ی
مریم سیدکریمی: مهندس لطفالله میثمی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق است. شرح فعالیتها و خاطرات ایشان از بنیانگذاران سازمان مجاهدین، در دو جلد کتاب خاطرات «از نهضت آزادی تا مجاهدین» و «آنها که رفتند» به تصویر کشیده شده است. با ایشان درباره نسبت بین بنیانگذاران سازمان و امر اخلاقی، به گفتوگو نشستهایم.
آیا مجاهدین اخلاقمدار بودند؟ آیا یکرشته اصولی داشتند که خوب و بد را بدانوسیله مشخص کنند و آیا خودشان بدان اصول وفادار بودند؟
با توجه به آشنایی که با بنیانگذاران مجاهدین در انجمنهای اسلامی دانشجویان دانشگاه و همچنین در جبهه ملی و نهضت آزادی و درنهایت سازمان مجاهدین داشتهام، میتوانم مسائلی را در اختیار شما قرار دهم که روی آنها قضاوت شود.
در بدو امر باید بگویم که زندگی سیاسی-دینی ما با کسانی همچون زندهیادان آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان، دکتر سحابی و مهندس سحابی شروع شد که در عرف جامعه در آن زمان، بسیار اخلاقمدار بودند. ما از ایشان بسیار الهام میگرفتیم که در دو جلد خاطرات نیز آمده است. ما از صداقت، انصاف، پایداری و ایستادگی نسبتبه اعتقاداتشان الهام میگرفتیم و به دلیل همین اعتقادات بود که نیکفرجام شدند و در نهایت در بیدادگاههای نظامی شاه، محاکمه و به زندانهای طویلالمدت محکوم شدند ۱۰ سال زندان در آن سالها برای یک استاد دانشگاه خیلی زیاد بود. همین پایداری در اصول و نیکفرجامی آنها باعث شد که تعدادی از اعضای نهضت آزادی، راه ایشان را در شرایط سخت پس از سرکوب قیام ملی ۱۵ خرداد ۴۲ ادامه دهند. اینها سازمان مجاهدین را پایهگذاری کردند، هرچند تا سال ۱۳۵۰ اسمی روی آن نگذاشته بودند. بنیانگذاران سازمان در یک پروسه درازمدت با هم آشنا شده بودند و همدیگر را از دوران دانشگاه، تظاهرات سیاسی، کوهنوردیها، تکثیر اعلامیه و پخش تراکت و تکثیر جزوات، شرکت در بازسازی مناطق زلزلهزده بوئینزهرا و لایروبی نهر جوادیه میشناختند. در این سیر پرتلاش بود که به هم اعتماد کرده بودند و در عرف زمان خودشان، از اسوههای اخلاقمدار بودند. به دلیل همین ویژگی اصلی آنها بود که تا شهریور سال ۱۳۵۰، در شرایط خفقان به تربیت ۲۰۰ کادر همت گماشتند که اگر ویژگی اخلاقی آنها نبود، قادر نبودند اینهمه انسان آگاه را سازماندهی کنند. در آن شرایط، فساد و درنتیجه انفعال و وادادگی جوانان زیاد بود و خانههای جمعی مجاهدین واقعاً مانند آبی بود که تشنگان را سیراب کند. در آن خانهها بود که به هم روحیه میدادیم و اخبار را با هم در میان میگذاشتیم. با هم نماز جماعت میخواندیم و ورزش دستهجمعی میکردیم. هرروز گزارش پیشرفت خود را یادداشت میکردیم و در پایان هفته، بیلان خود را ارائه میدادیم. نقاط ضعف و قوت خود را مطرح میکردیم. از طریق همین برخوردها و تشکلها بود که یکدیگر را بهلحاظ اخلاقی کنترل میکردیم و به هم روحیه میدادیم. از طریق همین روابط بود که بنیانگذاران پیشبینی میکردند که غرور مسعود رجوی در نهایت ضربه خواهد زد. بعد هم رجوی در زندان به غرور خود اعتراف کرد. کشف چنین ویژگیهایی، درون یک تشکل پرتلاش امکان داشت. تا جایی که به یاد دارم، هیچیک از اعضای سازمان نه سیگار میکشیدند، نه مشروب میخوردند و نه بیبندوباریهای جنسی داشتند. برای نمونه وقتی من در مرداد ۵۳ مجروح شده بودم و در بخش ساواک بیمارستان شهربانی بستری بودم، یک افسر ساواک که مراقبم بود، به من میگفت آرزوی ما این است که بچههای ما بهلحاظ اخلاقی مانند شما باشند. او ضمن برشمردن ویژگیهای اخلاقی ما، میگفت نقطهضعفتان این است که افراطی هستید. حتی خانم پرستاری که در بیمارستان کار میکرد و از گزینش ساواک هم عبور کرده بود، یک گوسفند برای حضرت عباس (ع) نذر کرد که مراد نانکلی که بهشدت شکنجهشده بود، جان ندهد. حتی پرویز ثابتی مقام امنیتی و مدیر بخش عملیات ساواک در سال ۱۳۵۰ به چند نفر از اعضای بالای سازمان گفته بود مگر ما دیوانهایم که شما بچه مذهبیها را اعدام کنیم؟ اگر این کار را بکنیم، از خون هر یک از شما، دو هزار چریک میروید، ولی حرکت مجاهدین بهقدری عمیق و شتابان بود که دیدند اگر اعدام نکنند، مجاهدین قدرت ترمیم و سازماندهی زیادی دارند و رشد غیرمنتظرهای خواهند داشت؛ بنابراین عقلانیت از سرشان رفت و آنها را اعدام کردند.
