این مقاله صرف نظر از خشونت نهادی که بحث مجزایی را می طلبد، بر روی خشونت فردی متمرکز است. ریشههای این خشونت در کجاست؟ بخش نخست این مقاله مقدمهایست بر خشونت نهادینه شده در ذهن و کنش انسان امروز
مشاهده تصاویر وحشتناکی که داعش (دولت اسلامی عراق و شام) از قربانیان خود و سرهای بریده آنان منتشر میکند، علاوه برحس انزجاری که کلام از بیان آن عاجز است، موجب شک و تردید نسبت به مفهوم انسانیت نزد ما میشود. واکنشهایی مانند این جملات که «حتی حیوانات هم چنین توحشی از خود نشان نمیدهند» یا شگفتی از اینکه «این جنایتکاران اسلامگرا از کجا آمدهاند و در کجا پرورش یافتهاند که مانند آب خوردن میتوانند قتل عام کنند»، همگی نشان از این دارد که احساس اشتراک ما با تمامیانسانها در انسان بودن متزلزل شده است.
باور این سخت است که آنها از میان مردم ساده و معمولی کوچه و بازار شهرها و روستاهای عراق و سوریه بیرون آمده باشند. البته واضح است که جنایات و وحشیگری داعش به هیچ عنوان یک امر استثنایی نیست. استقبال خیل وسیعی از مردم ایران نیز از شکنجه و تحقیر به اصطلاح اوباشان و یا مشاهده صحنه اعدام به عنوان سرگرمی، در ماهیت، تفاوتی با جنایات داعش ندارد. هر دو نه تنها خشونت نهادین و نظاممند بلکه خشونتی در سطح فردی و بین انسانهای عادی را نشان میدهد.
خشونت دو منبع دارد: از یکسو خشونت دولتی، قانونی، نظام مند است که مشخصا ریشههای اجتماعی و تاریخی دارد و باید در همان بافت مشخص مورد تحلیل قرار گیرد. اما از سوی دیگر خشونت فردی نیز دیده میشود که حس وجود نوعی لذت، حس ارضا و میل درونی در مردم عادی را نشان میدهد.
تا قبل از بروز جنگ جهانی اول، این ادعا قابل دفاع بود که پیشرفت تمدن بر خشونت مهار زده و اگر هم خشونت و قتل عام مشاهده میشود میتوان آنرا بقایا و عقبماندگیهای موجود تصور کرد که با گسترش فرهنگ و مدنیت اگر محو نشود دست کم از شدت و حدت آن کاسته خواهد شد.
تا پیش از جنگ جهانی دوم یا به عبارت دقیقتر تا پیش از هلوکاست، هنوز میتوانستیم ادعا کنیم که تلفات بالای جنگ جهانی اول به دلیل پیشرفت سلاحها بوده و دلمان به این خوش باشد که خشونت فردی دیگر از یک شهروند جهان متمدن بعید است.
اردوگاههای مرگ نازیها، که جان شش میلیون یهودی و چهار میلیون اسیران ارتش سرخ را گرفت، شهروندان متمدن آلمانی را به خدمت گرفت که میتوانستند در نقش یک راننده بولدوزر، تپه ای از جنازهها را به داخل گودال بیاندازند یا در نقش یک پزشک از اسیران مانند موش آزمایشگاهی استفاده کنند و یا در نقش یک کارگر از استخوانها صابون و از موهای سر موکت بسازند. در حالیکه بسیاری بهراحتی توانستند این جنایات را صرفا به آلمانیها به خاطر آلمانی بودنشان نسبت دهند و یا هیلتر و آیشمن و دیگر سران نازی را هیولاهایی خونخوار بدانند، برای متفکرین جدیتر این پاسخها قانع کننده نبود. نزد ایشان، نه تنها خشونت نظاممند و نهادین، بلکه خشونت فردی نیز همچنان در بطن یک شهروند متمدن نهفته است و این خشونت باید به طریقی توضیح داده شود.
در مورد جنایات داعش یا لذت بردن بسیاری از مردم ایران از صحنه اعدام و قتلهای ناموسی نیز باید از این برخورد سادهنگر خودداری کرد. میتوانیم آنرا صرفا به توحش، بیفرهنگی، جهالت و عقبماندگی عاملین جنایت یا مصرفکنندگان خشونت نسبت دهیم اما این رویکرد سطحی است.
