برای جلوگیری از خون دادن در مرزهای غربی ایران ما می باید در کرانه شرقی دریای مدیترانه، در لبنان، دفاع کنیم”. گوینده این سخن را می توان یکی از سرداران بلندپایه سپاه پاسداران دانست. می توان ان را به اعضای ارشد شورای امنیت ملی منتسب دانست. حتی سخنان مقامات دولتی را می توان در راستای این گزاره یافت. با این حال، گوینده این سخن نه مقامی لشکری بوده است و نه عضوی امنیتی. نه حتی عضوی از نظام جمهوری اسلامی. گوینده این گزاره، کسی نیست جز سرهنگ پاشایی رییس اداره خاورمیانه ساواک!

شاه فرح انقلاب

در فردای کودتای جولای ١٩۵٨ ژنرال عبدالکریم قاسم و سقوط خونین نظام سلطنتی عراق، ایران خود را در برابر رژیم انقلابی دید که به نظر می رسید بر هم زننده ثبات در خاورمیانه، ثباتی در راستای منافع شاه، باشد. نزدیکی قاسم به جمال عبدالناصر، رهبر کاریزماتیک مصر و رهبر پان عربیسم و رقیب منطقه ای شاه، در کنار برقراری رابطه ای نزدیک با مسکو و کمونیست های عراقی نگرانی تهران از مرزهای غربی دوچندان نموده بود. حتی اختلاف بعدتر قاسم و ناصر بر سر رهبری به اصطلاح توده های عرب از تشویش شاه نکایت چه او عراق را پایگاهی می دید از برای مارکسیست های وطنی و جدایی طلبان عربی. هم از این رو بود که ساواک، به مثابه بازوی امنیتی خارجی، و نه تنها داخلی کشور، ماموریت یافت که راه های بازدارندگی خطر نو ظهور پان عربیسم و گسترش نفوذ شوروی در خاورمیانه را بجوید. راهکار اما یافتن متحدینی بود که توسعه طلبی بغداد و قاهره را به چالش کشند. هم از این رو بود که کردها و شیعیان عراقی در کنار شیعیان لبنانی هدف دستگاه امنیتی ایران قرار گیرند. علیرغم برخورداری از اکثریت جمعیتی و نارضایتی از هر دو نظام سلطنتی و بعدتر انقلابی بغداد، شیعیان عراقی به زودی از لیست ساواک حذف گشتند ان هم به دلیل عدم سازماندهی مناسب انان (گرچه پیوندهای انان با ساواک هیچگاه قطع نگشت به ویژه در دوران حکومت رژیم بعث). پسر عموی لبنانی انان اما این نیک بختی را یافتند که در همان سال ها از سازماندهی نوینی برخوردار گردند ان هم به مدد رهبر پر جذبه خود: امام موسی صدر. شاه برای نخستین بار گروهی نزدیک به ایران را در کرانه شرقی مدیترانه می یافت که پیوندهای دیرین به قدمت دوران نخست صفویه ان را مستحکم می نمود. تنها به واسطه این نزدیکی بود که تهران نفوذ ناصر در لبنان را به چالش کشید.

یاور اصلی ایران در تضعیف رژیم های چپ گرا و ناسیونالیست عربی اما کردهای عراقی و رهبر انان ملا مصطفی بارزانی بود. اتحاد ایران-کردهای عراقی که به شدت توسط سازمان موساد اسراییل حمایت می گشت عاملی نهایی بود در ناتوانی رژیم های عراقی و مسببی اصلی در کودتاها و تغییر رهبران پی در پی در بغداد. برخلاف تصور عموم از دوران پیشا انقلابی، کاخ سفید تا پیش از ١٩٧١ منتقد نخست اتحاد تهران- تل آویو بود در حمایت از پیشمرگه های کردی، چرا که چنین اتحادی را عاملی می دید در سوق دادن بیش از پیش بغداد به اغوش کرملین و این یعنی نفوذ کمونیسم در قلب خاورمیانه. علیرغم مخالفت سفت و سخت دستگاه سیاست خارجی امریکا، شاه در نهایت نیکسون و کیسینجر را در کاخ سعد آباد متقاعد نمود که از کردها حمایت نماید. در همان نشست دو روزه، ٣٠ و ٣١ مه ١٩٧١، اما بس مهم بود که نیکسون بلند پروازی های نظامی شاه را با دادن تضمین به وی در فروش همه نوع سلاح، به جز سلاح اتمی، محقق نمود؛ تصمیمی که ایران را به ستون اصلی در استراتژی منطقه ای امریکا در خاورمیانه مبدل نمود. در آخر اما از شاهنشاه یک چیز خواست: : مرا حمایت نما.