من در شهریور ۱۳۵۲ از زندان شیراز پس از دو سال زندان، آزادشده بودم. چند ماه با همسرم بودم و بعد قرار شد که مخفی شوم. روزی که بر سر قرار برای مخفیشدن میرفتم، این آیه را با خود زمزمه میکردم: «یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ« (انشقاق:۶) و با خوشحالی، زندگی پردرد و رنجی را برای خودم ترسیم میکردم. همسرم که با مادرم برای معالجه به خارج رفت، هنگام خداحافظی در فرودگاه به من گفت: «اسماعیلم هر چه باشد در راه خدا میدهم» و متقابلاً من همچنین اظهاری کردم. زندگیهای ما، جانبرکف بود. هنگام مخفیشدن، بیش از آنکه بخواهم با سلطنت و استعمار مبارزه کنم، نیازم دستیابی به این گمشده بود که در جمع و روابطی قرار بگیرم که بتوانم هرچه دارم و ندارم، در طبق اخلاص بگذارم. این نوع زندگی برای من مهمتر بود تا خود مبارزه. این ویژگی در آن زمان در بچههای مجاهدین نهادینه شده بود، یعنی چنین نبود که فقط ۲۰ درصد خمس یا ۱۰ درصد از ۹ چیزِ ناچیز را زکات بدهند، همه اموال خود را در طبق اخلاص میگذاشتند و آخرین آن هم جانشان بود که در راه خدا و مردم میدادند. در همین راستا، زندهیاد بهروز باکری در دادگاه نظامی گفت عمر متوسط ما –مجاهدین- شش ماه است و برای دستیابی به قدرت، نیست. در شرایطی که نه بنیاد شهیدی بود که از خانواده شهدا حمایت کند و نه ساواک اجازه برگزاری ختمی برای آنها را میداد و حتی اگر چاپخانهای، اعلامیهای را چاپ میکرد، چاپخانه را تعطیل میکردند، در آن شرایط خفقان و تاریک، شمع راه شدند و شهادت را بهسادگی پذیرفتند. انگیزه آنها، صرفاً زندگی پرجوشوخروش در دنیایی دیگر بود که آن را ابتدای زندگی نوین میدانستند. شهادتها از موضع یأس و خودکشی نبود، به دنبال زندگی نوین بودیم و این جاودانهنگری روی اخلاق ما خیلی اثر میگذاشت و منشأ فداکاریهای ما میشد. همین ویژگیها بود که مجاهدین را ماندگار کرد و وقتی اعدام شدند، به خواست خودشان رسیدند؛ یا پیروزی یا شهادت.
حنیفنژاد معتقد بود که مردم ما نظر خوبی نسبت به حزب ندارند چراکه سوابق رهبران احزاب، درخشان نبوده است. او حزب توده را مثال میزد که ۳۰ نفر از افسران جوان را اعدام کردند، ولی رهبران حزب با مختصر فشاری، همکاری کردند و آزاد شدند. به همین دلیل آینده حزب توده، درخشان نبود و گروههای مارکسیستی بعدی، کار خود را با نقد حزب توده شروع میکردند. درحالیکه حنیفنژاد و یارانش، با فدای خون خود، تودههای سازمانی را نجات دادند. تشکلهای زیادی پس از علنیشدن سازمان مجاهدین شکل گرفت که آرمانشان ایثار و فداکاری بود. در یک تشکل است که انسانها اصلاح میشوند؛ تشکلی که انتقادکردن و انتقاد از خود را بپذیرد. این روزها اگر به ما انتقادی شود، فکر میکنیم که به وجود ما انتقاد شده نه به اندیشه یا عملکرد ما، ولی در آن زمان، انتقاد و انتقادکردن نهادینه شده بود.
اعضای مجاهدین در هر ادارهای که کار میکردند، پس از دستگیریشان، همه از آنها به نیکی یاد میکردند و میگفتند عجب آدم خوبی بود.