از سوی دیگر، نسبت دادن خشونت گروهی از مردم به کل بشریت نیز یک رویکرد انتزاعی است که مسوولیت جنایت را از افراد مشخص به سوی کلیت انسانها منحرف میکند. این بحث بسیار حساس است و باید از در افتادن به ورطه سطحینگری و برداشت انتزاعی اجتناب کرد. به عبارت دیگر نمیتوان با یک سطحینگری، جنایت فاشیستهای آلمانی و ژاپنی را صرفا در ویژگیهای فرهنگی ایشان مانند وطنپرستی دید و ادعا کرد که احتمالا هیچ مشکلی در مورد مردم دیگر کشورها وجود ندارد!
همچنین نمیتوان بدون درک دلایل انضمامی خشونت و با تعمیم آن به کل بشریت آنرا را امری ذاتی و طبیعی برای انسان جلوه داده و به این گزاره هابزی تن دهیم که «انسان گرگ انسان است.»
اکنون سئوال این است که چگونه میتوان خشونت را بدون درافتادن به این دو ورطه منحرفکننده توضیح داد.
بروز هلوکاست در قلب جهان به اصطلاح متمدن، بسیاری از متفکرین را به این نتیجه رساند که نمیتوان بعد فردی خشونت را نادیده گرفت. مانند بسیاری از دیگر پدیدههای اجتماعی، این پرسش نیز در اینجا مطرح است که آیا خشونت امری ذاتی و غریزی که موجب لذت بردن فرد از ارتکاب عمل خشونت آمیز میشود یا اینکه اکتسابی و ناشی از تربیت انسانها در دوران کودکی یا نهفته در هنجارها و کدهای خاص فرهنگی است. همانطور که پیشتر گفته شد این تذکر لازم است که هیچکدام از این نظریات نباید موجب که به یک تحلیل انتزاعی قناعت کنیم، زیرا درک دلایل خشونت همواره به شرایط انضمامی که خشونت در آن رخ میدهد نیز وابسته است و نمیتوان با مفهوم تحلیل انتزاعی خشونت، تمامی اعمال خشونتآمیز از خشونت خانگی تا یک قتل عام وسیع اجتماعی را با یک نظریه توضیح داد.
۱. یک نسخه مدرن از این دیدگاه که خشونت امری ذاتی در بشر است را میتوان در نظریه فروید و روانکاوی درباب خشونت یافت. با این حال ، این مارکی دو ساد بود که اولین بار خواهان به رسمیت شناختن و تسامح در مقابل جنایت به عنوان بخشی از طبیعت و نهفته در سویه تاریک انسان میشود.
وی در کتاب فلسفه در اتاق خواب در مونولوگی طولانی از زبان یکی از شخصیتهایش مینویسد: «بیایید برای یک لحظه روحمان را با نور مقدس فلسفه تنویر کنیم. چه چیزی جز صدای طبیعت است که ما را به نفرت شخصی، انتقام، جنگ و در یک کلام تمامی دلایل همیشگی جنایت فرا میخواند؟ حال اگر طبیعت ما را به اعمال جنایتکارانه برمیانگیزاند، پس او به جنایت نیازی دارد. و در صورت ارتکاب جنایت، چگونه میتوانیم خود را نسبت به طبیعت گناهکار بدانیم وقتی کاری جز برآوردن نیت وی انجام ندادهایم.»۱
استدلال ساد بسیار ساده است، خشونت و جنایت همگی بخشی از طبیعتاند و از اینرو رفتار خشونتآمیز انسان نیز باید رفتاری طبیعی قلمداد شود و در نهایت چیزی که طبیعی باشد ضروری و لازم نیز بوده و از آن گریزی نیست. اگرچه فروید مانند ساد قصد توجیه خشونت و جنایت را ندارد، اما او نیز خشونت را به غریزه مرگ و نیستی نسبت میدهد و تنها کاری که تمدن در مقابل این غریزه میتواند انجام دهد انحراف آن به سوی فعالیتهای بیضرر فرهنگی است (و در مورد ساد افراط کاریهای جنسی است که میتواند این خشونت را فرافکنی کند).
