سرانجام فیلم «قهرمان» از «اصغر فرهادی» را دیدم. فیلمی که عمدتا به شکل مثبت و خوب نقد شده است و در فستیوالهای جهانی فیلم نیز صاحب جوایزی شده است، یا مورد تحسین قرار گرفته است. کسانی که با نوع نقد ساختاری و سه وجهی روانکاوی/دلوزی/ بینامتنی من اشنایند، حتما با نقدهای عمدتا مثبت من بر اثار اصغر فرهادی اشنایند. اینکه من از سینمای او خوشم می اید و او را یک قدرت بزرگ سینمای مدرن و معاصر ایران می دانم و از موفقیت جهانیش خوشحالم. همزمان نقدهایی بر نوع روایت افرینی او در محتوا و فرم اثارش داشته و دارم. اما مگر اثری بی عیب هم وجود دارد و یا نقدی بی عیب و بدون نیاز به نقدهای دیگر؟

از طرف دیگر برخورد مثبت عمومی به این اثر اصغر فرهادی برایم تحولی خوب بود، تا دوباره کارهای هنری او اساس سنجش و نقد توانایی هایش قرار بگیرد. بجای اینکه به خاطر اظهاراتی در شبکه های عمومی عمدتا به «خیانت و محافظه کاری» متهم بشود. تا لااقل بار دیگر اثارش مورد بحث قرار بگیرد و نه اینکه منتظر باشیم که او موافق نظرات سیاسی ما حرف بزند یا نزند. اینها عرصه های متفاوتی هستند و باید قادر به تفکیک حوزه ها بود.

اما امروز که فیلم «قهرمان» را دیدم، هم از «به خطارفتن تیر بسیاری از نقدهای مثبت و خوب» خنده ام گرفت، هم اینکه در این نقدهایی که خواندم، انچه در واقع ساختار اصلی اثر جدید اصغر فرهادی در فرم و محتواست، بخوبی دیده نشده است و بنابراین نقدی رادیکال و قوی در موردش رخ نداده است. زیرا در واقع «فیلم قهرمان» از «اصغر فرهادی» از جهاتی «حال بهم زن و زجراور» است، گاه پاتتیک و پًرسوز و گداز و گاه قادر به روایتی مدرن و با نقد مناسبات اجتماعی است. گاه دراماتیک و اشک اور و گاه با صحنه هایی مضحک است. یعنی ما، چه نوع روایت فیلم و چه شکل و فرم اثر، یا چه در زیرمتن و ساختار اساسی متن و انچه در روابط و برخوردهای فیگورهایش حول «موضوع محوری فیلم و تمنای گمشده شان» رخ می دهد، شاهد ناتوانی های خنده دار یا عجیب از کارگردانی قوی چون اصغر فرهادی هستیم. فیلم «قهرمان» از جهاتی حال بهم زن و زجراور است، چون تا مرز فیلمهای پرسوزوگداز و اخلاقی هندی یا ایرانی نیز می رود، رگه هایی از آن را در شکل و محتوا و در دینامیک فیلم تا به پایان حفظ می کند. از طرف دیگر قادر می شود مثل یک فیلم مدرن «لایه های حال بهم زن و زجراور و دورویانه» یک فرهنگ و مردمش حول یک رخداد «قهرمانانه و خیرخواهانه» را نمایان بسازد و روایتی خوب از آن بیافریند. فیلم او اما نمی تواند «حماقت هولناک و مضحک این ساده لوحی مقدس و این اخلاق خیرخواهانه و قهرمانانه» را برملا بسازد که بلای جان ما شده است و به عنوان «تلاش برای دستیابی به پاکی و رستگاری اخلاقی»، یا بسان تلاش برای دستیابی به روان زیبا و بیگناه، چیزی جز بدهکاری و تلفات مداوم و چیزی جز بازتولید یک فضای پاک/ناپاک سادومازوخیستی و بیمارگونه بارنیاورده و نمی اورد. پس چه عجب که پدران و مادران این «دیسکورس اخلاقی وسواسی/هیستریک» دچار بدهکاری همیشگی بوده و هستند و فرزندانشان دچار «لکنت زبان» یا هذیان زبانی می شوند. یا دور باطل و سیزیف وار این فرهنگ و جامعه از مسیر یک «امتحان الهی یا اخلاقی» و برای «دست یابی به یک رستگاری و بیگناهی ناممکن و هولناک» ادامه می یابد و در حینی که همه چیز هرچه بیشتر خنزرپنزری و کهنه یا تقلبی می شود و «کویر رشد می کند».

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

ساده لوحی «قهرمان» فرهادی و دروغ بنیادین «روان زیبای» هگلی!

بگذارید در این نقد فشرده گام به گام جلو برویم تا متوجه ی انتقاد محوری من به فیلم «قهرمان» از فرهادی بشوید. اشتباه اکثر نقدهایی که خواندم در واقع این است که برخلاف نظر آنها این فیلم نه در پی تولید قهرمانی نو و ساده است که در یک جهان گرفتار دورویی روی حرف و اخلاق پاکش می ماند، و نه موضوع اصلیش برملا کردن دوروییها و شکنندگی همه ی روابط سیاسی/اجتماعی و فرهنگی یا خانوادگی است. اینکه دورویی و شکنندگی جامعه و روابطی را نشان بدهد که از یکسو همه عاشق «کار خیر» و بدون توجه به سود فردی هستند، از ادم خیر و خوب و قهرمان فیلم یعنی «رحیم» تا سازمان خیریه و غیره، و از طرف دیگر فردا همان آدمها یا موسسات اخلاقی زیرپای قهرمان و یا یکدیگر را خالی می کنند، وقتی که منافع خودشان زیر ضربه می رود، یا آبرو و ظاهرشان در خطر باشد، چه منافع رییس زندان باشد و یا منافع سازمان خیریه باشد، یا منافع خانوادگی باشد و غیره. قدرت و موضوع اصلی فیلم «قهرمان» در برملاکردن این دوروییها و تناقضات نیست. اینها حرف تازه ایی هم نیست. همانطور که ضعف محوری فیلم جای دیگری است. زیرا «صحنه ی اصلی نمایش جای دیگری است، همانطور که زیگموند فروید می گوید.

