راستا، در معرفی مکتب اونو اخیراً دو متن دیگر6 نیز به فارسی ترجمه شده است، که بر مضمون اندیشهها و رهیافتهای نظری اونو و نیز بر زمینهی تاریخی پدیداری مکتب اونو روشنی بیشتری میاندازند.]
در مقالهی «مسالهی رومن روسدولسکی» به این نکته اشاره شد که پیدایش و قوامیابی این سنتهای نظری-پژوهشی، خاستگاهها و روندهایی مستقل از یکدیگر داشته است. در توضیح این مساله، علاوه بر بسترهای تاریخی و پویاییهای خاص هر جامعه، میتوان از نقش مشخص عوامل زیر یاد کرد: مانع زبانی؛ تفاوت در پیشزمینههای نظری و در نتیجهْ تفاوت در حوزههای تمرکز پژوهش؛ و رویکردهای نظری متفاوت به موضوعات پژوهشی معین.
اگر بخواهیم یک خط سیر زمانی کلی برای این سنتها ترسیم کنیم، مکتب ژاپنی از ابتدای دههی ۱۹۵۰ با انتشار آثار کوزو اونو پا به عرصه گذاشت (و با شکلگیری شاخهی کانادایی آن – توماس سکین و رابرت آلبریتون– در دههی ۱۹۸۰ بر مباحثات جهانی مارکسپژوهشی تاثر گذاشت)؛ مکتب آلمانی «خوانش جدید مارکس» (متشکل از حلقهی معدودی از شاگردان مارکسیِ آدورنو) از اواسط دههی ۱۹۶۰ و با انتشار آثاری از بکهاوس، رایشلت و اشمیت پا گرفت7 و در استمرار خودْ نظریهپردازانشاخص دیگری را در این سنت پرورش داد؛ و نحلهی «دیالکتیک نظاممند»، که با تنوع مضمونی بیشتر و بر گسترهی جغرافیایی وسیعتری (عمدتا در اروپای غربی و آمریکای شمالی) زاده شد، از اواخر دههی ۱۹۷۰ و به تدریجْ با انتشار آثاری از آرتور و باناجی (و بعدها شمسآوری، اسمیت، موزلی، رویتن، ویلیامز، بلوفیوره، فینچی و …) شکل گرفت.
هنوز تحقیق جامعی دربارهی دامنهی همپوشانیها و پیوندهای این سه نحلهی فکری و تأثیرات متقابل آنها بر روی یکدیگر انجام نشده است8، با این حال در این حد میدانیم که نحلهی ژاپنی به دلیل تقدم زمانی و تاثیرپذری ویژهی آن از روند تاریخی مباحثات درونی مارکسیستهای ژاپنی، در مسیری کاملاً مستقل از دو نحلهی دیگر شکل گرفت. و اینکه نحلهی «خوانش جدید مارکس» نیز با تاخیری دستکم یکدههای و در سطحی حداقلی به فضای پژوهشهای مارکسی غیرآلمانی معرفی گردید. با این حال، به دلیل همپوشانیهای موضوعی و مضمونی، حداقل از اواخر دههی ۱۹۸۰ بهتدریج مراودات و تعاملات میان رویکردهای نظری این سه مکتب مارکسی رشد بیشتری یافته است؛ فرآیندی ناتمام که رشد و گسترش آن میتواند مازادهای نظری قابلتوجهی در جهت شناخت بهتر و منسجمتر دستگاه نظری مارکس به ارمغان بیاورد.
در همین راستا، شاید ذکر نکاتی در خصوص روند گسترشیابی زبانیِ دیدگاههای مکاتب فوق بتواند یک نمای کلی برای دنبالکردن بهتر این نوشتار ایجاد کند: از نیمهی دههی ۱۹۷۰ مکتب اونو با مقالاتی از توماس سکین و ماکوتو ایتو به فضای پژوهشی انگلیسی زبان معرفی شد. ترجمهی انگلیسی اثر اصلی اونو در سال ۱۹۸۰ و انتشار مجموعه مقالاتی از ایتو در همین سال قدم بعدی در معرفی مکتب اونو بود. پس از آن طی دو دههی بعدی کتابها و مقالات متعددی توسط سکین، ایتو و آلبریتون و دیگران در معرفی و بسط رهیافتهای مکتب اونو انتشار یافت. نخستین مقالهی مهم بکهاوس9 (زبان اصلی ۱۹۶۹) تنها در سال۱۹۸۰ به انگلیسی برگردانده شد و به دنبال آن معدود مقالات دیگری از او و رایشلت در اواخر دههی۱۹۸۰ اوایل دههی ۱۹۹۰. این حد از معرفی دیدگاههای این نحله به محیط انگلیسیزبان، عمدتا به میانجی یک پروژهی پژوهشی موسوم به «سیدنی-کنستانتس10» (مایکل اِلدرد و همکارانش) انجام گرفت، که بهموجب آن در کنار معرفی رهیافت آلمانی «شکل ارزش»، تعداد کمی از مقالههای مهم بکهاوس به انگلیسی برگردانده شد. اما از آنجا که هر دو دسته از تلاشهای ترجمهای-تفسیریِ یاد شده، بهوضوح ناکافیْ و خود نیازمند صرف زمان بود، برقراری تعاملات نظری میان این مکاتبْ روندی بسیار کُند و تدریجی یافت و بهتبع آن، سطح و دامنهی مراودات انجامشده، (حداقل تا اواخر دههی ۱۹۹۰) بههیچ رو با ابعاد ضرورتهای نظریِ آن همخوانی نداشت. آرتور در فصل نخست کتاب «دیالکتیک جدید و سرمایهی مارکس11» جایی که به «نظریهی رایج شکل ارزش» و بکهاوس بهعنوان یکی از چهرههای مهم معاصر آن میپردازد، ضمن تأکید بر اهمیت این سنت نظری و بازشناسی خویشاوندی آن با «دیالکتیک نظاممند»، به مسالهی مانع زبانی اشاره میکند12. در همین راستا برای مثال بلوفیوره در بازبینی انتقادی نقد تونی اسمیت به آرای بکهاوس، به این نکته اشاره میکند13 که نزد دیالکتسینهای نظاممند (به دلیل مانع زبانی) شناخت جامعی از آرای نظریهپردازان آلمانی «شکل ارزش» وجود ندارد. خود بلوفیوره و همکارش روبرتو فینچی 14 گامهای بیشتری برای آشنایی با نحلهی آلمانی برداشتهاند. علاوه بر این، به نظر میرسد که خیرت رویتن و مایکل ویلیامز (نیز) که تأکید زیادی بر رهیافت «شکل ارزش» دارند و مشخصاً در اثر مشترکی15 این رهیافت را برای فهم و تحلیل مقولهی دولت به کار بستهاند، نیز حداقل به میانجی آثاری از پروژهی «سیدنی-کنستانتس» بهخوبی با رهیافت آلمانی به این حوزه آشنا بودهاند16. نمونهی جالب توجهْ جایروس باناجی است که در مقالهی تاثیرگذاری که در سال ۱۹۷۹ منتشر ساخت17، هم به مقالهای از ماکوتو ایتو18 دربارهی رهیافت اونویی به نظریهی ارزش مارکس ارجاع میدهد، و هم به متون اصلی (آلمانی) نوشتههای بکهاوس و رایشلت. اما از سوی دیگر، شمسآوری در اثر ماندگار خود19 بدون هیچ ارجاعی به مکتب آلمانی «شکل ارزش»، ارجاعات متعددی به آثار اونو، سکین و ایتو میدهد (با اینکه فصل جداگانهای از کتاب وی به مقولهی «شکل ارزش» اختصاص دارد). در مجال دیگری میتوان دامنهی این بررسی را به دیگر نظریهپردازان قلمرو «دیالکتیک جدید» گسترش داد20.
۲) درآمدی به نظریهی شکل ارزش:
در بیانی عام، نظریهی شکل ارزش به پیروی از مارکس، اهمیت شکل اجتماعی در نحوهی مادیتیابی مقولههای اقتصاد سیاسی و پویاییهای تعینات شکل ارزش را برجسته میسازد و به چگونگی تعینیابی شکل ارزش (کالا، پول، سرمایه) در همسازی با یک صورتبندی اجتماعی-تاریخی مشخص (سرمایهداری) و روابط دیالکتیکی آنها میپردازد. بر این اساس، نزد رهیافتهای متکی بر شکل ارزش، سپهر مبادله، خواه به مثابهی مهمترین عرصهی تعینبخش شکل اجتماعی و خواه به دلیل آنکه سپهر تولیدْ سپهر مبادله (جایی که ارزش متحقق میشود) را پیشفرض خود دارد، جایگاه ویژهای مییابد. خوانشهای مسلط از فصول اولیهی کاپیتال (بهویژه تا پیش از دههی ۱۹۷۰)، به بهای تأکید بر مضمون ارزش (کار مجرد)، اهمیت مقولهی شکل اجتماعی را نادیده میگیرند و بر همین پایه، از آنجا که جایگاه هستیشناختی سپهر مبادله در کلیت نظام اقتصادی سرمایهدارانه و نیز تعینبخشیهای اجتماعیِ آن را دستکم میگیرند، قادر نیستند نظریهی مارکسی را به نقدی بنیانکن از اقتصاد سیاسی سرمایهداری بدل کنند؛ در مقابل، تأکید مفرط آنان بر سپهر تولید (با درکی نابسنده که مبادله را نسبت به آن بیرونی میبند)، دامنهی نقد اقتصاد سرمایهداری را به مقولهی استثمار و اخذ ظالمانهی ارزش اضافی فرو میکاهد. نقدی که بهناچار از مقولههای ازخودبیگانگی و بتوارگی کالایی بهمثابهی نقدهایی مکمل برای نقد مبتنی بر استثمار بهره میگیرد، نه در پیوندی درونماننده با سپهر تولید و استثمار. در عین حال (همان طور که خواهیم دید) فروگذاری مقولهی شکل ارزش به منظور تأکید بر جوهر ارزش (کار مجرد)، نهایتاً مرز میان نظریهی مارکسی ارزش و نظریهی ریکاردویی ارزش را مخدوش میسازد. چنین رویکردی از قضا با اتهام رایج اقتصاددانان مخالف مارکس که نظریهی مارکس را بازتکرار دستاوردهای ریکاردو میدانند همپوشانی دارد.
آنچه در ادامه میآید درآمد فشردهای است بر مفهوم «شکل ارزش» و رویکرد مارکس به آن و جایگاه اساسی آن برای بازخوانیهای جدید کاپیتال. این درآمد همچنین میتواند پیشزمینههای نظری چرخش مفسران متاخر مارکس به سوی «شکل ارزش» و برجستهسازی آن (از جمله نزد نحلههای «خوانش جدید مارکس» و «دیالکتیک نظاممند») را روشنتر سازد. برای این منظور میکوشم از میان منابع در دسترس (از جمله برخی آثار ترجمه شده)، گزیدهای از دیدگاههای مختلف پیرامون «شکل ارزش» را به دست بدهم، تا خواننده بتواند به یک تصویر کلی اولیه از این مبحث دست پیدا کند (و شاید به اهمیت بنیادی آن نیز).
شاید نقلقول کوتاهی از ژاک بیده (در مرور فشردهاش بر سنتهای جدید مارکسپژوهی21)، آغازگاه مناسبی برای ورود به این قلمرو باشد. وی دربارهی رویکرد نحلهی آلمانی به «شکل ارزش» مینویسد:
[از دید این نحله] «نظریهی مارکس، نظریهای دربارهی شکل ارزش (theory of the value-form) است، ارزش به منزلهی یک شکل اجتماعی (social form). این برنهاد (تز) گاه در مقابل نظریهی کار-پایهی ارزش (labour theory of value) قرار گرفته است، که برخی آن را نظریهای جوهرگرا (substantialist) تلقی میکنند.»
