نمیدانم کجای دنیا بود؟ آسیا بود؟ آفریقا بود؟ ایران بود؟ پاکستان بود؟ عراق بود؟ کجا بود؟ یک آقایی دست زن و بچه و زاق و زوقش را میگیرد و یکپا کفش و یک پا گیوه میرود مهمانی. میرود دیدن یکی از قوم و خویش‌هایش. از آن نوع قوم و خویش‌ها که به آن میگویند پسر خاله دسته دیزی! سلامی و علیکی و حالی و احوالی و بساطش را پهن میکند. صاحبخانه که فی الواقع از بی کفنی زنده است و توی هفت آسیاب یک من آرد ندارد و از زور ناداری با شاش موش آسیاب میگرداند میآید خیر مقدمی میگوید و خوش و بشی میکند و دم‌شان را در بشقاب میگذارد و یک عالمه هم عزت و احترام بار‌شان میکند و میگوید: اگر چه ما خودمان حصیریم و ممد نصیر. اگر چه نه پشت داریم و نه مشت. اگرچه توی هفت آسمان یک ستاره نداریم اما قدم شما روی چشم ما! اینجا خانه شماست. خیال کنید انگار توی خانه خودتان هستید. خدا کوه را می‌بیند برفش را میفرستد. هر چه داریم و نداریم با هم میخوریم. کی ز پیچ و تاب میشد رشته جانم گره آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا آقای مهمان سری می‌جنباند و سپاسی میگوید و بساطش را می‌گستراند. یک هفته میگذرد. دو هفته میگذرد. یک ماه میگذرد. آقای مهمان و توابع! همچنان کنگر خورده و لنگر انداخته و قصد رفتن ندارند. آقای صاحبخانه که دیگر جانش به لبش رسیده با شرمساری و لکنت زبان به جناب آقای مهمان حالی میکند که دیگر از مهمانداری و مهمان بازی و مهمان نوازی خسته شده است و میخواهد شب‌ها وقتی به خانه میآید نه صدای وز وز پشه‌ای را بشنود نه وغ وغ زاق و زوقی را. میخواهد شب‌ها سرش را راحت روی بالش خودش بگذارد و خواب هفت پادشاه را ببیند. اما آقای مهمان لبخندی میزند و سری می‌جنباند و میگوید: هنوز اول فتح است و وقت بسم الله! یکی دو هفته دیگر میگذرد. آقای صاحبخانه دیگر بجان میآید. به آقای مهمان میگوید: ببین آقا جان! برادری مان بجا؛ بزغاله یکی هف صنار! نمیخواهم ” باجی خیرم ده” بازی در بیاورم اما در خانه مور شبنمی توفان است. دیگر توی جیب مان شپش‌ها قاپ بازی میکنند. والله بخدا نکشد بازوی حلاج کمان رستم. این شمشیر تیز شما و این هم گردن باریک ما. میشود آیا تشریف مبارک‌تان را ببرید و بگذارید دو قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود؟ خدا بسر شاهد است آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است. آقای مهمان اما همچون کوه احد بر جایش نشسته است و تکان نمیخورد. آقای صاحبخانه به خودش میگوید: همه را مار میزند ما را خرچسونه؟ چه کنیم؟ چه نکنیم؟ از زور و زاری هم که کاری ساخته نیست. زری هم که در بساط نداریم. یعنی دل به دریا بزنیم و بگوییم این هم اندر عاشقی بالای غم‌های دگر؟ اما طاقتش طاق میشود و وقتی می‌بیند خر به بوسه و پیغام آب نمیخورد آن روی سگش بالا میآید و میرود چند گالن بنزین میخرد و میآید خانه خودش را به آتش میکشد. آقا! ما وقتی چنین خبر هولناکی را از رادیو شنیدیم نمیدانیم چرا یکباره بیاد این معاودین عراقی افتادیم. شما شاید یادتان نیاید. شاید آن زمانها هنوز به دنیا نیامده بودید. اما ما خوب یادمان است که پنجاه سال پیش در زمان آن خدا بیامرز – که الهی نور به قبرش ببارد – این معاودین که به ضرب و زور مرحوم مغفور جناب صدام حسین بعثی عفلقی کافر! هزار هزار با دست و جیب خالی از مرزهای غربی کشور وارد ایران میشدند چنان مورد پذیرایی دولت و ملت ایران قرار میگرفتند که انگاری پسر خاله جان‌شان از آنسوی مرزها به مهمانی‌شان آمده است؛ اما همینکه ورق بر گشت و دری به تخته‌ای خورد و آن شاهنشاه گریز پا همه چیز و همه کس را وانهاد و آواره کشورها و قاره‌ها شد؛ همین معاودین که نمک خورده و نمکدان شکسته بودند نه تنها میلیونها نفر را به آوارگی و تبعید و گورستان فرستادند بلکه شدند صاحب مملکت و ما هم الحمدالله شدیم صاحب کلام الله مجید! پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید: میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)