نوشتن از فیلمی اینقدر ساده و درعینحال پیچیده، نوشتن از فیلمی بلند و درعینحال کوتاه، نوشتن از فیلمی تلخ، اما دوستداشتنی، بسیار دشوار مینماید. سخت است از میان این همه پارادوکس ساختاری و معنایی گذشتن و رسیدن به چند خط برای ایجاد یک مفهوم تازه.در دنیای تو ساعت چند است؟، اولین ساختۀ صفی یزدانیان، ادیسهای پیچیده اما ساده از همین ساختارها و پیچیدگیهای توأمان است.
پیچیدگیهایی که بیشتر از فرم، در روانشناختی شخصیتها نمود پیدا کرده و میکنند و سختتر از آن، نمود بیرونی این پیچیدگی است که شکلی از سادگی و راحتیِ خودمانی را به جای گنگ بودن و الکن ماندن القا میکند.
دلایل بسیاری هست که میشود، میتوان، و باید در دنیای تو ساعت چند است؟ را جزو دسته فیلمهای کوتاه ــ یا حالا اگر نخواهیم اینقدر دور از ذهن برویم، فیلمهای مینیمال ــ قرار داد.
فیلمنامۀ اثر آنگونه نوشته شده است که ریشههای ساختاری آن را میتوان در شکل صحیح فیلمنامهنویسی برای فیلم کوتاه جستوجو کرد. آنطور که حرفهای زیادی، نیاز به گفتن ندارند و نشانهها خود به تنهایی میتوانند بار یک قصۀ بلند را پیش ببرند؛ اتفاقها میتوانند بیدلیل رخ بدهند و بیدلیل بسته شوند، اگر همین منطق نشانگان ردشان را زده باشد و مثل یک سایه بلند دنبالشان کرده باشد.
اگر تعریف نشانه را عمومیتی برای کمگویی و بیان مفهوم در مختصری از کلیت که برای جمع یا جمعیتی قابلفهم، درک و دریافت است بدانیم، در دنیای تو… پر است از نشانگانی که جلوی حرفهای بیخودی را میگیرند. فرهاد ــ که اولین نشانگان در نام او گنجانده شده است ــ آنگونه که همه میگویند، برای ما نه خُل است و نه دیوانه؛ نمونۀ تلخِ یک اسطورۀ امروزی است، اسطورهای که زندگیاش را وقف یک دوست داشتن ساده کرده است. دوستداشتنی که دشوار است و سخت، دوستداشتنی که میشود تنها در دیوانگی به شکل تمام و کمال تجربهاش کرد. تعریف این دیوانگی اما از نشانگانی میآید که عمومیت بر خارج ازآنچه عرف و عادت است و فرهاد سخت برخلاف آنچه به آن عادت کردهایم قدم برمیدارد و به راه اسطورگانی پیشین خود اما با شکلی امروزی میرود.
فرهاد یک چمدان پر از شعبدههایی است برای شادی معشوق، چه باشد چه نباشد، چه بداند چه نداند. و اینگونه است که ما او را میفهمیم و چهبسا که این فهمی که منجر به ایجاد علاقه به او میشود ناشی از آن باشد که ما در درون هیچوقت این توان را نداریم که بی انتظار و چشمداشتی محبت کنیم، حتی به یک معشوق. اینجا است که فرهاد و زندگی دشوارش در دوست داشتن معشوق او را تبدیل به یک اسطورۀ امروزی میکند. اسطورۀ نحیف و بیمویی که نه شاخ دارد، نه دم؛ نه تنومند است و نه پر زور؛ بی گرز است و آتش. یک آدم معمولیِ معمولیِ معمولی است. از جنس خودمان. مثل خودمان. با همان مشکلات و همان دردها، همان روزمرگیهای مداوم و مدام. اما چیزی در او هست که فرق میکند. همین دوستداشتنی که به شکلی اسطورهای او را فرهاد میکند، فرهادی که حالا دیگر بعد از گذار از این زندگی سخت اسطورهوار، در سرش صدای بازار مسگرها میآید.