اما در نگاه تاریخی وسیعتر، همانگونه که آرتور و بسیاری از دیگر مفسران مارکس یادآور شدهاند، رویکردهای نظری جدید به «شکل ارزش» (از جمله نزد نحلهی «خوانش جدید مارکس») صورتبندیهای امروزیِ دیالکتیکیتر و منسجمتر دیدگاهی است که ایزاک روبین در دههی ۱۹۲۰ پرورش داده است. بهواقع انتشار ترجمهی انگلیسی کتاب روبین22 (۱۹۷۲) را باید سرآغاز شکلگیری بسیاری از رهیافتهای تفسیری جدید به مارکس (با محوریت «شکل ارزش»)، حداقل در جهان انگلیسیزبان تلقی کرد. روبین در اثر خود (از جمله و بهویژه در فصل دوازدهم)، به پیروی از مارکس و بر مبنای خوانش بدیلی از مارکس، تأکید ویژهای بر «شکل ارزش» و شکل اجتماعی روابط تولید مینهد. او توجه مخاطب را به فرازهایی از کاپیتال جلب میکند که در آنها مارکس به روشنی اقتصاد سیاسی کلاسیک را بهدلیل تمرکز مفرط بر مقولهی جوهر ارزش (کار)، و در نتیجه غفلت از بررسی شکل ارزش، مورد نقد قرار میدهد. روبین در عین حال یادآور میشود که این تأکیدات مشخص مارکس مانع از آن نبوده است که تاکنون (دههی ۱۹۲۰) مقولهی شکل ارزش از سوی پیروان مارکس نیز مورد غفلت قرار نگیرد. پس بحث خود را با روبین پی میگیریم:
۲.۱) ایزاک روبین: تقریباً تمامی مفسران متاخر مارکسی بر این باورند که کتاب ایزاک روبین «مقالاتی دربارهی نظریهی ارزش مارکس23» (۱۹۲۸؛ ۱۹۲۳) محرک نظری اولیهی بازگشت به درک مارکس از مقولهی «شکل ارزش» و تلاش برای بازخوانی کاپیتال بر مبنای آن بوده است. برای مثال، آرتور در کتاب «دیالکتیک جدید و سرمایه24» در این باره چنین مینویسد:
بازکشف تفسیرهای استادانهی ایزاک روبین بر نظریهی ارزش، بهویژه اثرش با عنوان «نظریهی ارزش مارکس» (۱۹۲۸-۱۹۲۳) مهمترین تأثیر بیبدیل را بر رویکرد نسبت به کاپیتال بر اساس «شکل ارزش» داشته است. روبین تأکید میکند که همهی فرایندهای مادی و فنی اقتصادی در چارچوب شکلهای اجتماعی تاریخا خاص و معین انجام میشوند. به اشیایی مانند کالاها نقش اجتماعیِ میانجی روابط تولیدی نسبت داده میشود. مقولهای مانند ارزش را باید اینگونه درک کرد. «شکل ارزش» خصوصیت شکل اجتماعی روابط سرمایهداری کالایی است. روبین نشان میدهد که مارکس مقولهی تعین شکلی را اغلب برای اشاره به شیوهای استفاده میکرد که بنا به آن اشیاء و امورْ کارکردهای اجتماعی معینی کسب میکنند. مارکس تعینهای شکلی پیچیدهتری را منطبق با روابط تولیدی پیچیدهتر بسط میدهد. (آرتور، ص. ۲۵)
«باید مبادله در حکم یک شکل اجتماعی از فرآیند بازتولید را از مبادله در حکم یک مرحلهی خاص از این فرآیند … که جایش را به مرحلهی تولید مستقیم میدهد متمایز کنیم.» [نقل قول آرتور از روبین]. پس، آنچه روبین بر آن تأکید دارد آن است که اگر تولیدْ تولید برای مبادله است، پس باید مهر خود را بر مسیر فرآیند تولید بگذارد. همین است که ارزش و کار مجرد شکلهایی برخاسته از فرآیند تولیدی هستند که معطوف به مبادله است. (آرتور، ص. ۲۵)
روبین و دیگر نظریهپردازان شکل نه تنها بر اهمیت شکل اجتماعی تولید بهطور کلی اصرار دارند، بلکه بر بررسی دقیق شکلهای اجتماعی مشخصاً متفاوتی که در اقتصاد بورژوایی در هم تنیدهشدهاند، یعنی بر نیاز به متمایز کردن و بازنمایی آنها در یک نظم معین پافشاری میکنند. (آرتور، ص. ۲۸، برگردان: ف. اسدپور)
روبین برای شرح رویکرد مارکس به «شکل ارزش»، فرازهای متعددی را از مجلد نخست کاپیتال (ویراست اول) وام میگیرد. یکی از این گفتاوردهای روشنگر (در فصل ۱۲ کتاب روبین، ص. ۱۳۹) چنین است:
«یکی از نواقص عمدهی اقتصاد سیاسی کلاسیک این است که هرگز نتوانسته است بهکمک تحلیل کالاها، و بهخصوص ارزششان، آن شکلی را کشف کند که ارزش را به ارزش مبادله تبدیل میکند. حتی بهترین نمایندگان آن، آدام اسمیت و ریکاردو، شکل ارزش را بهعنوان چیزی بیتفاوت، و بیارتباط با ماهیت باطنی کالاها تلقی میکنند. علت این امر صرفاً این نیست که توجهشان تماماً معطوف به تحلیل مقدار ارزش است، بلکه عمیقتر از آن است. شکلِ ارزشِ محصولِ کار، مجردترینْ اما در عین حال عامترین شکل شیوهی تولید بورژوایی است و تولید را بهمثابهی نوع خاصی از تولید اجتماعی ممهور میکند و بدین طریق خصلت تاریخی خاصی بدان میبخشد. پس اگر این شیوهی تولید را شیوهای تلقی کنیم که در هر وضع اجتماعی، طبیعتْ آن را برای ابد تثبیت کرده است ضرورتاً ویژگی شکلِ ارزش و در نتیجه شکل کالایی را توأم با تحولات بیشتر آن، یعنی شکل پولی، شکل سرمایهای و غیره، نادیده خواهیم گرفت. (کاپیتال، مجلد اول، صص. ۸۲-۸۱).
و در ادامه، خود روبین در تفسیر فراز فوق چنین میگوید (روبین، ص. ۱۴۰):
بدینسان، «شکل ارزش» عامترین شکل اقتصاد کالایی است و مشخصهی شکلی اجتماعی است که در فرآیند تولید در سطح معینی از تکامل تاریخ بهدست میآید. از آنجا که اقتصاد سیاسیْ یک شکلِ اجتماعیِ تاریخا گذرایِ تولید، یعنی تولید سرمایهداریِ کالایی، را تحلیل میکند، «شکل ارزش» یکی از سنگپایههای نظریهی ارزش مارکس است. همانطور که از جملات نقلشده [از مارکس] در بالا پیداست، «شکل ارزش» ارتباط تنگاتنگی با «شکل کالا» دارد، یعنی همان مشخصهی اساسی اقتصاد معاصر: اینکه محصولات کار بهوسیلهی تولیدکنندگان مستقل و خصوصی تولید میشوند. رابطهی کاریِ تولیدکنندگان صرفاً بهواسطهی مبادلهی کالاها به وجود میآید. در این شکلِ «کالاییِ» اقتصاد، کارِ اجتماعیِ ضروری برای تولیدِ محصولی معینْ مستقیماً با واحدهای کار بیان نمیشود، بلکه غیرمستقیم با «شکل ارزش»، بهشکل سایر محصولاتی که با آن محصولِ معین مبادله می شوند، بیان میگردد. محصول کار به کالا بدل میشود، کالا[یی] که دارای ارزش مصرفی و «شکل ارزشِ» اجتماعی است. بدینترتیب، کار اجتماعیْ «شیواره» میشود، [و] «شکل ارزش» را، یعنی شکل خاصیتی وابسته به اشیاء را پیدا میکند؛ خاصیتی که بهنظر میرسد متعلق به خود اشیاست. این کارِ «شیواره» (و نه خودِ کارِ اجتماعی) دقیقاً آن چیزی است که نمایانگر ارزش است. وقتی میگوییم ارزشْ پیشاپیش «شکل ارزشِ» اجتماعی است، همین را در ذهن داریم. بدینسان، «شکل ارزش» عامترین شکل اقتصاد کالایی است و مشخصهی شکلی اجتماعی است که در فرآیند تولید در سطح معینی از تکامل تاریخ بهدست میآید. از آنجا که اقتصاد سیاسیْ یک شکلِ اجتماعیِ تاریخا گذرایِ تولید، یعنی تولید سرمایهداریِ کالایی، را تحلیل میکند، «شکل ارزش» یکی از سنگپایههای نظریهی ارزش مارکس است. همانطور که از جملات نقلشده [از مارکس] در بالا پیداست، «شکل ارزش» ارتباط تنگاتنگی با «شکل کالا» دارد، یعنی همان مشخصهی اساسی اقتصاد معاصر: اینکه محصولات کار بهوسیلهی تولیدکنندگان مستقل و خصوصی تولید میشوند. رابطهی کاریِ تولیدکنندگان صرفاً بهواسطهی مبادلهی کالاها به وجود میآید. در این شکلِ «کالاییِ» اقتصاد، کارِ اجتماعیِ ضروری برای تولیدِ محصولی معینْ مستقیماً با واحدهای کار بیان نمیشود، بلکه غیرمستقیم با «شکل ارزش»، بهشکل سایر محصولاتی که با آن محصولِ معین مبادله می شوند، بیان میگردد. محصول کار به کالا بدل میشود، کالا[یی] که دارای ارزش مصرفی و «شکل ارزشِ» اجتماعی است. بدینترتیب، کار اجتماعیْ «شیواره» میشود، [و] «شکل ارزش» را، یعنی شکل خاصیتی وابسته به اشیاء را پیدا میکند؛ خاصیتی که بهنظر میرسد متعلق به خود اشیاست. این کارِ «شیواره» (و نه خودِ کارِ اجتماعی) دقیقاً آن چیزی است که نمایانگر ارزش است. وقتی میگوییم ارزشْ پیشاپیش «شکل ارزشِ» اجتماعی است، همین را در ذهن داریم. اما آن «شکل ارزش»ی که بر خلاف ارزش مبادلهای، در مفهوم ارزش نهفته است چیست؟ ما صرفاً یکی از روشنترین تعاریف شکل ارزش [از سوی مارکس] را در ویراست اول کاپیتال ذکر میکنیم:
«بدینسان، شکل اجتماعی کالاها و شکل ارزش یا شکل مبادلهپذیری (Form der Austauschbarkeit)، همه یک چیز واحدند.» (سرمایه، ویراست اول، ۱۸۶۷، ص. ۲۸؛ تأکید از مارکس). [برگردان: ح. شمسآوری]
اما برای درک بیشتر گفتهی مارکس و نیز خوانش روبین از مارکس باید قدری به عقبتر برویم تا حداقل بخشی از استدلالهای روبین در همین فصل (۱۲) را پی بگیریم:
این گزارهی معروف مارکس که ارزشْ کارِ «منعقدشده» یا «متبلور شده» است، معمولاً به این معنی تعبیر میشود که کارْ همان ارزش است. [..] [درحالیکه] ارزش کار را «مینمایاند». [..] این تصور، که مبنای ادبیات انتقادیِ بسیار رایجی را علیه مارکس تشکیل میدهد، البته کاملاً نادرست است. کار را نمیتوان با ارزش یکی کرد. کار فقط ذات ارزش است و برای بهدست آوردن ارزش بهمعنی کامل کلمه، کار بهعنوان جوهر ارزش، باید در پیوند جداییناپذیرِ آن با «شکل ارزشِ» (Wertform) اجتماعی، تلقی گردد.