به این خاطر اکثر نقدهایی که خواندم در عمل کور می مانند و صحنه ی اصلی و محور اصلی فیلم قهرمان را نمی بینند و انجا که هم باید قدرت اصغر فرهادی را در بیان و روایتش دید و هم همزمان باید متوجه محافظه کاری و ناتوانی او در برملا کردن اصل معضل و گرهگاه اصلی و ساختاری شد، بی انکه بخواهد یا لازم باشد که به ما راه حلی نشان بدهد. او نمی تواند ما را به صحنه ی اصلی نمایش و با لایه های مختلفش بخوبی وارد بسازد و با آن «گرهگاه محوری» روبرو بسازد که همه ی حوادث حول آن می گردند. این «صحنه ی نمایش اصلی فیلم» و انچه همه ی حوادث به دور آن می گردد، در واقع «منظر امر خیر و اخلاقی» است که به همه چیز اخلاقی و غایتمند می نگرد و خواهان دست یابی به «فضیلت قهرمانانه و به راستگویی اخلاقی» است. به این خاطر فیلم او بر لبه ی مرز تقاطع و تلاقی یک «فیلم اخلاقی بالیوودی و پاتتیک یا پُر سوزوگداز» و یک «روایت چندلایه و رادیکال از مُعضل امر خیر و خوبی و قهرمان بودن» گرفتار می ماند. گاه به این سمت یا گاه به ان سمت تلوتلو می خورد، اما نمی تواند ما را وارد صحنه ی اصلی حادثه و رخداد فیلم بکند که همان تلاقی و رویارویی همه ی فیگورها با یک «رخداد» است و وقتی قرار است هر رخداد و حادثه ایی با «امر خیر، با راستگویی اخلاقی و نجیبانه» سنجیده بشود. یعنی وقتی هر رخدادی در نهایت «امری اخلاقی و ناموسی» می شود و همه نگران آبرویشان و ظاهرشان در نگاه عمومی یا در نگاه دیگری و غیر بزرگ هستند. چه این دیگری یا غیر بزرگ همان «اخلاق ناموس و آبرو و نجابت درونی» قهرمان ساده لوح داستان و دیگر فیگورها باشد و یا هراس او و بقیه از تاثیر حرفهای شبکه های اجتماعی بر روی آبروی او یا بر روی ابروی یک زندان یا یک خانواده، یا تاثیرش بر روی اعتبار و ابروی یک طلبکار و یک سازمان خیریه باشد. ازینرو قهرمان فیلم «رحیم»، وقتی با طلاهای یافته شده توسط همسر اینده اش روبرو می شود، با ساده لوحی یک «قهرمان نیک و زیبا» گرفتار جدال میان اخلاق و وسوسه می شود. او ابتدا وسوسه می شود که پول را بردارد تا بخشی از بدهیش را بدهد و از زندان بیرون بیاید، اما سپس یادش می اید که باید بدنبال «امر نیک» باشد و همه چیز یک «امتحان» است ( و ته دلش امید مژدگانی پس دادن طلاهای یافته شده را نیز دارد). به این خاطر ساده لوحانه راه یک «قهرمان نیک و ساده لوح» را می رود و بناچار بایستی گام به گام قربانی ساده لوحی نیک خواهانه ی خویش بشود و دروغهای مصلحت طلبانه ی کوچکش و یا به پیشنهاد دیگران بلای جانش می شود. یا او حتی با ساده لوحی از فرزند دچار لکنت زبانش برای گرفتن پشتیبانی مالی استفاده می کند، یا از همسر اینده و خانواده اش ساده لوحانه استفاده می برد، بی انکه دمی دروغ اساسی و نهفته در ساده لوحی اخلاقی خویش و در هر فرهنگ آبرو و اخلاق حاکم بر روابط همگانی را ببیند. بی انکه نگاهی انتقادی به این ساده لوحی خویش بکند و در مسیر این دیدار با حماقت اخلاقی خویش و دیگران هرچه بیشتر تحولاتی بیابد. او در نهایت و در پایان فیلم باز هم «همان ساده لوح راستگو و قهرمان» اول فیلم است که مجبور است به زندان بازگردد. یا بی انکه فیلم اصغر فرهادی کاری بکند که او و تماشاچی با «حماقت ساده لوحانه ی امر خیر و قهرمان نیکی» روبرو بشود، و یا لااقل تماشاچی در پایان فیلم با حیرتی سوال برانگیز یا با خنده ایی ساختارشکن به این حماقت اخلاقی و قهرمانانه ایی بنگرند که از هیچ چیز درس نمی گیرد و مثل «گربه ی مرتضی علی» مرتب چهارچنگولی پایین می اید. یا تماشاچی با حماقت هولناک و مضحک «امر ناموسی/ قهرمانانه» روبرو بشود. با تراژدی و دور باطل «گفتار نیک/کردار نیک و پندار نیک» در فرهنگ و روابط خویش روبرو بشوند. زیرا هر نیکی احتیاجی به بدی خویش دارد تا بوجود بیاید، همانطور که روح و زیبایی شناسی احتیاج به شورهای تنانه و کامجویی های جنسی و جنسیتی خویش احتیاج دارد تا زنده و قوی و رند و نظرباز بشود، وگرنه در هر حالت همیشه دورو است. زیرا اسیر و گرفتار دور باطل اهورا/اهریمن است. چه وقتی مثل قهرمان ساده لوح این را نبیند و حتی با ساده لوحی دروغ بگوید و چه وقتی مثل بقیه سریع به نرخ روز اب بخورند و مرتب نگران ظاهر و نام خویش و «نرخ بازار» و شبکه های اجتماعی باشند. ازینرو در پشت هر انسان خشکه مذهبی همیشه یک شهوت پرست بی مرز قرار دارد که منتظر فرصتی برای خودنمایی یا برای کامجویی خشن و بی مرز است. همانطور که اخلاق رستگاری و آبرومندیش هیز و خشن است و به حریم های خصوصی هیچ احترامی نمی گذارد و به همه جا سرک می کشد، چه به اسم سازمانهای دولتیش و یا به شکل روابط رسانه ایی یا مجازیش.

در واقع اصغر فرهادی ما را ابتدا وارد این منظر اصلی بحران «امر اخلاقی و امر خیر» می کند، یا ما را با خطای اخلاقی ساختن هر رخداد توسط فرهنگ اخلاقی و اوستایی یا ایرانی روبرو می کند، ما را با ساده لوحی قهرمان خویش و با دورویی دیگران روبرو می سازد، اما جرات نمی کند که «دورویی و حماقت بنیادین و ساختاری امر نیک و ناموسی» در هر نوع قهرمانانه و یا دورویانه و رجاله وارش را نشان بدهد. اینکه چرا «رحیم ساده لوح و قهرمان» در پایان فیلم باز هم همان ساده لوح قهرمان باقی مانده است و به زندان می رود، تا مابقی دوران زندانی بودنش را تحمل بکند. فقط این بار همسر اینده و پسر دچار لکنت زبانش در پشت زندان منتظرش هستند. صحنه ی اصلی و اخلاقی یا معضل اصلی اما تکان نمی خورد یا زیر سوال نمی رود، حماقتش برملا نمیشود. اینکه همه در نهایت بر اساس «حفظ ابرو» عمل می کنند، بجای اینکه از منافع واقعی و حقیقی فردی و جمعی خویش حرکت بکنند و قادر به دیدن قدرتها و ضعفهای یکدیگر باشند، بجای اینکه به شکل سیاه/سفیدی و افراط/تفریطی با خویش و دیگری برخورد بکنند و امروز برای قهرمانشان هورا بکشند و فردا او را به لجن بکشند و به زیر بکشند. امروز «جاوید شاه» بگویند و فردا با «مرگ بر شاه» مجسمه ی شاه و پدر قبلی را به پایین بکشند تا تصویر پدر و قهرمان جبار نو را به درون ماه ببرند و فردا علیه او شعار بدهند، بی انکه این دور باطل افراط/تفریطی شکسته بشود و بی انکه «ساده لوحی همگانی» با جوانب هولناک و مضحکش برملا بشود و انجا که تیغ عشق و خیرخواهی یکدیگر را زخمی می کنند، یا آبروی یکدیگر را می برند و جنگ حیدری/نعمتی راه می اندازند. فیلم «قهرمان» از اصغر فرهادی قادر نمی شود ما را وارد این صحنه و ساختار مهم بکند که معضل فرهنگ و ساختار قهرمانانه/اخلاقی ما هست. اینکه هر قهرمانی در واقع احمقی بیش نیست و ضد قهرمان چیزی جز قرینه ی نارسیستی او نیست و راحت به هم در یک دور باطل تبدیل شده و می شوند. در حالیکه فیلم او دقیقا در این صحنه ی بنیادین فرهنگ و فرد ایرانی، در این دور باطل و سیزیف وار این «جانهای شیفته و ساده لوح و عاشق پیشه و قهرمان گرای ایرانی»، می توانست ما را با اینه و تصویر دوران معاصرمان روبرو بکند و اینکه چرا پایان هر حماقت شروع حماقتی بدتر و با بدهکاری و تلفات بیشتر است. روایت اصغر فرهادی اما به این اکتفا می کند که ما را در پایان فیلم با قیافه ی دوست داشتنی و راستگو و ساده ی رحیم در زندان و این بار با سری کچل و بدون ریش، و با فرزند و همسر اینده اش در پشت سیم های زندان تنها بگذارد، بی انکه اکنون ما را با روی دیگر و اصلی این «حماقت و ساده لوحی اخلاقی و مازوخیستی» روبرو بسازد و لااقل بهتر و قویتر خنده ایی اندیشمندانه یا اشکی اندیشمندانه بوجود بیاورد. بی انکه «رحیم» در مسیر این هفت خوانش به تحولی دست یافته باشد. خنده ی نهایی او همانقدر ساده دلانه و مهربان و در نهایت احمقانه است که در ابتدای فیلم است. او همیشه یک «گوشت دم توپ» بوده و می ماند، مثل مردم ایران و تاریخ معاصر ما. بی انکه بداند که خودش باعث و بانی این نقش و وضعیتش به سان قربانی و مظلوم است و به خاطر اینکه به فرهنگ قهرمانی و اخلاقی می بالد که مرتب او را قربانی ایده الهای احمقانه ی خویش می کند.