در این نظریه، باید قبول کنیم که خشونت امری ذاتی بشر است و از عمیقترین لایههای روان و از غرایز وی ناشی میشود. تنها راه حل در هدایت این میل تخریبگر به سوی مجراهای سالمتر و بی ضررتری است که تمدن فراهم میآورد. یک مثال منظور را کاملا روشن میسازد. ما تقریبا هر روزه خشونت را فرافکنی میکنیم، به جای ارتکاب خشونت، از مشاهده صحنههای خشونتآمیز در سینما و مطالعه داستانهای جنایی و یا بازیهای کامپیوتری لذت میبریم. بسیاری از فیلمها این صحنههای خشن را در پس انتقام قهرمان داستان توجیه میکنند و با این توجیه ما نیز براحتی قادر میشویم که از اعمال خشونتآمیز قهرمان لذت ببریم. این چیزی جز لذت از خشونت در نقاب زیرکانه لذت از انتقام نیست. از این منظر تفاوت ما با کسی که از مشاهده صحنه اعدام لذت میبرد صرفا در این است که ما راه متمدنانه و (احتمالا) بیضرری برای لذت از خشونت و مصرف خشونت یافتهایم. پس تمدن خشونت غریزی را از بین نبرده بلکه آنرا کانالیزه کرده و اعضای خود را بهتر آموزش داده تا بتوانند این غریزه را سرکوب یا فرافکنی کنند.
در هنگام جنگ، زمانی که مجراهای فرهنگی تمدن کنار میروند و قوانین محدود کننده به حالت تعلیق در میآیند، خشونت غریزی به اعمال خشونت آمیز واقعی، نفرت به جنایت و سکس به تجاوز بدل میشوند.
۲. هانا آرنت در کتاب «آیشمن در اورشلیم: گزارشی درباب پیش پاافتادگی شر»، همانطور که از عنوان فرعی کتاب برمیآید شر را امری پیش پا افتاده قلمداد میکند. اشاره وی به این نکته است که هیچ نیازی نیست موجود شرور فردی ددمنش با طبعی خشن یا دیوصفت باشد.
انواع و اقسام جنایتها به سادگی با یک تبعیت بیفکر و تامل، بی قیدی و بیتفاوتی میتواند از یک فرد عادی سر زند. وی مدعی میشود که ما در واقع باید این تصور را از خود دور کنیم که یک جنایتکار حتی کسی مثل آیشمن یک هیولای بیرحم و عاری از صفات انسانی و از اینرو ماهیتا متفاوت با مردم عادی است.
آرنت در نامهای به دوستش در باب منظور خود از پیشپاافتادگی شر مینویسد:«چند سال پیش، در گزارش از محاکمه آیشمن در اورشلیم، از «پیش پا افتادگی» شر صحبت کردم و منظور من از آن یک نظریه یا آموزه نبود بلکه کاملا مبتنی بر یافتههای واقعی بود. پدیده اعمال شرورانه، که در مقیاس عظیم مرتکب میشوند را نمیتوان در ویژگی خاص مانند بدذاتی، آسیب یا مرام ایدئولوژیک در این فرد که مرتکب آن شده یافت، کسی که تمایزاش با ما به طرز فوقالعادهای اندک است. هرقدر هم که این اعمال ددمنشانه باشند، وی دیوصفت و شیطانی نیست. تنها ویژگی خاص منفی که در وی و در رفتارش در طول محاکمه و آزمایش متعاقب میتوان یافت چنین بود: نه حماقت بلکه یک ناتوانی کاملا موثق برای فکر کردن. (A letter from Hannah Arendt to Jaspers: Correspondences: 542)
از این دیدگاه، نظر آرنت درباره شر و این مورد به خصوص یعنی آیشمن و هلوکاست، همراستا با نظرات زیگمونت باومن(zygmunt bauman) در کتاب مدرنیته و هلوکاست قرار دارد. باومن نیز در این نظر شریک است که جنایتکاران هلوکاست، هیولا و دیوصفت نیستند بلکه تنها کارگزاران بوروکراتیک یک نظام قتل و کشتار هستند که دستورات را اجرا کردهاند. بنابراین وی خشونت فردی را تا حدی انکار کرده و در عوض ریشه خشونت را در سیستم یا نظام بوروکراتیک که یکی از ویژگیهای اصلی مدرنیته است، میداند.