مارکس ارزش را بر مبنای شکل، ذات، و مقدارِ (Wertform, Wertsubstanz, Wertgröße) آن تحلیل کرد. «نکتهی تعیینکننده و حیاتی عبارت است از آشکار ساختن پیوند درونیِ ضروری بین شکل، ذات و مقدار ارزش.» (سرمایه، ویراست نخست آلمانی، ۱۸۶۷، ص. ۳۴). از آنجا که مارکس این سه جنبه را جدا از هم تحلیل کرد، پیوند بین آنها از چشم تحلیلگر پوشیده ماند. مارکس در ویراست اول آلمانی کاپیتال چندین بار خاطرنشان کرد که موضوع عبارت است از تحلیل جنبههای گوناگون یک شیِ [چیز] واحد: ارزش. «حالا ذاتِ ارزش را میشناسیم و آن کار است. معیار مقدارش را می شناسیم، و آن زمانِ کار است. آنچه هنوز باقی میماند، شکل آن است، که ارزش را به ارزش مبادلهای تبدیل میکند.» (همانجا، ص. ۶، تاکیدا از مارکس). «تاکنون صرفاً ذات و مقدار ارزش را تعریف کردهایم. حال به تحلیل شکل ارزش روی میآوریم.» (همانجا، ص. ۱۳). در ویراست دوم جلد اول سرمایه، این جملهها حذف شدهاند. […] اگر اینجا جنبهی کمی یا مقدار ارزش را کنار بگذاریم و خود را به جنبهی کیفی محدود کنیم، میتوانیم بگوییم که ارزش باید بر مبنای «ذات» (محتوا) و «شکل ارزش» در نظر گرفته شود. ضرورت تحلیل ارزش بر حسب هر دو عامل موجود در آن، بهمعنی ضرورت وفادار ماندن به روش تکوینی (دیالکتیکی) در تحلیل است. این روش، هم تحلیل (آنالیز) و هم تلفیق (سنتز) را در بر میگیرد. از یکسو، مارکس از تحلیل ارزش چون شکل تمامشدهی محصولِ کار آغاز میکند، و بهوسیلهی تحلیل، محتوای (ذات) گنجیده در شکل معین – یعنی کار – را کشف میکند. مارکس در اینجا راهی را دنبال میکند که اقتصاددانان کلاسیک، خاصه ریکاردو هموار کرده بودند. اما از سوی دیگر، چون ریکاردو در تحلیل، خود را به فروکاهی شکل (ارزش) به محتوا (کار) محدود کرده بود، مارکس میخواهد نشان دهد که چرا این محتوا شکل اجتماعی معینی کسب میکند. مارکس نهتنها از شکل به محتوا میرود، بلکه همچنین از محتوا به شکل. [مارکس] «شکل ارزش» را موضوع بررسیاش قرار میدهد: یعنی ارزش بهمثابهی شکل اجتماعی محصول کار؛ شکلی که اقتصاددانان کلاسیک آن را بدیهی فرض میکردند و از این رو آن را توضیح نمیدادند. […] اقتصاددانان کلاسیک ذیل ارزشْ کار را کشف کردند؛ مارکس نشان داد که روابط کاریِ افراد و کار اجتماعی در اقتصاد کالایی ضرورتاً شکلِ مادیِ ارزشِ محصولات را به خود میگیرد. […] «شکل ارزش» نقش مهمی در نظریهی ارزش مارکس ایفا میکند. اما شکل ارزش توجه منتقدان (بهغیر از هیلفردینگ) را به خود جلب نکرد. […]
۲.۲) کریستوفر آرتور: یکی از مهمترین مقالات آغازین آرتور (در چارچوب ادبیات اولیهی دیالکتیک نظاممند)، «دیالکتیک شکل ارزش25» نام دارد. برای آشنایی با درک آرتور نسبت به مبحث «شکل ارزش» نخست ترجمهی فرازی از مقالهی فوق را ذکر میکنیم (در سرفصل بعدی، به بخش دیگری از همین مقاله رجوع خواهیم کرد). در صفحهی دوم این مقاله آرتور ذیل عنوان «ضرورت شکل ارزش» چنین مینویسد:
منظور مارکس از «شکل ارزش»، شکل پدیداری ارزش است. ارزش بهطور فینفسه در یک کالای منفرد پدیدار نمیشود: «ما میتوانیم یک کالای منفرد را هر طور که میخواهیم به پس و پشت بچرخانیم [و وارسی کنیم]؛ [اما] ناممکن است که آن را همچون چیزی که دارای ارزش است درک کنیم.» (Capital, I, p. 138). تنها وقتی که یک کالا وارد مناسبات مبادلهای با دیگر کالاها میگردد، شکلی از پدیداری ارزشِ خود را به دست میآورد، که در قالب ارزش مبادلهاش در برابر دیگر کالاها تجلی مییابد.
اقتصاد سیاسی کلاسیک مسالهی «شکل ارزش» را به نفع تحلیل جوهر ارزش، و حتی فراتر از آن، [به نفع تحلیل] مقدار ارزش نادیده گرفت. اقتصاد سیاسی کلاسیک در امتداد برخورد غیرتاریخیاش با مناسبات کالایی بدین سمت سوق یافت که از اشکال ویژهی دخیل در مناسبات کالایی انتزاع حاصل کند، و بر ارزش بهمثابهی خصوصیتی ذاتی از کار متمرکز گردد؛ بدون بازشناسی این واقعیت که مسالهای در خصوص شکل پدیداری این محتوا وجود دارد. اگر ضرورت یک شکل مادیِ پدیداریِ ارزش مورد بازشناسی قرار نگیرد، در این صورت نظریهی ارزش چیزی جز ذاتگرایی متافیزیکی موجود نزد اندیشههای انتزاعی نخواهد بود. در دل خود کالای فینفسه، یک تجرید (ارزش) جای گرفته است [و با آن عجین است]. اما مارکس با تیزبینی به این مساله آگاه است:
«اگر بگوییم که کالاها، به مثابهی ارزشها، صرفاً مقادیر منعقد شدهی (congealed) کار انسانی هستند، تحلیل ما [واقعیت] آنها را فرو میکاهد؛ چنین گفتهای در سطح ارزش مجرد درست است، اما به آنها شکلی از ارزش که مجزا از شکلهای طبیعیشان باشد، نمیبخشد.» (Capital, I, p. 141) [برگردان فارسی: ا. ح.]
آرتور همچنین در بخشی از فصل مقدماتی کتاب «دیالکتیک جدید و سرمایه» به شرح کلی رویکردهای نو به مبحث «شکل ارزش» میپردازد و ضمن بیان فشردهی مضمون و اهمیت نظری آن، دیدگاه خود در کتاب یادشده را در امتداد همین رویکرد معرفی میکند (مشخصاً در فصلهای ۵ و ۹ بحث متمرکزتری حول «شکل ارزش» ارائه میدهد). در مقدمهی کتاب یاد شده چنین آمده است: [برگرفته از برگردان ف. اسدپور]:
در کتاب کنونی که درک کاپیتال مارکس مورد توجه است ما به یک گرایش نسبتاً جدید در نظریهی مارکسی تکیه میکنیم، گرایشی که مفهوم مورد نظر مارکس از «شکل ارزش» را در مرکز نقد خود قرار می دهد. پس اکنون ضروری است که نکتهی کوتاهی را دربارهی نظریهی «شکل ارزش» بیان کنیم. در نظریهی «شکل ارزش» بسط شکلهای مبادله از عوامل تعیینکنندهی اقتصاد سرمایهداری تلقی میشود، و نه محتوایی که توسط آن تنظیم میشود. از این رو، برخی نظریهپردازان بررسی نظریهی ارزش مبتنی بر کار را به زمانی موکول میکنند که خود «شکل ارزش» کاملاً بسط یافته باشد. هگل ارجاع مهمی برای نظریهپردازان «شکل ارزش» است، زیرا منطق مقولات او برای نظریهی شکل و تعین شکلی (from-determination) بسیار مناسب است. علاوه بر این، هدف هگل از بسط دیالکتیکی و نظاممندِ مقولات همانا انسجام و درهمتنیدگی ساختار یک تمامیت است و نشان میدهد که چگونه این تمامیت خود را در تغییرات متقابل عناصر درونیاش و از طریق آنها حفظ میکند. سخن من این است که سرمایه دقیقاً چنین تمامیتی است. (آرتور، ص. ۲۴)
شخصیت مهم دیگر در نظریهی شکل ارزش هانس. گ. بکهاوس است. […] از نظر بکهاوس که از نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت سربرآورده است، موضوعیت آرای مارکس برای تحقیق تجربی، در مقایسه با راززُدایی نظاممند از ناعقلانیت عینی «شکل ارزشْ» در جایگاه ثانوی قرار دارد. به نظر او نظریهی ارزشْ دربارهی استنتاج قیمتها نیست، که چیزی بیش از اتلاف وقت نیست؛ بلکه نقد این شکل ارزش به عنوان دستگاهی عقلباخته و وارونه از بیگانگی و بتوارگی است. بخش عمدهی کتاب حاضر چنین بینشهایی را بسط میدهد. برای ورود به دورهی کنونی باید بگوییم که موضوع مهم در نظریهی رایج «شکل ارزش» اهمیت عظیمی است که به پول نسبت داده میشود. (آرتور، ص. ۲۵)
آنچه من پیامد نظریهی شکل ارزش میبینم این است: از آنجا که این نظریه در درجهی نخست مبتنی بر تحلیل شکلهای مبادله است، نباید شتابی برای بررسی محتوا داشته باشیم. […] . ابتدا باید بسط شکل ارزش را مطالعه کنیم و تنها زمانی محتوای کار [نهفته در شکل ارزش] را مورد توجه قرار دهیم که خود دیالکتیک شکلها ایجاب میکند (مثلاً فصل پنجم). (آرتور، ص. ۲۶)
و در فصل پنجم همین کتاب آرتور چنین مینویسد :
نشان خواهم داد که … سرمایه که بهمانند «شکل مطلق» فعلیت خود را در کار و صنعت متحقق میکند، شبیه مقولهی «مفهوم» نزد هگل است. بخش عمدهی این فصل نوعی بازسازی از تحلیل «شکل ارزش» بهدست میدهد، که با مارکس آغاز شد. این بازسازی شکل دیالکتیک نظاممند مقولات را مییابد. اما من با تمرکز بر «شکل ارزش» ابتدا هر گونه محتوای کار را کنار میگذارم، و به این طریق با مارکس تفاوت دارم که هر دو را یکجا تحلیل کرد. … برای نشان دادن مناسبت و ارتباط منطق هگل با نقد اقتصاد سیاسی، ضرورت دارد که شالودهی هستیشناختی نظام سرمایهداری را درک کنیم. این شالوده همان واقعیت عمل تجرید در جریان مبادله است، که بر همانندی کالاهای نامتجانس با یکدیگر بهمانند «ارزش» مبتنی است. این «تجرید مادی» واقعیتی جوهری دارد که از هر گونه نکات روششناختی در امر نظریهپردازی کاملاً مستقل است. این وضع «واقعیتی وارونه» تولید میکند که در چارچوب آن کالاها بهسادگی به مصداقی برای ذات مجرد خود یعنی ارزش تبدیل میشوند؛ و کارهای انضمامی تنها چون تکههایی از کار مجرد محسوب میشوند. […] کالاها در نتیجهی این تجرید مادی از خصوصیتهای مربوط به ارزش مصرفیشان، که در دورهی مبادله بهحالت «تعلیق» درمیآیند، به تعینی نو دست مییابند که همانا ارزش مبادله است؛ و اجناس مورد نظر نقش حاملان این تعین را ایفا میکنند که هنگام گذار از این مرحله از چرخهی زندگیشان بر آنها تحمیل میشود. آنها تابع شکل ارزش میشوند. […] شکل ارزشی کالا شکافی ایجاد میکند بین ارزش بهعنوان همانندی کالاها، که همانا از یک امر کلی مجرد برآمده از مبادله ی همارزها استوار است، و جزئیت پایدار آنها که همچون ارزشهای مصرفی از یکدیگر متمایزشان میکند. این نکته همانا کلید بحث ما در ارتباط با مناسبت منطق هگل است، زیرا او نیز کارش را با نادیده گرفتن هر چیز خاص و متعین آغاز میکند. […] در شکل ارزشی نه تنها شکافی بین شکل و محتوا وجود