اگر مىدانست که مرگ فقط تنهاترش مىکند هرگز خودش را نمىکشت. ازم مىترسید، مىگفت هر که بهت نزدیک شده حالا فقط خاکسترش مانده باقى. دوست داشت امتحانم کند اما نمىخواست بسوزد. گفتم نترس! بیا جلو! سینههات را بِهم بچسبان، سفت بغلم کن! من آنقدر هم که فکر مىکنند سرد نیستم. کاش همانقدر که در درون مىسوختم بیرونم نشان مىداد. کاش اینقدر عصبى و بداخلاق نبودم؛ مثل بهار بودم، گل مىدادم بىدلیل، بىمنّت و در هوا پخش مىشدم مثل عشق. تبعید مثل گور است؛ دفن مىشوى در حالى که زندگى مىکنى. باید یاد بگیرم به یکى مهربانى کنم، بعد به یکى مهربانى کنم، باز هم به یکى مهربانى کنم. هیچ چیزِ این زندگى، جز این نمىارزد.
اگر مىدانست که من فقط تنهاترش مىکنم هرگز عاشقم نمىشد. ازم مىترسید ولى آمد جلو؛ سه هفته در آغوشم داغ شد، آنقدر داغ که دیگر چیزى از او نمانده بود باقى. نباید پرش مىدادم؛ از وقتى که رفته بیشتر براش کادو مىخرم. هنوز یادم مىرود که دیگر نیست، این تىشرت را پریروز براش خریدم، آن کیف چرمى را نمىدانم کى؛ از وقتى که رفته بیشتر هزینه مىکنم. دیگر وقت خالى ندارم، همه جاى من و این خانه در اشغالِ اوست. امشب باز رفتم به همان رستورانى که با هم مىرفتیم، باز آن روبرو نشسته بود و هى برام لقمه مىگرفت و هر بار انگشتهاى باریکش بینِ دندانهام گیر مىکرد. بشقابم که خالى شد، بیست پوند گذاشتم سرِ میز و زدم بیرون. وقتى رسیدم خانه، تنهایى باز صدام زد، و تازه یادم آمد که باید ده پوند مىدادم …
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.