یا حتی باید یک گام جلوتر رفت. زیرا در واقع فیلم «قهرمان» اصغر فرهادی از طرف دیگر به شیوه های گوناگون در تماشاچی این حس و شک را برمی انگیزد که قهرمان فیلم یعنی رحیم نیز ته دلش می داند که کجا دروغ می گوید و کجا نقش ساده لوحانه بازی می کند و یا چگونه براحتی از فرزندش برای بدست اوردن پول خیریه استفاده می کند، یا دروغ و کلکهای بقیه را هم به گونه ایی به ما نشان می دهد، اما جرات نمی کند ما را از طریق این حماقت و ساده لوحی قهرمانانه همگانی و روی دیگرش «زرنگی بازاری و رجاله وار» همگانی، با صحنه ی اصلی نمایش و معضل روبرو بسازد که همان دروغ «امر نیک و ناموسی و دروغ قهرمان بودن» بودن است. اینکه برملا بسازد که چگونه همه ی انها هراس دارند «آبرویشان» برود و همزمان حماقت خنزرپنزری فرهنگ «ابرو و ناموس و قهرمان خیر بودن» را نمی بینند که مثل سلولی سرطانی به جانشان افتاده است و انها را سیاه/سفیدی و دورو و گرفتار تمتعی سادومازوخیستی ساخته است. به این خاطر حتی در نهایت دفاع رحیم از فرزند دچار لکنت زبانش و برای اینکه فیلمش در رسانه های مجازی پخش نشود و با انکه به بهایش به زندان می افتد، باز طعمی تلخ دارد که فیلم فرهادی بخوبی برملایش نمی سازد. اینکه او یا به فکر آبروی خودش هست و از فرزندش نیز برای حفظ ابروی خویش استفاده می کند و بعد یاد آبروی بچه اش می افتد. در کنارش اما همزمان حس پدری و انسانی در او بیدار می شود، می بیند که از فرزندش سوء استفاده می شود و به این خاطر این لحظه ی فیلم با این حال زیبا و انسانی می شود. اما این لحظه ی قوی دمی بیشتر باقی نمی ماند و انگاه پایان ضعیف فیلم و با رگه ایی سوزناک و بالیوودی در زندان شروع می شود و با فرزند و همسری اینده در پشت سیم های زندان و به امیدی واهی. بی انکه واهی بودن امیدشان در فیلم نمایان بشود. بی انکه حماقت خنده ی ساده لوحانه ی رحیم در زندان نو قلب تماشاچی را به درد بیاورد و با ساده لوحی و حماقت بنیادین خویش و دورانش روبرو بسازد که هنوز بشدت افراط/تفریطی و قهرمان گرایانه است. اما فیلم فرهاد جرات نمی کند با معضل و حماقت هولناک «امر نیک و دیسکورس اخلاقی و قهرمانانه» بخوبی روبرو بشود و دروغش را برملا بسازد. دروغی که کل این فرهنگ و تن و روح ادمهایش را الوده ساخته است و سازمانهای سیاسی و اجتماعیش را دچار فرهنگی مسموم و نیش زن و شکاک و شکننده ساخته است.

بنابراین سوال این است که چرا اصغر فرهادی کارگردان/ نویسنده و روایتش جرات نمی کند وارد این صحنه ی مهم و اصلی بشود؟. جایی که نمایش اصلی برملا می شود. زیرا احتمالا او نیز هراس از دیدار با عمق معضل و حماقت فرهنگ قهرمانانه/اخلاقی ما دارد. اینجاست که با ترس و محافظه کاری روایت او از «قهرمان» روبرو می شویم و اینکه چرا در او هنوز «قهرمانی اخلاقی و عاشق راستگویی و پاکی اخلاقی» بخشا زنده است و بناچار فیلمش روایتی با رگه های شدید اخلاقی و با سوزوگداز یک فیلم هندی و ایرانی می شود.

یا ما این رگه های محافظه کار و هراسان از رویارویی با حقایق دردناک و چندوجهی در فیلم را در موتیوها و بخشهایی مهم از فیلم در شکل و محتوا یا در دینامیک فیلم می بینیم که اینجا فقط به سه نمونه دیگرش اشاره می کنم:

معضل «تفکر و جان گرفتار دیسکورس اخلاقی و غایتمند» تنها در این نیست که همه رخدادها را اخلاقی و تبدیل به «صحنه ی جنگ خیر/شر» و محل امتحان الهی می کند و اینگونه مومن را به درگیری دایمی درونی با اشتیاقات خویش و با تمناهای دیگری و غیر مبتلا می سازد. اینکه او مرتب از خویش و دیگری و بخاطر ابرویش بترسد و مرتب بخشی از خویش را برای حفظ ابرو و نام قربانی بکند. اینکه جهان درون و برونش به محل جنگ خیر/شر تبدیل می شود. بلکه مشکل مهمتر و ساختاری این است که هر حرکت و عمل اخلاقیش بناچار دارای رگه های شدید ضداخلاقی و منحرفانه می شود. به این خاطر اخلاقش خشن و هیز و بی مرز می شود و شهوتش به همان اندازه بی مرز و سادیستی می شود. اینکه هر زاهدی در خفا ان کار دیگر می کند. یا ازینرو مرتب به هم نیش می زنند، چه به خویش یا به دیگری. در فیلم «قهرمان» ما شاهد این دوروییها و کلکها می شویم، اما فیلم نمی تواند پیوند متقابل و مهم میان «دیسکورس راستگویی و قهرمانی» در درون رحیم و در فضای جامعه و خانواده و این نقطه ی متقابلش یعنی دروغگویی و خودمداری شدید را نشان بدهد، یا برای تماشاچی دری بروی این موضوع مهم بگشاید. در نهایت تماشاچی ارزو می کند که کاشکی قهرمان فیلم جایی دروغ مصلحتی بهتری می گفت و یا اینکه دیگران اینقدر سنگ جلویش نمی گذاشتند، مانند برادرزن سابقش و طلبکار اصلیش. اما متوجه نمی شوند که برادرزن او تحت تاثیر همین فضای ابرو و اخلاق بار بدهکاری دامادشان را به عهده می گیرد، بی انکه از توانش واقعا براید و حال چون زخم خورده ایی «توقع دارد که حقش داده بشود و دیگری به مجازات خطایش برسد، چون دروغگو و ناشکر» است. جنگ و دعوای رحیم و برادرزن سابقش در واقع جنگ نارسیستی «قرینه های» یکدیگر است و اینکه انها دو روی یک سکه هستند. اما فیلم این در مهم را بر روی ما نمی گشاید. یا جوانب سیاسی/اجتماعی این فرهنگ اخلاقی و قهرمانانه بهتر با این لایه های شخصی پیوند نمی خورند و اینکه چرا سازمان زندان و یا سازمان خیریه در نهایت به اسم اخلاق و حفظ آبرو، به اسم حقیقت یابی مرتب به رحیم و اینده اش خنجر می زنند و حتی قربانیان زیرپای یکدیگر را خالی می کنند و طاقت موفقیت یکدیگر را ندارند.