دارد، بلکه اولی استقلال مییابد و تکامل دیالکتیکی ساختار در واقع بر اساس شکل تعین مییابد. شکلهای ارزش، «کالا»، «پول» و «سرمایه» ابتدا شکلهای نابی هستند که متعاقباً جایگاهی در تولید مادی بهدست می آورند. بهاینترتیب، شکلها بهجای اینکه بهنحوی طبیعی از سوی محتوا پذیرفته شوند، خود را بر نحوهی شکلگیری مصالح مادی تحمیل میکنند. […] با اینکه هیچ محتوای معلومی وجود ندارد که بتواند خود را در ارزش مبادله تجلی دهد، اما این یک میتواند شکل خود را به درون خویش، یعنی شکل خود را چون محتوا، بازتاب دهد. پس هر چیز و همهچیز میتواند به نوعی حامل ارزش تبدیل شود. در عین حال، امر کلی نیازمند آن موارد جزئی است که تابع خود میسازدشان. درحالیکه اندیشهی ناب هگل فقط گسترههای بالقوه را وضع میکند، شکلهای اقتصادی باید بهنحو مادی در رابطه با مبادله ساخته شوند. پس در تمام مسیر تحلیل شکل ارزش در مییابیم که نوعی دوگانگیْ به شکل امر کلی مجرد و امر جزئی مادی از خصوصیات آن به شمار میآیند. […] گمان میکنم که «شکل ارزش» و منطق هگل باید به نوعی با یکدیگر همانند تلقی شوند. […] خلاصه کنیم: راز ساختار اقتصادی سرمایهداری و تکامل آن را باید در همان آغاز یافت، یعنی هنگامی که تجرید مادی موجود در مبادلهی کالاییْ واقعیت شکلهای نابی را میآفریند که سپس منطق خاص تکامل خود را ایجاد میکنند (چنانکه نزد هگل یافت می شود)، و به این ترتیب کل نظام باید (در چارچوب مرزهایی که هنوز باید مشخص شوند) همچون امر تعیین شده توسط شکل درک گردد. (آرتور، صص. ۱۱۶- ۱۱۱، برگردان: ف. اسدپور)
۲.۳) توماس سکین: سکین در پیوست دوم خود بر ترجمهاش از کتاب «اصول اقتصاد سیاسیِ» اونو، یک فرهنگ واژگان غنی برای شرح مفاهیم کلیدی اقتصاد سیاسی (بهکار گرفته شده در کتاب اونو) به دست میدهد. وی در این پیوست26، در مدخل «شکل ارزش یا ارزش در مبادله (ارزش مبادلهای)27» تعریفی ارائه میکند که شاید برای ادامهی این بحث مفید باشد:
یک کالا نمیتواند ارزش خود را جز در قالب مقدار معینی از ارزش مصرفی کالای دیگر متجلی سازد (بیان کند). پس ارزشی که متجلی میشود، ارزش مبادلهای (exchange value) آن کالا یا ارزش آن در مبادله (value in exchange) نامیده میشود. «شکل ارزش» (value-form) به معنای یک شکل یا شیوهی مشخصی از تجلی ارزش به مثابه ارزش مبادله است. بنابراین، اگر ارزش کالایی مانند A بر حسب مقدار معلومی از تنها یک کالای دیگر، مثلاً B ، بیان گردد، این شیوه از بیان ارزشْ «شکل ارزش ساده یا مقدماتی» (simple or elementary value-form) خوانده میشود. اگر ارزش کالای A با مقادیر معینی از شمار زیادی از دیگر کالاها، مانند D , C , B و غیره بیان گردد، شیوهی بیان ارزشْ «شکل ارزش بسطیافته» (extended value-form) نامیده میشود. اگر ارزش کالای A بر حسب ارزش مصرفی یک کالای X ، که ارزش سایر کالاها نیز بر حسب ارزش مصرفی آن بیان میشود، بیان گردد، شیوهی بیان ارزشْ «شکل ارزش عام» (general value-form) نامیده میشود و کالای خاص A نیز یک «همارز عام» (general equivalent) خوانده میشود. آگر کالای X یگانه/یکتا باشد، همین شیوهی بیان ارزش، «شکل-پولیِ ارزش» (money-form of value) نام میگیرد. قیمت یک کالا عبارت است از شکل-پولی ارزش هر واحد از آن کالا. کالایی که ارزش آن بیان میگردد، جایگاه «شکل-ارزش نسبی» (relative value-form)، و کالایی که ارزش کالای نخست بر حسب ارزش مصرفی آن بیان میگردد، جایگاه «شکل همارز ارزش» (equivalent form of value) را کسب میکند. [برگردان فارسی: ا. ح.]
۲.۴) ماکوتو ایتو: ایتو نیز در بخشی از مقالهای با عنوان «مطالعهای دربارهی نظریهی ارزش مارکس28» دفاع قدرتمندی از لزوم بررسی پویاییهای «شکل ارزش» و تقدم آن بر بررسی جوهر ارزش ارائه میدهد. ترجمهی گزیدهای از این بخش به قرار زیر است:
اگرچه جلد نخست کاپیتال در ویراست نخست آلمانی با عنوان «تولید سرمایهدارانه» نامگذاری شده است (Der Produktionsprocess des Kapitals)، مارکس در دو پارهی نخست این مجلد، فرآیند تولید کاپیتال را مورد تحلیل قرار نمیدهد. در عوض، او نخست در پارهی اول به رابطهی منطقی میان «کالاها و پول» را که به گردش کالاها میانجامد میپردازد؛ و سپس در پارهی دوم «تبدیل پول به سرمایه» که متکی بر گردش کالاهاست را مورد بحث قرار میدهد. کالا، پول، و سرمایه اشکال پایهای گردش در یک اقتصاد کالایی هستند. و همانطور که مارکس نشان میدهد، روابط منطقی آنها ، پیشرویِ شکلهای ارزش هستند.
تحلیل تولید سرمایهدارانه بهمثابهی فرآیند تولید ارزش اضافی، نخستین بار در پارهی سوم مجلد نخست کاپیتال آغاز میشود. «خرید و فروش نیروی کار» بهمنزلهی کالا، که در فصل ششم پارهی دوم ظاهر میشود، یک پیششرط تاریخی اساسی برای تولید سرمایهدارانه فراهم میسازد. با این حال، کالا، پو.ل و اقسامی از سرمایه (نظیر سرمایهی تجاری یا ربایی) میتوانند بدون این پیششرط نیز پدیدار گردند. آنها در اقتصادهای کالایی، که بیش و کم در مراحل مختلف فرآیند تولید اجتماعی پدیدار شدهاند، وجود داشتهاند. یکتایی تاریخی تولید سرمایهدارانه هنگامی پدیدار میشود که شکلهای ارزش، که برسازندهی اقتصاد کالایی بهطور عام هستند، دربردارندهی فرآیند کار اجتماعی (social labor process) باشند. همهنگام، زمان کار پیکریافته در هر محصول میباید بهطور کامل از خلال مناسبات ارزش در اقتصاد سرمایهدارانه مورد مواجهه قرار گیرد. پس، در یک اقتصاد کالاییْ اَشکال و جوهر ارزش با اجتنابناپذیریِ اجتماعی (social inevitability) پیوند دارند.
وجود یک چنین اجتنابناپذیری اجتماعیِ پیوند میان اشکال ارزش و فرآیند کار اجتماعی، در یک اقتصاد کالایی عام قابل تضمن نیست. در همهی جوامع، به جز جوامع سرمایهداری، بخش عمدهی فرآیند کار، نه بهواسطهی شکلهای ارزش، بلکه بهوسیلهی انواعی از نظم اشتراکی/جماعتی (communal) و سیاسی سازماندهی میشود. در چنین جوامعی، تجارت کالاها فقط بخشا [بهطور غیرفراگیر] رخ میدهد و اساسا اغلب رابطهی اقتصادی بین جوامع اشتراکی مختلف را بازنمایی میکند. بازتولید مادی در چنین جوامعی میتواند حتی هنگامی که تجارت کالا زمان کار ضروری برای تولید هر کالا را تضمین نمیکند، بدون اختلالی جدی تداوم بیابد.
دشواری نظری نشان دادن جوهر ارزش بهمثابه زمان کار اجتماعا لازم برای تولید هر کالا، از طریق تجرید ارزش مصرفی از ارزش مبادله، آنچنان که در بخش نخست فصل اول کاپیتال دیده میشود، بار دیگر در اینجا پدیدار میگردد. از یکسو مناسبات ارزش در یک اقتصاد کالایی میباید در خصلت تاریخی آنها تحلیل گردند، که به پدیداری آنها در یک نظام سرمایهدارانهی تولید محدود نمیشود. از سوی دیگر، نمیتوان بهطور منطقی اجتنابناپذیری اجتماعیِ تنظیم مناسبات ارزش بر اساس زمان کار پیکریافته در هر کالا را بدون در نظر گرفتن تولید سرمایهدارانه نشان داد.
بنابراین، چرخش فروکاهندهی مستقیم از ارزش مبادله به جوهر اجتماعی ارزش در بخش نخست کاپیتال نهفقط حاوی نوعی ناسازگاری با تحلیل شکل ارزش در بخش سوم است، بلکه همچنین با نابسندگی اثبات منطقی اجتنابناپذیری اجتماعیِ همراه است. این چرخش، برخلاف نظریهی شکلهای ارزش، اساساً [در امتداد] منطق اولیهی بدیع مارکس نبود، بلکه بیشتر نوعی پسماند نظریهی ارزش کلاسیک بود. آیا ممکن نیست که این ناسازگاری را رفع کرد و نظریهی آغازین مارکس دربارهی شکلهای ارزش را در شکل بدیع آن بازیابی کرد، بدون ارجاع به جوهر ارزشْ پیش از نشاندادن قانون ارزش بهمثابهی نیروی محرک تولید سرمایهداری؟ این پرسش، هستهی اصلی مباحثات گسترشیافتهی اقتصاددانان مارکسی ژاپنی، متأثر از آرای کوزو اونو بوده است. [برگردان فارسی: ا. ح.]
۲.۵) علی شمسآوری: شمسآوری در اثر ستایششدهای به نام «دیالکتیک و نظریهی اجتماعی29»، در ادامهی بررسی روش مارکس، در سرآغاز فصل سوم کتاب، ذیل عنوان «دو جنبهی نقد مارکس بر اقتصاد سیاسی»، بهواقع نشان میدهد که خود مارکس بهخوبی به این مساله واقف بود که یکی از خطوط تمایز اساسی نظریهی وی با اقتصاد سیاسی کلاسیک، ضرورت تحلیل «شکل ارزش» نزد وی و غفلت اقتصادسیاسیدانان کلاسیک از این مساله بود. شمسآوری در فراز یاد شده چنین میگوید [برگرفته از ترجمهی م. عبادیفر (در دست انتشار)]:
مارکس غالباً اقتصاددانان سیاسی را از دو جنبهی متضاد مورد نقد قرار میدهد:
الف) اقتصاد سیاسی کلاسیک به دلیل عدم تجزیه و تحلیل اشکال انضمامی و مشخص و پیگیری یک روش «مجرد» تحلیل، مورد سرزنش قرار میگیرد؛ و
ب) اقتصاد سیاسی کلاسیک، در حالی که به دلیل رویکرد «تحلیلی»؛ یعنی تقلیل اشکال پدیداریی و نمودها به ذات آنها، مورد ستایش قرار میگیرد، به دلیل عدم انجام تجرید به صورت کافی، و قرار گرفتن در سطح اشکال انضمامی و مشخص، مورد نقد قرار میگیرد.
اجازه دهید این دو نکته را یک به یک مورد بررسی قرار دهیم.
۱) مارکس در پایان تحلیلاش از ارزش در جلد اول سرمایه، رویکرد اقتصاد سیاسی نسبت به ارزش را به شکل زیر نقد میکند:
«راست است که اقتصاد سیاسی، ارزش و مقدار ارزش را، ولو به طور ناقص، تحلیل کرده و از مضمون پنهان در این شکلها پرده برداشته است. اما هرگز این پرسش را حتی طرح نکرده است که چرا این محتوا این شکل را به خود میگیرد و بنابراین، چرا کار در ارزش و مقدار کار، بر حسب مدت آن، در مقدار ارزش بیان میشود.» (Capital I, pp. 173-174).
