نگاهی به «کافه پناهندهها»
از ناهید کشاورز
هر وقت به زندگی خودمان در تبعید فکر کردهام نمیدانم چرا عکس فوری به ذهنم آمده، اگر جشن تولد، عروسی، عزا …در ایران یک فیلم دوساعته ی درست و حسابی با تهیه کننده،کارگردان و دیگر دست اندرکاران باشد، همه ی اینها در تبعید، عکس فوری ست. حرکتی از سرِعادت یا وظیفه. کافه پناهنده ها مجموعهای از همین عکسهای فوری ست. یک لحظه که جایی ثبت شده و هیچ وقت شانس اینکه در آلبومی جا پیدا کند، نخواهد داشت و با این همه، در هر گوشه و کنار آن، زندگی خود و اطرافیانت را باز می شناسی. سالهاست که داریم درمورد خودمان می خوانیم. در دهها کتابِ خاطرات سعی کردهایم خودمان را دوره کنیم. حتی تازگی، کتابی به زبان آلمانی خواندم که تلاش کرده بود، زندگی ما و فرزندان ما را دست مایه ی یک داستان طنز آلود کند که من باخواندنش به جای خنده، گریه ام گرفت. موضوع زبان نیاموختن، جا نیافتادن در جامعه ی مهمان، جدایی آهسته و پیوسته ی بچهها از والدین هر چه باشد برای من طنز نیست. مخصوصاً اگر خیلی هم ظرافت در آن نباشد. کافه پناهنده ها جنس دیگری دارد. اگر کتابهایی که در ایران منتشر میشود و ما را از دیدِ به جا ماندگان میبیند و تفسیر میکند، کتاب خانم کشاورزماجرای اینسوی دیوار است. درست از همانجا شروع میشود که نویسنده ی آنسوی مرز تمام کرده. داستان آنهاست که همسر، فرزند و خودشان را جایی رها کرده و آمده اند. داستان آدمهای بسیار متفاوت است. خانم کشاورز به همه ی شخصیتهای کتابش به یک اندازه وقت داده. خودی و غیر خودی نکرده. زندگی چند نسل را به تصویر کشیده. گاهی مرا به یاد برنده ی جایزه ی نوبل امسال: الکسیویچ میاندازد که تصاویر را، مصاحبهها را کنار هم میگذارد تا بخشی از تاریخ را بازسازی کند. با این تفاوت که خانم کشاورز چون خودش از تبار پناهنده هاست، همدردیِ صمیمانه وُ گرمی باشخصیت های داستانش دارد. به همین دلیل گاهی حرفهای نگفته ی خودمان را در کتاب میخوانیم « از مرگ در غربت میترسم. از اینکه بعد از مرگ در یاد هیچ کسی نمانم.من ماهها بعد از مرگ شوهرم به قبرستان می رفتم. هروقت اونجا بودم دلم میخواست زود از آنجا دور بشم. من هنوز برای مردن آماده نیستم. از روی وظیفه میرفتم اونجا ولی می دونم بعد از مرگم کسی به دیدنم نمی آد. …همیشه فکر میکردم که قراره هزار سال عمر کنم. برای همین هر کاری را که دوست داشتم انجام بدهم ، عقب انداختم. همه را به وقتی که معلوم نبود چه وقتیه موکول کردم…همه اش اینجا مثل مسافرا بودم. همش گفتیم ریشه ی ما جای دیگریه. نه اونجا آن ریشه ثمر داد ، نه اینجا ریشه دواندیم…» البته نباید فکر کنیم همه ی کتاب، داستانِ حرمان و درد و حسرت است، اصلاً . درد، بخشی از زندگی ست. ولی در بسیاری از این عکسهای فوری، ما شاهد امکاناتی که کشور میزبان در اختیار شخصیتهای داستان و در اصل میشود گفت در اختیار ما گذاشت هستیم. در “آلمانِ خوب، آلمانِ بد” میبینیم که چطور یک زن افغان با زبانی که میآموزد، با کاری که به دست میآورد و با استقلالش چه درهایی را می گشاید. از زبان اوست که میشنویم «خوابش را هم نمیدیدم که روزی شنا یاد بگیرم…چه هوای مطبوعی. بهار امسال زودتر رسیده است.» یأس و احساسِ به پایان رسیدن میتواند به سرعت ،جایش را به نزدیکی و امید بدهد. در کافه پناهنده ها میبینیم که چه دلخوشی های سادهای زندگی ما را زیرورو میکند. داستان” آرمیتا و آقای انتظاری” مرا به یاد ترانه ی جنتی عطایی می اندازد«…مارو با بوسه ی شعری می شه ستاره بارون کرد» .دخترکی که به خانه ی زن و مردی سالخورده و بی آینده قدم میگذارد تا در امر زبان به آنان کمک کند و میشود دختری که جایش خالی بود و میداند که فرزند به دنیا نیامده اش هم، خانهای دارد و خانوادهای. شادی آقای انتظاری را زیرپوستت حس میکنی . به یاد جانشین هایی که در تمام این سالها زندگیت را روشن کردهاند میافتی و دلت شاد میشود. سالخوردگی در کافه پناهنده ها جای بخصوصی دارد. زن و مردهایی که از هم فاصله میگیرند و دشمنان سیاسی ای که به یاریِ هم می شتابند. گذشته ای که میخواهیم از آن فرار کنیم و درعین حال دلمان نمیآید . گاهی پناهندگانِ دیگر هم به کافه سرمی زنند وزندگیشان را با ما در میان میگذارند. در داستان “مادرانِ غمگینِ تنها”،شاهد زندگی دو دختریم که با سرنوشتهای متفاوت، تصمیم به ترک مادرانشان میگیرند. داستانی به غایت دردناک از سرگشتگی بچهها در غربت. ولی حتی این داستان از امید خالی نیست «مارینا درِ اتاق را باز میکند وبا خوشرویی ازهم اتاقیِ تازه اش استقبال میکند . در اتاق عکسی از آدل به دیوار چسبانده شده و گلاره فورا می گوید چه جالب این خواننده ی مورد علاقه ی منه . در روی میز کنار تخت ماریناعکسی از زنی با پیراهن توری و موهای بلوند با آرایش تندی که میخندد دیده میشود . گلاره چمدانش را باز میکند و عکس سیاه و سفید قدیمی مردی با سبیل های پرپشت را با پونز به دیوار می چسباند».
کتاب را که تمام میکنم به این فکر میافتم که یک جلدش را به ایران بفرستم برای همه ی آنها که در فیلمها، سریال ها و کتاب هاشان ما را به کج و کوله ترین شکلِ ممکن به تصویر کشیدند. کافه پناهنده ها تلاش باارزشی ست در توضیح مردمی که به دلایلی کاملاً متفاوت ناچار به ترک کشور شدهاند و به همان نسبت، سرنوشتهای متفاوتی داشته و دارند. اما اصلِ دوری از وطن به شکلی آنها را به هم شبیه کرده و گاهی که در کافه پناهنده ها به هم برمی خورند از این همه شباهت به حیرت میافتند. خواندنش را به همه ی آنها که به نحوی با زندگی در تبعید نزدیکی دارند و یا میل دارند تصویر درستی از آن داشته باشند، توصیه می کنم. جایش در تاریخِ تبعید سی و چند ساله ی اخیرما خالی بود.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.