چنین مضمونی به نهایت شرقی است و سابقه آن البته به سپیده‌دمان تمدن بشری در میانرودان و مصر باستان می‌رسد. طلوع خورشید از «شرق» تقریبا زیر بنای هر الهیات اسطوره‌ای در مصر و همچنین شاکله بسیاری از باورهای اسطوره‌ای در میانرودان بوده است. با اتکاء به رستاخیز هر روزه خورشید از شرق بود که مصریان توانستند صورت‌بندی جدیدی از دوگانه بسیار بسیار بنیادی «وجود- عدم» به دست دهند و با تقسیم آن به سه حیطه زمین، زیر زمین (از لحظاط توپولوژیک با آسمان همریخت است و این همریختی با توسل به تقارن جنسیتی حاصل می‌آمده)‌ و آبهای اولیه یا Nun که بعدا در عهد عتیق تکرار شده و همچنین در الهیات مسیحی و عرفان شیعی به ویژه با مفهوم رجعت پیوند خورده، به گونه‌ای از نظر معرفت‌شناختی بر مرگ غلبه کنند و برای بیش از سه هزاره تمدن خود را از انحطاط صیانت نمایند. با این وجود به نظر می‌رسد در چند سده اخیر خورشید همواره از غرب طلوع کرده، به وسط آسمان رفته و بدون اینکه از شرق عبور کند دوباره به غرب بازگشته است. مهمترین ابزاری که مردمان مغرب زمین را توانا ساخته تا چنین انقلابی برانگیزند اختراع مفهومی به نام جامعه خودمختار بوده است و با اختراع آن، «عقل» را نیز به مثابه هویتی اجتماعی و نه فردی بازشناسند و با اتکاء به قدرت عقلی که اکنون به میانجی اجتماع می‌تواند به خود بیاندیشید، مفهوم تاریخ را به مثابه متافیزیک جامعه برسازند،‌ متافیزیکی که نه مانند متافیزیک طبیعت استعلایی است بلکه در عین حال که استعلایی است، در ذات خود متعین هم هست همانگونه که عقل همزمان متافیزیک خود نیز هست (خودبنیاد بودن عقل از اینجا ریشه می‌گیرد). به این ترتیب بود که برای دومین بار بعد از مصر باستان، انسان بر مرگ غلبه کرد اما این بار نه با توسل به مرگ اوزیریس و رستاخیز او در قالب پسرش هورس و نه به کمک خدای nun که قایق الهی Ra را بر دستان خود بلند کرده تا Khepri یا Ra- Horakhty هر روز از شرق طلوع کند (مصریان البته آگاه بودند که Ra هر روز از شرق طلوع نمی‌کند بلکه رستاخیز Ra همانگونه که موجد ایده زمان و مکان است، موجد ایده وجود نیز هست طبق معادله Being came into being =Ptah came into being by himself) بلکه به کمک بازتعریفی از ایده وجود و قرار دادن آن ذیل عقلی که اکنون به میانجی جامعه می‌توانست به خود بازاندیشد و به این وسیله خود را به «وجود» آورد. بی‌تردید چنین توانمندی در ابتدای دوره روشنگری محصول ایده عجیب پارمنیدس در نیست کردن «نیستی» بود که به گمانم باید واکنشی به الهیات مصری بوده باشد.

چنین مقدمه‌ای را به مناسبت دیدار مهم شی از عربستان و کنفرانس او با کشورهای عرب و مسلمان منطقه آوردم. نیازی به توضیح نیست که پروژه راه ابریشم بیش از آنکه پروژه‌ای اقتصادی باشد،‌ پرونده‌ای فلسفی است. شرق در تمام این چند سده همواره خود را در حالت تحقیر بازشناخته و نتوانسته حداقل از منظر معرفت‌شناختی، آلترناتیوی برای غرب فلسفی ارائه کند. رشد رادیکالیسم اسلامی که سوگیری آن نه علیه امریکا که علیه تمدن غرب در کلیت آن است، شاهدی بر بن بست متفکران اسلامی برای گشودن راهی برای خروج از وضعیت تحقیری است که چند سده است دچار آن شده‌اند. آن نکته بنیادینی که در رابطه با تمدن فلسفی غرب در بالا گفتم، سه تظاهر مهم در سه حیطه با اهمیت دارد: سیاست، اقتصاد و علم. نکته اصلی در اینجاست که گویی غرب به اکسیری دست یافته که مرگ را میرانده و ناپایداری را نابود کرده است. این دقیقا همان وضعیتی است که در اساطیر آفرینش مصری و میانرودانی مشاهده می‌شود، یعنی آفرینش به مثابه پایداری و تعادل، پایداری یا تعادلی که شخصی‌وار شده آن در Ptah بازشناخته می‌شده که به میانجی Sia (خرد یا عقل) و به کمک Hu یا امر عمل می‌کرده است. چنین مضمونی بعدا توسط آناکسیمندر در روایت از آفرینش به مثابه