به نظر باومن، هلوکاست، با قتل عامهای قدیمی متفاوت است چرا که صرفا خشونتی وحشیانه نبود بلکه ماشین بوروکراتیک کشتاری بود که کاملا با معیارهای مدرن عمل میکرد مانند: تقسیم کار اداری، مدیریت، کارکرد و کارآمدی، ثبت امور که همگی موجب میشد کشتار به سادهترین، سریعترین و در گستردهترین سطح صورت گیرد. برای مثال، کارکرد و بهرهوری ایجاب میکرد که از همان زندانیان برای انجام کارها استفاده شود. اداره این ماشین بوروکراتیک کشتار نیازمند روحیه دیوصفتانه و شرورانه نیست، هر بوروکراتی میتواند به سادگی مانند هر اداره دیگری، کارمند بخش بایگانی یا حسابداری اردوگاه مرگ باشد.
نیازی نیست که شخصا جنایتی مرتکب شود، کافی است که بخشی از نظام تقسیم کار این ماشین کشتار باشد. به همین نحو، کس دیگری میتواند صرفا نگهبان باشد. یا یک نفر تنها شیر گاز را باز یا بسته کند بیآنکه اصلا نیازی باشد نتایج عمل خود را بنگرد. هیچکدام از این کارها (بایگانی کردن، ثبت افراد، نگهبانی دادن و.. ) وقتی به تنهایی نگریسته میشوند ددمنشانه و وحشیانه به نظر نمیرسند، هرکسی کار خودش را انجام میدهد حتی وقتی ماحصل این تقسیم کار نابودی میلیونها انسان باشد. در هر حال هم آرنت و هم باومن، خشونت ذاتی فردی را رد میکنند و معتقدند که این خشونت و شرارت با تبعیت بیفکرانه از سوی فرد در یک سیستم مشخص بهراحتی قادر به رخ دادن است.
۳. جامعه شناسان ارتباط گرا relational)۲) خشونت را به نحوه ایجاد هویت براساس تمایز با دیگری در یک موقعیت مشخص مربوط میدانند. اینکه ما به چه کسانی باید سمپاتی یا عاطفه داشته باشیم و از چه کسانی باید متنفر باشیم ریشه در شکلگیری هویت ما در دوران کودکی دارد. برای مثال یک کودک اسراییلی و فلسطینی (در موقعیتی مانند جنگ اسراییل و فلسطین) به سادگی یاد میگیرد که باید نسبت به ما (اسراییلی یا فلسطینی) سمپاتی داشته باشد و نسبت به دیگری آنتی پاتی. تقریبا تمامیهویتهای ما با این مرزبندی بین ما و دیگری شکل گرفته است. کافی است انواع و اقسام مرزبندیهای قبیلهای، خانوادگی، قومی، نژادی، ملی و جنسی را تصور کنید. اینها همه پایه و اساس تنازعات قومی و قبیلهای، نژادپرستی، زنستیزی و خشونت خانگی و تقریبا تمامی انواع خشونتهای امروزی هستند.
ما بهراحتی میتوانیم عواطف خود را تنها به یک گروهی از انسانها در یک پیکربندی figuration)۳) مشخص منحصر کنیم. اعمال خشونتآمیز معمولا معطوف به دیگری هستند. به این ترتیب، بسیاری از مذهبیون از کودکی یاد میگیرند که تنها نسبت به همکیشان خود سمپاتی داشته باشند و از اینرو میبینیم که بسیاری از مذهبیون در حین اینکه در دایره همکیشان افرادی عاطفی و اخلاقی جلوه میکنند در مقابله با دیگری از هیچ خشونتی امتناع نمیورزند.
یک نتیجه گیری:
نخستین نظریه، خشونت را غریزی میداند، دومی تبعیت بیفکرانه از نهادها و سومین نظریه آنرا کاملا محصول یک موقعیت مشخص اجتماعی میداند که به ساخت مرزبندیهای اجتماعی نیز میانجامد. تا چه حد خشونت ذاتی است(نظریه اول) و تا چه خشونت محصول پیکربندی اجتماعی؟
من در اینجا سعی میکنم نظریهای را به طور خلاصه تبیین کنم که در عین حال وجه اشتراکاتی نیز با هر سه نظریه فوق دارد. با اینکه این سه نظریه در تعارض با یکدیگر قرار دارند، هر سه تلویحا در یک گزاره وجه اشتراک دارند: «برابرنهاد شر و خشونت، نه عاطفه بلکه عقلانیت است». نظریه فروید قبول دارد که عشق ونفرت در هم تنیدهاند و دو سویه غریزه ما محسوب میشوند.