مارکس برای اقتصاد سیاسی به دلیل تجزیهی ارزش به کار، یعنی «محتوایی که در اشکال مختلف پنهان» است، اعتبار قائل میشود. اقتصاددانان سیاسی در تقلیل اشکال پدیداری به ذات آنها، موفق عمل کردهاند. بنابراین، اشکال مختلف ارزش به ذاتی تقلیل و تجزیه میشوند که در همهی آنها مشترک است؛ یعنی کار. این امر نتیجهی چیزی است که مارکس آشکارا «روش تحلیلی» اقتصاد سیاسی مینامد. با این وجود این رویهی تحلیلی، اگر چه به لحاظ تاریخی به عنوان مرحلهی مقدماتی و ابتدائی کار علمی تصدیق میشود، اما به هیچ رو درک علمی کامل پدیدههای اقتصادی را نشان نمیدهد. به نظر میرسد که مارکس انتظار دارد که مرحلهی «تحلیل» با مرحلهی دیگری تکمیل شود، به گونهای که محتوای «تقلیل دادهشده» یا «ذات»، کثرت و چندگانگی اشکال انضمامی و مشخصی را که مفروض میدارد، تشریح کند.
در پاورقی نقل قول بالا، مارکس جزئیات بیشتری را بیان میکند. در اینجا مارکس خاطرنشان میکند که اقتصاد سیاسی هرگز ویژگی خاص شکل ارزش را مورد بررسی قرار نمیدهد: «هرگز موفق نشده است … شکل ارزش؛ که ارزش را به ارزش مبادله تبدیل میکند، را کشف کند.» یعنی محتوا یا ذات، در شکل پدیداری آن. در توضیح این ناکامی، مارکس عقیده دارد که این امر نباید تنها در مشغولیت اقتصاد سیاسی در تحلیل جنبهی کمی ارزش جستجو شود. دلیل این امر عمیقتر از آن است: شکل ارزش «جهانشمولترین شکل شیوهی تولید بورژوازی» است که مشخصهی خاص این شیوهی تولید را تعریف و تعیین میکند و بنابراین فراسوی کسانی میرود که با این شیوهی تولید، به عنوان «شکل ابدی و طبیعی تولید» برخورد میکنند. (Capital I, p. 174).
در اینجا ما به اعتبار قضاوت مارکس درباره دلیل ناکامی اقتصاد سیاسی در بررسی شکل ارزش، کاری نداریم؛ بلکه با ماهیت نقد مارکس سرو کار داریم. در اینجا اقتصاد سیاسی به دلیل ناکامیاش در بررسی و تحلیل شکل ارزش مورد نقد قرار میگیرد، کیفیت ویژهای که «مهر تأیید بر شیوهی تولید بورژوازی به عنوان نوع خاصی از تولید اجتماعی میزند…. ». بنابراین، این ویژه بودن و خاص بودن شکل ارزش است که به وسیلهی اقتصاد سیاسی مورد تجزیه و تحلیل قرار نمیگیرد.
در برابر این، به نظر میرسد که مارکس اقتصاددانان سیاسی را به دلیل تعمیمدهی و تجرید بیش از حد، مورد سرزنش قرار میگیرد: اقتصاد سیاسیْ با تقلیل دادن ارزش به کار، ویژگی خاص ارزش را دور زده است و به مفهومی رسیده است که برای تمامی اشکال اقتصاد معتبر است؛ یعنی کار، که شرط ابدی تمامی تولید انسانی است. [برگردان: م. عبادیفر]
شمسآوری همچنین در سرآغاز فصلیازدهم کتاب «دیالکتیک و نظریهی اجتماعی»)، ذیل عنوان «دیالکتیک شکل ارزش» چنین مینویسد:
مارکس در اولین مرحله از تحلیل کالا، قبل از بررسی مفهوم شکل ارزش، به ارزش مبادلهی کالاها به عنوان «شیوهی تجلی، شکل پدیداری محتوایی که متمایز از آن است؛ و به عنوان شکل تجلی ضروری یا شکل پدیداری ارزش» اشاره میکند. (Capital I, pp. 127-128). بنابراین از منظر مارکس، ارزش مبادله، شکل پدیداری ضروری ارزش را نشان میدهد. تنها در قسمت سوم فصل مربوط به کالاست که مارکس از خلال بسط تعینات گوناگون شکل ارزش آغاز به بررسی این ضرورت، میکند که از سادهترین تجلی آغاز میشود و با شکل ارزش کامل یعنی شکل پولی، یا شکل ارزش، پایان مییابد. مارکس در آغاز بحث خود به شکل اجتماعی ناب ارزش اشاره میکند:
«با این همه، اگر به یاد بیاوریم که کالاها تنها تا جایی که همگی تجلیهای یک واحد یکسان اجتماعی، یعنی کار انسانی هستند، شیئیتِ ارزشی دارند و بنابراین، شیئیت ارزش آنها صرفاً اجتماعی است، آن گاه بدیهی است که ارزشْ تنها در رابطهی اجتماعی کالا با کالا ظاهر میشود.» (Capital I, pp. 138-139).
بنابراین، ضرورت شکل پدیداری ارزش، یعنی ارزش مبادله، که «رابطهی اجتماعی کالا با کالا را متجلی میسازد، ریشه در ماهیت اجتماعی ویژهی کار دارد که جوهر ارزش، یعنی «کار مجرد» را بر میسازد. در اینجا مارکس، به دنبال ردیابی تکامل شکل پولی است – شکل ارزشی که در همهی کالاها مشترک است (شکلی که به نحو بارزی با شکلهای طبیعی بسیار گونهگون ارزشهای مصرفی آنها مغایرت دارد {(Capital I, p. 139}) و با سادهترین و ابتداییترین رابطهی ارزشی یک کالا با کالای دیگر آغاز میشود:
«سادهترین رابطهی ارزشی آشکارا رابطهی ارزش یک کالا با کالای متفاوت دیگر است …. به این ترتیب، رابطهی ارزشی بین دو کالا، سادهترین تجلی ارزش برای یک کالا را در اختیار ما میگذارد.» (Capital I, p. 139).
این «سادهترین تجلی ارزش یک کالای واحد»، نقطهی عزیمت مارکس برای تحلیل شکل ارزش است. […] «ساده»، که مارکس تحلیلاش را با آن آغاز میکند، یک شکل به لحاظ تاریخی نخستین یا رابطهای اولیهای است که میتواند هر جایی که دو شخص کالاها را با هم مبادله کنند یافت شود:
«… شکل سادهی ارزش کالا در همان حال شکل سادهی ارزش محصول کار است و هم چنین تکامل شکل کالایی با تکامل شکل ارزشی متقارن است.» (Capital I, p. 154). بنابراین، تکامل تاریخی شکل کالایی (از مبادلهی پایاپای تا مبادلهی پولی) همان گونه که توسط مارکس مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت، همراستا با تکامل منطقی شکل ارزشی حرکت میکند. [برگردان: م. عبادیفر]
۲.۶) خیرت رویتن: رویتن در مقالهی «کارل مارکس؛ اثر او و تغییرات عمده در تفسیرهای آن» بهشیوهی جالب توجهی سنتهای تفسیری مهم موجود از روش مارکس در کاپیتال را دستهبندی کرده و ضمن شرح مختصر هر یک، امکان مقایسهی اجمالی آنها را فراهم میسازد. در بخشی از بند مربوط به نظریهی «شکل ارزش» (رویکرد تفسیری چهارم) چنین میخوانیم [برگرفته از برگردان ط. زینالی]:
این بینش که نقد مارکس نقدی تاریخیساز است، و این که [نزد مارکس] هرآنچه انسانی است باید در یک شکل اجتماعیِ بهلحاظ تاریخی مشخص در نظر گرفته شود، در تفسیر اخیر «نظریهی شکل» برجسته شده است، تفسیری که کاپیتال را عرضهداشتی از شکل اجتماعی سرمایهدارانهی ارزش میداند30.
ایدهی روششناسانهی عامِ «نظریهی شکل» (سرچشمهگرفتهشده از ارسطو و هگل) این است که «محتوا» و «شکل» ضرورتاً در رابطه با یکدیگر هستند (هم در مورد ابژههای طبیعی-فیزیکی و هم در مورد هرآنچه که توسط انسان خلق شده است). همانطور که بدون محتوا شکل نمیتواند وجود داشته باشد، «شکل» نیز برای محتوا حیاتی است. هر شکلبندی اجتماعیِ اکتوئل/واقعی نیازمندِ یک شکلِ بهلحاظ تاریخی مشخصِ تولید و توزیع است (برای نمونه، سنت، قدرت، تصمیمگیری دموکراتیک)؛ شکل سرمایهدارانهْ ارزشی است که در بُعد پولی تجلی یافته است …. چیزها بیتردید دارای یک شکل فیزیکی هستند، ولی از نظر مارکس آنها ضرورتاً یک شکل اجتماعی نیز دارند که میتوان آن را متمایز کرد، اما نمیتوان آن را از هستیِ فیزیکیشان جدا کرد. چیزها در اقتصاد سرمایهداری صرفاً در بازارها در چارچوب ارزشْ مبادله نمیشوند، بلکه بهمثابهی ارزش تولید میشوند، و این امر بر ماهیتِ کیفیِ آنها تأثیر میگذارد. …
در نظریهی شکل ارزش، پارهی نخستِ سرمایه از نظر نقد ماتریالیستی متنی کلیدی است. هنگامی که کالاها برای فروش تولید میشوند —که این یکی از سرشتنماهای مشخص سرمایهداری است— سرشتِ انضمامی/مشخصِ کار، سرشت تولیدکنندهی فایدهمندی [یا ارزش مصرفی]، برای تولیدکننده کاملاً ثانویه است؛ کار برای او تنها به این دلیل اهمیت دارد که «کار مجردِ» مولدِ ارزش، گونهای صرفکردنِ محضِ زمان، است. همین بخش از متن همچنین نشان میدهد که چگونه ارزش (وجه زمان مجردِ کار) ضرورتاً در عبارات مجرد پولی —و تنها در عبارات پولی— تجلی مییابد. پارههای بعدیِ سرمایه اشکال پیچیدهتری را به نمایش میگذارند، روندی که در نهایت با ارزش در شکل سود به اوج خود میرسد، شکلی که در آن چیزها نهتنها صرفاً بهمثابهی ارزشها تولید میشوند، بلکه بهطور مشخص بر حسب اندازه و نرخ موفقیت سرمایه، یعنی سود و نرخ سود، تولید میشوند. …
خودِ مارکس اغلب از مفاهیمِ سادهسازیشده بهمثابهی یک نقطهی ارجاع تحلیلی استفاده میکند، از این رو، میتوان گفت بهرغم این که نظریهی شکل ارزش مارکس گسستی بنیادی از اقتصاد سیاسی کلاسیک است، وی بقایای یک نظریهی ریکاردوییِ ارزش مبتنی بر زمان کار را حفظ میکند [ارجاع مؤلف به بکهاوس]
مارکس با همهی اندیشمندانی که گسستی بنیادی از مفهومسازیهای گذشته انجام دادند یا سبب تغییر الگوی فکری [یا پارادایم] شدند، همسرنوشت است. مفهومسازیهای نوین بهناچار باید در زبانی موروثی تبیین شوند. گسستهای ابتدایی بهطور اجتنابناپذیری ناکامل و همراه با ناسازگاری یا کاستی هستند، و نیاز دارند تا توسط پژوهشگرانِ پیرو آن گسست(ها) تکمیل گردند. با این حال، این موضوعْ از دستاورد عظیمِ آن گسستِ ناکاملْ ذرهای نمیکاهد. [برگردان: ط. زینالی]
۲.۷) باسکار و شکل اجتماعی: سرانجام31 این مرور گذرا و فشرده را با اشاره به درکی که رویکرد روی باسکار به مقولهی شکل اجتماعیْ برای فهم جایگاه «شکل ارزش» فراهم میآورد به پایان میبریم. فروغ اسدپور در نوشتاری32 با اشاره به چارچوب فلسفی باسکار، شکل اجتماعی را «به مانند هستیشناسی اجتماعی عام» تلقی کرده و مینویسد:
شکل اجتماعی به مسئلهی بسیار مهم ساختار و عاملیت (ایجنسی)، یا همان شکل اجتماعی و پراکسیس دگرگونساز به مانند مقولههای هستیشناسی عام اجتماعی اشاره دارد. شکل اجتماعی بحثی است پیرامون شکل پیشا-موجود اجتماعی که فعالیتهای تولیدی و غیرتولیدی دستهها و گروههای انسانی را سازمان، قالب و جهت میدهد. به نظر باسکار شکلهای اجتماعی شرط لازم برای هر گونه کنش نیتمنداند و پیشا-موجود بودنِ (به معنای دوام و پایداری) آنها استقلالشان را همچون ابژههای احتمالی تحقیق علمی تثبیت میکند. بر اساس این درک جامعه متشکل از افراد یا گروهها نیست، بلکه تجلی و بیان مجموع روابطی است که افراد و گروههای انسانی درونشان قرار دارند. […] شکل اجتماعی که موجودیتی ساختارمند و تفکیکشده است حاوی عنصر ذهنیت و آگاهی و مفاهیم حک شده در ذهن ایجنتهای اجتماعی نیز میباشد. افزون بر این، این شکل اجتماعی و ذهنیت درونی آن هر دو با عنصر پراکسیس، که هم عمل تولیدی خودآگاه است و هم عمل ناخودآگاه بازتولیدکنندهی شکل اجتماعی- اگرچه در حالتی جرح و تعدیل یافته، به هم مربوط میشوند و به واسطهی آن نیز تغییر و تحول مییابند.