قواعد و اصولی که بدان وفادار بودند، چه بود؟
در درجه اول الهام از اسوههای اخلاقی بود و ایمانی که به خدا و معاد داشتند و به آیههای قرآن که تکتک آنها راهنما و مکمل اخلاق بود، باور داشتند. پیامبر گفته بودند «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»، بعثت پیامبر برای تکمیل مکرمتهای اخلاقی بود؛ یعنی آنچه در قرآن آمده بود را اگر اجرا میکردیم، سراسر اخلاق بود. مجاهدین روی قرآن خیلی کار کرده بودند و آیات آن را حفظ میکردند و در عمل هم در آنها نهادینه شده بود. بهویژه نهجالبلاغه که تا آن زمان در آموزشهای جاری معمول نبود و مجاهدین آن را باب کردند. برای نمونه وقتی خطبه هَمام را میخواندیم، تلاش میکردیم که به محتوای آن عمل کنیم، گاهی هم خودکمبین میشدیم که ما کجا و هَمام کجا. در شرایطی که بخل و حسد در روابط جاری حکمفرما بود، بچهها راه ایثار و فداکاری را پیش گرفتند که درست در مقابل بخل و حسد است. بچهها برای آموزش یکدیگر وقت میگذاشتند و اینطور نبود که کِرم کتاب باشند و بخواهند پس از خواندن یک کتاب، کتاب دیگری را دست بگیرند. اینها واقعاً نکات اخلاقی بود.
اخلاق را هرچند قبول داشتیم، اما مکانیسم آن هم مهم بود. موضوع این نبود که انفاق خوب است یا عدمانفاق بد است، مکانیسم آن هم مهم بود.
یکی از قواعد اخلاق مبارزاتی این بود که وقتی توسط ساواک دستگیر میشدیم، بایستی مقاومت میکردیم و اسمی از همرزمان خود نمیبردیم. مقاومت زیر شکنجه، به تعبیری همان تقیه یا حفظ نیروها و حفظ تشکیلات بود. این واژه را شهید بهشتی مطرح کرد و گفت تقیه یعنی عمل مجاهدی که زیر شکنجه، کسی را لو نمیدهد. قاعده این بود که بههیچوجه نامی از افراد علنی برده نشود و این خیانت تلقی میشد. افراد مخفی هم چند ساعتی پس از دستگیری فرد، آن خانه را ترک میکردند و بردن نامشان دیگر مشکلی نداشت؛ بنابراین میتوانم بگویم که اصول و قواعد ما، همان قرآن و نهجالبلاغه و زندگی حضرت علی (ع) و امام حسین (ع) بود که بچهها روی آن کار کرده بودند.
خیر، ویژگیهای پایداری مانند صداقت، امانت، انصاف در انسانها وجود دارد. برای نمونه ویژگی امانت در پیامبر اکرم (ص) چشمگیر بود و دوست و دشمن، امانت ایشان را قبول داشتند. شاید بتوان گفت اگر ویژگی امانت نبود، ایشان در معرض وحی قرار نمیگرفت. یا ویژگیهایی که حضرت یوسف داشت که یک فرعون بتپرست به صداقت و امانت و نیکوکاری ایشان اعتراف کرده و ایشان را وزیر دارایی کرد؛ بنابراین انصاف و صداقت و امانت، اولیات تقواست و اگر اینها را نداشته باشیم، قرآن هم نمیتواند راهنمای ما باشد. یا حضرت موسی با فرعون هم صادقانه برخورد میکند. وقتی فرعون به ایشان میگوید تو در قتلی دست داشتهای، او انکار نمیکند، میگوید آن زمان من از گمراهان بودم «إِنِّی إِذًا لَّمِنَ الضالِین». بنیانگذاران سازمان، بیشتر روی ویژگی پایدار انسانها تکیه داشتند تا اینکه چه تفکری دارد، چراکه تفکر قابلتغییر است. امانت یک فرد، خیلی مهم است که اسرار فرد دیگر را فاش نکند و هر فرد در جایگاه و مدار طبیعی که شایسته اوست قرار گیرد.
