یادداشت مترجم:
مری ماونت نام خود را از کُلُنی Mare Mount گرفته است. گروهی از پروتستان های تندرو این کُلُنی را که در سال ۱۶۲۵ در آمریکا پایه گذاری شده بود به طور رسمی ماونت ولستون (Mount Wollaston) نامیده بودند، اما وقتی توماس مورتون، کُلُنیست مشهور، و دیگر کسانی که از کیش تندروان پیوریتن نبودند در این ناحیه نفوذ پیدا کردند، نام مری ماونت (Merry Mount) – به معنای کوه شادی – را برای این منطقه برگزیدند. در سال ۱۶۲۷ مورتون و همراهانش یک تیرک ماه مه در مری ماونت برپا کردند تا فرارسیدن ماه مه و فصل بهار را به همراه بومیان منطقه و کُلُنیستها جشن بگیرند. تیرک ماه مه یک تیرک چوبی است که در این جشن بهاره با روبان های رنگارنگ تزئین میشود و مردم در اطراف آن به شادی و پایکوبی میپردازند. طبیعی است که جشن ماه مه به مذاق پیوریتن هایتندرو و سختگیر که به آمریکا مهاجرت کرده بودند خوش نمیآمد چرا که از دید آنان چنین مراسمی یادگار سنت های کفرآمیز و غیرمسیحی بود. ناتانیل هاوثورن (Nathaniel Hawthorne)، نویسندهی بزرگ آمریکایی، در آفرینش داستان کوتاه «تیرک ماه مه مری ماونت» (The May-Pole of Merry Mount) یا از این رویداد و پیامدهای تاریخی آن الهام گرفته است.
نکته جالب و عجیب اینجاست که با وجود گذشت بیش از یک و نیم قرن از زمان نگارش این داستان کوتاه محتوای آن برای مخاطب امروزی کاملا ملموس و معنادار است. تقابل میان آزادی و اسارت، سبک بالی و تعصب، و شادی و کینه ورزی موضوعی است که مردمان جهان امروز و به ویژه خاورمیانه با آن بیگانه نیستند. ترجمه این اثر نیز به منظور کمک به کنکاش بیشتر پدیده های یادشده صورت گرفته است.
همچنین، نویسنده در داستان کوتاه تیرک ماه مه مری ماونت (۱۸۳۷) – که مترجم برای برقراری ارتباط بهتر خواننده ایرانی نام آن را به جشن ماه مه در مری ماونت تغییر داده است – با بهره گیری از نثر ادبی توصیفی و غنی صحنه های شاعرانه و ماندگاری را خلق می کند که می تواند الهام بخش دوستداران ادبیات باشد.
جشن ماه مه در مری ماونت
داستان کوتاه
نویسنده: ناتانیل هاوثورن (۱۸۰۴-۱۸۶۴)
مترجم: صنم شاهدعلی
یادداشت: اتفاقات غریبی که در دههی نخست شکلگیری ماونت ولستون، یا مری ماونت، رخ داده است، میتواند الهامبخش خوبی برای آفرینش یک داستان عاشقانهی فلسفی باشد. در این شرح مختصر که پیش روی شماست، وقایعِ ثبت شده در کتابهای جدی و عبوس تاریخ نویسان نیو اینگلند[۱] تقریباً بی آن که دخالتی در آنها صورت بگیرد شکلی تمثیلی به خود گرفتهاند. ماسکها، نقابها و لباسهای جشنی که در متن توصیف شده با رسوم آن دوره همخوانی دارد. مدارک مربوط به این موضوع در «کتاب ورزشها و سرگرمیهای انگلیسی» نوشتهی «استرات» موجود است.
چه روزهای روشنی بودند آن روزها که در مری ماونت، «تیرک ماه مه» چوب پرچم آن سرزمین مهاجرنشینِ پرنشاط بود! برپادارندگانش، اگر پرچمشان افراشته و فاتح میماند، میتوانستند آفتاب را بر تپههای ناهموار «نیو اینگلند» جاری کنند و در سراسر خاکش بذر گل بیفشانند. شادی و اندوه برای حکمرانی با یکدیگر در نبرد بودند. نیمهی تابستان فرا رسیده بود و جنگل را به رنگ سبز سیر درآورده بود و در دامنش رزهایی خوشرنگتر از جوانههای لطیف بهاره به ارمغان آورده بود. اما ماه مه[۲] ، یا که روح شادیبخشش، همهی روزهای سال در مری ماونت مسکن داشت: ماههای تابستان را به بازی می گرفت، با پاییز به شادی میپرداخت و کنار آتشگاههای زمستانی لم میداد. او دنیای رنج و غم را با لبخندی رؤیا زده پشت سر میگذاشت و به این سو میشتافت تا در دلهای شوخ و شنگ ساکنان مری ماونت جا خوش کند.