بدین گونه استراتژی شاه در تضعیف رقبای منطقه ای سیاست خارجی-امنیتی ویژه ای را ایجاد نمود که رابطه با بازیگران غیر دولتی، در خاورمیانه را اولویت می بخشید؛ رابطه ای که به نظر می رسید بر اتحادی طبیعی استوار گشته بود. هم از این رو، متحدین ایران خود از عناصر نمایانگر هویت گسترده ایرانی بود: کردها و شیعیان. چه بسا بتوان چنین سیاست خارجی-امنیتی ویژه ایران پیشا انقلابی را ذیل “نیزه های ایرانی، زره های شیعی” بازجست.

بیش از سه دهه بعدتر ایران اما به نظر می رسد که این سیاست را با قدرتی بیشتر دنبال نموده است. رابطه با بازیگران غیر دولتی همچو شیعیان عراقی و لبنانی از استحکام به مراتب بیشتری برخوردار گشته است. دولت هایی متحد و دستکم غیر مزاحم در کابل و بغداد سر برآورده اند. حمایت از  این همه اما، و بر خلاف اکثریت عوام و خواص، نشان از پیوستگی استراتژی کلان در سیاست خارجه و امنیت ملی ایران را چه پیش از انقلاب و چه پس از آن دارد. جای شگفتی نیست که سردار شمخانی می گوید “پیش از آن که در تهران خون دهیم باید در سامرا خون داد”؛ اشارتی که یادآور گفته سرهنگ پاشایی در بیش از نیم قرن پیش است. هم از این رو، به نظر می رسد که عامل نهایی در تعیین سیاست خارجه و امنیت ملی ایران نه ایده های “موازنه مثبت” رژیم پهلوی یا “صدور انقلاب” نظام جمهوری اسلامی باشد، آن گونه خود باور داشته اند، و نه برپایی “شاهنشاهی ساسانی” یا “امپراطوری شیعی”، آن گونه که رقبایشان ادعا می نمایند. آن عامل نهایی اما چه بوده است؟

نظام های سیاسی می آیند و می روند، ایده های نوین سر برمی آورند و منسوخ می گردند، رهبرانی کاریزماتیک  ظهور می کنند و از یاد خواهند رفت. با این حال، این جغرافیاست که همیشه بوده است و خواهد بود. این شرایط جغرافیایی است که هیچگاه کهنه و منسوخ نخواهند گشت. هم از این رو، سیاستی ماندگار خواهد بود که عوامل جغرافیایی را بر صدر نشاند. به دیگر سخن، هر گونه تدوین امنیت ملی کشور می باید با نگریستن از دریچه جغرافیا شکل گیرد.