حضرت علی (ع) در نامه به مالک اشتر میگوید: با افراد، با متانت و با تعالیبخشی برخورد کن چراکه یا برادر دینی تو هستند یا در آفرینش با تو برابرند. نکته دیگر اینکه کفر را به بیخدایی ترجمه کردهاند که این تلقی، هزینههای اجتماعی زیادی دربر داشت؛ درحالیکه هیچیک از آیات قرآن، این برداشت را تأیید نمیکند و این برداشت حتی باعث خشونت هم خواهد شد. ما معتقد بودیم که کفر، سد راه تکامل است و کافر کسی است که راه خدا و راه تکامل را سد میکند، آن را میپوشاند، انکار میکند، استکبار میورزد، واقعیت را برنمیتابد؛ البته ما مرز بین باخدا و بیخدا داشتیم، اما در ما شدید نبود. اعتقاد به خدا بخشی از هویت ما بود؛ اما اینطور نبود که با دگراندیشها، برخورد شدید و غلیظ داشته باشیم. از سال ۵۰ تا ۵۴، در زندان قزلقلعه و زندان قصر و اوین، همه با هم غذا میخوردیم و یک جمع واحد داشتیم. در قضیه ۵۴ و پس از انتشار بیانیه تغییر ایدئولوژی و شهادت مجید شریفواقفی و ترور صمدیه، بعضی مارکسیستها آن را تأیید کردند و کمونها از هم جدا شد.
آیا پیرو بحث مارکس که اخلاق را تقویتکننده منافع بورژوازی و طبقات مالک میداند و معتقد است که باید تغییرات را –اگر لازم بود با استفاده از زور- بهنفع برخورداری همگان از منافع جامعه ایجاد کرد، مارکسیستهای سازمان پس از ۵۴، اخلاق را یک امر روبنایی و کماهمیت ارزیابی میکردند؟ آیا قائل به بحثهای اخلاقی بودند؟ یا دستگاه اخلاقی خاصی را مطرح میکردند؟
آنها اخلاق، فرهنگ و دین را روبنا میدانستند و همهچیز را از روابط تولیدی و اقتصاد نتیجه میگرفتند؛ البته برخی تأثیر متقابل روبنا و زیربنا را هم قبول داشتند. در سال ۱۳۵۷ یکی از بچههای مارکسیست به من گفت شما مذهبیها هرروز صبح زود بیدار میشوید، خوب ورزش میکنید و در نظافت زندان هم فعال هستید. همچنین در مطالعه و کارهای جمعی و دفاع زندان در مقابل پلیس مشارکت دارید، اما یک ایراد دارید، اینکه ایدهآلیست هستید، یعنی خدا را قبول دارید. گفتم حالا انصاف و صداقت داری که اگر خدا را اثبات کنم، او را قبول کنی؟ جوابش مثبت بود. گفتم خوب انصاف، یعنی عدل و عدل هم یکی از صفات خداست. تلاش ما این است که انصاف در یک مسلمان نهادینه شود. تو که انصاف داری، چه نیازی به اثبات خدا هست؟ شما معتقدید شناخت، انعکاس جهان خارج در ذهن است. این مقوله صداقت و انصاف، چگونه در ذهن شما منعکس شده؟ کار ما این بود که فطریاتمان بیدار شود. ما انسانیم، صداقت داریم، امانتداریم؛ ما نمیگفتیم چون بهظاهر خدا را قبول ندارید، نمیتوان با شما صحبت کرد.
آیا مارکسیستها اصولی داشتند که بهوسیله آن درباره خوب و بد مسائل قضاوت کنند و آیا به اصول خود پایدار بودند؟
اساس آنها ماتریالیسم تاریخی یا دیالکتیک تاریخ بود که در آن اشاره به پنج دوره تاریخ میشد؛ جامعه اولیه، جامعه بردهداری، فئودالیسم، سرمایهداری و سوسیالیسم. همچنین به ایدئولوژی پرولتاریا معتقد بودند و از این طریق نسبت به سایر طبقات، هژمونی خود را اعلام میداشتند؛ البته در گذشته هژمونیطلب بودند و سعی داشتند که سایر طبقات را در زیرمجموعه خود تعریف کنند، ولی پس از انقلاب، از انقلاب دموکراتیک سخن میگویند و بنابراین حتی کارمندان را هم جزو پرولتاریا قرار داده و این را به سایر انسانها هم تعمیم میدهند. اینها میگویند پس از انقلاب بود که ما تازه با دستنوشتههای مارکس آشنا شدیم و فهمیدیم که مارکس چه میگوید. یکی از پژوهشگران این دیدگاه، به نقل از مارکس میگفت که انسان، اصالت دارد و تا زمانی که انسان، صاحب دو دست نشد، نتوانست ابزار بسازد. این دیدگاه برخلاف روشی است که در صد سال گذشته بدان معتقد بودند که همهچیز، وقتی اعتبار دارد که با تکامل ابزار تولید، سنجیده شود. در گذشته، موضع انسان را فرع بر ابزار قلمداد میکردند.
درواقع اگر بر اساس اصالت انسان، ادوار تاریخی را تحلیل میکردند، هزینههای اجتماعی خودشان و دیگران بسیار کمتر میشد.