یا در فیلم «قهرمان» در واقع رخداد اصلی فیلم یافتن طلاها نیست، بلکه رخداد اصلی گمشدن صاحب طلاها پس از پس گرفتن انها از خانواده ی رحیم است. تا پایان فیلم ما نمی دانیم که این زن واقعا کی بوده است. در واقع فیلم «اصغر فرهادی» ما را در این شک و شبهه می گذارد که شاید این زن اصلا صاحب طلاها نبوده است و مثلا با یکی مثل همسر اینده ی رحیم همدستی کرده باشد. یا شک و شبهه های دیگری ایجاد می شود. همانطور که در فیلم می بینیم و به بهای ان رحیم مورد سرزنش و بدگمانی قرار می گیرد. نقش این «زن گمشده» در فیلم قهرمان چه نقشی است؟ ایا او یک «مک گافین» مثل برخی المنتها در فیلمهای هیچکاک و غیره است که عملش و نتایجش مهم نیست بلکه فقط «جای خالیش» لازم است تا کل صحنه ی شک و بدگمانی اخلاقی رشد بکند و حماقتش را نشان بدهد، معضل اصلی را نمایان بسازد. مطمئنا این «زن گمشده» می توانست تبدیل به یک «مک گافین» مدرن در این فیلم بشود اما نمی شود، چون فیلم اصغر فرهادی به بیراهه ی حالات پُرسوزو گداز روابط انسانی و اخلاقی گرفتار می شود و به جاده خاکی می زند. یا نقش «زن گمشده» نمی تواند به نقش مهم و ساختاری «نامه ی گمشده یا ربوده شده» چون نامه ی در داستان «نامه ی ربوده شده» از «ادگار الن پو» تبدیل بشود. نامه ایی ربوده شده یا گمشده که بنا به نقد قوی لکان بر این داستان تبدیل به «تمنامندی و محبوب گمشده ایی» می شود که هر فیگور داستان بنوعی بدنبالش می جوید تا به وصالی دست بیابد و به بهایش مجبور می شود بهایی بدهد و با دروغها و تمناهای خویش روبرو بشود. «زن گمشده» فیلم قهرمان به این دو نقش مهم در اثار هنری و سینمایی مدرن و قوی نزدیک می شود اما به آنها تبدیل نمی شود. ما این را در کجا می بینیم؟ در اینجا که «جای خالی زن گمشده» و تعلیق و ایهام ناشی از آن و واکنش فیگورهای فیلم در تماشاچی نوعی این حس را برنمی انگیزد که معضل اخلاقی و مضحک جامعه ایی را ببیند که اکنون هرکدامشان می خواهد از «جای خالی زن و طلاها» برای این استفاده بکند تا حساب «قهرمان ساده لوح و سلبریتی نو» را برسد، چون به او حسادت می کند، یا این را حق او نمی داند و حق خودش می داند. چون هر کدامشان خودشان را مامور امر به معروف و نهی از منکری می بینند و می خواهند ته و توی کار را در بیاورند. بی انکه مسئول این موضوع باشند. برعکس واکنش تماشاچی نوعی و ان واکنشی که من در بخشی از نقدها دیده ام، این بوده است که حال میل «شک و بدگمانی اخلاقی و وسواسی» و به همراهش میل تبدیل شدن به « کاراگاه جستجوی حقیقت و راز دیگری»، به یک شوق عمومی تبدیل می شود و اکثرا بدنبال این می گردند که ببینند این زن گمشده با کدام یک از بقیه سروسر داشته است و یا با کدامشان با هم پولها را خورده اند. در حالیکه موضوع اصلی و محوری چیزی دیگر است. اینکه چرا «جای خالی شاهدی» در یک فضای اخلاقی و ناموسی اینههمه بازتاب فاجعه بار دارد و چرا این شکاکیت افراطی به همه سرایت می کند تا یک قربانی نو بگیرد. چرا قبول نمی کنند که رحیم باز هم کاری مدنی و خوب انجام داده است که پول یافته را پس بدهد، حتی اگر اول می خواهد ان را بردارد و یا دروغ مصلحتی می گوید و با انکه مژدگانی می خواهد.یا با انکه دوست ندارد به زندان بازگردد. چرا همه چیز باید راست یا همه چیز باید دروغ باشد. یا چرا انکه اینقدر دنبال راستی و حقیقتی مطلق می گردد، بناچار اعمالش هیز و بی شرمانه و ضد اخلاقی می شود. به این خاطر در بخشی از فیلم همه سازمانها و افراد تبدیل به «بازجویانی» از رحیم و خانواده اش در نام اخلاق و رستگاری می شوند و از او می خواهند که حرفش را ثابت بکند و نشان بدهد که از انها سوء استفاده نمی کند و او برای اثبات حرف خودش، برای حفظ صداقت اخلاقی خویش مجبور است هرچه بیشتر بها بدهد و از دست بدهد.

جای دیگر و مهمی که ما انجا با ناتوانی محوری فیلم «قهرمان» در تولید روایت و نمایشی مدرن و چندلایه از این «منظر ناموسی و اخلاقی یا قهرمانانه» فرهنگ و فرد ایرانی و با معضلات تراژیک/کمدیش روبرو می شویم،‌ آنجاست که فیلم می خواهد با پرسپولیس و با فرهنگ هخامنشی یک «پیوند بینامتنی» بوجود بیاورد و عملا ناکام می شود. زیرا این صحنه های نمایش در پرسپولیس در ارتباط با مُعضل اخلاقی/ قهرمانانه ی رحیم و کل داستان، در بیننده چه «پژواک معانی» را به شکل ارتباطی بینامتنی یا دیسکورسیو بوجود می اورد؟ ایا تماشاچی با دیدن قبر «خشایار هخامنشی» و «تخت رستم» و ویرانه های «پرسپولیس» در کنار زندگی و هفت خوان «قربانی شدن مجدد» رحیم و آرزوهای خودش و فرزند و خانواده اش، به پیوند بینامتنی و تاریخی فرهنگ قهرمانی و اخلاقی امروزی با فرهنگ قهرمانی و راستگوی هخامنشی دست می یابد. اینکه چرا بقول نیچه «جنگجو در دوران صلح به جان خودش می افتد» و چرا جنگجوی هخامنشی اخر به قهرمان گرفتار جنگ درونی اهورا/اهریمن و خدا/شیطان مبتلا می شود. ایا اینجا نیز منطقی اجباری نهفته است و اینکه قبر خشایار و بدهکاری رحیم در پیوندی با یکدیگر توسط این فرهنگ قهرمانانه هستند؟ یا اینکه همزمان تفاوتهایی نیز هست. چون بهرحال فرهنگ هخامنشی هیچگاه به شکل خیر/شری مطلق نبود و این دقیقا بخشی از قدرت او بود. زیرا فرهنگ هخامنشی قادر به تلفیق فرهنگهای مختلف پارس و ماد و فرهنگ قبلی بین النهرینی شده بود و چیزی خیر مطلق یا شر مطلق نیست، مثل تصویر جنگ گاو و شیر در پرسپولیس. اما با این حال فرهنگ قهرمانی و خیر/شری ما ریشه در فرهنگ اوستایی و بخشا ریشه در فرهنگ هخامنشی دارد. همانطور که ریشه در فرهنگ شیعه اسلامی دارد. همانطور که فرهنگ شیعه و قهرمان گرایانه ریشه در فرهنگ اوستایی و ایین اسطوره ایی چون «ایین سیاووش» دارد و همزمان تفاوتهایی هست. در فیلم اما حتی تماشاچی اشنا به این مباحث قادر به تولید این «پژواک معانی» و روابط بینامتنی با دیدن صحنه های فیلم نمی شود، بلکه انچه به جای می ماند اکثرا تاسفی است که چرا فرزند خشایارشاه اخرش رحیم قهرمان و دلسوز و مهربانی می شود که جواب سادگی اخلاقیش را اینگونه می گیرد. بی انکه متوجه بشوند که بدهکاری رحیم که او را به زندان انداخته است و فرهنگ و دورانش را بدهکار و بیمار ساخته است، یک بدهکاری ساختاری و ناشی از گرفتاری در این فرهنگ بیمار «ناموسی و قهرمانه و خیر/شری» است. زیرا فرهنگ قهرمانی/ناموسی ما تبدیل به فرهنگ مدرن و همراه با «شجاعت مدنی مدرن» نشده است و به این خاطر لنگ در هوا و افراط/تفریطی است و به راحتی گرفتاری بازیهای ظالم/مظلومی و هیستریک در فضای سیاسی و اجتماعی یا رسانه ایش می شود و مردمش امروز برای یک قهرمان یا یک سلبریتی هورا می کشند و فردا به اسم ایده الی دیگر او را به صلیب می کشند. همانطور که ازین منظر رادیکال و متفاوت می توان پی برد که چرا فرزند رحیم دچار «لکنت زبان» شدید است. زیرا جامعه و فرهنگ گرفتار اخلاق و ناموس با رویارویی با جهان مدرن دچار بدهکاری و «لکنت زبان» شده و می شود و این لکنت زبان و از سوی دیگر هذیان «بازگشت به خویشتن» اسلامی یا هخامنشی را مرتب بوجود می اورد و پرورش می دهد. ازین منظر است که می بینید فیلم «قهرمان» از «اصغر فرهادی» چه موقعیتها و امکانات مختلفی در فیلمش را از دست می دهد و بناچار فیلمش کم رمق و ناتوان می ماند. دچار لکنت زبان می شود. ساده لوح می ماند. زیرا هر چیزی بهایی دارد. می شد این صحنه های مربوط به پرسپولیس را از فیلم برداشت، بی انکه جای خالیشان حس بشود. زیرا فیلم نمی تواند پیوندی موزاییک وار یا بینامتنی و تاریخی میان این رخدادها ایجاد بکند. همانطور که لهجه ی شیرازی بازیگران و بویژه فیگور اصلی «رحیم» گاه زیادی شُل و ول است و توی ذوق می زند.