گرچه جغرافیا جایگاهی ژءواستراتژیک به ایران اعطا نموده است، آن چنان که رابرت کاپلان آن را “دژ خاور نزدیک” می خواند، با این حال ایران توسط جغرافیا نفرین گشته است؛ نفرینی ابدی. نگاهی کوتاه به مرزهای جغرافیایی ایران نخستین و مهم ترین خصیصه بارز آن را نمایان می سازد: فقدان مرزهای طبیعی دفاعی. ایران نه همچو کشورهایی از قبیل بریتانیا و یا امریکاست که بواسطه دریاها محیط گشته باشد و نه همچو کشورهایی کوچک محصور در میان رشته کوه های بلند و تسخیرناپذیر. هم از این روست که تاریخ ایران زمین مشحون است از تاخت و تازهای بی پایان اقوام و ملل گونه گون از شرق و غرب به فلات ایران. آسیب پذیری تاریخی سرزمین ایران، به جهت عدم برخورداری از مرزهای طبیعی دفاعی، خود اما بواسطه هویت و فرهنگ ویژه ی این مرز و بوم دوچندان گشته است. ایرانیان یگانه ملت پارسی زبان و مهم ترین مردم شیعه خاورمیانه بوده اند. محصور گشتن در میان دریایی از اعراب و اهل تسنن ایران زمین را واجد خصیصه ای بنیادین می نماید که، چه آشکار و چه پنهان، بن مایه امنیت ملی و سیاست خارجه نظام های حاکم بر آن بوده است.

چنین ویژگی بنیادین را می توان “تنهایی استراتژیک” خواند؛ مفهومی بنیادین که اول بار توسط محی الدین مصباحی، استراتژیست برجسته، بنا گشت. تنهایی استراتژیک ایران اشاره به وضعیتی است که در آن ایران پسا انقلابی فاقد هر گونه اتحادی طبیعی با ابر قدرتی جهانی و یا قدرتی منطقه ای است؛ فقدانی که بحران گروگان گیری و در نهایت جنگ خونین و طولانی با عراق بیش از پیش تشدید گردید.

با این حال چنین ویژگی محدود به دوران جمهوری اسلامی نبوده استنکته آن که پیش از انقلاب، این تنهایی استراتژیک بود که شاه را به اتحاد با امریکا متقاعد نمود، نه ذهنیت غربگرایش. در گرماگرم دفاع تحمیلی اما بسیاری از ایرانیان، چه نخبگان سیاسی و چه مردم عادی، شاهد تنهایی ایران و اتحادی عربی-غربی علیه این مرز و بوم بوده اند. هم از این رو، دفاع تحمیلی هشت ساله نمود عینی تنهایی استراتژیک ایران بوده است.

گرچه نظام نوپای اسلامی تنهایی استراتژیک ایران را دوچندان نموده است، ریشه تنهایی استراتژیک را می باید در رستاخیز دولتی ایرانی بدست شاه اسمعیل صفوی یافت که با رسمیت بخشیدن به مذهب تشیع هویت ایرانیان را از ترکان عثمانی، ازبکان، و اکثریت اعراب اهل سنت جدای نمود. بدین معنا تنهایی استراتژیک ایران را می باید محصول ترکیبی ویژه از جغرافیای خاص ایران با فرهنگ و هویت یکتای آن دید. محصولی که برنمایاننده حس عدم امنیت تاریخی در میان ایرانیان بوده است. توهم توطءه و بیگانه هراسی ایرانیان را نیز می توان ذیل تنهایی استراتژیک دید. اینجاست که فرهنگ نیز تحت سیطره جغرافیا قرار می گیرد.

نبرد با عراق اما سویه دیگر آسیب پذیری ایران را نمایاند: مشکل تاریخی ایران در دفاع موثر از مرزهایش. چنین مشکل تاریخی را می توان در صدر تاسیس دولت صفویه نیز یافت، آن جا که علیرغم دلاوری بی همتای قزلباشان ایرانی عمدتا ترک زبان، سپاه ایران زمین در چالداران شکست را پذیرا شد. تاخت و تاز ازبکان و ترکان عثمانی سنی مذهب، و سپس روس و بریتانیا، به ایران زمین آن هم در زمانه ضعف دولت مرکزی بخشی جدایی ناپذیر از تاریخ این مرز و بوم بوده است. قلمرویی پهناور و مرزهای نفوذپذیر همگی عاملی نهایی در آشکارگی ناتوانی ایرانیان در حفظ مرزهای سرزمینی بوده است. کوتاه سخن آن که، تنهایی استراتژیک ایران هر گونه تکیه صرف بر دفاع در نقطه صفر مرزی را استراتژی شکست می داند. شکست در چالداران و خرمشهر را می توان از این دریچه نگریست. ابدیت نفرین جغرافیا را بیش از این در کدامین کشور می توان دید!