یعنی مارکسیستها در گذشته بر اساس تکامل ابزار، خودشان را فقط نسبت به کارگران متعهد میدانستند و نه به اقشار دیگر جامعه؟
بله، در نهایت به طبقه کارگر. ما میگفتیم که چرا دوره بردهداری را به نام بردهها نامگذاری نکنیم، دوره فئودالیسم را به نام مستضعفین دهقان و دوره سرمایهداری را با عنوان مستضعفین کارگر نام نگذاریم؟ و چرا باید به نام طبقات مسلط بنامیم؟ در کتاب مکتب، راهنمای عمل که در زندان نوشتیم، این عناوین را مطرح کردهایم.
میگفتید که مجاهدین بر اساس عرف زمانه خودشان، افراد با اخلاقی شناخته میشدند.
بله بهاصطلاح گل سرسبد جامعه بودند و میتوان گفت که تا سال ۱۳۵۴، در جامعه ما –یعنی جامعهای که از مبارزات تنباکو و مشروطیت شروع شد و نهضت ملی و ۱۵ خرداد و جبهه ملی و نهضت آزادی را در کارنامه خود داشت- هم روحانیت مطرح و مبارز و نیروهای مذهبی، هم نیروهای ملی و هم جریان چپ، سازمان مجاهدین را تأیید میکردند. یکی از دوستان آیتالله مطهری به من میگفت که از آیتالله مطهری پرسیدم نظر شما درباره مجاهدین چیست. ایشان که در دانشکده الهیات بود، عمامه را روی میز گذاشتند و گفتند من کجا و مجاهد شهید، علیاصغر بدیعزادگان کجا. یا اینکه آیتالله مطهری به دیدار آیتالله انواری در زندان قصر رفته و از اخلاقیات مجاهدین تعریف کرده بود. آقای انواری پرسیده بود درباره قرآن چه؟ مطهری گفته بود که از ما بهتر میفهمند. مهندس سحابی نیز شاهد این ماجرا بوده است.
در نگاه عامه مردم چطور؟ یعنی مبارزه مسلحانه مجاهدین، از نظر مردم عملی درست و اخلاقی تلقی میشد؟
بله حتی شخصیتهای باتجربه و مسن و مبارزی همچون آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر سحابی و مهندس سحابی که شخصیتهای مردمی هم بودند، این نوع مبارزه را تأیید میکردند. فقط حزب توده بر اساس بینش مارکسیستی خود، معتقد بود که مبارزه مسلحانه، با تئوریهای آنها تطابق ندارد. دیدگاهی هم بود که میگفت مبارزه مسلحانه، خشونت را زیاد میکند و بنابراین محافل و سازمانهای دیگر را هم در معرض این خشونتها قرار میدهد و به تور ساواک میافتند؛ البته در جواب گفته میشد که مگر حرکت مصدق یا آلنده، مسلحانه بود که با کودتای بیرحمانه و کشتار وسیع روبهرو شدند؟ مهم این است که اربابان زر و زور و تزویر، در برابر یک حرکت اصیل، مقاومت و مبارزه میکنند و در نهایت به حربه نظامی متوسل میشوند.
گذشته از نخبگان جامعه، آیا مبارزه مسلحانه برای عامه مردم نیز توجیه اخلاقی داشت؟
تا جایی که میدانم فداکاریهای مجاهدین برای عامه مردم، الگو شده بود. ازدواجها بین جوانان، به ازدواجهای عشق و گل و خون معروف بود. هر جوانی که مبارزتر بود، بیشتر با استقبال خانمها مواجه میشد. ورود مادران و خواهران به این مبارزه، پدیده جدیدی بود که نیروهای امنیتی را برآشفت. درواقع مبارزه مسلحانه بین دانشجویان دانشگاه، تودهای شده بود و بهتدریج میرفت که بین دانشآموزان نیز نفوذ کند. دکتر اقبال در سال ۱۳۵۳ در محفلی گفته بود این مبارزه درون دانشگاه تودهای شده و اگر به ۱۰ میلیون دانشآموز هم سرایت کند، دیگر نمیتوان جلوی آن را گرفت. مثلاً دانشآموزان مدرسه رفاه، عموماً طرفدار مجاهدین بودند. برخی از دبیران این مدرسه هم عضو مجاهدین بودند. با زندهیاد صمدیه در خیابان شهباز (هفده شهریور فعلی) یک خانه تیمی داشتیم که وقتی از کوچه فرعی، وارد کوچه اصلی میشدیم، روی دیوار نوشته بود «یا مجاهد، ادرکنی» که ما را خجالتزده میکرد. از طریق سمپاتها، نامههایی به دستمان میرسید که ما را با حضرت عباس (ع) و یاران امام حسین (ع) مقایسه میکرد. یادم میآید که در منزل شیخ هادی، مطرح کردم که ما چنین ویژگیهایی نداریم، کمتر از شبی شش ساعت هم نمیشود بخوابیم، بهتر است اعلام انحلال کنیم؛ اما سرتیم ما گفت که بهتر است خود را بسازیم تا به انتظارات مردم برسیم.