آرنت و باومن هم بر این عقیدهاند خشونت در سطح فردی نتیجه عدم عقلانیت و تبعیت بیفکر و پیش پاافتادهاند. فرد میتواند عواطف خود را حفظ کند و در عین حال به جنایت دست زند و بین این دو هیچ تضاد لاینحلی وجود ندارد. جامعه شناسان ارتباطگرا هم میپذیرند که عشق به یک گروه از انسانها همزمان و همراستا است با نفرت به گروه دیگر. بنابراین تمایز صریحی بین عاطفه و خشونت وجود ندارد. از این تصور باید پرهیز کرد که فردی که مرتکب خشونت میشود عاری از عواطف انسانی است. احتمالا او عواطفش را تنها به یک گروه معدودی از انسانها معطوف کرده یا اینکه در بطن عواطف او، میل به خشونت نیز جای دارد.
در مقابل، هم عاطفه و هم خشونت را تنها با اعتقاد عقلانی به اصول مشخص حقوقی و اخلاقی میتوان کنترل کرد. خشونت در نوسان و همسویی نامعلومی با عواطف و مهر قرار دارد. برای مثال، این دوگانگی و نوسان را میتوان در مفهوم انتقام دید. انتقام ماحصل عشقی به فرد ظاهرا ستمدیده و نفرت از فرد ظاهرا ستمکار است. هر دوی عشق و نفرت همزمان محرک انتقام هستند. همچنین ایندو میتوانند بهراحتی با یک تقسیم بندی ساده و پیش پا افتاده بین ماو دیگری تقسیم شوند و همزمان با هم عمل کنند.
ما در زندگی روزمره متوجه تعاریف ساختگی و متزلزل خود از خشونت و اعمال کریه و شنیع نیستیم. تصور کنید چه وحشتی به شما دست خواهد داد اگر در کوچهای که از آن رد میشوید کلههای بریده انسان را آویزان کرده باشند. اما وقتی کله گوسفندان را در ویترین کله پزی میبینید نه تنها وحشت نمیکنید بلکه احتمالا هوس خوردن آنرا هم پیدا خواهید کرد. تفاوت در چه چیز جز دوگانه انسان/ حیوان است؟ آیا تفاوت حداقل از پشت ویترین چیزی جز تفاوت در فرم کله نیست؟ با این حال، بسیاری از ما خصوصا افراد شهرنشین توانایی بریدن سر یک گوسفند را نداریم و البته این ناتوانی را به حسی درونی در خویشتن نسبت میدهیم. با این حال خوشحال هستیم که همه مثل ما نیستند و گرنه از خوردن گوشت حیوانات محروم میماندیم. تحمل دیدن مرگ عزیزان خود را نداریم با این حال نسبت به مرگ بیگانگان و کسانی که نمیشناسیم درونا بیتفاوت هستیم.
بیرحمی و ترحم، خشونت و عاطفه ما به سادگی وابسته به چند تعریف ساده میان انسان/حیوان، ما/دیگری، آشنایان/بیگانگان و..است. بین ترحم و بیرحمی، خشونت و مهربانی تضاد لاینحلی وجود ندارد و ما به سادگی با هردوی آن زندگی میکنیم. یک فیلم میتواند ظرف پنج دقیقه کاری کند که از مرگ یک شخصیت ناراحت شوید و از مرگ دیگری خوشحال. به عبارت دیگر، درعواطف ما نیروهای به ظاهر متضادی در جریان هستند که با یکدیگر همزیستی دارند. درست به همین دلیل، خشونت و شرارت امر پیش پا افتاده ای به نظر میرسد که هر فرد عادی در شرایط خاص ممکن است مرتکب آن شود. به شهروندان آلمانی گفته میشود که از این پس یهودیان جزء آدمیزاد محسوب نمیشوند.
شهروندان آریایی نیازی نیست شرارت و بدخواهی نیرومندی در درون خود نسبت به یهودیان داشته باشند(که البته بسیاری از دیرباز داشتند و مسیحیت به این کینه قدیمی دامن میزد)، کافی است که آنها چند مرزبندی و تعریف را در نظام تقسیم عواطف خود جابهجا کنند. به واقع، با عاطفه نمیتوان به جنگ خشونت رفت. ریشه خشونت هرچه باشد، چه در غریزه مرگ، چه در تبعیت بیفکرانه و چه در هویت یابی تبعیض آمیز، تنها با بازنگری انتقادی و عقلانی از عواطف انسانی میتوان به جنگ آن رفت.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.