با این حال، تنهایی استراتژیک تاریخی ایران، یا همان برآیند نهایی منطق جغرافیا و تاریخ ایران، خود مهم ترین رانه و انگیزه ایرانیان در یافتن بازدارندگی در برابر رقبا و دشمنان در ورای مرزهای خود بوده است. آن هنگام که دفاع در نقطه مرزی برای حفظ تمامیت ارضی و امنیت ملی کفایت ننماید، دفاع در ورای مرزها بهترین استراتژی خواهد بود. بواسطه حضور همه جا گستر تنهایی استراتژیک بوده است که حفظ تمامیت ارضی و استقلال ایران تنها از راه اعمال قدرت در ورای مرزهای خود قابل دستیابی بوده است. توسل به اعمال قدرت در سرزمین ها و مناطقی در ورای مرزهای ایران زمین امریست فرا ایدءولوژیک. چه رژیم پیشاانقلابی پهلوی و چه نظام پساانقلابی اسلامی راه دفاع بهینه از مرزهای کشور را در اعمال قدرت در دیگر مناطق خاورمیانه یافتند. بدین سان، اتحاد با بازیگران غیر دولتی، خواه جنبش های سیاسی و خواه مبارزین مسلح، بخش جدایی ناپذیر از استراتژی اصلی ایران گشته است. اگر متحدین ایران پیشاانقلابی تنها به کردهای عراقی و تا حدودی شیعیان لبنانی محدود می گشت، جمهوری اسلامی اما اتحاد با تمامی گروهای شیعی و تا حدودی سنی، همچو حماس فلسطینی، نهضت اسلامی تاجیک، و مجاهدین افغانی، را بیش از پیش گسترش داد؛ امری که تنها با خوانشی انقلابی از اسلام و قدرت نرم ایران میسر گشت. تنها با حفظ اتحاد با چنین گروهایی بوده است که ایران تنهایی استراتژیک تاریخی خود را جبران نموده است. می توان اتحاد با چنین گروه هایی را “مهار استراتٰژیک”  رقبا و تهدیدات خواند. بدین سان، ایران پساانقلابی استراتژی نهایی خود را در بازدارندگی رقبای منطقه ای و حفظ امنیت ملی در حفظ و گسترش اتحاد با بازیگران غیر دولتی در خاورمیانه یافته است.

نکته مهم اما تشخیص حوزه های جغرافیایی است که ایران، بنا به منطق جغرافیا و تاریخ، بدان نفوذ نموده است. به بیان دیگر، اعمال قدرت تنها در سرزمین هایی خاص از پیرامون ایران شکل گرفته است. مناطقی در هم تنیده با عناصر بنیادین هویت ایرانی. برخلاف بسیاری از ملل فعلی، ایران ملتی پیشا مدرن بوده است. ملتی با آگاهی تاریخی پیش از ظهور مدرنیته در اروپای غربی و تکوین مفاهیم مدرن ملت و دولت. همچو چین و هند، ایران را نیز می باید ملتی تمدن محور دید. ملتی که ظهور خود در تاریخ را با شاهنشاهی چند زبانی-فرهنگی-دینی اعلان نمود. پر بیراه نیست که هگل آغاز تاریخ را با شکل گیری امپراطوری هخامنشی یکی می داند و ایرانیان را نخستین مردمان تاریخی برمی شمرد. ملت های تمدن محور اما هویت بنیادین خود را در نمادهایی یگانه و بی همتا ابراز می نمایند؛ نمادهایی مختص به تمدن آنان. هم ازاین رو، نمادهای برسازنده تمدن ایرانی را می توان در نوروز و عاشورا جست. اگر نماد نخست شادی مشترک را به همراه دارد، نماد دوم بر درد و غم مشترک اشارت می نماید. این همه نشاندهنده این است که مرزهای تمدن ایرانی را می باید در گستره ای بس وسیع تر از مرزهای امروزین دید: آن جا که مردمانش نوروز را پاس می دارند یا عاشورا را حرمت می گذارند.