نسبت خطمشی مجاهدین با قوانین رایج کشور چه بود؟ آیا با مبارزه مسلحانه و زندگی مخفی، قوانین را زیرپا نمیگذاشتید؟ آیا زیرپاگذاشتن قوانین، کاری اخلاقی بود؟
مجاهدین، عموماً قانون اساسی انقلاب مشروطه را قبول نداشتند. برای پارلمانتاریسم هم اعتباری قائل نبودند و میخواستند از طریق مبارزه مسلحانه مکتبی و درازمدت، آلترناتیوی برای قدرت موجود باشند و درنهایت قدرت را در دست گیرند؛ البته من پس از انقلاب، نقدی به این خطمشی داشتم که نطفههای آن پیش از انقلاب در ذهنم جوانه کرده بود. نظر من این بود که قانوناساسی انقلاب مشروطیت گناهی نداشت، مشکل از اجرا نکردن آن بود. شاه، مرتب قانوناساسی را دور میزد و ساواک هم آن را اجرا نمیکرد. اگر در بازجویی به قانون استناد میکردیم، با مسخره میگفتند قانون کیلویی چند؟! من طی دو مقاله در شمارههای ۲۵ و ۲۶ نشریه چشمانداز ایران، به این نتیجه رسیدم که اگر ما قانوناساسی را نفی نمیکردیم، هزینههای اجتماعیمان خیلی کمتر میشد. بهتر بود مانند جنبش جنگل و میرزا کوچک میگفتیم که مبارزه مسلحانه برای اجرای قانوناساسی در سراسر کشور است. ما بایستی به قوانین احترام میگذاشتیم و میگفتیم چون شما آن را اجرا نمیکنید، متهم هستید و به این دلیل است که ما دست به اسلحه بردهایم.
اینکه حاکمیت، قانون را اجرا نمیکرد، توجیه خوبی است برای قانونشکنی عدهای دیگر؟ و اگر حکومتی قانونشکنی کرد، مردم هم مجاز به قانونشکنی هستند؟
درجه اصلاحناپذیری رژیم شاه، به حدی رسیده بود که حتی بزرگان قوم و باتجربهها به این نتیجه رسیدند که باید راه دیگری انتخاب کرد. زندهیاد بازرگان در سال ۱۳۴۳ در دادگاه تجدیدنظر گفت ما آخرین گروهی هستیم که از قانون دفاع میکنیم؛ البته پیشبینی او به واقعیت پیوست. درواقع مبارزه مسلحانه، کار یکمشت قدارهبند نبود، بزرگان ما و حتی برخی مراجع نیز از آن حمایت میکردند. مردم ما –یعنی مردمی که پس از کودتای ۲۸ مرداد، دائماً در حال مبارزه با سلطنت و استعمار بودند- مبارزه مسلحانه را تأیید میکردند. رژیم، هم قانون و هم مردم را دور زده و آنها را از معادله حذف کرده بود.
یعنی با معیارهای اخلاقی مجاهدین، اعتبار قانون تا جایی است که مردم بهطور سیستماتیک حذف نشوند؟
ما ضمن احترام به قانون، باید میگفتیم که چون شما قانونشکنی میکنید، ما وارد این مسیر شدهایم. هم مردم را دور زدهاید و هم مردم را سرکوب میکنید؛ بنابراین مبارزه مسلحانه، یک چتر دفاعی است در برابر سرکوبهای شما. این یک پدیده اخلاقی است که کمتر کسی به آن توجه داشت؛ حنیفنژاد میگفت ما در سالهای ۳۹ تا ۴۲ از نعمت قانوناساسی و آزادیهای مصرح در قانوناساسی استفاده کرده و به حرکتهای قانونی دست زدیم. مجموعه این تظاهرات و حرکتها، در قیام ملی ۱۵ خرداد، سرکوب بیرحمانهای شد. پس از سرکوب قیام، دو نحوه نگرش شکل گرفت. یک نگرش معتقد بود برویم دنبال کارمان تا وقتیکه شرایط، دوباره مهیا شده و فضا، باز شود؛ اما زندهیاد حنیفنژاد میگفت این اخلاقی نیست که از نعمت قانوناساسی و آزادیها استفاده کنیم، ولی وقتی شرایط سخت شد، برویم در لاک خودمان. او نتیجه میگرفت که در این مقطع باید با موانع آزادی مبارزه کنیمتا به آزادی برسیم. او به تعریف جدیدی از آزادی رسید که آزادی یعنی رفعِ موانعِ آزادی. این بینشِ حنیفنژاد فقط با تکامل سمتدار و هدفدار تبیین میشد. بدینمعنا که مشکلات زیادی بر سر راه بود، اما بنبستی وجود نداشت. حنیفنژاد این برخورد را اخلاقی تلقی میکرد. یکی از همدورهایهای ما در دانشگاه، بنیصدر بود که به آقای حبیبی گفته بود با سرکوبهای این قیام، خونهایی ریخته شده که دره بین سلطنت و مردم را عمیقتر کرده و این دره دیگر پرشدنی نیست. ما باید به خارج از کشور رفته و خود را برای انقلاب آینده بسازیم. عدهای این گونه فکر میکردند، عدهای هم میگفتند اگر برویم در لاک خودمان، اخلاقی نیست. ما باید با موانعی که به وجود آمده، مقابله کنیم و از نظر سازمان، این موانع سهگانه عبارت بودند از: دربار، ضداطلاعات ارتش و ساواک. مبارزه مسلحانه، چتری دفاعی در مقابل سرکوب اینها بود.