تیرک ماه مه در آن غروب جشن نیمهی تابستان به شادترین شکل ممکن آراسته شده بود. این نمادِ ارجمند، درخت کاجی بود که در عین حفظ لطافت و زیبایی جوانی، با بلندای رفیعترین فرمانروایان کهن جنگل برابری می کرد. بر فرازش درفشی ابریشمین به رنگ رنگین کمان در اهتزاز بود. از بالا تا پایینِ تیرک، آراسته به شاخههای درخت غان و برگهایی به رنگ سبزِ با طراوت و یا نقرهای بود که با روبان بسته شده بودند؛ گیسوی شگفتانگیز روبانها در بیست رنگ مختلف میرقصید و حتی یک رنگ غمبار در آن یافت نمیشد. گلهای پرورش یافته در باغ در کنار شکوفههای صحرایی چنان باطراوت و شبنمزده در میان آن همه سرسبزی میخندیدند که گویی جادویی آنان را بر روی آن کاج شاداب رویانده بود. جایی که این شکوه سرسبز و پرگل پایان مییافت، چوب تیرک ماه مه با هفت رنگ درخشانِ بیرق در بالاترین نقطه رنگین میشد. بر روی پایینترین شاخهی سبز درخت، تاج گل انبوهی از رُز آویخته شده بود: برخی از گلها از آفتابیترین نقطهی جنگل بودند، و برخی دیگر، که سرخی بیشتری هم داشتند، توسط مهاجران از بذر گلهای انگلیسی پرورش یافته بودند. آه ای مردمان عصر طلایی، بیشترین کار کشاورزی شما پرورش گل بود!
اما که بودند این گروه شوریده که دست در دست هم در اطراف تیرک گرد آمده بودند؟ نمیتوانستند خدایان و الههگان برون شده از کاشانه و بیشههای افسانه های کهن باشند که همچون تمامی ستمدیدگان به جنگلهای با طراوت مغرب زمین پناه آوردهاند. آنان هیولاهایی گوتیک بودند، هرچند شاید از تبار یونانی. بر شانههای یک جوان خوشمنظر، سر و دو شاخ گوزن نر برآمده بود؛ دیگری شکل و شمایل انسانی داشت اما چهرهی مخوفش به گرگها میماند؛ سومی را میدیدی که با تنه و اندام انسان فانی، شاخها و ریش یک بزمرد محترم را دارد؛ پیکری شبیه به یک خرسِ ایستاده نیز دیده میشد که از هر جهت حیوان مینمود جز آن که پاهایش به جورابهای حریر صورتی رنگ مزین شده بود. شگفتانگیزتر از همه خرسی واقعی بود از اعماق تاریک جنگل که هر کدام از پنجه های دست را در دست انسانی نهاده و همچون همگان در جمع، آمادهی رقص بود. هیبت چهار دست و پایش نصفه و نیمه بلند میشد تا با یارانش در هنگام خم شدن همسطح شود. دیگر چهرهها شباهت به زن و مرد داشتند، اما کج و معوج و عجیب و غریب، با دماغهای سرخ آویزان در برابر دهان، و دهانهایی با عمق مهیب و تا بنا گوش باز به شکل خندهای دیوانهوار و ابدی. انسانِ جنگلی با آن پیشینهی خانوادگی معروفش هم اینجا بود: پُرمو همچون میمون، با کمربندی از برگهای سبز بسته به میان. در کنار او نجیبزادهای با لباس مبدل در هیبت یک شکارچی سرخپوست با تاجی از پَر و کمربندی از صدفهای براق دیده میشد. بسیاری از افراد این جمع عجیب کلاههای رنگارنگ دلقکها را بر سر داشتند و به جامههایشان زنگهایی آویخته بودند که با طنینی نقرهفام، همگام با موسیقی خاموشِ جانِ مسرورشان، جرنگجرنگ میکرد. تعدادی از زنان و مردان جوان ظاهر موقرتری داشتند، اما موقعیت خود را در این جمع غیرمتعارف با ابراز عشرتی وحشی در سیمایشان تثبیت میکردند. این گونه بودند ساکنان مری ماونت آنگاه که در پهنهی لبخند غروب، گرداگرد تیرک ماه مهِ گرامیشان ایستاده بودند.
اگر آوارهای سرگردان در آن جنگل سودازده فریادهای شادی آنان را میشنید و نیم نگاهی وحشتزده به محل اجتماعشان میانداخت، احتمالا آنها را از گروه یاران کوموس[۳] میانگاشت که برخی کاملاً به جانوران تبدیل شدهاند، برخی چیزی بین انسان و حیواناند و برخی دیگر شوریده در جریان عیشی مستانه هستند که زمینهساز بروز چنین تغییراتی است. اما گروهی از پیوریتنها که پنهانی شاهد ماجرا بودند لباسهای مبدل را به شیاطین و ارواح خبیثی نسبت میدادند که خرافات مرتبط با آنها سرزمین بکر و تاریک را فراگرفته بود.