بدین سان، حوزه های اعمال قدرت در مناطق پیرامونی را می توان در “دو هلال یافت: هلال نوروز و هلال شیعی. هلال نخست از تاجیکستان و افغانستان اغاز می گردد و به کردستان عراق و کردستان سوریه کشیده می شود؛ هلال دوم اما از ایران و عراق شیعه به سوریه و لبنان گسترده می شود. این دو هلال را می توان هارتلند ایران نامید؛ گستره ای از بدخشان تا به جنوب لبنان. می توان بار دگر آن را در “نیزه های ایرانی و زره های شیعی” دید.

 دو هلال نوروز و شیعه، شاکله برسازنده هارتلند ایران، به مناطقی اشاره می کند که نفوذ و اعمال قدرت ایران را بی رقیب می سازد، حفظ و گسترش نفوذ ایران در این مناطق اما به سیاستی ظریف! نیازمند است که با دستانی ظریف! به توازن میان نوروز و عاشورا انجامد. سیاستی که از دیرباز رهنمای حکمرانان ایرانی بوده است. گویند که نوروز و عاشورا در سالی از دوران سلطنت شاه عباس همزمان گشت. شاه خردمند دستور داد تا اصفان را در روز نخست به پاس حسین (ع) سیاهپوش گردانند و در فردای آن به پاس نوروز به شادی و جشن گذراندند. تنها با اتکا چنین سیاستی می توان از دره فرغانه تا به بحر روم (دریای مدیترانه) اعمال قدرت نمود.

نکته نهایی اما ظرافت بنا کردن چنین استراتژی نوینی با در نظر گرفتن میان سه ساحت درهم تنیده سیاسی، اقتصادی، و فرهنگی است. رابطه فرهنگی و هویتی میان آنان که عاشورا را حرمت می نهند و انان که نوروز را پاس می دارند با ایرانیان مطمءنا به دستاوردهایی سیاسی و گاه اتحادهای امنتی-نظامی می انجامند. به بیان دیگر، بذر اتحادها در حوزه فرهنگی-هویتی کاشته می شود و در حوزه سیاسی-نظامی برداشت می گردد. مرحله “داشت” اما دیرزمانیست که مورد بی توجهی قرار گرفته است؛ مرحله ای که به رابطه نزدیک اقتصادی اشاره می کند. حفظ و گسترش اتحاد در میان عناصر تمدن ایرانی تنها با ایجاد رابطه نزدیک اقتصادی با کشور مادر، یعنی ایران، میسر می گردد. هم از این رو، قابل پذیرش نخواهد بىد که بار امنیتی شیعیان و کردهای عراق را ایران بر دوش کشد، اما ترکیه از رابطه اقتصادی سودمند گردد. پس بر حکمرانان ایرانیست که با توسعه همکاری های اقتصادی با متحدین طبیعی خود نفوذ ایران را گسترش دهند.

جغرافیا استدلال نمی کند بلکه خیلی ساده وجود دارد و وجود خود را در شکل دهی به سیاست خارجی و امنیت ملی کشورها نشان می دهد. همان گونه که فرید زکریا زمانی اشاره نمود، آن هنگام که نیکسون و کیسینجر ایران را به متحد منطقه ای ویژه خود تبدیل نمودند به جغرافیا و منطقه ژءواستراتژیک ایران نگاه کردند، نه به صرف حضور شاه غربگرا. کوتاه سخن این که این جغرافیاست که در کنار عناصری ویژه از تاریخ و فرهنگ تمدن ایرانی برآیند سیاست خارجه و امنیت ملی ایران بیش از هر عاملی دگر وضع و متعین گردانیده است. این جغرافیاست که ایران را محور اصلی خاورمیانه نموده است. همگی را می توان سلطه جغرافیا دانست.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com