یعنی مجاهدین، یک اصل اخلاقی را مطرح میکردند که عبارت بود از مبارزه با موانع آزادی؟
بله برای احیای آزادیهای مصرح در قانون اساسی. منتها اگر میگفتیم برای احیای قانون مبارزه میکنیم، هزینههایمان خیلی کمتر میشد.
با فرض طرح این بحث نیز مشی مجاهدین تغییری نمیکرد، فقط نحوه توجیه این مشی تغییر میکرد و هزینهها کمتر میشد.
با این کار، احترام به قانون نهادینه میشد؛ آن هم قانوناساسی که نشأتگرفته از یک انقلاب شکوهمند یعنی انقلاب مشروطیت بود. قانون اساسی، قانون بدی نبود. توضیح اینکه مرحوم مصدق میگفت نهضت ملی و قانون ۹ مادهای ملیکردن صنعت نفت، درواقع احیای قانوناساسی مشروطه بود؛ بنابراین با کار مصدق، یک پشتوانه تاریخی و انقلابی پیدا میکرد و خون شهدای جنبش تنباکو و انقلاب مشروطیت، پشت آنها قرار میگرفت. اگر ما میگفتیم که مبارزه مسلحانه ما، احیای نهضت ملی و احیای انقلاب مشروطیت و قانون آن است، آن پشتوانههای تاریخی را در کارنامه خود داشتیم. حتی در دادگاههای نظامی هم ما حاکم میشدیم و طبیعی بود که قضات هم به تردید میافتادند.
آیا امکان داشت که مشی مسلحانه و زندگی مخفی داشته باشید و بگویید میخواهم احیای قانوناساسی کنم؟ این در حالی است که مشی مصدق با این شعار هماهنگ بود.
نخست اینکه زندگی مخفی، تضادی با قانون اساسی نداشت. وقتی سرکوب بیرحمانه صورت میگیرد، زندگی مخفی و داشتن روابط مخفی، یکی از راههای دفاع در برابر سرکوب است. ما در جامعه حضور داشتیم، ولی روابطمان مخفی بود. مثلاً من در صنعت نفت بودم، ولی روابط مخفی داشتم.
ببینید؛ دفاع، یک امر فطری است. به قانوناساسی و بهعبارتی به حقوق مردم تجاوز آشکار شده بود، بنابراین در برابر این تجاوز، ما یک چتر دفاعی برداشتیم. اصطلاح حنیفنژاد این بود که اگر توی سرمان بزنند و از حدی بگذرد، باید بهجای آخگفتن، دفاع هم داشته باشیم. اگر ما را بکشند، ما هم اعلام میکنیم که ما هم میکشیم تا جلوی کشتار آنها گرفته شود. لازمه هر تجاوزی، دفاع در مقابل آن است. در داستان بنیاسرائیل که در سوره بقره آمده، دفاع یک امر طبیعی تلقی شده و مردم از پیامبرشان میخواهند که برای دفاع، فرماندهای برای آنها معین کند. یا وقتیکه کفار قریش، مسلمانان را از مکه اخراج کردند، دفاع در برابر این تجاوز و بازگشت به مکه، یک امر طبیعی بود. وقتی قانوناساسی دور زده میشود و درواقع به حقوق مردم تجاوز میشود، باید دفاع کرد.