در میان حلقهی اعجوبهها دو تن از سبکبالترین موجودات نیز حضور داشتند که سختترین جایی که ممکن بود پا نهند ابری بنفش و طلایی بود. یکی از آن دو مرد جوانی بود که جامهای براق به تن داشت و شالی به طرح رنگین کمان را چلیپاوار روی سینهاش انداخته بود. در دست راستش یک چوبدستی طلاکاریشده دیده میشد که نشانگر مقام والایش در میان خوشگذرانان بود، و در دست چپش انگشتان ظریف زن جوان زیبایی لانه کرده بود که همچون مرد جوان خود را به شکل فرحانگیزی آراسته بود. گلهای رز با رنگهای روشن در تضاد با حلقههای موی تیره و براق آنان خودنمایی میکردند و در اطراف پاهایشان پراکنده میشدند یا که شاید ناگهان همان جا پدیدار میگشتند. در پس سر این زوج خوشدل، کشیشی انگلیسی در کنار تیرک ماه مه ایستاده بود و شاخههای درخت بر چهرهی پرنشاط اش سایه انداخته بود. کشیش لباسهای متعارف کشیشان را به تن داشت ولی در عین حال خود را به سبک کافران با گل آراسته بود و حلقهای از برگهای مو بومی بر سر داشت. با آن شرر چشمان گردندهاش و آن آذینهای کفرآمیز بر کسوت مقدسش، او وحشیترین هیولای جمع مینمود و گویی خودِ کوموس این گروه بود.
کشیشِ آراسته به گل چنین فریاد برآورد: «ای هواخواهان تیرک ماه مه، نوای شادی شما در تمام طول امروز در جنگل طنین افکنده است. و اما این ساعت، شادترین وقت شما باد عزیزان دل من! بنگرید که در اینجا آقا و بانوی ماه مه ایستادهاند تا هماکنون من، دبیر آکسفورد و کشیش اعظم مری ماونت، در پیوندی مقدس آنها را به عقد هم درآورم. روان خود را به پرواز درآورید ای رقاصان چالاک، ای مردان سبز و خرم، ای بانوان مسرور، ای خرسها و گرگها، و ای آقایان شاخدار! بیایید تا با آوازی سرشار از نشاط باستانی انگلستانِ مسرور و شادیِ وحشی این جنگل پرطراوت و در نهایت یک رقص، به این زوج جوان نشان دهیم زندگانی چیست و با چه لطافتی باید آن را زیست! شما ای عاشقان تیرک ماه مه، با هم نغمهی عروسی آقا و بانوی ماه مه را سر دهید!»
در مری ماونت، جایی که در آن شوخی و وهم، و شعبده و خیال همچون جشنی دائمی در جریان بودند، این عروسی مهمتر از سایر کارها تلقی میشد. آقا و بانوی ماه مه، به راستی و درستی شریکان رقص زندگی بودند که نمایش خویش را در آن بعد از ظهر روشن آغاز میکردند. افسوس که القابشان همچنان که خواهیم دید تنها تا غروب آفتاب دوام داشت. تاج گل رزی که مخصوص آنان بافته شده، از پایینترین شاخهی سبز تیرک ماه مه آویخته شده بود، قرار بود به عنوان نمادی از این پیوند عطرآگین روی سر هر دوی آنان جا خوش کند. وقتی کشیش سخنش را پایان داد، غریوی بلواگرانه از گروه هیاکل هیولایی به هوا برخاست.
همگی فریاد برآوردند: «نوا را تو آغاز کن جناب کشیش. جنگل هرگز طنینی فرح بخشتر از آواز ما – گروه تیرک ماه مه – به خود نشنیده است!»
در آن هنگام پیش درآمدی با نوای نی، گیتار و ویولون همراه با آوازی غنی با چنان آهنگ شادی در بیشههای اطراف طنین انداخت که شاخههای تیرک ماه مه به ارتعاش درآمدند. ولی آقای ماه مه – صاحب چوبدستی طلایی – وقتی در چشمان بانوی ماه مه نگریست، از نگاه افسردهای که با چشمانش تلاقی کرد در شگفت ماند.
با لحنی ملامتبار زمزمه کرد: «ایدیث[۴]، ای بانوی نازنین ماه مه! آیا آن تاج گل های رز حلقهای برای آویختن بر سر گور ماست که این چنین محزون مینمایی؟ آه ایدیث، این لحظه لحظهی طلایی زندگی ماست! آن را با سایهی غمناک خاطرت مکدر مکن؛ چرا که شاید هیچ چیز در آینده شادیبخشتر از یادآوری آنچه هم اکنون رخ میدهد نباشد.»