فرهاد کسی است که چون معشوق را از دست داده به جستوجوی او ــ یا به شکلی برای داشتنش بهگونهای دیگر ــ دست به جمع نشانگانی از او میزند، نشانگانی که گاه جسمیت ندارند و تنها شبیه یک عطر گنگ هستند ــ مثل بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری در وسط زمستان ــ و گاه نیز جسمیتی دارند که عطری از معشوق و دستان او یا حتی گرمی نفس و پوستش با آنها همراه است: کتابهای فرانسه، ساعت، نوار کاست، و حتی اسباببازیهای دوران دور کودکی. فرهاد کلکسیونری از نشانگان معشوق است. و این نشانگان او را به شکلی میکنند و به راهی میبرند که خود میخواهند. کتابها وادارش میکنند فرانسه بیاموزد ــ شاید برای آنکه بتواند با زبانی بگوید که معشوق در آن سوی دنیا مکالمه میکند ــ و هیچ عجیب نیست که کریستف رضاعی در اقدامی بیسابقه و تجربی، کلام و ترانههای بومی را با تم فرانسه برای اجرا بر روی اثر انتخاب کرده است، آهنگهایی ایرانی که لحن سرزمین معشوق را دارند و این موسیقی بیش از هر چیز دیگر، زبان حال فرهاد است. گفتن با زبان خود، اما به لحن تازۀ معشوق ــ چرا که فرهاد هنوز تلفظ بعضی از کلمات را درست نمیداند و انگار تنها لحنی از زبان تازه را برای دلخوشی میداند. ساعت معشوقش همیشه عقب مانده است، نه عقب، که به ساعت شهری در دوردست کوک است. و هنوز که هنوز است نام گلی در کتابهای درسی او را داغ میکند و از خود بیخود. او نشانگانی از معشوق را گرد خود آورده و با صبوری در کنارشان آرمیده و طی کرده است. نشانگان به ظاهر ساده و بیاهمیتی که معشوق، خود حتی آنها را به خاطر نمیآورد اما برای فرهاد، همین فرهاد دیوانه، همینها برای سر کردن یک عمر کافی است. او آنقدر با این نشانگان خو کرده است که دنیا برایش جز نشانه نیست؛ اینطور است که علامت سرخروی مچ دست گلی را میبیند و روزها بعد، از او دلیلش را میپرسد. شاید همین علامت هم بخشی از نشانگانی باشد که او با خود تا بعدهای دورتری خواهد داشت. فرهاد، این کلکسیونر دیوانه، همچون شغلش که آن هم شکلی از نشانگان بیرونی پس از نام او است، کارش قاب گرفتن خاطرهها است؛ هنوز قابی برای خود نساخته است و در حال جمعآوری نشانگان معشوقی است که پس از سالها به شهرش برگشته و حتی او را نمیشناسد. آوازۀ فرهاد را اما همه شنیدهاند و میدانند، همه جز آنکه میباید میدانست. حیف که نمیداند. اگر بنا بر گفتۀ پیرس با این نظریه به شخصیت بنگریم که راه تحرک اندیشه، شک است و با رسیدن به عقیده شک برطرف میشود، و یا به شکلی دیگر، یگانه هدف اندیشه رسیدن به عقیده باشد، فرهاد شخصیتی است که بسیار پیشتر ازآنچه در اکنون است از دنیای شک به واسطۀ اندیشه گذر کرده است و به عقیدۀ محکم و استواری در باب معشوق ازدسترفته رسیده است. پس جدای از آنکه او یک دورۀ سخت شک و گذار از آن به واسطۀ اندیشه را گذرانده و پشت سر نهاده است، حالا به عقیدهای دست پیدا کرده که او را نسبت به همگنان خود، چه حمیدی که خودش را با گلولهای در غربت خلاص کرده و چه علیای که سرش گرم کار و خانوادۀ خودش است و آرام میرود و میآید تا گربه شاخش نزند، متمایز کرده است.