وی در ادامهی نوشتار یاد شده، ذیل عنوان «شکل ارزش» چنین مینویسد:
نظریهی شکل ارزش به مانند هستیشناسی خاص جامعهی سرمایهداری نیز همچون شکل اجتماعی به مانند هستیشناسی عام اجتماعی، بر مبنای تقدم شکل اجتماعی بر پراکسیس انسانی استوار است. به همین جهت هم در این چارچوب، موضوع کار و تولید اجتماعی (و دیگر شکلهای فعالیت انسانی)، آن موضوعی است که تا تبیین و تشریح شکل ارزش به تعویق انداخته میشود، تا ابتدا روشن شود که فعالیتهای اجتماعی کار و تولید تحت چه شرایط ساختاری و به میانجی کدام سازوکارهای بنیادین تاریخن معین انجام میشوند. از قیاسی که بین هستیشناسی اجتماعی عام و هستیشناسی خاص سرمایه انجام شد، باید روشن باشد که در بحثهای مربوط به شکل ارزش، مناسبات طبقاتی و رابطهی بین مولدین بیواسطه و استثمارگرانشان به مانند یک رابطهی بیواسطه بین سوژههای اجتماعی و تولیدی نمیتواند بحث شود. از همین جا باز روشن است که آگاهی این سوژهها از مناسبات و روابطی که درگیرشان هستند هم نمیتواند به نحوی بیواسطه بحث شود. هر شکل اجتماعی – در اینجا شکل ارزش– فضایی «طبیعی» برای ایجنتهای درگیر فعالیتهای اجتماعی تولیدی و غیر آن فراهم میآورد که مفاهیم اصلی تشکیلدهندهی آگاهیشان را میسازد. اما هر شکل اجتماعی هم حاوی ساختارها و لایههای گوناگون، و نیز تضادهای درونی و بیرونی است که در درک ایجنتهای حاضر از آن شکل اجتماعی، به مانند امری طبیعی، خلل ایجاد میکند و زمینههای دگرگونیهای رادیکال و اصلاحطلبانه را ایجاد. اصولا در نظریهی شکل ارزش، همهی فعالیتها و مناسبات اجتماعی و بین انسانی، و در نتیجه ذهنیت و آگاهی انسانی هم، با میانجی شکل اجتماعی چیره، و در سطوح گوناگون تجرید و تدقیق بحث میشود.
اینک با توجه به آنچه که گفته شد میتوان گفت که نظریهی شکل ارزش در وهلهی نخست بر مفهومپردازی سپهر مبادله و شکلهای آن، کالا- پول- سرمایه، و اصولا تبیین رابطهی اجتماعی اشیاء با یکدیگر، استوار است. در این رویکرد، تعینات شکل اجتماعی مبتنی بر مبادله و نیز خود سپهر مبادله به مانند جنبه و لحظهای از تمامیت تولید، برای تعیین سرشت سپهر تولید و کار از اهمیت بسیاری برخوردار است. این نظریه وبسط آن را میتوان در قسمت سوم از فصل اول سرمایه زیر نام «شکل ارزش یا ارزش مبادلهای» و همچنین در فصل دوم «فرایند مبادله» مطالعه کرد. […]
۳) دربارهی جایگاه ویراست نخست کاپیتال:
همانطور که در متن ترجمهی حاضر نیز (به نقل از بکهاوس و رایشلت) آمده است، بنیانگذاران نحلهی «خوانش جدید مارکس» خاستگاه تاریخچهایِ شکلگیری این نحله را به برخورد اتفاقی بکهاوسِ جوان با نسخهای از ویراست اول کاپیتال (۱۸۶۷) در کتابخانهای دانشجویی در شهر فرانکفورت در میانهی دههی ۱۹۶۰ نسبت میدهند. بدین معنا که تفاوتهای بارز فصول اولیهی ویراست نخست کاپیتال با ویراست دوم آن (ویراست ۱۸۷۲، که مبنای بازنشرهای بعدی از سوی انگلس و دیگران قرار گرفته است)، بهلحاظ عرضهداشتِ روشنِ روش دیالکتیکی هگل و نیز پیوست ویژهی مارکس دربارهی «شکل ارزش»، محرک رشتهای از پژوهشهای بعدی شد که در قالب شکلگیری نحلهی «خوانش جدید مارکس» و فعالیتهای نظری آن پدیدار شد. بهگفتهی مولفانِ مقالهی پیش رو، «رایشلت مدعی است که کشف ویراست نخست کاپیتال میتوانست فاقد هر پیامدی باشد، اگر برای کسی رخ میداد که پیشتر در جلسات درس آدورنو دربارهی نظریهی دیالکتیکی جامعه حضور نیافته بود.»
اما این نوع تبارشناسی، میتواند مساله را قدری سادهسازی کند و سویههای تاریخی آن را مخدوش سازد. نخست بدین دلیل که روبین در اثر خود، که نخستین فراخوان نظری به سوی بازخوانی مارکس بر پایهی «شکل ارزش» محسوب میشود، بهروشنی به اهمیت ویراست نخست کاپیتال اشاره میکند (از جمله در بخشی از گفتاوردهای نقلشده از وی در همین نوشتار)، و نیز در فرازهایی که پیرامون «شکل ارزش» از فصل اول کاپیتال نقل میکند، به ویراست نخست ۱۸۶۷ ارجاع میدهد. دوم، بدین دلیل که نزد مکتب اونو، که از ابتدای دههی ۱۹۵۰ به قوام و انسجام نسبی دست یافته بود، اهمیت «شکل ارزش» به خوبی درک شده بود و آنان نیز بدین مساله واقف بودند که توجه ویژهی مارکس به «شکل ارزش»، وجه تمایز نظریهی ارزش مارکس از نظریهی ارزش ریکاردویی است. بر همین اساس است که اونو در اثر خود (۱۹۵۲) به بازسازی موجز و خلوصیافتهی دیالکتیک ارزش در کاپیتال دست میزند (ایتو نیز در فراز نقل شده از وی در بالا، بحث خود را مستقیماً با ارجاع به ویراست نخست کاپیتال آغاز میکند).
به همین ترتیب، آرتور نیز مقالهی «دیالکتیک شکل ارزش33» (۱۹۷۹) را چنین آغاز میکند:
مارکس تصدیق میکند که پیشرویِ «شکل ارزش» دشوارترین بخش نقد او بر اقتصاد سیاسی است (Capital, I, p. 90). بنابراین، جای شگفتی نیست که او به طور مستمر این بخش را مورد بازبینی و بازنویسی قرار داده است. دشواری ارائهی این مبحث در شکل علمی، در نامهی مارکس به کوگلمان (۱۸۶۶) آشکار میگردد، جایی که مارکس اظهار میدارد که خلاصهای از «مشارکتی در نقد اقتصاد سیاسی» (۱۸۵۹) میباید در سرآغاز کاپیتال آورده شود، «نه فقط بهلحاظ تکمیل بحث، بلکه همچنین بهاین خاطر که حتی افراد فرهیخته نیز مساله را کاملاً بهدرستی درک نکردهاند؛ بنابراین، باید چیزی نارسا در ارائهی نخست وجود داشته باشد، بهویژه در تحلیل کالا». این مساله بار دیگر با خود کاپیتال (۱۸۶۷) پدیدار شد. وقتی نخستین نمونههای چاپی (first proofs) به دست مارکس رسید، مارکس نزد کوگلمان در هانوفر به سر میبرد و کوگلمان مارکس را متقاعد ساخت که خوانندگان به یک پیوست تکمیلیِ حاوی عرضهداشت دیالکتیکیتر «شکل ارزش» نیاز دارند، زیرا آنها [بهقدر کافی] با دیالکتیک آشنایی ندارند. بنابراین، مارکس پیوست ویژهای برای مجلد نخست نگاشت، چون (همانطور که او به انگلس توضیح میدهد)، «این مساله برای کل اثر بسیار تعیینکننده است.» (Selected Correspondence, p. 189). برای چاپ دومین ویراست مجلد نخست کاپیتال، مارکس بار دیگر کل فصل اول را بازنویسی کرد، که [این امر] درج پیوست یاد شده را بلاموضوع ساخت.
در پیگفتار به ویراست دوم کاپیتال، مارکس یادآوری میکند که وی «اینجا و آنجا در فصل مربوط به نظریهی ارزش با شیوهی بیان مختص هگل ور رفته [لاس زده] است.» (Capital, I, p. 102-3). این تصدیق، در بستر بحثی دربارهی دیالکتیک بیان شده است و پیشرویِ «شکل ارزش» بهروشنی یکی از دیالکتیکیترین فرازهای کاپیتال است. بحث من در این مقاله بر این پایه خواهد بود که این بخش، مناسبات دیالکتیکی ارزش، ارزش مصرفی، [شکل] همارز و نظایر آن را مفصلبندی میکند تا ساختار انضمامی مبادلهی کالایی را نمایش دهد و در نتیجه، تجریدهای یکسویه و فروکاستنهای تحلیلی بخشهای پیشین را تصحیح کند. میتوان بهدرستی اظهار داشت که «لاسزدن» با هگل در ویراست دوم کمتر مشهود است؛ تردیدی نیست که در پی انتقادات سختگیرانهی کوگلمان و انگلس، مارکس میخواست کمترین بهانهی ممکن را بهدست خوانندگان نافرهیخته (the philistine) برای شکوه سر دادن دربارهی ناسازوارههای دیالکتیکی بدهد. پس، از منظر دیالکتیک، ویراست نخست کاپیتال و بهویژه پیوست آن دارای بیشترین اهمیت است، و ما در ادامهی این متن به آن رجوع خواهیم کرد. [برگردان فارسی: ا. ح.]
جایروس باناجی نیز در پینوشت دوم مقالهی «از کالا به سرمایه» (۱۹۷۹)، ضمن اشاره به رهیافتهای جدید به روش دیالکتیکی کاپیتال، همین مساله را با اشاره به مقالهای از زِلنی چنین بیان می کند:
هنگامی که مارکس به «ور رفتن» با «شیوهی بیان هگل» اشاره میکند، او صرفاً طعم و کیفیت شدیدا هگلیِ ویراست نخست فصل اول مجلد اول [کاپیتال] را یادآور میشود. بسیاری از ارجاعات صریح به [علم] منطق [هگل]، که در این ویراست گنجانده شده، و از منظر عرضهداشتِ بحث از اهمیت بالایی برخوردار بودند، متعاقباً از سوی مارکس در بازبینی و بازنویسی این فصل حذف شدند. [برگردان: ا. ح.]
