مقدمهیی بر خوانشِ طلاقِ متن
امیرحسین بریمانی
یک:
پیش از هرچیز میباید محصورشدگی سوژهی انسانی را در پاردایم مردسالاری پیشفرض بگیریم تا بگوییم که مقاله “خوانش طلاق متن”، بهتبعات این پیشفرض میپردازد؛ بدینطریقکه فرامنِ مولفِ محصور در گفتمان موجود را مورد واکاوی قرار میدهد تا چیستیِ مولفههای متن را پیش از تولید آن، بهتماشا بگذارد. برای تفهیم این امر، میتوانیم دست بهگریبان تقلیلسازی واقعیت مورد نظرمان به بحثی مبتذل شویم و بگوییم: نوشتار چیزی جز یک اغواگریِ مردانه نیست؛ نوعی تمایل مرد به گسستن از گفتمان مردسالاری (بهمثابهی یکی از پاردایمهای موجود که سرپیچی از آن، امنیت سوژه را به مخاطره نمیاندازد). درواقع چیستیِ مولفههای برسازندهی نوشتار(فارغ از دالهای بیرونییی همچون هویت مولف، زمینهی تاریخی و غیره)، در جدالِ مولف با سنت قابل ردیابی است و جدیترین نمودِ سنت در جامعه ما، تقابل میان اغواگری و روحیهی مردانه است و ازین لحاظ، مولفان زن ایرانی، آزادی بیشتری نسبت به مردان دارند چراکه نیازی به توضیح چراییِ عواطف موجود به متن را ندارند! برای پیشگیری از سوفهم، باید اشاره کرد که گرچه محدودیتهای اعمال شده بر زنان در جامعه ما بیشتر است اما بحث بر این است که عاطفهمندیِ نوشتاری که مولف آن زن است، چیزی خارج از نُرم تلقی نخواهد شد و در این میان شاید لازم به توضیح نیست که مولفان مرد، بهراحتی در دام نمایشی بیاصالت از اغواگری افتادهاند و خواهند افتاد.
پرسش اصلی: پارادایم مردسالاری چیست؟ در ابتدا لازم به توضیح است که مردسالاریِ مورد بحث ما، از هرگونه بار معنای منفی تهیست چراکه سوژه انسانی، بههرحال از تفکری خارج از گفتمانهای فکری موجود، عاجز بوده و فمینیسم نیز چیزی جز تقلای شاعرانهیی مردانه نیست. اما همین تقلای نابخردانه (عاری از بار منفی)، در کلانروایتِ یک جامعه، پیشآمدی محسوب میگردد که دستاوردی همچون سوراخ کردن پارادایم موجود را دارد. خوانش طلاق متن، بینامتنیتی میان مردسالاری و زنسالاری ایجاد میکند که برای ادامهی حیات خود، میباید وضعیت بینامتنی را حفظ نماید؛ درواقع آنارشیسمی که قصد مبدل شدن به یک پارادایم را در سر دارد! حال عجالتن از آیندهنگری صرف نظر میکنیم و اولویت را به پیشآمد احتمالییی (که مقالهی پیمان سرمستی است) میدهیم تا توان سوژهی انسانی برای اندیشیدن به چیزِ نااندیشیدنی را بیازماییم. پرسش فرعی: اغواگری چیست؟ اغواگری، چیزی مردانه است. زن، نمیتواند اغواگر باشد! چراکه زنی که در گفتمان مردسالاری زیست میکند، زنیّت او مانع از اغواگری می¬شود. بهتر است بگوییم در یک گفتمان مردسالارانه، اغواگری، مفهومی نمیتواند داشته باشد. کافکا، اغواگر است؛ افسردگی کافکا، تنها در معرض زنیّت است که زایشِ معنا میکند.
دو:
پیوند امر ادبی با امر تاریخی، متن را هویتمند خواهد ساخت و بدین دلیل باعث اختگی تخیل (چه در مولف و چه در مخاطب) خواهد شد. ثانیهیی که دالی بیرونی به متن راه مییابد، ثانیهی وداع با تخیل است چراکه بدینطریق، پارادایمهای جهان واقعی به متن نفوذ کرده و فانتزی، از کنترل مولف خارج میگردد و بهرهکشی از کانسپتهای موجود، عملن ممکن نیست و تبعات جبرانناپذیری برای متن خواهد داشت؛ بهعنوان مثال نمیتوانید دالی تاریخی همچون آشویتس را بهمیان بیاورید تا صرفن از آن بهرهی دراماتیک ببرید بلکه آشویتس بهتمامی سطوح متنیت سرایت میکند و اگر سرِ مبارزه با آن را داشته باشید، تنها بر اختگی متنتان تاکید کردهاید. درواقع میتوانیم تعهد حقیقیِ ادبیات را به واقعیات اجتماعی را گره در گرهی امرترجمهناپذیر بدانیم. چه انتظاری از پیدایشِ مرگ مولف میتوانیم داشته باشیم وقتی مولف، متن را طلاق نداده است؟!