آیا در خودِ قانون مشروطه، چنین جایگاهی برای مردم تعریف شده بود که اگر قانون زیرپا گذاشته شود، مردم اجازه دارند بهصورت خودجوش، چتر دفاعی تشکیل دهند؟
در خیابان هم که راه میرویم، اگر کسی به ما حمله کرد، باید دفاع کنیم. هرچند در کشورهای غربی رسم است که در این شرایط به پلیس خبر میدهند. در ایران اگر ببینیم به هموطنی توهین میشود، ما باید دفاع کنیم. من این بیان حنیفنژاد را خیلی اخلاقی میدانم. اخلاق ایجاب میکرد که در مقابل سرکوب، منفعل نشویم و در لاک خود نرویم، بایستیم و دفاع کنیم. گفته میشد که نابود میشوید، اما ما میگفتیم که مرگ ما، ابتدای زندگی نوین ماست. با اعتقاد به معاد، مرگ را نابودی نمیدانستیم. در سال ۱۳۴۹ جزوهای بود بهنام «دانش انفجاری» که زندهیاد عرفات نوشته بود. او نوشته بود که «فدایی، یعنی ضدنابودی». در این مرحله بود که اگزیستانسیالیستها و ژانپل سارتر، در برابر قیام فلسطینیها زانوزده و آن را تأیید کردند. پس از آن بهجای اسرائیل، فلسطینیها را تأیید میکردند چراکه آنها با فداکردن خود، موجودیت پیدا کردند.
مقابله با موانع آزادی بهعنوان یک اصل اخلاقی، از کجا در ذهن حنیفنژاد جوانه زده بود و ریشههایش کجا بود؟
وقتی یک پدیدهای سد راه تکامل میشود، کفری است که باید با آن مبارزه کرد. در آن مرحله، کفر واقعی دربار و ضداطلاعات ارتش و ساواک بودند. قیام ملی ۱۵ خرداد، یک قیام کاملاً دموکراتیک بود که رژیم شاه آن را سرکوب میکرد و بهطور مشخص، سد راه تکامل بود. این در حالی است که قرآن همیشه ما را به مبارزه با کافران دعوت میکند. تربیت قرآنی که حنیفنژاد از تبریز داشت و تربیت قرآنی طالقانی و مبارزات خودش، به او خیلی کمک کرد که این بینش را پیدا کند.
برخی ملاک خوببودن را این میدانند که آزارش به مورچه هم نرسیده باشد. ایندرحالی است که بر اساس اصل اخلاقی حنیفنژاد، چنین فردی لزوماً «خوب» نیست؛ چراکه در برابر موانع آزادی مبارزه نمیکند. به نظر شما چنین اخلاقی امروز چقدر جای گسترش دارد؟
سعدی میگوید خدا را شکر زوری ندارم که به کسی زور بگویم. ما میگفتیم خدا را شکر که زور داریم، اما زور نمیگوییم. مسلح بودیم، اما خود را یار محرومین میدانستیم. یکی از موارد اخلاقی بنیانگذاران این بود که سه فرد مؤثرشان از آنها جدا شدند؛ دو نفر در سال ۴۷ (عبدالرضا نیکبین و اردشیر داور) و یک نفر در سال ۵۰ (کریم تسلیمی) که در حد مرکزیت بودند. این در حالی بود که این سه نفر آدرس خانههای جمعی را میدانستند و بنیانگذاران هم خانهها را تغییر ندادند. ممکن است بیاحتیاطی تلقی شود، اما واقعیت این است که بنیانگذاران به ویژگیهای اخلاقی این سه نفر اطمینان داشتند. هرچند در خطمشیها و تفکرات اختلافاتی وجود داشت.
بهعنوان پرسش نهایی اکنون اصول اخلاقی مجاهدین چقدر جای گسترش دارد و آینده آن را چگونه میبینید؟
بههرحال اگر فشار به حدی باشد که قانون اساسی و ملت را دور بزند، طبیعی است که باید در مقابل آن واکنش نشان داد، اما واکنش مسلحانه در چنین شرایطی ابداً درست نیست؛ در شرایطی که طبقات شکل نگرفتهاند و یک انتخابات نسبتاً آزاد میتواند تغییرات شگرفی در جامعه ایجاد کند. منظورم این است که نباید بیواکنش و بهصورت انفعالی از این پدیده عبور کرد. ما دیدیم که پس از انقلاب، اعتراضهایی هم بوده است. هرچند این اعتراضات گاهی مؤثر نبوده، اما مردم هنگام رأیدادن، واکنش خود را نشان میدهند و نشان میدهند که منفعل نیستند. واکنشها باید متناسب با درجه قانونشکنی باشد. اصولاً شرایط کار مسلحانه وجود ندارد و کسانی هم که پس از انقلاب خط مسلحانه را دنبال کردند، هم خودشان ضربه خوردند و منزوی شدند، هم هزینههای زیادی را به جمهوری اسلامی تحمیل کردند. به هر حال اصول اخلاقیای که ملهم از توحید و معاد باشد، ماندگار خواهد شد و جای گسترش خواهد داشت، چراکه آینده روشنی دارد.
منبع: چشم انداز ایران شماره ۹۸
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.