از آنجایی که غمگین بودن در مری ماونت خیانتی بزرگ محسوب میشد، ایدیث با صدایی آهستهتر از مرد شروع به صحبت کرد: «این دقیقا همان چیزی است که مرا غمگین میکند! چگونه است که همین فکر به ذهن تو نیز خطور کرده است؟ من هم به همین دلیل در میان موزیک جشن آه میکشم. علاوه بر این، اِدگار[۵] عزیزم، انگار با این رویا و وهم دست به گریبانم که اَشکال دوستان خوشگذران ما خیالی، و شادیشان غیرواقعی است، و این که ما به راستی آقا و بانوی ماه مه نیستیم. راز قلب من چیست؟»
در همین هنگام رگباری زودگذر از برگهای پژمردهی رزِ تیرک ماه مه باریدن گرفت، گویی طلسمی آنها را رها و سست کرده بود. افسوس، برای آن عاشقان جوان! هنوز قلبهایشان از اشتیاق حقیقی روشن نشده بود که چیزی مبهم و گنگ در نشاطشان حس کردند و سایهی شوم نگرانی از تغییراتی که ناگزیر قرار بود رخ دهد به دلشان افتاد. از لحظهای که آنان به راستی عاشق شدند، خود را به حکم دلواپسی و اندوه زمینی و مسرت پرزحمت سپرده بودند، و دیگر جایی در مری ماونت نداشتند. این بود راز دل ایدیث. حال همه چیز را به کشیش میسپاریم تا آنان را به هم پیوند دهد و میگذاریم نقابپوشان نیز به گِرد تیرک ماه مه پایکوبی کنند تا زمانی که آخرین پرتو آفتاب از فراز قلهها عقب بنشیند و سایههای تیرهگون جنگل با مجلس رقص درآمیزند. در همین اثنا ما به ماهیت این مردمان خوشدل میپردازیم.
دویست و اندی سال پیش، این جهان کهن و ساکنانش از یکدیگر بیزار شدند. هزاران نفر به غرب سفر کردند: بعضی برای مبادلهی مهرههای شیشهای و جواهرات با پوستینهای شکارچیان سرخپوست؛ بعضی برای فتح فرمانروایی های بکر و دورافتاده؛ و دستهای عبوس و سختگیر برای عبادت. ولی هیچ یک از این انگیزهها اهمیت چندانی برای مهاجران مری ماونت نداشت. رهبران آنها آن قدر با زندگی دست و پنجه نرم کرده بودند که حتی وقتی «تفکر» و «خرد» از راه رسیدند، در ازدحام خیرهسرانی که انتظار میرفت این میهمانان ناخوانده قادر به شکستشان باشند، به بیراهه رانده شدند. تفکر خطاکار و خرد گمراه ناچار شدند لباسهای مبدل پوشیده، دلقک بازی در بیاورند. کسانی که از آنان سخن گفتیم، با از دست رفتن شادی باطراوت قلبهایشان، ذهن خود را از فلسفهی دیوانهوار لذت پر کردند و به اینجا آمدند تا به تازهترین رویای خود جامهی عمل بپوشانند. پیروانشان بیقیدانی بودند که همهی عمرشان همچون روزهای جشن مردان هوشیار بود. همقطارانشان خنیاگرانی بودند مشهور در کوچههای لندن؛ بازیگران دورهگردی بودند که تئاترهایشان تالار نجیب زادگان بود؛ هنرپیشگان، بندبازان و شعبده بازانی که جای خالیشان تا مدت ها در شب نشینیها، شرابخورانهای کلیسا و جشنها احساس میشد؛ در یک کلام، شادی آفرینان از هر قسم – که در آن عصر فراوان بودند اما با گسترش سریع پیوریتنیسم به حاشیه رانده شده بودند – به این گروه شوریده پیوستند. گامهایشان بر زمین سبک بود و با همان سبکی از دریا گذشتند. بعضی به خاطر رنجهای گذشته به افسردگی شیدایی دچار گشته، دیوانه شده بودند. برخی دیگر، همچون آقا و بانوی ماه مه، از هیجان جوانی سرمست و شیفته بودند. حال، کیفیت عشرتشان هرچه که بود، پیر و جوان در مری ماونت خوش بودند. جوانان خود را خوشبخت میانگاشتند. پیرتر ها، هرچند می دانستند که عشرت، تنها بدلی است از خوشبختی، اما با کمال میل از این سایهی بدلی پیروی میکردند چرا که دست کم کسوتش تابناکترین تلألو را داشت. این سوگندخورندگان به سبکسریهای ابدی، حاضر نبودند خود را درگیر حقایق عاقلانهی زندگی کنند، حتی برای به دست آوردن خوشبختی حقیقی.