خوانشِ طلاقِ متن
پیمان سرمستی
یکم از یکم
تمامی¬ی نوشته¬ها در بازسازی¬ی ذهنیتِ نویسنده، سوژه، تخیلِ محض شکل میگیرد اما در واقع هیچ یک از فاکت¬های قید شده در سطرِ بالا در شکل¬گیری¬ی یک متن مؤثر نیست و امیدی به سرانجامش نیست.
دوم از یکم
متن در طلاقِ نویسنده_ مؤلف_ از خلاءِ جهانِ ذهنی و عینی باید به مخاطب معرفی شود. آنجا که پدیده¬ای به عنوانِ هرمنوتیک پا به واگرایی¬ی گره¬ی اندیشه¬ای می¬گذارد در حقیقت به نوعی قصد از پرده برداشتن از همین خلاء دارد که مدتها نویسنده با آن به زیستمانِ سوژه-ای¬ی خود ادامه داده است تا واژه¬ها توزیع شوند.
یکم از دوم
اگر نظریه¬ی بارت_مؤلف_ وجود دارد یعنی مرگِ مؤلف؛ پس طلاقی در متن هم موجود است که قبل از اینکه مرگی باشد جدایی¬ای برای نویسنده و مخاطبِ اول(عام) و مخاطبِ دوم(منتقد) وجود دارد که چشم نواز است و دقتِ همگان را بر می¬اَنگیزد.
دوم از دوم
زایشِ معنا با نظریه¬ی مرگِ مؤلف در متنی ادبی فاکتِ دومینه¬ای است. فاکتِ ابتدایی طلاقِ متنی است.
سوم از دوم
اگر طلاقِ متنی نباشد مرگِ مؤلفی نباید وجود داشته باشد، تا هرمنوتیک خلق شود. یا به عبارتی معنا دُچارِ زایش شود. =امر ترجمه¬ناپذیر
یکم از سوم
واژه¬ها در پوسته¬ی افسرده¬گی غوطه¬¬ورند پس از آنکه برای مؤلف در متن به خونریزی¬ می-افتند مفهومی دیگر متولد میکنند: مرگ .
مرگِ معنای ابتدایی¬ی واژه و خلقِ معنای دومینه¬ی واژه = مفهوم
دوم از سوم
پس از مرگی متعفن برای واژه؛ مؤلف، عینیتِ واژه¬ای از نو زیست در طرح دارد و متنی هست که وجودیت پیدا کرده؛ زنده است و نفس می¬کشد.
سوم از سوم
رابطه¬ی افسرده¬گی¬ی واژه¬ها با مرگِ مؤلف و طلاقِ متنی رابطه¬ای تاریخی است. در ذهنیت و عینیتِ تاریخ، کُنشی منطقی سراسرِ نوشته¬ها را در برگرفته است.
یکم از چهارم
کلافه¬گی¬ی واژه¬ها:
سوژه¬ی یکم: در زنانه بودنِ واژه¬ها شکی نیست. نوعی اغواگری اما نه به مثابه اروتیک که اگر مولفه (زن) در امر تاریخی فراموش شود، پس به تولید امری زنانه دست پیدا می¬کند.
سوژه¬ی دوم: همان طور که به مردانه نوشتنِ هر متنی در تولید. (تقلید اغواگری)
نویسنده و مؤلف با کلافه¬گی¬ی واژه¬ها جنگی همه جانبه دارند که لازمه¬ی کشف و شهودِ هر اثرِ پُر محتواییست.
نویسندگان و مؤلفان زنانگی و مردانگی¬ی واژه¬ها را به جانِ هم مینَدازند.
پس متن پیامبرانه ظهور می¬کند.
خیال و خلاء به تعهد تبدیل می¬شوند. هر متنِ افسرده¬ای متعهد، شورانگیز و پیامبرانه است.(افسرده به مثابه لکانی¬ی آن= ژوئیسانس)
دوم از چهارم
افسرده¬گی¬ی متنی زیبایی¬ی روانشناسانه¬ای را در خود پنهان دارد. وقتی مؤلف و نویسنده به دنبالِ چندگانگی¬ی معنایی باشد به دیوانگی پی می¬برد که پله¬ی پسینِ افسرده¬گی است.
سوم از چهارم
پس از آنکه طلاقی رُخ داد و در طی¬ی پروسه¬ی خلق و زایش متنِ ادبی به جوی سیستمِ تأویل سرازیر شد، توأمان یک جنون زدگی¬ی پُر رنگ نمایان است که یقه¬ی مؤلف، نویسنده و به طورِ خاصی مخاطب را می¬گیرد.
چهارم از چهارم
پیدایشِ جنونِ محض در متنِ ادبی واکاوای¬ی اندیشه¬ در بسترِ تأویل است. جنونِ نوشتاری در دو مرحله:
یکم: جنونِ نوشتاری در خلاءِ ذهنی
دوم: جنونِ نوشتاری در خلاءِ عینی
خلاءِ ذهنی= سوژه¬های متخیله به کشفِ مؤلف و نویسنده می¬رسند.
