ترجمهای برای مهاجران افغان
توضیح مترجم: در مجموعهآثار برتولت برشت، سه مجلد به کل اشعار او اختصاص یافته است که ترتیبِ شعرها در آنها از منطقی زمانی پیروی میکند. مجموعهی حاضر جزوِ اشعارِ مربوط به اوج دورهی جمهوری وایمار، تا پیش از بهقدرترسیدن نازیسم، است؛ یعنی سالهای ۱۹۲۶-۱۹۳۳. در زیر، ترجمهی ۱۰ بند از مجموعهی کتاب راهنما برای ساکنین شهرها، و ۱۲ بند از اشعار ضمیمهاش با عنوان شعرهای متعلق به کتاب راهنما برای ساکنین شهرها آمده است.
در پیوست این اشعار، شرح مختصری از والتر بنیامین بر پارههایی از شعرهای این مجموعه آمده است. بنیامین این شروح را در اواخر عمر خود (از اواخر ۱۹۳۸ به بعد) نوشت. البته بنیامین نتوانست شاهد تحول کار شعری و دراماتیک برشت در دههی چهل و اوایل پنجاه باشد، یعنی همان دورهای که برشت به همان درامپردازی بدل شد که امروز میشناسیم.
ذکر نکاتی دربارهی مفهومِ شرح (Kommentar یا commentary) نزد بنیامین ضروری است. نزد او، شرح از تفسیر، نقد، و جز آن متمایز است. بنیامین در آغاز شروح مختصر خویش بر پارههایی از اشعارِ برشت، یادداشت کوتاهی نوشته است با عنوان «دربارهی فرم شرح» که در آن به تمایز فوق اشاره کرده است. شرح بالاخص از نقد (Kritik) متمایز است، زیرا شرحْ منزلتِ کلاسیکِ اثر، اقتدارِ متن، را پیشاپیش فرض میگیرد و بر این اساس به سراغ بسطِ محتوای عینی و مادّیِ متن میرود. شرح در متن چونوچرا نمیکند. درست به همین دلیل، شرح معمولاً به متونی میپردازد که در سنتِ ادبی جایگاهی کلاسیک یافتهاند. اما وقتی پای برشت، معاصرِ بنیامین، وسط میآید، این مفهوم پیچشی دیالکتیکی مییابد: نوشتن شرح بر اشعارِ یک شاعر معاصر (نه هنوز چندان معروف) طوری که توگویی متون او پیشتر کلاسیک شدهاند. بدین ترتیب، شرح خصلتی کاملاً سیاسی پیدا میکند: نوشتن از واقعیتِ معاصر گویی از منظر آیندهای دور، و بدینترتیب همزمان تخریب کردن و تلاش برای نجات دادنِ آن. این ژست اصلیِ شروحِ کوتاه بنیامین بر برشت است. در زیر، صرفاً شروحِ مربوط به مجموعهی کتاب راهنما برای ساکنین شهرها آمده است.
جدا شو از رفقایت در ایستگاه قطار
صبح به شهر برو با کُتی که دکمههایش تا بالا بستهشده
برای خودت جایی پیدا کن، و وقتی رفیقات درمیزند:
باز نکن، آه، در را باز نکن
بلکه
ردپاها را محو کن!
اگر والدینات را در هامبورگ دیدی یا جایی دیگر
مثل غریبهای از کنارشان بگذر، در گوشهای بپیچ، بهجا نیاورشان
کلاهات را، که آنها به تو هدیه کردهاند، روی صورتات بکش
نشان نده، آه، نشان نده صورتات را
بلکه
ردپاها را محو کن!
گوشتی را بخور که جلوت است! ذخیره نکن!
به هر خانهای برو، وقتی باران میبارد، و بنشین
بر هر صندلیای که جلوت است
ولی نشسته نمان! و کلاهات را فراموش نکن!
بهت میگویم:
ردپاها را محو کن!
هرچه را میگویی، دو بار نگو
اگر ایدهات را نزد کس دیگری یافتی:
انکارش کن.