زیرا ابتدا وقتی «حماقت ساده لوحانه/ هولناک اخلاق نیکی و ناموسی» بسان زیرمتن و بسان محرک اصلی حرکات قهرمان داستان یعنی «رحیم» دیده و برملا بشود، با بسان گرهگاه و زیرمتن اصلی بقیه حوادث فیلم و بقیه فیگورها و با بدنه های سیاسی/ اجتماعیش چون زندان و تلویزیون و سازمان خیریه و خانواده دیده و برملا بشود، انگاه می توان تراژدی همگانی را بهتر فهمید. یعنی انگاه می توان صحنه و منظر محوری و جوانب مختلف و تاویل برانگیزش را دید و انچه همه ی این فیگورهای فردی و بدنه های جمعی را به هم و بسان یک «بدن و ساختار گرفتار سرطان امر خیر و قهرمانی و اخلاقی یا ناموسی» پیوند می دهد. اینکه چرا این ساده لوحی قهرمانانه در واقع بشدت هولناک و دورو و خطرناک است. همانطور که از طرف دیگر مضحک و خنده دار است.

اما فیلم اصغر فرهادی جرات نمی کند وارد این منظر مهم و چندوجهی یا رادیکال بشود. به این خاطر تماشاچیان و نقادانش نیز یا از وفاداری قهرمان بازنده ی فیلم به «اخلاق راستی و نیکی» خوشحال هستند و اینکه باز لااقل یکی «قهرمان» باقی می ماند، در حالیکه فرهنگ «امر خیر و نیکی و ناموس» همیشه قهرمانانش را به کشتن داده و می دهد و قهرمانان همیشه محکوم به مرگند. زیرا کو دکی بیش نیستند و بالغ نشده اند. زیرا فرهنگ قهرمانی بشخصه تبلور فرهنگ خیر و نیکی و ناموسی است. همانطور که «دورویی همگانی» و شکنندگی همه ی روابط و سازمانهای مدرن در یک جهان نیمه مدرن گرفتار «دیسکورس راستی و وسواس پاکی»، نتیجه ی منطقی و اجتناب ناپذیر چنین شرایط و ساختار اخلاقی و ناموسی است. زیرا اینها مرتب همدیگر را بازتولید می کنند. به این خاطر تنها زمانی می توان از شر وسوسه راحت شد که از دست اخلاق راستگویی و امر نیک نیز راحت شد. همانطور که چیرگی بر بی ناموسی تنها از طریق بدور انداختن دیسکورس ناموس/بی ناموس ممکن است. همانطور که دیکتاتور و قهرمان همزاد و تکرار یکدیگرند و عبور از یکی بدون عبور از دیگری و بدون عبور از زبان و فضای انتاگونیستی و سیاه/سفیدی مشترک آنها ممکن نیست. زیرا اینها دو روی یک سکه هستند، یا دو طرف یک نوار مویبیوس هستند که از طریق رخدادها مرتب به هم تبدیل می شوند. اینکه مثل روایت فیلم ابتدا رخدادی اتفاقی چون یافتن طلاهایی با معیار اخلاق حاکم راستگویی سنجیده می شود. انگاه عملی اخلاقی بخاطر ترس از امتحان خدایی رخ می دهد و بقیه ی امت مومنان برایش و برای عمل خیرخواهانه و بدون توجه به سود فردیش هورا می کشند. انگاه شکی و سوالی از راه می رسد و چون همه چیز باید پاک و بدون هیچ منفعت فردی باشد، حال عمل اخلاقی یک فرد توسط بقیه اخلاقیون حاضر در فضای بیرون، از دولت تا مردم و غیره، شروع به سنجش دوباره می شود، همه بازجو می شوند و بدنبال یافتن «خاطی و مجرم دورو» هستند، بی انکه دورویی خویش را در اینه دیگری ببینند. یا در حینی که همه عملا ضداخلاقی عمل می کنند و یا بر اساس کینه و زخم فردی واکنش نشان می دهند.

همانطور که قهرمان ساده لوح و پاک و دیگران دورو یا ریاکار دو روی یک سکه هستند و ما در جاهایی از فیلم این اشارات را می بینیم، اما این درهای بینابینی خوب باز نمی شود تا ما به پشت آینه ی امر خیر و ناموس دست بیابیم و عمق حماقت و جنایتی را ببینیم که فرد و فرهنگ و ساختارهای این جامعه به ان گرفتارند و بناچار اسیر یک فرهنگ هیستریک سیاه/سفیدی و اخلاقی و ناموسی بوده و هستند. همانطور که بناچار این ادمهای نیک و اخلاقی مرتب برای یکدیگر چاه می کنند. زیرا همه از هم طلبکارند و یا هرکدام به نیکی دیگری بدبینند. زیرا ته دلشان می دانند که خودشان نیز انقدر پاک و خیر نیستند که نشان می دهند. زیرا انسان اخلاقی و قهرمان همیشه ته دلش عاشق شهواتی خودشیفتگانه و خودمدارانه و بی مرز است.