خلاءِ عینی= کلماتِ متخیله به درجه¬ی شهودی¬ی مؤلف و نویسنده رسیده است.
اندیشه در تعاملی دو¬سویه به دیالکتیکی منحصر به فرد منجر می¬گردد. دیالوگِ جنون در بحث¬های نقدِ ادبی از کاریزماتیکِ فلسفی برخوردار است.
یکم از پنجم
درمانده¬گی در دریافتِ معنا و پویایی¬ی مفهومی که – تاریخ نویسی¬ی معنایی شده است- در یک متنِ ادبی- فلسفی طبیعی نیست .
رهایی از درمانده¬گی در بازنگری¬ی دوباره به تاریخ در بستری جدید مُیَسَّر است. یک نگاهِ انتقادی نه تنها در فرمِ نوشتن بلکه در سیرِ بازاندیشی¬ی مفهوم در تاریخِ نوشتاری از سوی مؤلف و نویسنده به سهل¬نگاری¬ی مفهوم در تاریخِ معاصرِ متنِ ادبی نوزیستِ تازه¬ای می-بخشد.
دوم از پنجم
عادتِ ماهانه در کلماتِ استفاده شده در تاریخِ ادبیات مخصوصن شعر لازم است؛ نوعی نقدِ مدرن فمنیستی به سوژه، ابژه، تاریخ، کلمه، و ادبیات است. یک فلسفه¬ی زنانه¬ی منتقد که کلمه¬ها را با خونریزی نجات می¬دهد.
کلماتی که ابدیتی محض در خود دارند؛ شریف و معتقد به رسالتند در اصالتی فلسفی بدونِ اِفه¬ی ژورنالیستی.
کلمات در مکانیزمِ استحاله، شورشی،انقلابی، غافلگیرکننده و اصالت اندیشَند.
سوم از پنجم
اگر خونریزی¬ی کلمه شکل نگیرد به نوعی هم مفهومِ تاریخی¬ی کلمه و هم معنای آن کلمه به بازنشسته¬گی¬ی فلسفی می¬رسد و توانِ زیبایی¬شناسانه¬ی خود را از دست خواهد داد. به پیری¬ی زودرسی دُچار می¬گردد.
چهارم از پنجم
زنانه¬نگاری و زنانه نوشتنِ یک متنِ ادبی دو مقوله¬ی عقلی- احساسی است.
زنانه¬نگاری← نقدِ تاریخی¬ی احساس در متنِ ادبی با سیستمِ عقل و عقلگرایی← از نو نوشتنِ ادبیات.
زنانه نوشتنِ ← احساس گرایی¬ی محض در بیانِ دلتنگی¬ها و اشتراکاتِ شبیهِ زنانه.
پنجم از پنجم
شکِ ادبی (شاعرانه) به تاریخ: بررسی و بازاندیشی¬ی شاعرانه¬ی¬ تاریخِ ادبیات.
فلسفه متنِ ادبی:
در سایه¬ی ژرفناکِ فلسفه و چیدمانِ پازلِ مُبهم و بحث براَنگیزِ متن¬ها با خوانشِ انتقادی¬ی جدید همراه با شکِ ادبی در اتاقِ کارِ فلسفه و ایجادِ سؤال از بطنِ واژه و مفهومِ کلماتی که به راحتی در سطرها غُنوده¬اند.
خواستگاهِ فلسفی¬ی سوژه در ذهنیتِ مؤلف و نویسنده در ناآگاهی نیست که در منیت آگاه¬ خلاقیت است. خلاقیتی که زایشِ زیبایی¬ی متنی نیست بلکه در چالِگاهِ زیبایی و زیباشناسی زبان¬مَند و آگاه به عقل می¬شود.
طلاقِ متن خواستگاهِ فلسفی از ادبیات، مؤلف و نویسنده دارد به نگاهی عمیقن فلسفی موجودی پُرسَنده است که مُترصدِ نشستن بر صندلی¬ی هرمنوتیک است.
ششم از پنجم
کارل مارکس: فلسفه یک ادبیاتِ مطول است.
والتر بنیامین: شعر یک فلسفه¬ی شتابزده¬ است.
شتابزده¬گی در واژه¬ها قیدِ شعری می¬زایند چرا که مُحسّسَند. البته در رومتن اینگونه بِنظر میآید اما منطقِ طلاقِ متن؛ زیرمتن، بینامتنیت و فرامتنیت را نقد می¬کند.
این شتابزده¬گی خلاق زاست و آفریننده و تنها یک خواستگاه ِ فلسفی دارد← زایشِ طلاقِ متن.
در فلسفه= طلاقِ مفهوم از متن
در ادبیات= طلاقِ متن از متن ← زایشِ معنا= فلسفه و مفهومِ نوزیستِ متعهد و پُرسَنده.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.