نامه به سانسورچی
انعطاف رهایی بخشِ طبقه نخبه در برابر سانسور
به برادرانِ سرکوبچی/سانسورچی
نامحترمانِ نادیده؛ نمیدانم چرا اگر کتابی واحد را به دو نام مختلف، دو طرح جلد متفاوت و توسط دو انتشارات جداگانه به شما تحویل دهیم، میبینیم که اصلاحیات و حذفیاتی که برایمان آمده، با یکدیگر فرق دارند! پُرواضح است که ما نباید شما را عاری از خصائل انسانی بدانیم و احتمالا دعوای خانوادگی، بیخوابی، نئشگی و بسیاری احتمالات دیگر، در چراییِ ازین دست اتفاقات نامعقول دست دارند. اما لطف بفرمایید این نامه را بدست سختگیرترین کارمندتان بسپارید؛ منظورم آن کارمندیست که تفاوت مسائل شخصی و خانوادگی را با مسائل کاری تمییز میدهد و امر سانسور را آنطور که شایسته است، به اجرا میگذارد!
سانسورچی عزیز! میخواهم به تو بگویم که از سرکوب طبقهی عامه، عاجز بودهای که هیچ، حتی باعث تشدیدسازی آلترناتیو طبقهی نخبه هم شدهای. فضای مجازی، امکان نشر را برای همه به ارمغان آورده و حتی مخاطبان بیشتری هم دارد. بنده، ده روز نمایشگاه کتاب را در یکی از غرفهها مشغول بودم. جمع تمام کتابهایی که طی این ده روز فروختهام، از تعداد لایکهای (!) یکی از مولفان هم کمتر بوده است! خود ما شاعران هم کتاب داشتن را یک فضیلت انضمامی تلقی میکنیم و چشم به فروش آثارمان نداریم؛ حالا اینکه شما دوستان نادیده، کاسهی داغتر از آش هستید، احتمالا دلیلی جز یک لغمه نان حلال (حرام؟) ندارد. خوشبختانه در چند سال اخیر، ناشران الکترونیک، هم از لحاظ کمیت و هم از لحاظ کیفیت، پیشرفت خوبی داشتهاند و فضای الکترونیک به رسمیت شناخته شده است. آن نگرش تقلیلگرایانه به نشر الکترونیک، از بین رفته و نشر الکترونیک به گفتمانی جدی (رسمی) مبدل شده است. ناچارم این را هم به شما بگویم که گمان میرود نشر الکترونیک در چند سال آینده، تمامی فضای جدی نشر ادبیات را به خود اختصاص دهد و نشر کاغذی، بماند برای همان سادهنویسانِ دولتی. احتمالا فکر میکنی که سانسور کردن، باعث میشود مردم از خواندن مبتذلیجات باز بمانند و اراجیف ما شاعران و نویسندگان به گوش آنان نرسد. این نامه، اولین و احتمالا آخرین نامه من به توست؛ پس بگذار در همین مجالی که دارم، آب پاکی را روی دستت بریزم: طبقه عامه، سرشتی انعطافپذیر دارد و خود را با وضعیت موجود منطبق میسازد اما نه به این معنی که به وضعیت موجود آری بگوید، بلکه نه گویی به وضعیت موجود، از پیشفرضهای آنان است و تودهها برای رسیدن به اهداف خود، ابایی از چند دور چرخاندن لقمه دور دهان خود، ندارند. با اینکه تو بهتر از همه مصداقهای ادعای من را میدانی اما برای اینکه خیال خودم را ازین بابت که استدلال نیمهکارهای برای تو نیاوردهام، راحت کرده باشم، بگذار چند مصداقی را به تو گوشزد کنم تا مابقیاش را خودت پیدا کنی: فیلترشکن، کتاب الکترونیک، تریبونهای مجازی، ماهواره، خبرگذاریهای غیر دولتی و غیره. طبقهی عامه، فرهنگی مصرفگرا دارد و مصرف کردن را تحت هر شرایطی ممکن میکند. پس چرا تو و دوستانت، بیهودگی تلاشهایتان را باور نمیکنید و دست از سر خودتان بر نمیدارید؟ البته وزارت ارشاد با این شغلهای کاذب، به نوعی هم اشتغالزایی کرده است و ایرادی بر او وارد نیست؛ اما مسئله اینجاست که واقعا عبث بودن کارهایتان را احساس نمیکنید؟ شاید هم دل به این خوش کردهای که حداقل نتیجهی کنشهاتان، تحمیل انفعال و نومیدی به قشر روشنفکر بوده است. حالا به تو نشان میدهم که آخرین تیر تو در تاریکی، حتی به نزدیکیِ هدف هم اصابت نکرده است:
انعطاف طبقهی نخبه اما از نوع دیگریست. طبقهی نخبه در برابر حاکمیت استبداد (یعنی در برابر تو، همکارانت و بالادستیهایت) میایستد و به راهکارهای سرپیچی از سرکوب شما عزیزان میاندیشد. ابژه لذت بخش، ابژهای ممنوع شده است. ابژه کوچک a لاکان، چیزیست که به فراچنگ سوژهی انسانی نمیآید و درست بدلیل همین دسترسناپذیری است که میل کردن آن، نوعی لذتجویی تلقی میگردد. در هر فرد، اندکی خودآزاریِ پنهان وجود دارد که ناممکنها را طلب میکند. لحظهای که اداره فخیمه شما، بر ابژهای انگشت میگذارد و آن را ممنوعه اعلام میکند، لحظهی دسترسناپذیر ساختن یک ابژه است. پس از اشاره به دو نکتهی پیشین، باید از تو بپرسم: چه عاملی باعث معروفیت یغما گلرویی شد؟ یا حتی یک گام به جلوتر بروم: چرا در اروپا، شمار همجنسخواهان رو به افزایش است؟ چون دگرجنسخواهی، ممنوعیت خود را از دست داده است! پس سانسوری که تو بر یک چیز اعمال میکنی، باعث خواهد شد که نوشتن راجع بدان، به امری لذتبخش مبدل گردد و نتیجتا نوشتارهایی با آن مضمون ممنوعه، روندی رو به افزایش را طی کنند. اینطور برایت بگویم که سرکوب، باعث از بین رفتن فرهنگ میلگری در جامعه نخواهد شد بلکه باعث میگردد که لذتجویی، شکل پیچیدهتری به خود گرفته و در اَشکال افراطیتری رخ نماید.
در انتها باید بگویم: سانسورچی عزیز! متاسفم که حتی نتوانستم تو را ناکارآمد جلوه دهم. باور کن از ترس قلم و جانم هم که شده، تلاش کردم کمی هوای تو را داشته باشم ولی جدا نشد که نشد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.