فعالیت انسانی یا عقل انسانی به کار گرفته شده است. این دقیقا همان ایده‌ای است که هگل در تز پایان تاریخ خود نیز رعایت کرده، یعنی تحقق مکانیزمی که تعارض‌های بنیادی در آن بدون «خشونت» قابل رفع هستند (فوکویاما بعدا از آن برای اعلان لیبرالیسم به مثابه فرم نهایی تمدن بشری استفاده کرده است). دیده می‌شود که هر سه حیطه سیاست، اقتصاد و علم به گونه همبسته‌ای با عقل خودبنیادی که به میانجی جامعه به خود می‌اندیشد تا خود را متعین کند،‌ در ارتباط قرار می‌گیرند. دقیقا این همبستگی بود که خاطر سیاستمداران غربی را از بابت توسعه اقتصادی کشوری مانند چین راحت می‌کرد با این تصور که جذب چین در مناسبات اقتصادی غرب در نهایت آن را به عنوان کشوری مهار شده در خواهد آورد. چنین تزی در حوزه سیاست نیز پیگیری شد آنچنان که گمان می‌رفت با جذب حزب‌الله لبنان در دولت این کشور،‌ این سازمان به تدریج ایدئولوژی بنیادگرایی را کناری خواهد نهاد. ایضا چنین تصوری در مورد ایران نیز می‌رفت هنگامی که اروپا باب گفتگوهای انتقادی با ایران را باز کرد به امید آنکه تقویت نیروهای «دولت» در ایران سد راه قدرت‌گیری نیروهای انقلابی شود. تمام این تصورات البته غلط از آب درآمدند. با اینکه ایران و حزب‌الله در تولید ثروت با یک ناکامی تمام عیار مواجه شدند و از نظر سیاسی نیز در بن بست گفتمانی قرار گرفتند، اما به نظر می‌رسد الگوی چین برای بسیاری از کشورهای استبداد شرقی تبدبل به نمونه جذابی شده باشد. چین به کشورهای استبدادی نشان داد چگونه می‌توان با قبول مناسبات اقتصادی غرب در تولید ثروت، نظام حکمرانی سیاسی خود را نیز حفظ کرد. نکته مهم در اینجا اما اهمیت این مسئله برای کشورهای غربی است.

مسئله بنیادگرایی اسلامی در منطقه خاورمیانه و برخی کشورهای مسلمان افریقا برای غرب چالش جدی بود که رژیم‌های سیاسی کشورهای استبدادی منطقه را نیز با خطر مواجه کرده بود. کشورهای منطقه انتظار داشتند در قبال هم‌پیمانی با امریکا، این چالش بتواند به سرعت مهار شود اما غرب ناتوانی خود را در مهار این بنیادگرایی آشکار کرد اگرچه توفیقی در سرکوب نظامی داعش هم داشت. اما نه توانست افغانستان را از افتادن دوباره در دامن طالب‌ها حفظ کند و نه مشکل یمن را برطرف سازد و نه عراق را آرام کند و نه لبنان را به ثبات برساند و نه آنچنان که انتظار می‌رفت بحران سوریه و لیبی را مدیریت کند و معلوم نبود اگر ژنرال سیسی در مصر نبود، وضعیت این کشور نیز اکنون چگونه می‌بود. همانگونه که قبلا نوشتم، استراتژیست‌های غربی به اشتباه تصور می‌کردند اگر رژیم‌های سیاسی در منطقه بحران زده خاورمیانه به سمت باز کردن فضا و مشارکت سیاسی حرکت کنند،‌ آتش بنیادگرایی نیز فروخواهد نشست (فرض چنین بود که رشد نیروهای بنیادگرا به مثابه بیماری بر تن رژیم‌های سیاسی مستقر پنداشته می‌شد). چنین دکترینی بود که جنگ دوم خلیج فارس را رقم زد. این دکترین حتی در زمان اوباما نیز به شکل دیگری پیگیری شد یعنی تقویت ترکیه‌ی اسلام‌گرا به عنوان الگویی از اسلام سیاسی لیبرال که توان عقب زدن قرائت‌های رادیکال را با خود دارد! به هر روی غرب با ناکامی عمده‌ای در مهار بنیادگرایی اسلامی مواجه شد (شاید بتوان سخنان جو بایدن در مورد افغانستان را به نحوی به اکثریت کشورهای استبداد شرقی تعممیم داد، یعنی اینکه آنها هیچگاه در تاریخ خود «ملت» به معنی مدرن آن نبودند). از طرف دیگر، گذشت زمان نشان داد ایدئولوژی بنیادگرایی علی‌رغم شعارهای دهن پرکن مبنی بر عدالت اجتماعی، برنامه‌ای برای تولید ثروت ندارد و در نهایت تبدیل به شبکه‌ای مافیایی می‌شود که فقر را بین اکثریت غیر عضو خود تقسیم می‌کند (روشنتر از ایران نمی‌توان نمونه‌ای مثال آورد). در این میان است که حضور چین در این منطقه با اهمیت می‌شود، یعنی نشان دادن راهی برای حفظ همزمان ایدئولوژی انقلابی رقیق شده به همراه امکان تولید ثروت. به نظر می‌رسد اکنون رژیم‌های استبداد شرقی و همچنین نیروهای بنیادگرا به سمت یک همگرایی پراگماتیک تحت حمایت چین در حال حرکت باشند. آیا ممکن است با حفظ ایدئولوژی رادیکال و یا گفتمان حکمرانی استبدادی، امکان تولید ثروت را نیز به شیوه غربی تحصیل نمود؟