یعنی مشکل فیلم «قهرمان» اصغر فرهادی این است که نمی تواند «حماقت مشترک و محوری این قهرمان ساده لوح» و این فرهنگ پاکی و راستی و دورویی های اجباریش» را برملا بسازد، با انکه ابتدا دری به سویش می گشاید. قهرمان او همانقدر ساده لوح از زندان بیرون می اید که در انتهای کار با همان ساده لوحی احمقانه ی «انسان نیک» به زندان برمی گردد، بی انکه در مسیر هفت خوانش به تحولی نو و به بلوغی نو دست یافته باشد. یا به راز گرفتاری وحماقت خویش و دیگری و به منطق هولناک بدهکاری خویش و جهانش پی برده باشد. یا به جای اینکه فیلم بتواند لااقل بر ما تماشاچیان این «منطق هولناک و احمقانه ی امر خیر» و محور اصلی گرفتاری این فرهنگ و جامعه در دور باطل سیاه/سفیدی را برملا بسازد و درهای بینابینی آنها را باز بکند. تا تماشاچی حس بکند که چگونه اینجا و در این فرهنگ «امر خیر و نیکی و ناموس» مرتب درون و برون به هم تبدیل می شود و از یک سو ساده لوحی مازوخیستی و از سوی دیگر کین جویی سادیستی و در نهایت شکنندگی بنیادین همه ی قراردادها و روابط را بوجود می اورد. اینکه چگونه هر حرف اخلاقی می تواند دمی دیگر تبدیل به نیش زدنی جدید و برای بی ابروکردن یکدیگر در فضای مدرن شبکه های اینترنتی یا رسانه ایی بشود و وقتی ساختارهای مدرن توسط این «بافت اخلاقی/ قهرمانانه ی نیمه مدرن و سرطان وار» مسموم و بیمار می شوند. یا فیلم به ما حتی این امکان را نمی دهد که با دیدن عدم تحول در فیگور اصلی فیلم و باوجود دیدن و چشیدن رخدادهای مهم، حال به جای او بتوانیم راز این «تکرار سیزیف وار و ساده لوحانه» او و فرهنگ و دوران معاصر خویش را بفهمیم و اینکه چرا این «قهرمان» بایستی بدور انداخته بشود تا به همراهش دوررویی اخلاقی و دیکتاتور اخلاقی نیز بمیرد. زیرا اینها لازم و ملزوم یکدیگر در یک دور باطل هستند. دور باطلی که مرتب اُدیپ کور و بوف و تاریخ کور و یا عمدتا هنر ضعیف و متون کم رمق و دچار لکنت زبان تولید می کند، باوجود این همه امکانات و استعدادها.

انتقاد رادیکال هگل به «روان زیبا و بیگناه»!

در واقع قدرت و ضعف فیلم «قهرمان» از اصغر فرهادی» را وقتی بهتر می توان درک کرد که یاد اصطلاح «روان زیبا» از «فریدریش هگل» بیافتیم. اگر از زمان افلاطون تا دوران هگل «روان زیبا و والا» به معنای پیوند «امر نیک/امر خوب/ امر زیبا» بود، اینکه امر خوب امر زیباست و مهم است به «نجابت اخلاقی» بسان والاترین فضیلت بشری دست یافت، انگاه ابتدا از جمله این هگل بزرگ است که به ما در اثر مهمش «پدیدارشناسی روح» دروغ و حماقت بنیادین این روان زیبا و این نجابت اخلاقی را نشان می دهد. بقول هگل «روان زیبایی» که می خواهد خویش را «بیگناه و پاک» نشان بدهد و اینگونه به یک زیبایی بیگناهانه دست بیابد، در واقع با این بیگناهی دروغین قدرت فردی خویش را عقیم و سترون می کند. زیرا «روان زیبا و بیگناه» به بهای بیگناهی دروغینش نمی تواند «پا به جهان واقعی بگذارد»، نمی تواند به «دازاین و به تحقق واقعیت خویش دست بیابد»، به اینکه بتواند بسان جان و روح در واقعیت و در تنانگی و لحظه تحقق بیابد و راهها و امکانات نو بیابد. زیرا همانطور که «کیرکه گارد» نیز می گوید، برای دست یابی به فردیت و قدرت خویش، برای ورود به ماجراجویی زندگی بشری و برای دست یابی به امکانات نوین خویش، باید بیگناهی اولیه و اخلاقی را از دست بدهی، باید تن به گناه زیستن بدهی و اینگونه به جهان انسانی دست بیابی که همیشه پارادوکس و تنانه/روحمند یا زبانمند است، یک تاویل و روایت تمنامند از منظر لکانی و روانکاوی است. بنابراین هر حقیقتش نیز بر روی دروغ و وهمی نیز استوار است. پس انکه بخواهد به اسم نیکی و راستی بر دروغ و بر تنانگی چیره بشود، مثل فرهنگ و انسان ایرانی «بر سر شاخ بُن می بُرد» و محکوم به شکست و دور باطل جنگ اخلاق/وسوسه است. محکوم به دورویی بنیادین و هولناک/مضحکی است، چه در نقش قهرمان پاک و ساده لوح و مازوخیستی و چه در نقش رجاله های دورو و به فکر سود خویش. زیرا هیچکدامشان نمی توانند به فردیت دنیوی خویش دست بیابند. اینکه شرارتی رند و پاک بشوند، گناهی خندان و راهگشا بشوند و دروغی که حقایق نو و راهگشا می افریند. اینکه بپذیرند اهورا برای تولید جهانش به شک و سوالات رند و خندان اهریمنش احتیاج دارد تا هر ایده الش حالات و رنگهای مختلف بیابد و سیاه/سفیدی نشود. تا برعکس اهریمن و شهوتش نیز بیمار نشود و قادر باشد پا به عرصه ی خویشتن دوستی سالم و تنانگی هزار منظر و هزار امکان بگذارد.

ازینرو نیز «روان زیبا و بیگناهی» که نمی خواهد تن به «درد اگزیستانسیال و پارادوکس بشری بدهد»، یا با استفاده از اصطلاحی از لکان نمی تواند «در جنایت بزیید»، در واقع نمی تواند به فردیت نمادین خویش و به امکانات مختلف زیستن دست بیابد. زیرا می خواهد کودک و بیگناه و پاک یا راستگو بماند. او از منظر روانکاوی لکان در نهایت چیزی جز یک «ساختار هیستریک و سیاه/سفیدی» بیش نیست. ازینرو «روان های زیبا و بیگناهی» چون فیگور «رحیم» و بقیه فیگورهای فیلم «قهرمان» از اصغر فرهادی و چون کل فیلم، در نهایت «دچار یک دروغ هیستریکی هستند که نمی خواهند با ان روبرو بشوند». یعنی نمی خواهند مثل فرد هیستریک یا مثل زن هیستریک با این روبرو بشوند که زندگی و نمایش روزانه شان تمام وقت «یک دروغ» است و در عین بیگناهی مرتب در پی این هستند که دیگران را تحت فشار بگذارند تا به خواستهای خویش دست بیابند. اینکه «حقیقت بنیادین و قهرمانانه یا فداکارانه شان» در واقع « یک دروغ و نمایش هیستریک» برای جلب توجه و بدست اوردن منافعی است. زیرا قادر نیستند زمینی و تنانه بزیند و از منافع واقعی خویش حرکت بکنند. زیرا مثل فرد هیستریک «از خویش تمنامندی ندارند.». حقیقت پاک و ساده شان یک دروغ بنیادین است و به بهایش هرچه بیشتر کودک و مضحک و از سوی دیگر دچار فجایع هولناک فردی و جمعی می شوند. یا ازینرو بقول لکان «روان زیبای هگلی» در همان لحظه که از بیداد زمانه فریاد می زند و زجر می کشد، در حال تحت فشار قراردادن دیگران است و باج می گیرد. او در یک موقعیت و نمایش هیستریک و سیاه/سفیدی است. اینکه بقول لکان در سیتاد ذیل راه مددرسانی به «روان زیبا و بیگناه» این نیست که به او یاد بدهیم چگونه با شرایط و روزگار بد بهتر کنار بیاید، بلکه اینکه به او نشان بدهیم که چرا او دقیقا با این شرایط بد یا ظالم/مظلومی متناسب و منطبق است و در تولید و بازتولیدش شرکت مستقیم دارد.