او، درواقع، بیشتر از یک شخصیت معمول، به یک مستندساز شخصینگر شبیه است؛ کسی که به نوستالژی فردی معتقد است و از هر گوشه و کنار برای خود و خواستگاههای درونیاش دست به جمعآوری اسنادی در باب بیان خاطره میزند. اسنادی که لحظههای او را ثبت و به نوعی ثابت میکنند و نگه میدارند. او همچون یک محقق و مستندساز عمل میکند، اما فقط و فقط دربارۀ آنچه بر دنیای او رفته و بر سرش آمده است. در زمرۀ همین تحقیقات است و همین اسناد جمعآوریشده، که همهچیز را میداند و میشناسد، آدرسها را، آدمها را، و حتی گذشتهها و اتفاقاتی که افتاده یا در شرف وقوع هستند. اینگونه است که با شناخت و جمعآوری نشانهها او به عنصری عمیق از شناخت نسبت به موضوع پیش رو دسترسی پیدا کرده است و سرانجام کار را با استفاده صحیح از منابع و کاربردی کردن نشانههای جمعآوریشده، در نهایت روایت یگانۀ خود، خود را به منزل مقصود میرساند. مهم نیست کی و کجا و چگونهاش، مهم همان منزلی است که میباید. او مدام در دنیای پیرامون حال و آنچه در گذشته بوده شناور و لغزان است، میرود و برمیگردد و به طبع، اثر نیز به زبان حال او تبدیل میشود. و مدام، حتی وقتهایی که فرهاد نمیداند، به گذشتههای او نقبی میزند و پیش از حواسجمع شدنش برمیگردد. فرهاد اما در دنیای مالیخولیایی دلنشین خود دست از خلق و تجربه لحظههای تازه برنمیدارد و خود را با شخصیتهای چاپی کتابهای معشوق تا آنتوانی که در آن سوی مرزها با معشوق روزگار میگذراند روبهرو میکند. حتی با عکسی از معشوق که در کنار آنتوان شادمانه و از ته دل میخندد. انگار مدام خودش را زخم میزند تا ببیند چقدر تحملش را دارد.
وقتی معشوق سراغ عشق خود را میگیرد، فرهاد از او میپرسد که در عکس قدیمی او را دیده و یادش افتاده؟ همان عکسی که چتری را بالای سر گلی گرفته است؟ و بعد به معشوق با خنده یادآوری میکند که او هم در همان عکس بوده است. و این نشانگانی از همان ندیدنها است، دیده نشدنهای عاشق، عاشقی که هر روز با کت پیچازیاش در برابر معشوق میگذرد و به چشم نمیآید؛ کت اما به تن عشق معشوق سخت برازنده است… سخت زیبا.
در دنیای تو… اما ازآنجا دنیایی تودرتو خلق میکند که معشوق نیز خود در جایگاه عاشقی با عشقی ناکام به خانه برگشته است. عاشقی که از روزهای دور عشق ازدسترفتهای دارد که گمان میبرد حالا باید صاحب یک گالری باشد، اما نیست و به شغل پدریاش، آرایشگری، روی آورده و سه بچۀ قد و نیمقد دارد. باز هم این معشوق به چشم چیز دیگری است. حتی اگر آرایشگر شده باشد و شغل هنر در صندوقی قفلشده فراموش، حتی اگر پدر سه بچۀ قد و نیمقد، حتی اگر محتاط، حتی اگر بیتفاوت، همانگونه که گلی برای فرهاد. حتی آقای نجدی، کسی که پیشتر از اینها عاشق حوا جان بوده، او هم دلشکسته و خسته بیشتر تظاهر به خوب بودن و شاد بودن میکند. شاید درون شکستۀ او را بتوان به کل فیلم تعمیم داد. کاری که او در سنی رو به اتمام میکند. از فرهاد میخواهد عکس قابگرفتۀ جوانی ــ از شب عاشقی ــ را کاغذ نگیرد، چرا که میخواهد با جوانیاش در کوچه و بازار قدمی بزند و هوایی بخورد. کاری که هیچکس، هیچکدام از شخصیتها، نمیکند. کاری که پسازآن منجر به تعریف و اعتراف به عشق ازدسترفته حوا برای گلی میشود. آقای نجدی در پیری دستبهکاری میزند که فرهاد هنوز نزده است. اعترافی که در بیانش هنوز مانده است و همچون یزدانیان با نشانههایی که جمع کرده است قصد گفتنش را دارد. اما گفتن همهچیز را تمام میکند و فرهاد انگار این را خوب میداند و نمیخواهد این قصه تمام شود. شاید روزی بعد از هواخوری با عکس جوانیاش او هم اعترافی بلند کند و قصهاش را به پایان ببرد. اینجا است که اگر خوب ببینیم، انگار در دایرهای غریب تمامی آدمها سرنوشتی یکسان را تجربه میکنند: تجربه عاشقیای که به گفتۀ فرهاد «بلا روزگاریه» و هرکسی را توان گذر از آن نیست.