از طرف دیگر تا مدت‌ها تصور می‌رفت احتمالا توسعه دانش مدرن بالمآل همراه خواهد بود با توسعه گفتمان لیبرال در جوامع علمی. مشارکت علمی گسترده بین جوامع آکادمیک شوروی سابق و غرب لیبرال احتمالا در بطن خود چنین محرکی نیز داشت. اگرچه با دیدی منصفانه باید پذیرفت جامعه علمی رژیم توتالیتر شوروی سابق در مقایسه با دیگر حوزه‌های اجتماعی این کشور گرایش بیشتری در مطالبه آزادی سیاسی داشته، اما باز هم تجربه کنونی کشوری مانند چین در توسعه علمی و به ویژه تکنولوژیک، تصورات قبل را دچار خدشه ساخته است. مسئله از آنجا ریشه می‌گیرد که در دنیای جدید علم بیش از آنکه چیزی شبیه فعالیت کسانی مانند لاوازیه و لاگرانژ و هوک و دیگران باشد، تبدیل به «سازمانی» شده که خروجی آن تکنولوژی است. در این میان حتی علوم پایه نیز از منظر فایده اقتصادی آن سنجیده می‌شوند و این چیز غریبی حتی در بین دانشگاه‌های طراز اول دنیا نیست. با این وجود اما این هنوز همه ماجرا نیست.

فوکویاما در یکی از رشته مقالات و سخنرانی‌های اخیر خود تلاش کرد تا ایده «کرامت انسانی» Dignity را وارد فلسفه سیاسی خود کند. ریشه‌یابی این ایده، همبستگی آن را با آنچه در بالا در باره عقل خودبنیاد گفتیم روشن می‌کند. پایداری و تعادل فرجامین صرفا در نظام‌های سیاسی ممکن است که کرامت انسانی را مبنای خود قرار دهند. از این منظر رژیمی مانند چین در نهایت از ناپایداری ذاتی خود صدمه خواهد دید. این ایده البته بر یک فرض بنیادین در مورد «انسان» مبتنی است، اینکه انسان سازنده رژیم‌های سیاسی و عامل پایداری آن است. به نظر می‌رسد چنین فرضی یک مفروض متافیزیکی در مورد انسان باشد. درست است که عقل «قانون» اجتماعی را بنیاد می‌نهد تا جامعه و طبیعت را به ساحت وجود در آورد، اما عقل خود به میانجی همین جامعه و طبیعت است که خود را بازمی‌شناسد و در این بازاندیشی به خود است که خود را نیز وجود می‌بخشد و در این فرایند خود را «متعین» می‌کند. به عبارت ساده، انسان هویتی متافیزیکی نیست بلکه محصول قوانین و مناسباتی است که خود ایجاد کرده است. اساسا انسان فقط زمانی می‌تواند به وجود آید که عقل مناسبات اجتماعی را پدید آورده باشد و در این پدیدآیی مناسبات اجتماعی است که انسان نیز خود را متولد می‌کند. اگر به زبان اسطوره‌ای سخن بگوییم، انسان پدر مادر خود است (یکی از القاب Ra این بود که پدر مادر خود است The bull of the heaven با این توجه که آسمان یا nut به مثابه cow تصویر می‌شده است) به این ترتیب معلوم نیست که آیا انسان چینی در آینده همان انسان انگلیسی،‌ فرانسوی یا امریکایی باشد و این البته فرض دیگری را نیز به چالش می‌کشد، فرض بشر به مثابه بشر و حقوق مترتب بر آن که سنگ بنای تمدن غرب است. یکی دو سال پیش در باره لزوم تجدید نظر در این فرض چیزهایی نوشتم. با این وجود، اغراق بیش از اندازه در باره قدرت‌گیری چین به نظر منطقی نیست. چین هیچ آلترناتیو تمدنی نمی‌تواند در اختیار کشورهای دیگر قرار دهد (غرب با تمدن خود تعریف می‌شود) و تنها می‌تواند برنامه تولید ثروت را با قبول مناسبات اقتصادی غرب تحویل آنان دهد. اما آیا برنامه توسعه اقتصادی چین با اتکاء به نیروی ارزان قیمت داخلی می‌تواند برای مدت زیادی ادامه پیدا کند؟ به نظر می‌رسد رهبران این کشور به خوبی از محدودیت‌های داخلی خود آگاه باشند که برنامه‌های بلندپروازانه خود را به شرط همزیستی با غرب به اجراء درمی‌آورند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)