همهی تفریحات موروثی انگلستان قدیم به اینجا منتقل شد. پادشاه کریسمس با تشریفات کامل تاج گذاری کرد و سرپرست تفریحات اوضاع را به خوبی در دست گرفت. مهاجران در شب عید «سنت جان» بخشی از زمینهای جنگل را عریان می کردند تا آتش روشن کنند. آنگاه با تاجی از گل در جوار شعلهها میرقصیدند و گُل در میان آتش میافکندند. هنگام برداشت محصول، حتی اگر محصولشان اندک بود، با بافه های ذرت بلوری طرحی میساختند و به حلقههای گل پیوند می زدند و سپس فاتحانه آن را تا خانه حمل میکردند. اما ویژگی اصلی مهاجران مری ماونت ارج نهادن به تیرک ماه مه بود. همین ویژگی بود که تاریخ واقعی آنان را به افسانهای شاعرانه بدل میکرد. بهار این تمثال مقدس را با شکوفههای نورسته و شاخههای سبز باطراوت میآراست؛ تابستان رزهای سرخ پررنگ و شاخ و برگ بینقص جنگل را برایش به ارمغان میآورد؛ پاییز آن را با زیبایی زرد و قرمز مخصوص خود، که می تواند هر برگ درختان جنگل را به گُلی رنگ آمیزی شده بدل کند، غنا میبخشید؛ و زمستان آن را با لایهای از یخ نقرهپوش میکرد و قندیلهای یخ به دورش می آویخت، آنچنان که در نور سرد آفتاب برق می زد، گویی که خود پنجهی یخیِ آفتاب است. به این ترتیب، هر فصل به نوبهی خود تیرک ماه مه را ارج مینهاد و شکوهمندترین هدیهای را که در توانش بود به آن ارزانی میداشت. هواخواهان تیرک ماه مه دست کم ماهی یک بار بر گِردَش میرقصیدند و گاه آن را مذهب یا محراب خویش می خواندند. هر چه که بود، آن تیرک همواره تیر پرچم مری ماونت بود.
از بخت بد، در دنیای جدید مردمانی زندگی میکردند که عقایدی متعصبانهتر از ستایشگران تیرک ماه مه داشتند. کمی دورتر از مری ماونت پیوریتنها مسکن داشتند: ملال آورترین بدبختانی که نمازشان را پیش از طلوع آفتاب به جا میآوردند و تا عصر در جنگل یا زمینهای ذرت جان میکندند تا وقت نماز بعدی فرا رسد. سلاحهایشان همواره برای هدف گرفتن و کشتن آوارهای وحشی آماده بود. جلسات محرمانهشان هرگز برای احیای شادی انگلستان قدیم نبود بلکه سه ساعت تمام به موعظه گوش فرا میدادند یا برای سر گرگها و جمجمهی سرخپوستان جایزه تعیین می کردند. جشنهایشان شامل روزهای روزهداری بود و بزرگترین تفریحشان خواندن سرودهای مذهبی. وای بر مرد یا زن جوانی که حتی رؤیای رقص را در سر داشت! مقام عالی به ضابط اشاره میکرد و همان آن، فاسد سبکسر گردن زده می شد؛ یا اگر هم میرقصید، بر گرد تیرکی بود که به آن بسته می شد تا تازیانه بخورد، تیرکی که شاید تیرک ماه مه پیوریتن ها به حساب میآمد.
دستهای از این پیوریتنهای شوم، پوشیده با زرههای آهنین ثقیلی که بر گامهایشان سنگینی میکرد، از میان جنگل صعب العبور به سختی می گذشتند و گه گاه به حوالی سرزمین آفتابی مری ماونت نزدیک میشدند. در آنجا مهاجران نرمخو بر گِرد تیرک ماه مهِ خود به شادی مشغول بودند؛ شاید خرسی را رقص میآموختند، یا شاید تلاش میکردند پیام شادی خود را به یک سرخپوست اخمو منتقل کنند، یا لباسهای مبدل گوزن و گرگهایی را به تن داشتند که به این منظور شکار شده بودند. اغلب، تمام مهاجران، رؤسا و بقیه، قایم باشک بازی میکردند. همه، جز یک نفر چشمهایشان را می بستند. گناهکارانِ چشمبسته با به صدا در آوردن زنگ های لباسِ آن یک نفر، او را به دنبال خود میکشاندند. گفته میشود یک بار آنها هنگام مشایعت جسدی گل پوش به قبرش مشاهده شده بودند، آن هم در حالی که بسیار خوشحال بودند و موزیک جشن راه انداخته بودند. اما آیا مرد مرده نیز میخندید؟ در آرامترین ساعاتشان، برای تهذیب مهمانان زاهد خود تصنیف میسرودند و افسانه های قدیمی نقل میکردند؛ یا این که با چشم بندیهایشان آنها را به شگفتی وا میداشتند؛ یا از وسط افسار اسب نیشخند می زدند؛ و اگر بازی خسته کننده میشد، خلبازی در میآوردند و مسابقهی خمیازه ترتیب میدادند. مردان آهنین با مشاهدهی کوچکترینِ این کارهای غیرعادی سر میجنباندند و آنچنان به تیرگی اخم میکردند که عیاشان به تصور این که ابری زودگذر بر نور آفتاب دائمی آن ناحیه سایه انداخته سر بالا میکردند. در آن سو، پیوریتن ها تصدیق میکردند که وقتی آواز مذهبی در محل عبادتشان طنین می اندازد، پژواکی که جنگل منعکس میکند همچون نغمهی آواز شادی است که با غرش خنده پایان مییابد. چه کسی جز شیطان و سرسپردگانش، یعنی ساکنان مری ماونت، میتوانست آنان را این چنین آشفته کند؟ سرانجام زمان آن رسید که عداوتی دربگیرد، عداوتی که یک طرف آن سرسخت و تلخ بود، و طرف دیگر به اندازهای که از جانهای سبکبالِ قسم خوردهی تیرک ماه مه انتظار میرود جدی. چهرهی آیندهی نیو اینگلند بسته به این نزاعِ سرنوشتساز بود. چنانچه قدیسان خاکستری قلمرو قدرتشان را بر گناهکاران شادمان تحمیل میکردند، روحشان تمام سرزمین را تیره و تار میکرد و آن را تا ابد به دیار مناظر ابری، محنت جانافزا، موعظه و سرود مذهبی بدل میساخت. اما اگر بخت یار تیرک ماه مه بود، تابش آفتاب تپهها را روشن میکرد، گلها جنگل را میآراستند و اخلاف جدید با تیرک ماه مه بیعت میکردند.
بعد از این متون معتبر تاریخی، به عروسی آقا و بانوی ماه مه باز میگردیم. افسوس! بسیار دیر ماندیم و باید داستانمان را ناگهان تیره کنیم. حال که دوباره به تیرک ماه مه نظر میافکنیم، آخرین تیغ آفتاب از فراز قله محو می شود و تنها سایهای طلایی آمیخته به رنگهای پرچم رنگین کمان برجای میگذارد. آن نور خفیف هم حالا محو شده و تمام ناحیهی مری ماونت را به دست تیرگی شامگاه سپرده که همان لحظه از جنگلهای سیاه اطراف هجوم آورده است. اما بعضی از این سایههای سیاه در اشکال انسانی به جلو یورش بردهاند.
آری، با غروب خورشید آخرین روز خوش از مری ماونت رخت بربست. حلقهی نقابپوشانِ خوشدل، آشفته و شکسته بود؛ گوزن نر شاخ هایش را با نومیدی پایین آورده بود، گرگ خوارتر از بره شده بود، و جرسهای رقاصان با ارتعاشی بیمناک جرنگجرنگ میکرد. پیوریتن ها نقش همیشگی خود را در نمایش بالماسکهی تیرک ماه مه ایفا کرده بودند. پیکرهای تیرهشان با اشکال وحشیِ حریفانشان آمیخته بود و صحنه را به تصویر آن لحظهای بدل کرده بود که هوشیاری پیش از بیداری از پس پردهی رؤیاهای پراکندهی خواب رخ مینماید. رئیس دستهی خصم در مرکز دایره ایستاده بود و گروه هیولاها همچون ارواح خبیث در حضور جادوگر وحشت بر گردش حلقه زده بودند. هیچ لودهی خارق العادهای نمی توانست به چهرهی او بنگرد. حالت ظاهرش چنان سرسختانه بود که گویی تمام وجود، چهره، تنه، و روحش از آهن ساخته شده. البته که او صاحب استعداد زندگانی و تعقل بود اما همه از جنس کلاهخود و زره سینهاش. او پیوریتنترین پیوریتن ها بود؛ او خودِ «اِندیکات»[۶] بود.
اندیکات بی آن که به ردای کشیش ادای احترام کند، با اخمی شوم گفت: «کنار بایست ای کشیش بعل! تو را می شناسم «بلک استون»[۷]! تو همان کسی هستی که حتی تاب قوانین آن کلیسای فاسد خودت را هم نداشتی، و به اینجا آمدی تا شرارت را ترویج داده، زندگی خود را تمثیلی از این شرارت کنی. اما حالا مشخص خواهد شد که خداوند این سرزمین بکر را برای مردمان برگزیدهاش مقدر گردانیده است. وای بر آنان که بی حرمتش سازند! و بیش از همه وای بر این نجاست آراسته به گل، بر این محراب عبادت تو!»
و اندیکات با شمشیر تیزش به تیرک مقدس ماه مه یورش برد. تیرک در برابر ضربات سلاح مدت زیادی تاب نیاورد: با صدایی اندوهبار نالید و رگباری از برگ و غنچهی رز بر سر آزمند ظالم باریدن گرفت. عاقبت، چوب پرچم مری ماونت، با تمام شاخههای سرسبز و روبانها و گلهایش، به نشان خوشیهای از دست رفته، به زمین افتاد. روایت است که با سقوط تیرک، آسمان شامگاه ظلمانیتر شد و جنگل سایههای تیرهتری پیش فرستاد.