همۀ آدمها هرکدام شکلی از نومیدی در خواستن را تجربه کردهاند و در محیطی دایرهوار در حال چرخیدناند، در این میان اما آنکس که مانده است، کسی نیست جز فرهاد که همچون اسطورگان کهن هنوز بیخستگی میچرخد و میچرخد تا لحظهای، حتی کوچک، به چشم معشوق بیاید. با دادن تابلویی به او، دعوت او به شنیدن موسیقی موردعلاقهاش، بی آنکه بداند، حرف زدن به زبان دوم او، یا ادای یک شوک عصبی را درآوردن و هزار شعبده دیگر. شاید از همین رو است که شیر و عسلی که معشوق به دستش میدهد را یکباره و یکنفس سر میکشد. همین دیده شدن برایش بهقدر یک عمر میارزد. حالا میتواند به خودش فکر کند، ابراز خستگی کند و کمی بخوابد، در خانۀ معشوق، جایی که عطر معشوق است و دستان او تا ملحفهای بر او و تنهایی دورودرازش بکشند.
توجه یزدانیان به مینیمالگویی و استفادۀ صحیح و بینقصش از دنیای نشانهها این فیلم را بیشتر از یک فیلم بلند، به یک فیلم کوتاه تبدیل کرده است. فیلمی تجربی که هم قصه دارد و هم روایتهای مستند ــ مثل فیلمهایی که با آپارات هشت با حوا جان نگاه میکنند و دربارهشان حرف میزنند ــ و هم شکل غریبی از روایتهای شخصی. فیلمساز بیشتر از هر چیز بر کمگویی پافشاری دارد؛ انگار نمیخواهد همهچیز این روایت شخصی را بگوید و برایش خیلی هم مهم نیست که همهچیز را گفته باشد. آنچه مهم است نشان دادن نشانههایی از یک تلاش شخصی برای به سرانجام رساندن یک واقعۀ کهنه اما دردانگیز است.
یزدانیان میکوشد تا بیشتر از هر چیز، نشانهها مخاطب را به مفهوم برسانند. به اینکه، عشق حقیقی کدام است؟ چه کسی بصیرت عشق واقعی را دارد؟ چه کسی طعم واقعی تنهایی را چشیده؟ چه کسی تنهاتر است؟ چه کسی تنهاتر میماند؟
درجایی از فیلم حوا جان به فرهاد میگوید: «تو اسباب عاشقیت را داری، اما نمیدانی کجا پهنش کنی»، فرهاد جواب میدهد: «اینجا پهن کردهام دیگر…». و این درست همان کاری است که یزدانیان میخواهد و انجام میدهد: پهن کردن اسباب درجایی که انگار جایش نیست، اما خوب که نگاه کنیم میبینیم تنها جای پهن کردن این بساط همینجا و با همین آدمها است.
در دنیای فیلمهای امروزی، که با چند بازیگر و در یک محیط بسته ساخته میشوند، در دنیای تو ساعت چند است؟ یک اتفاق خوش است که نشان میدهد یزدانیان با اتکا به دانش، از این فرم به شکلی شاعرانه سود جسته و برخلاف دیگر آثاری از این دست، اثری شخصی با نگاهی فردی ساخته است. شاید فیلم یزدانیان بیشتر از هر چیز به مکالمه آخرین فرهاد و گلی شبیه باشد.
فرهاد: راستش من هر چی از خودم یادم میآد، همیشه شما هم توش بودید.
گلی: مثل این داستانها که یهو یکی بعد از چند سال از خواب پا میشه… هان؟
– چی؟!
– یه چیزی گفتی؟
– من چیزی نگفتم
– الان یه چیزی گفتی
– نه به خدا چیزی نگفتم…
و در دنیای تو ساعت چند است؟ هم انگار در باب و حکمت همین گفتنها و نگفتنها است. فیلمی که به بهترین شکل ممکن صحیحترین نگاه مینیمالیستی در فیلم کوتاه را در خود گسترش داده و بر تن و بدن پوشانده است. فیلمی از خانوادۀ فیلمهای کوتاه، در جمع بلندبالای فیلمهای قد برافراشته. همیشه اما کودکان دلچسبترند و دوستداشتنیتر. حرف راست را باید از زبان بچه شنید و در دنیای تو ساعت چند است؟ چه خوب بچگی میکند و حرف راستش را در قالبی از سینمای کوتاه میزند. به قول فرهاد، «این وارش است و با باران فرق میکند»…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.