شمسآوری در اینباره در سرآغاز فصل یازدهم کتاب «دیالکتیک و نظریهی اجتماعی» مینویسد:
در آنچه که در پی میآید نشان خواهم داد که تحلیل مارکس از شکل ارزش با ساختار دیالکتیکی که در بررسی من از مفاهیم مارکس در فصول قبلی ظاهر شد، مطابقت دارد. خواهیم دید که این امر کاملاً خلاف دشواریهای ترمینولوژیک و ردپاهای تاریخیگری است که در بازنمایی مارکس وجود دارد. این دشواریها به ویژه در نسخهی نهایی فصل اول جلد اول سرمایه وجود دارند. با اشاره نسخهی اولیهی این فصل جایی که بازنمایی دیالکیتیکی آشکارتر است و دشواریهای کمتری دارد، ذات روش دیالکیتیکی مارکس را نشان خواهم داد. سپس از خلال بررسی آثاری که نسخههای قدیمیتر سرمایه را تشکیل میدهند، یعنی گروندریسه و نقد، به بررسی دلایلی میپردازم که چرا مارکس چنین اهمیتی را به تحلیل شکل ارزش میدهد. [برگردان: م. عبادیفر]
از آنچه در این سرفصل گفته شد درمییابیم که ویراست نخست کاپیتال34 (و بهویژه فصل نخست و پیوست آن) نهفقط برای فهم روشنتر جایگاه مقولهی «شکل ارزش» نزد مارکس و درک هر چه بهتر وجه تمایز قاطع نظریهی ارزش مارکس از نظریهی ارزش ریکاردوییِ اهمیت زیادی دارد، بلکه به کمک این ویراستْ ردیابی روشنتر خصلت دیالکتیکی عرضهداشت مارکس و سهم اساسی منطق هگل در این عرضهداشت با دقت بیشتری امکانپذیر میگردد. بدینترتیب، آن دسته از خوانشهای «مارکسی» که نظریهی ارزش مارکس را به پژوهشی دربارهی جوهر ارزش (کار) فرومیکاهند، اگر مارکس زنده میبود، بیگمان او را وامیداشتند تا بار دیگر برائت خود را از «مارکسیستها» اعلام کند. همچنین، دیدیم که تأکید بر اهمیت ویراست نخست کاپیتال، خاص نحلهی آلمانی «شکل ارزش» نبود، بلکه چنین مسیری بهواقع با کتاب بیبدیل ایزاک روبین و ترجمه و پذیرش مشتاقانهی آن در نیمهی دوم قرن بیستم (در کشاکش مباحثات ضدهگلی) گشوده شد.
ا. ح. / مهرماه ۱۳۹۵
پانویسها:
1. Riccardo Bellofiore and Tommaso Redolfi Riva (2015), “The Neue Marx-Lektüre”: Putting the critique of political economy back into the critique of society, Radical Philosophy 189.
2. امین حصوری: «مسالهی رومن روسدولسکی / نکاتی دربارهی شکلگیری برخی خوانشهای جدید هگلی از مارکس»، تارنمای پراکسیس
3. چنین واکنشی، هم معطوف به بخش مارکسی فضای آکادمیک (تحت نفوذ آموزههای ضدهگلی مکتب آلتوسر و یا مکتب دلاولپه و نظایر آن)، و هم معطوف به بخش لیبرال آکادمی (که در این زمینه تحت نفوذ آرای فلسفی پوپر و آرای اقتصادی مکتب نوکلاسیک قرار داشت). ظهور مکتب «مارکسیسم تحلیلی» در ایالات متحد (میانهی دههی ۱۹۷۰) نیز به نوعی تلاشی برای «علمی ساختن» هرچه بیشتر مارکسیسم با زدودن عناصر هگلی از نظریهی مارکسی بود؛ مکتبی که واکنش به آن، به سهم خود تکانهای برای گرایش به سوی «دیالکتیک جدید» و چالشهای نظری دوجانبه ایجاد کرد.
4. کریستوفر آرتور در ذیل این نامگذاری از نظریهپردازان و مفسران برجستهی دیگری هم نام میبرد، که به پیروی از مارکس رویکردهای ارزشمندی را در روششناسی دیالکتیکی پیش نهادهاند. مهمترین آنها بیگمان روی باسکار، بانی مکتب فلسفی رئالیسم انتقادی است، که با کتاب «دیالکتیک، نبض آزادی» و پرورش نظریهی «رئالیسم انتقادی دیالکتیکی»، کوشید ضمن تصریح روششناسی دیالکتیکی مارکس، مرزهای دیالکتیک هگلی را توسعه دهد. اما از آنجا که کانون توجه فلسفی «رئالیسم انتقادی دیالکتیکی» بسیار وسیعتر از دیالکتیک ارزش در کاپیتال مارکس است، این مکتب در دستهبندی سهگانهی ارائه شده در این متن گنجانده نشده و مورد بررسی قرار نگرفته است. (گو اینکه معرفی رهیافت باسکار به دیالکتیک، قطعاً درک ما از دیالکتیک و روششناسی مارکس را وسعت و ژرفا میبخشد و از این نظر، ضرورت آن به قوت خود باقیست.)
5. از «دیالکتیک نظاممند» برای مثال کتابهایی از کریستوفر آرتور و تونی اسمیت به فارسی برگردانده شده است، و از «مکتب اونو» نیز کتابی از رابرت آلبریتون با عنوان «دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی» (با ترجمهی فروغ اسدپور). برای آشنایی فشرده با رهیافتهای دیالکتیک نظاممند، مطالعهی فصل چهارم کتاب آرتور («دیالکتیک جدید و سرمایه») مفید است (نسخهی بازبینی شدهی این فصل در اینجا قابل دسترسی است). در همین راستا همچنین مقالهی زیر از خیرت رویتن، در بستر معرفی تفسیرهای جدید از کاپیتال و روش مارکس، طرح فشردهای از رویکرد دیالکتیک نظاممند نیز ترسیم میکند:
خیرت رویتن: «کارل مارکس؛ اثر او و تغییرات عمده در تفسیرهای آن»، برگردان: طاها زینالی، تارنمای پراکسیس
6. توماس سکین: «مکتب اونو: مشارکتی ژاپنی در اقتصاد سیاسی مارکسی»، برگردان: مانیا بهروزی، کارگاه دیالکتیک
ماکوتو ایتو: «رشد و گسترش علم اقتصاد مارکسی در ژاپن»، برگردان: مانیا بهروزی، کارگاه دیالکتیک
(همچنین نگاه کنید به مقالهی دیگری از سکین: «دیالکتیک سرمایه: تفسیری اونویی»، برگردان: آیدین ترکمه، تارنمای پراکسیس)
7. تصور نادرستی خواهد بود اگر شکلگیری مبانی فکری «خوانش جدید مارکس» را صرفاً به بسترهای فکری مکتب فرانکفورت نسبت بدهیم، چون شماری از اندیشمندان مارکسیست اروپای شرقی همزمان یا پیش از آن در آثارشان به اشکال و درجات مختلف به سوی خوانشی نظاممند از کاپیتال بر مبنای علم منطق هگل فراخواندهاند. از ایلینکوف و زِلنی تا توخشِرِر و روسدولسکی. وجود این مبادلات فکری نه فقط به دلیل انتشار کتابهایی از اندیشمندان یاد شده (به زبان آلمانی) در نیمهی دوم دههی ۱۹۶۰، بلکه همچنین به دلیل طرح نظریات این افراد در دو مجموعه مقالهی تاثیرگذاری است که از سوی «موسسهی پژوهشهای اجتماعی فرانکفورت» (با ویراستاری آلفرد اشمیت) به ترتیب در سالهای ۱۹۶۸ و ۱۹۶۹ منتشر گردیدند:
Schmidt A. & Euchner W. (Hg.), 1968, Kritik der politischen Ökonomie heute. 100 Jahre Kapital, Frankfurt.
Schmidt, Alfred (Hg.), 1968, Beiträge zur marxistischen Erkenntnistheorie. Frankfurt.
8. جیم کینکید در مقالهای با عنوان «دیالکتیک جدید» (در مجموعه مقالات «همراهی انتقادی با مارکسیسم معاصر») در این باره مینویسد:
«تاکنون هیچکس بررسی جامعی دربارهی سنت [فلسفی] نیرومند آلمانی حول ساخت منطقی سرمایهی مارکس انجام نداده است و این سنت نظری را به طور نظاممند با موضوعات مورد بحث در سنت دیالکتیک جدید دنیای انگلیسیزبان مقایسه نکرده است.»
Kincaid Jim, 2009, The New Dialectic, in Bidet & Kouvelakis (eds.): Critical Companion to Contemporary Marxism. p. 409.
9. Hans-G. Backhaus,1969, Zur Dialektik der Wertform. In: A. Schmidt (Hg.), Beiträge zur marxistischen Erkenntnistheorie. (ترجمهی فارسی این مقاله بهزودی در «کارگاه دیالکتیک» منتشر میگردد)
10. پروژهی «سیدنی-کنستانتس» (Sydney-Konstanz) شامل کارگروه چهارنفرهای از پژوهشگران استرالیایی (سیدنی) و آلمانی (کنستانتس) بود که حول یک پروژهی تحقیقی در جهت بازسازی نظام کاپیتال بر پایهی تحلیل «شکل ارزش» ایجاد شد. از این رو، این پروژه سهم زیادی در معرفی مکتب آلمانی «شکل ارزش» به دنیای انگلیسیزبان داشت. هدف بلندپروازانهی این پروژه بهدست دادن درکی سیستماتیک از «شکل اجتماعی جامعهی بورژوایی» در تمامیت آن بود. اعضای اصلی این کارگروه عبارتند از:
Michael Eldred, Marnie Hanlon, Lucia Kleiber and Mike Roth
مهمترین اثر تحقیقی مشترک این گروه پیوست مفصلی است که تحت عنوان (A Value-Form Analytic Reconstruction of Capital) در انتهای کتابی از الدرد گنجانده شده است:
Eldred M., Hanlon M.,, Kleiber L. and Roth V., 1984, Critique of competitive freedom and the bourgeois-democratic state; Outline of a form-analytic extension of Marx’s uncompleted system.
11. کریستوفر آرتور: «دیالکتیک جدید و سرمایه»، برگردان: فروغ اسدپور، نشر پژواک، ۱۳۹۲
12. آرتور میگوید: «متاسفانه کار زیادی از او [بکهاوس] به زبان انگلیسی در دست نیست». شاید از همین روست که آرتور در کتاب خود تنها به یک مقاله از بکهاوس ارجاع میدهد:
Hans-Georg Backhaus, 1992, Between Philosophy and Science: Marxian social Economy as Critical Theory.
13. Riccardo Bellofiore, 2014, Lost in translation? Once again on the Marx-Hegel connection. In Moseley & Smith (eds.): Marx’s Capital and Hegel’s Logic – A Reexamination. p. 186.
14. Roberto Fineschi, 2004, Dialectic of the Commodity and Its Exposition: The German Debate in the 1970s – A Personal Survey.
15. Reuten G. and Williams M., 1989, Value-Form and the State
16. در ادامهی متن دیدگاه خیرت رویتن دربارهی «نظریهی شکل ارزش» با ارجاع به یکی از مقالات وی به اختصار بیان میگردد.
17. Banaji, Jairus, 1979, From the Commodity to Capital: Hegel’s Dialectics in Marx’s Capital, in Elson D. (ed.), Value: The Representation of Labour in Capitalism.
(این مقاله به همت طاها زینالی به فارسی برگردانده شده است و احتمالاً به زودی منتشر خواهد شد.)