اندیکات که فاتحانه به کار خود مینگریست فریاد برآورد: «بفرما! تنها تیرک ماه مه در نیو اینگلند در گوشهای افتاده! این فکر در من قوت گرفته که سقوط آن نشانگر سقوط سرنوشت خوشگذرانان بیمصرف و سبک سر در میان ما و اخلافمان است. آمین، جان اندیکات.»
* اگر جناب فرماندار اندیکات با این قطعیت سخن نمی گفت، می شد شک کرد که اینجا اشتباهی رخ داده است. جناب آقای کشیش بلک استون با وجود غیرعادی بودنش، به عنوان فاسد شناخته نمی شد. ما تا حدی به این که او همان کشیش مری ماونت بود مشکوکیم.
صدای پیروانش طنین انداخت: «آمین!»
اما هواخواهان تیرک برای بتشان نالهای سردادند. با شنیدن صدای ناله، رئیس پیوریتنها نگاهی به گروه یاران کوموس انداخت که هریک تجسمی از عشرت بسیط بودند، اما در این لحظه به طرز غریبی حکایت از اندوه و ناامیدی داشتند.
پیتر پالفری[۸]، ریش سفید گروه، گفت: «ای فرمانده دلاور، برای اسیران چه دستوری میفرمایید؟»
اندیکات پاسخ داد: «گمان نمی کردم از قطع یک تیرک ماه مه پشیمان شوم، ولی حالا دلم می خواهد آن را دوباره بکارم و به هرکدام از این کافران حیوانصفت فرصتی دیگر برای رقص به دور بتشان بدهم. می شود از آن تیرکی استثنایی برای تازیانه زدن ساخت!»
افسر اظهار کرد: « اما درختان کاج که فراوانند.»
رئیس گفت: « درست است ای کهنسال نیک. باید دست و پای این دستهی کافران را ببندیم و چند ضربهی تازیانه به عنوان پیشبهای عدالتی که در انتظارشان است نثار آنان کنیم. به محض این که به مشیت الهی به یکی از محلهای استقرار منظم خود که امکانات لازم در آن یافت می شود رسیدیم، چند نفر از این اراذل را به کُنده ببندید و بگذارید همان جا بمانند. در مورد مجازاتهایی مثل داغ زدن و قطع گوش بعدا فکر می کنیم.»
پالفری کهنسال پرسید: « برای کشیش چند ضربه شلاق؟»
اندیکات که اخم آهنینش را نثار مجرم میکرد پاسخ داد: «فعلا هیچ. «دادگاه کبیر و جامع» تعیین خواهد کرد که آیا شلاق و زندان طولانیمدت و دیگر مجازاتهای اشد میتواند کفارهی گناهان او باشد یا نه. بگذارید در انتظار سرنوشت خود بماند! زیرا اگر مسئله، برهم زدن نظم مدنی ما بود، میشد رحم نشان داد. ولی وای بر آن پستفطرتی که با مذهب ما درافتد!»
مامور باز گفت: «و اما این خرس رقاص. آیا در مجازات شلاق رفقایش شریک است؟»
پیوریتن نیرومند گفت: « سرش را داغان کنید! در این جانور وحشی نشانههایی از جادوگری میبینم.»
پیتر پالفری در حالی که با سلاحش به آقا و بانوی ماه مه اشاره میکرد سخن از سر گرفت: « این زوج درخشان هم اینجا هستند. گویا در میان این خطاکاران از مقام والایی برخوردارند. به عقیدهی من کمتر از دو دست ضربهی شلاق در شأن آنها نخواهد بود.»
اندیکات به شمشیرش تکیه داد و به دقت جامه و ظاهر زوج نگونبخت را که رنگپریده، محزون و بیمناک آنجا ایستاده بودند بررسی کرد. با تمام این اوصاف، آن دو حالتی از حمایت متقابل، مهر ناب و بده بستان یار و یاوارنه داشتند که نشان میداد با خطبهی عقد کشیش زن و شوهرند. در آن لحظات خطیر، مرد جوان چوب طلایی را به زمین انداخته بود و بازویش را به دور بانوی ماه مه حلقه کرده بود. زن جوان به نرمی به سینهی شوهر تکیه داشت؛ سبکتر از آن که باری بر او تحمیل کند، اما با وزنی که نشان دهد سرنوشتشان چه نیک و چه بد با هم پیوند دارد. آن دو نخست به یکدیگر نگاه کردند و سپس به چهرهی عبوس فرمانده. آقا و بانوی ماه مه در نخستین ساعت زندگی مشترکشان آنجا ایستاده بودند و میدیدند که چگونه خوشیهای سبکبالانه، که دوستانشان نماد آن بودند، جای خود را به بیمهای سرسختانهای میدهد که در پیوریتنهای تیره نهاد تجلی مییابد. با این حال زیبایی جوانیشان هرگز به اندازهی آن هنگام که فروغ این زیبایی با مصیبت تزکیه میشد، خالص و متعالی ننموده بود.