مشکل فیلم اصغر فرهادی این است که ما را به دم در این صحنه و منظر مهم می برد، بی انکه جرات بکند بخوبی وارد آن بشود مشارکت همگانی از رحیم تا خانواده و ساختار سیاسی و تادیبی و اجتماعی در تولید و بازتولید این فضای بیمارگونه و افراط/تفریطی قهرمانانه و ناموسی را برملا بسازد و اثری تراژیک/کمدی وار یا چندلایه بوجود بیاورد. یا بخوبی پا بدرونش بگذارد و ما را با «دروغ بنیادین فرهنگ و جامعه ی هیستریک و اسیر امر خیر و اخلاقی یا ناموسی» روبرو بسازد، به این خاطر نه دروغ و حماقت قهرمانش درست برملا می شود و نه «پاکی و خیری هولناک دیگران دورو یا ریاکار» نمایان می شود و اینکه چرا همه ی انها اسیر یک «بافت سرطانی امر خیر و اخلاقی یا ناموسی هستند». همانطور که «تمامی تلاش خیرخواهانه ی روان زیبا» بقول هگل در نهایت «به یک شوق و اشتیاق سل گونه و بیمار منتهی می شود یا اینگونه هدر می رود» و هیچگاه نمی تواند به «واقعیت و حقیقت خویش دست بیابد». زیرا می خواهد بیگناه و پاک باشد. بنابراین این تلاش اخلاقی/ قهرمانانه رحیم و بقیه فیگورها به حالت وسواسی و هیستریک و گرفتار تمتع های سادومازوخیستی باقی می ماند و اسیر دوری باطل می شود. در واقع اثر اصغر فرهادی حتی نمی تواند مثل نقاشی « توماس شکاک» از نقاش دوران باروک «کاراواجیو» در عکس ذیل نشان بدهد که چرا ادم نیک و ساده لوح بسیار خطرناک برای خویش و دیگری است و به این خاطر مرتب انگشت به زخم دیگری می زند.یا نیش اخلاقی میزند و می خواهد حقیقت جریان را بیابد. اما دروغ خویش و شکاکی وسواسی و بیمارگونه ی خویش را نمی بیند، مثل همه ی آنهایی که در فیلم «قهرمان» می خواهند پی ببرند که حقیقت جریان چه بوده است. اینکه هر کدام می خواهد بگوید که زرنگتر است و در حینی که همه در نهایت بازنده و اسیر یک «نمایش دروغین قهرمانه و هیستریک» هستند. در حینی که هیچکدام و حتی کارگردان فیلم نمی خواهد با این حقیقت هولناک و رهایی بخش روبرو بشوند که چرا «قهرمان محکوم به مرگ است». اینکه چرا باید این فرهنگ قهرمانی و امر خیر و این اخلاقی کردن هر رخداد سرانجام بمیرد تا انگاه رنسانس و قدرت نوینی بوجود بیاید و ما سرانجام دوباره پا بر روی زمین و لحظه بگذاریم و دازاین فردی و جمعی خویش را تحقق ببخشیم، تا به مدرنیت متفاوت و دنیوی خویش دست بیابیم. زیرا آنگاه حاضر می شویم بهای بلوغ را بپردازیم و تن به «گناه شاد زیستن و ماجراجویی دنیوی و رنگارنگش» بدهیم و از بیگناهی دروغین بگذریم. زیرا حاضر می شویم بهای بزرگ شدن را بپردازیم و قادر به تن دادن به دازاین خویش و امکانات مختلفش باشیم و به هر باوری به بیگناهی و نیکی نهایی یا به گناهکاری نهایی می خندیم.

ناتوانی فیلم «قهرمان» از اصغر فرهادی در برملا ساختن این «ساختار و زیرمتن اصلی قهرمانانه/ اخلاقی فیلم» و در پیوند متقابل همه ی حوادث فیلم حول «روان زیبا و امر خیر و قهرمانانه و اخلاقی»، باعث می شود که فیلم خوب او چه در فرم و چه در محتوا در نهایت بر لبه و مرز تلاقی یک «فیلم پُرسوز و گداز هندی یا بالیوودی» و یک فیلم «مدرن در ژانر رئالیستی/ اجتماعی» گرفتار بماند، در نصفه راه بماند. یا در نهایت فیلم او، مثل لبخند ساده لوحانه ی رحیم قهرمان داستان در پایان فیلم و در حین ورود دوباره به زندان، گرفتار همان حماقت «روان زیبا و بیگناه» می شود و اینکه حیف که در این فرهنگ هر چه بیشتر اخلاق نیکی و قهرمانه و وفاداری به راستی در حال ازبین رفتن است. اینکه در نهایت دلت برای «رحیم قهرمان» و خانواده ی درمانده اش در پشت سیم های زندان بسوزد، بی انکه حماقت و دروغ بنیادین رحیم و زندان و کل صحنهن را ببینی و ببیند. در حالیکه بدون از بین رفتن «امر نیک و گفتار نیک» نمی توان بر «امر بد و گفتار بد» چیره شد. زیرا اهورامزدا و اهریمن دو روی یک سکه هستند. انها دو روی یک نوار مویبیوس هستند که مرتب به هم تبدیل می شوند. ازینرو «رحیم راستگو» براحتی می تواند فردا در نقش رییس زندان و برادر خانم سابقش عمل بکند، و اینها همه گذشته و اینده ی یکدیگر هستند.

این صحنه ی اصلی و مهمی است که حتی اصغر فرهادی بخاطر پس مانده های ساده لوحی جهان سومیش، بخاطر «روان زیبا و راستگویش» هنوز جرات دیدار با ان را ندارد و به این خاطر فیلم خوبش در نهایت بیشتر دل می سوزاند، بجای اینکه اشکی اندیشمندانه بوجود بیاورد و همراه با لبخند شرورانه و رندانه ی نسل رنسانسی که قادر است به کل این حماقت قهرمانانه/ناموسی بخندد، زیرا این نسل جرات دیدار با این صحنه ی اصلی و سیزیف وار و ناموسی یا قهرمانانه را دارد. زیرا او یک ضد قهرمان یا درست تر یک نا_قهرمان رند و خندان است. زیرا می داند که او پایان این جهان و دور باطل است. زیرا او جسم خندان و رند است و سوژه ی نفسانی و نظربازی است که می تواند به هر اخلاق مقدسی بخندد و جای او را براحتی با اخلاق مدرن و یا با اخلاق چشم اندازی و دنیوی و رندانه جایگزین بکند. زیرا به حماقت هولناک این «روان زیبا و بیگناه» و به ذات مضحک خنزرپنزریش در خویش و دیگری پی برده است و از آن گذشته است. زیرا با دیدن کوری فردی و جمعی، با دیدن حماقت مضحک و هولناک این «تکرار سیزیف وار ساده لوحی مازوخیستی» سرانجام «بینا» و توانا شده است و قادر به تغییر ساختارهاست. قادر به رویارویی با آن حقایق هولناک و رهایی بخشی است که انسان اخلاقی و مومن از دیدار با آنها هراس دارد و قهرمان در برابرشان فرو می ریزد، چون با نگاه خندان و اغواگر مدوزا روبرو می شود. یا چون فیگور «انتونیوس مقدس» در نقاشی ذیل از «سالوادر دالی» با دیدن این امکانات زمینی و تاویل برانگیز و کامجویانه از ترس «وسوسه ی شیطانی» بر خویش صلیب می کشد و در جایش خشک می شود یا مثل مذهبیون از ترس جن به بسم الله فرار می کند.