18. Itoh, Makoto, 1976, A Study of Marx’s Theory of Value, Science and Society XL, no. 3. (در دست ترجمه)
19. Shamsavari, Ali, 1990, Dialectics and Social Theory, The Logic of Capital. (در دست انتشار)
20. برای مثال، روی باسکار حداقل به گواهی کتاب «دیالکتیک، نبض آزادی» (۱۹۹۲) با مکتب اونو آشنایی دارد (اما با گرایش آلمانی، نه). در فرازی از این کتاب میخوانیم:
بدیهی است که مارکس جامعهی طبقاتی را شکل خاصی از جامعهی انسانی میبیند، و سرمایهداری را شکل خاصی از جامعهی طبقاتی. خود سرمایهداری را میتوان، برای مثال بهپیروی از مکتب اونو و شاگردانش، یا بهپیروی از دورهبندی مندل، به سطوح و یا مراحلی فروشکست: با اقتباس از الگوی اول [برگرفته از مکتب اونو] و خصلتبندی سرمایهداری معاصر بر حسب مختصات مصرفگرایی و پسا-فوردیسم، برای رسیدن به درکی از دینامیزم دقیق علی-فضایی-زمانیِ (causal-spatio-temporal dynamic) آن میباید فاکتورهای زیر را در بازسازی نظری سرمایهداری معاصر گنجاند: تعینبخشی چندگانه توسط نهادهای منطقهای مختلف (دولتهای ملی، تکنیکهای کنترل و مراقبت ، جنبشهای اجتماعی و فناوریهای اطلاعات)، مناسبات و جنبههای سرکوب (مناسبات قدرت)، شیوههای مجازات و گفتمان (شامل تلاقیهای ایدئولوژیک متنوع آنها)، جریانهای مربوط به جابجایی جمعیتی (demographic flows)، و میزبانی آن برای سایر پدیدهها.
21. J. Bidet & S. Kouvelakis (eds.), 2008: Critical Companion to Contemporary Marxism, pp. 372.
(ترجمهی فارسی این مقاله، به همت شروین طاهری و محمد زرینه، در وبسایت «حلقهی تجریش» قابل دسترسی است.)
22. اینکه ترجمهی آلمانی کتاب روبین در سال ۱۹۷۳ منتشر گردید، در وهلهی نخست این تلقی را تقویت میکند که پیدایش مکتب آلمانی شکل ارزش خاستگاه مستقل دیگری داشته است؛ با این حال فهم نهایی این مساله، منوط به بررسی دقیقتر تأثیرات روبین بر اندیشههای دیگران کسانی (غیر از آدورنو، زونرتل، هورکهایمر) است که در شکلگیری دیدگاههای اولیهی بکهاوس و رایشلت و اشمیت سهیم بودهاند. بهویژه اینکه میدانیم برخی از این افراد (از جمله ایلینکوف، زلنی، و روسدولسکی) روسیزبان بوده یا به زبان روسی تسلط داشتهاند.
23. این کتاب با ترجمهی زنده یاد حسن شمسآوری، با مشخصات زیر به فارسی انتشار یافته است:
ایزاک ایلیچ روبین: «نظریهی ارزش مارکس»، برگردان: حسن شمسآوری، نشر مرکز، ۱۳۸۳
24. آرتور: «دیالکتیک جدید و سرمایه»
25. Arthur, C. J., 1979, Dialectic of Value-Form, in Elson D. (ed.), Value: The Representation of Labour in Capitalism.
26. Kozo Uno, 1952, 1964 (trans. by T. Sekine 1980), Principles of Political Economy, Theory of a Purely Capitalist Society, Appendix 2, p. 176.
27. Value-form or Value in Exchange (Exchange Value)
28. Makoto Itoh, 1976, A Study on Marx’s Theory of Value. Science & Society 40, no. 3. (reprinted in: M. Itoh 1980, Value and Crisis; Essays on Marxian Economics in Japan, Monthly Review Prees)
29. Shamsavari Ali, 1990, Dialectics and Social Theory, The Logic of Capital, pp. 78-79.
(با قدردانی از زحمات مترجم – محمد عبادیفر – و سپاس از ف. اسدپور که نسخهای از این ترجمه را در اختیار من گذاشت.)
30. در اینجا رویتن در پاورقی مینویسد:
«منابع ترویج اولیهی آن الدِرد و هانلون (۱۹۸۱) و الدِرد، هانلون و کلایبر و راث (۸۵-۱۹۸۲) هستند، آثاری که خود بر آرای بکهاوس (۱۹۶۹)، و روبین (۱۹۷۲ {۱۹۲۳}) پیشگام مهم باز-کشفشده در اینباره، بنا نهاده شدهاند.»
31. به ضرورت حفظ اختصار مطلب، این وارسی فشرده نه فقط دیگر اندیشمندان «دیالکتیک جدید» را پوشش نداده است، بلکه از مولفان یاد شده نیز صرفاً فرازهایی کوتاه -و طبعا- نابسنده ذکر شده است.
32. فروغ اسدپور: «پیرامون مقولهی کار و تولید در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ و سرمایه» (با نقدی بر دیدگاه لوچیو کولتی)، کارگاه دیالکتیک
33. آرتور در این مقاله (و علی شمسآوری نیز) به ترجمهی انگلیسی فصل نخست ویراست اول کاپیتال و نیز به ترجمهی پیوست مربوط به آن («شکل ارزش») ارجاع میدهد:
Marx, K, ‘Chapter One: The Commodity’ from the first edition of Capital—in Value: Studies by Marx, trans. A. Dragstedt (New Park, London, 1976).
Marx, K, ‘The Value Form’ (Appendix to first edition of Capital), trans. M. Roth and W. Suchting in Capital and Class 4, Spring, 1978.
(ترجمههای انگلیسی یاد شده، به همراه نسخههای پی.دی.اف. آنها، در اینجا قابل دسترسی است.)
34. اخیراً به همت کمال خسروی، ترجمهی فارسی فصل نخست ویراست اول کاپیتال به همراه پیوست آن (دربارهی شکل ارزش) در دسترس علاقمندان قرار گرفته است، که اقدام در خوری است. در این مورد، نکتهی قابل توجه از دید من آن است که تأکید درست اخیر خسروی بر اهمیت «شکل ارزش» (که یحتمل، انگیزهی متقبل شدن زحمت این ترجمه بوده است)، در تناقضی جدی با تلاشهای مکتوب پیشین ایشان برای نفی تمامعیار اهمیت نحلهی دیالکتیک نظاممند و سنت ژاپنی همبسته با آن -مکتب اونو- است (بهخصوص با نظر به عنوان جنجالی یکی از این مقالهها -«دیالکتیک دستگاهمند: هیاهویی برای هیچ»؛ یا اصرار وی در مقالهای دیگر برای قبولاندن اینکه برای مجموعهی این رویکردهای تفسیری، وزنی در حد یک «گرایش» مارکسی هم نمیتوان قایل شد). چون شاید حداقل بهمیانجی همین نوشتار فشرده تا حدی روشن شده باشد که خوانش نحلههای یاد شده از مارکس تا چه حد متکی بر بررسی پویاییهای دیالکتیکی «شکل ارزش» (و در همین راستا، از جملهْ پژوهش در مضمون فصول آغازین ویراست نخست کاپیتال) است. از این نظر، خسروی در مقالاتی که (بنا به آنچه اعلام داشته) دربارهی نظریهی ارزش در دست نگارش دارد، اگر نخواهد اهمیت «شکل ارزش» نزد مارکس را کمرنگ کند (که بعید است)، باید نشان دهد که رهیافتهای نحلهی «دیالتیک نظاممند» با «شکل ارزش» بیگانه است، یا این نحله – در مقایسه با دیگر نحلههای تفسیری – رویکردی سراسر نادرست و «انحرافی» نسبت به «شکل ارزش» داشته است. اما از آنجا که خسروی در آن نوشتهها، در انطباق با عنوان انتخابیِ «هیاهویی برای هیچ»، تصویر محدودی از گسترهی پژوهشی دیالکتیک نظاممند ترسیم کرده است، بهنظر میرسد که وی برای پاسخ به دشوارهی فوق نخست میباید وسعت بیشتری به عرصهای که خود ترسیم کرده است بدهد. چون بنا به گسترهی متون نظری تولید شده حول «دیالکتیک جدید» در «سی-چهل سال اخیر»، دشوار بتوان آنها را در بستهی فشردهای گنجاند و به ضربتیْ به کناری راند. در همین راستا خواهناخواه مواردی جلب نظر میکنند که نشان میدهند آن اطمینان قاطع (که «در مقلدان امیدی نمیبیند») لزوماً از اشراف کافی به منابع موجود در این حوزه سیراب نمیشود. (آخرین مورد، داعیهی شتابزده و سپس تصحیحشدهی ایشان در این خصوص بود که اینک خوانندهی فارسیزبان بهلحاظ دسترسی به ترجمهی فصل نخست ویراست اول کاپیتال و ضمیمهی آن بر خوانندهی انگلیسیزبان پیشی یافته است). با این همه، و بهرغم اینکه به باور من نوشتههای تاکنونیِ خسروی در نقد «دیالکتیک دستگاهمند» (و برخی سخنان جانبی وی* در اشارات تلویحی به مروجان چنین دیدگاهی) با لحنی اقتدارگرا و انبوهی از کنایههای نالازم و بعضا اهانتآمیز همراه بوده است** (که بر خلاف داعیهی دیالوگطلبی ایشان، به واقع راه را به روی دیالوگ یا حتی جدلی سازنده میبندد، یا پیشاپیش فرمی واکنشی و غیرعلمی را بر آن تحمیل میکند)، باید اذعان کنم که در غیاب بحثهای نظری جدی حول روش مارکس (در فضای فارسیزبان)، چنین تلاشها و متنهایی را باید به فال نیک گرفت. پس به سهم خودم و بهفراخور بضاعت اندکم (در قیاس با گسترهی وسیع ادبیات تولیدشده در این حوزه) در مجال دیگری با برخی از سویههای دیدگاههای طرح شده از سوی ایشان روبرو خواهم شد. تصور میکنم متونی که در این فاصله در معرفی نحلههای مورد بحث منتشر شدهاند (و میشوند)، میتوانند به تدریج امکان بیشتری برای داوری بهتر و مشارکت نزدیکتر دیگر علاقمندان به این مباحث فراهم سازند.
* خسروی در فرازی از گفتگوی اخیرش با پروبلماتیکا چنین میگوید: «مشکل من با غرقشدن در هپروت مارکس و مارکسخوانی و مارکسشناسی و هوهو و حقحق کردنهای ٬دیالکتیکی٬ است.»
** خسروی در پانویس مفصلی در مقالهی «سبکی تحملناپذیر بار دیالکتیک» (پانویس ۵)، بدون ارجاع به مقالهی «مسالهی رومن روسدولسکی»، با ترسیم تصویری فروکاهنده و تحریفآمیز از استدلالهای آن مقاله، نتیجهگیری مطلوب خود را در خصوص موضوع مناقشه طرح میکند؛ بیآنکه در بحثی که موضوع اصلی آن «ارجاع ندادن» است، حداقل این امکان را به مخاطباش بدهد که از استدلالهای «حریفِ» فرضی هم مطلع گردد. ضرورت چنین ارجاعی در آن بود که خواننده میتوانست در این باره داوری کند که چگونه این دو نفر با وجود استفاده از برخی منابع تحقیقی یکسان (از جمله، کتابها و مقالاتی از جان هوف، رایشلت، آرتور، بکهاوس، ژاک بیده، جیم کینکید و غیره) به نتایجی وارونه میرسند (خواه بهطور کلی در مورد جایگاه دیالکتیک نظاممند در گسترهی پژوهشهای مارکسی، و خواه بهطور خاص در خصوص شائبهی «سرقت ادبی» آرتور). در عوض، جمعبندی خود را اندکی بسط میدهد: «عدم اشارهی آرتور به مهمترین بحثها در این زمینه، یعنی بحثهای روبین، و «دیالکتیک شکل ارزشْ» بکهاوس و رایشِلت، اگر اوج جهل نباشد، دفاع از آرتور در این مورد اوج تجاهل است.» (بگذریم که درست در همان صفحهای از کتاب آرتور که خسروی -در خصوص اشارهی آرتور به بکهاوس- بدان ارجاع داده است، آرتور ستایش عظیمی نسبت به سهم بیبدیل ایزاک روبین در پایهگذاری نظریهی شکل ارزش ابراز داشته است.)
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.