اندیکات گفت: «ای جوان، تو و نو عروست در وضعیت بدی هستید. هر چه زودتر خود را آماده کنید، زیرا قصد دارم چنان یادگاری به شما دو نفر بدهم که روز ازدواجتان همیشه یادتان بماند!»
آقای ماه مه فریاد برآورد: «ای سنگدل! چگونه می توانم با تو مقابله کنم؟ اگر ابزار لازم در دستم بود تا پای جان مقاومت می کردم. حال که قدرتی ندارم، التماس میکنم! هرچه میخواهید با من بکنید، اما به ایدیث آسیبی نرسانید!»
مرد متعصب بیرحم پاسخ داد: «خیر! ما عادت نداریم نسبت به جنسی که نیازمند تأدیبِ سختگیرانهتر است، لطف بیهوده نشان دهیم. تو چه می گویی دختر؟ می خواهی داماد ابریشمینت سهم مجازات تو را علاوه بر مجازات خودش تحمل کند؟»
ایدیث گفت: «حتی اگر به مرگم بینجامد، همه را بر من روا دارید!»
به راستی، همان گونه که اندیکات گفته بود، عاشقان بینوا در وضعیت محنتباری بودند: دشمنانشان فاتح، یارانشان اسیر و خوار، مأوایشان ویران، پیرامونشان بیابان شب زده، و تنها راهنمایشان سرنوشتی بیرحم همچون رئیس پیوریتنها. با این همه، شفق که رنگ میگستراند، روی هم رفته نتوانست پنهان کند که مرد آهنین نرم شده است؛ او به صحنهی لطیف و زیبای عشق نوباوه لبخند زد و حتی شاید برای پژمردن ناگزیر شکوفههای امید آهی کشید.
اندیکات گفت: «مصائب زندگی خیلی زود بر این زوج جوان تحمیل شده است. باید دید چطور در برابر محاکمات کنونی تاب میآورند پیش از آن که بیشتر از اینها برایشان تعیین کنیم. چنانچه در میان غنائم، جامههای موقری موجود است آنها را به جای این لباسهای سبکسرانهی براق به این آقای ماه مه و بانو بدهید تا بپوشند. چند تن از شما این کار را به عهده بگیرید.»
پیتر پالفری نگاهی سرشار از نفرت به طرهی زلف پیشانی و جعدهای براق و بلند مرد جوان انداخت و پرسید: « موهای مرد جوان کوتاه نخواهد شد؟»
فرمانده پاسخ داد: « فورا موهایش را به شکل کدوحلوایی بزنید. سپس این زوج را همراه بقیه بیاورید ولی ملایمتر از بقیهی دوستانشان با آنها رفتار کنید. در نهاد مرد خصوصیاتی است که ممکن است از او جنگاوری دلاور، ستیزهگری هوشیار و عابدی پرهیزگار بسازد؛ و در این زن جوان، خصایلی هست که می تواند از او مادری در قوم ما بسازد که قادر به پرورش کودکانی با تربیتی بهتر از خودش باشد. ای جوانان، مپندارید آنان که زندگیشان را با رقص به دور تیرک ماه مه تلف میکنند، حتی در همین زندگی فانی خوشبختترینند.»
و اندیکات، بیرحمترین پیوریتنی که نخستین پایههای نیو اینگلند را بنا نهاد، تاج گلهای رز را از ویرانهی تیرک ماه مه برداشت و با آن دست آهنینش بر سر آقا و بانوی ماه مه انداخت. این حرکتاش پیشگویانه بود. همان گونه که ملال اخلاقی جهان، بر خوشدلی قاعدهمند چیره شده بود، مسکن عشرت بیپروای آنان نیز در میان جنگل اندوهبار متروک ماند. آنان هرگز به آنجا بازنگشتند. اما همچون تاج گلشان که از درخشانترین گلهای رز ناحیه بافته شده بود، رشتهای که آنان را به هم پیوند میداد از جنس نابترین و بهترین شادیهای آغازینشان بود. آنان با تکیه به یکدیگر در مسیر دشواری که سرنوشت مختومشان بود، به سوی آسمان رفتند، و هرگز حتی برای لحظهای از خیرهسریهای خود در مری ماونت پشیمان نشدند.
[۱] . New England در شمال شرقی آمریکا که شهرهای کوچک زیبایش معروف است.
[۲] . دومین ماه میلادی فصل بهار
[۳] . Comus، خدای یونانی عیش و نوش
[۴]. Edith
[۵]. Edgar
[۶]. Endicott
[۷] . Blackstone
[۸] . Peter Palfrey
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.