اصغر فرهادی یک سینماگر قوی و توانا و افتخاری برای کشور ما هست. اما در این مباحث و مناظر مهم و رادیکال، هنوز باید از ترسهای بیشتری از خویش بگذرد و گامهای مهمتری در این زمینه بردارد تا قدرت سینماییش در این مباحث قادر به تولید اثاری قوی باشد. همانطور که تحسین این فیلم او در فستیوالهای سینمایی، هم به خاطر قدرت روایت افرینی او است و هم به خاطر روحیه ی «اورینتالیستی» اینگونه فستیوالهاست. زیرا آنها از ما هنرمندان جهان سومی با «تک ماده» انتظار اثاری قوی دارند و برای هر اثر انتقادی از شرایط بد جامعه ی نیمه مدرن یا مذهبی ما هورا می کشند. بنابراین وقتی فیلمهایی چون «تاکسی» از جعفر پناهی در این فستیوالها جایزه می گیرند، یا حتی فیلم «شیطان وجود ندارد» از رسول اف اینهمه جایزه می گیرد، خوب باید انتظار این را نیز داشت که این فیلم او نیز حتما جایزه بگیرد. با انکه فیلم رسول اف از فیلم پناهی خیلی بهتر است، اما فیلم او نیز پس از شروعی خوب در بقیه راه در واقع درجا می زند و حرفی برای گفتن ندارد و فیلم «قهرمان» اصغر فرهادی باز بیشتر قابل دیدن است. (من فیلم رسول اف را فقط تا نصفه توانستم تحمل بکنم و فیلم تاکسی جعفر پناهی را پس از چنددقیقه قطع کردم). یعنی منظورم این است که انها ما را قدکوتاه احساس می کنند و انتظار زیادی ندارند. بنابراین از تحسین های انها زیاد احساس غرور و سربلندی نکنید. بجایش بهتر است قد بکشید و قد بکشیم. همانطور که باید از قدرتها و تواناییهای فردی و یکدیگر لذت ببریم و قدر یکدیگر را بدانیم، با قبول قدرتها و ضعفهای خویش و دیگری. زیرا نمی توان قدرتمند شد، بی انکه ضعف و وهمی داشته باشی. همانطور که هر راستگویی رادیکال و ساختارشکن احتیاج به دروغ شرور و خندانش دارد. همانطور که هر تحول خدایی احتیاج به شرارت رندانه و شیطانی خویش دارد. زیرا ابتدا با شکست فضای سیاه/سفیدی قهرمانانه/ناموسی یا اخلاقی است که جهان رنگارنگ و رند زمینی و با هزار امکانش شروع می شود و رنسانسی نو و دنیوی و چندنحوی ممکن می شود.

پایان

پانویس: در مورد دعوای حول فیلم مستند از «ازاده مسیح زاده» با تیتر «دو سر برد، دو سر باخت» با فیلم «قهرمان» از اصغر فرهادی حرف چندانی برای گفتن ندارم. چون این فیلم مستند را کامل ندیده ام. اما در همان بخش اولیه ایی که دیده ام، مشهود است که فیلم «قهرمان» از اصغر فرهادی و مستند «ازاده مسیح زاده» از یک «داستان مشابه» حرکت می کنند و سخن می گویند و فیلم خانم مسیح زاده زودتر از فیلم آقای فرهادی از لحاظ زمانی بیرون امده است. بنابراین از لحاظ هنری لااقل باید اقای فرهادی در اثرش به این موضوع اشاره می کرد که این فیلم او دارای منبعی مستند چون اثر خانم مسیح ازاده هست و اگر از زحماتش استفاده برده باشد، بایستی خوب بهای زحماتش را بدهد. اما موضوع فیلم مستند ازاده مسیح زاده با روایت سینمایی فیلم فرهادی دارای تفاوتهای جدی در شکل و محتوا نیز است. با انکه هر دو از داستان واقعی مشابه ایی حرکت می کنند ولی اصغر فرهادی بنا به روایت فیلمش تغییراتی حتی در نوع روایت واقعی داستان اورده است و اینکه مثلا علت بدهکاری چه بوده است که در فیلم مستند عمدتا به خاطر نپرداختن مهریه است. یا در فیلم مستند خود او پول را پیدا کرده بود و نه همسر اینده اش. بنابراین موضوع را بایستی از دو جنبه ی متفاوت بررسی کرد. چون خوب اصلا می توان گفت که ازاده مسیح زاده از این رخداد واقعی یک فیلم مستند ساخته است و اصغر فرهادی از همین موضوع واقعی یک فیلم سینمایی. مگر این چیز عجیبی است؟ موضوع این است که یک فیلم مستند و یک فیلم سینمایی در ژانر اجتماعی از یک «موتیو مشترک» در نهایت دو ژانر کاملا متفاوت هستند. فیلم مستند می خواهد با استناد و تکیه به واقعیت و شواهد به درک علل و ساختار رخداد پی ببرد، در حالیکه فیلم سینمایی می خواهد با تکیه و توجه به «رخداد واقعی» از آن یک واقعیت سینمایی نو و متفاوتی بیافریند تا حقایق و واقعیاتی مهمتر برملا بشوند. ازینرو فیلم قوی همیشه در واقعیت دست می برد و آن را تحریف می کند تا واقعیتهای پتانسیلش را برملا بسازد و درهای بینابینی آن را باز بکند. همانطور که هیچ فیلم مستندی نیز صددرصد مستند نیست و همیشه تاویل و میزانسنی وجود دارد. یا فیلم های فراوان اجتماعی وجود دارد که در پیوند یا گرفته از حوادث واقعی بوده اند، یا از فیلمهای مستندی در طرح اولیه روایت سینمایی استفاده کرده اند و با این حال یک روایت نوین سینمایی از آن درست کرده اند. مگر انکه بگوییم که اینجا یک «دزدی هنری» و بدون اشاره به ان و یا بدون پرداخت سهیمه ی مالی و حقوقش صورت گرفته است که آنگاه پرداختن به این موضوع در واقع یک جدال قضایی و قانونی است. اما این را فقط یک دادگاه معتبر می تواند بررسی بکند. یعنی می توان بر اساس انتشار زمانی دو اثر گفت که اثر مستند مسیح زاده زودتر از فیلم فرهادی بیرون امده است و بنابراین بایستی لااقل اصغر فرهادی در فیلمش به این اشاره می کرد که او «سوژه ی اولیه» این فیلم را از اثر آزاده مسیح زاده گرفته است. اما اصغر فرهادی نیز از طرف دیگر علیه ازاده مسیح زاده شکایت کرده است و در واقع سوژه فیلم را متعلق به «ورکشاپ» خویش می داند که خانم مسیح زاده در آن شرکت داشته است. این مسایل گویا هنوز ادامه دارد و در این لینک خانم مسیح زاده اطلاعاتی در این باب می دهند. با این حال این دعوا یک دعوای حقوقی و قضایی است. اما بدبختی ما یک بخش مهمش همین است که در این فرهنگ قهرمانانه/اخلاقی دادگاه معتبر و تا حدودی مستقل هم وجود ندارد و بناچار هیچ چیز سر جایش نیست و مباحث با هم قاطی می شوند. دعوای حقوقی به بحث سینمایی تبدیل می شود و یا به جنگ یکی علیه دیگری و یا به جنگ مظلومان علیه ظالمان در یک جنگ قهرمانه و ناموسی جدید و به همان اندازه مضحک و بی ثمر تکرار و تبدیل می شوند. اما صحنه ی اصلی و ناموسی یا سیاه/سفید تغییر نمی کند که معضل اصلی این فیلم و کل فرهنگ و سیاست و دوران معاصر ما هست و انچه باید جایش را به دیسکورس مدرن و رنگارنگ و دنیوی بدهد، تا هر رخدادی سریع تبدیل به «امتحانی خدایی» نشود و یا ابزاری برای حمله به یکدیگر و برای تولید جنگ ظالم/مظلومی نو و مسخ مباحث مدرن نشود.

پانویس: اصطلاح «روان زیبا» از هگل به آلمانی و انگلیسی:
Die Schöne Seele
the beautiful soul

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)