کسی که امضایی نداده، کسی که صورتحسابی
بهجا نگذاشته
کسی که آنجا نبوده، کسی که چیزی نگفته
چهطور بناست گیر بیفتد!
ردپاها را محو کن!
مراقب باش وقتی خیالِ مردن داری
هیچ سنگقبری نباشد و لو ندهد تو کجا خفتهای
با نوشتهای صریح، که از تو بگوید
و سالِ مرگات، که خبر از تو دهد!
بار دیگر:
ردپاها را محو کن!
(این را یادم دادهاند.)
۲
دربارهی چرخ پنجم
ما پیشِ تو ایم در ساعتی که درمییابی
که تو چرخ پنجمای
و امیدت از تو میرود.
ما اما
هنوز این را درنمییابیم.
ما متوجه میشویم
که تو گفتوگوها را سریعتر انجام میدهی
تو کلمهای را میجویی که با آن
بتوانی پیش بروی
زیرا برایت مهم است که
توجهی جلب نکنی.
بلند میشوی وسط جملهات
با خشم میگویی: میخواهی بروی
ما میگوییم: بمان! و درمییابیم
که تو چرخ پنجمای.
تو اما مینشینی.
همانطور نشسته میمانی پیش ما در ساعتی
که درمییابیم تو چرخ پنجمای.
تو اما
دیگر این را درنمییابی.
بگذار به تو بگویم: تو
چرخ پنجمای.
فکر نکن، من، که این را به تو میگویم،
یک رذلام
دست نبر به ساطور، دست ببر به
لیوان آب.
میدانم، تو دیگر نمیشنوی
اما
بلند نگو که جهان بد است
این را آرام بگو.
زیرا چهار تا خیلی نیست
بلکه چرخ پنجم
و جهانْ بد نیست
بلکه
پُر است.
(این را قبلاً هم شنیدهای که بگویند.)
۳
خطاب به کرونوس
ما نمیخواهیم از خانهات برویم
ما نمیخواهیم اجاق را خراب کنیم
ما میخواهیم دیگ را روی اجاق بگذاریم.
خانه، اجاق، دیگ باید بمانند
و تو بناست ناپدید شوی مثل دود در آسمان
که هیچکس جلویش را نمیگیرد.
اگر تو بخواهی به ما بچسبی، ما از پیشات خواهیم رفت
اگر زنات گریه کند، کلاههایمان را روی صورتمان خواهیم کشید
ولی اگر او بگیردت، به تو اشاره خواهیم کرد
و خواهیم گفت: باید خودش باشد.
ما نمیدانیم چه پیش میآید، و چیز بهتری سراغ نداریم
اما تو را دیگر نمیخواهیم.
پیش از اینکه بروی
بگذار پنجرهها را بپوشانیم، که فردا نیاید.
شهرها حق دارند تغییر کنند
اما تو حق نداری تغییر کنی.
سنگها را خیال داریم قانع کنیم
اما تو را خیال داریم بکشیم
تو نباید زندگی کنی.
دروغها را هرچه هست باید باور کنیم:
تو حق نداری بوده باشی.
(ما اینگونه با پدرانمان حرف میزنیم.)
۴
میدانم به چه احتیاج دارم.
ساده در آینه نگاه میکنم
و میبینم، باید
بیشتر بخوابم؛ مردی
که من دارم، به من صدمه میزند.
صدایم را که میشنوم وقتی دارم آواز میخوانم، میگویم:
امروز من بامزّهام؛ این برای
برنزهکردن خوب است.
به خودم زحمت میدهم
که تروتازه بمانم و سرسخت، اما
خودم را به تقلّا نمیاندازم؛ این کار
چروک میآورد.
هیچ چیزی برای اهدا ندارم، اما
با جیرهام دوام میآورم.
با احتیاط میخورم؛ زندگی میکنم
بهآرامی؛ من طرفدارِ
میانهام.
(من اینگونه دیدهام که آدمها تقلّا میکنند.)
۵
من یک کثافتام. از خودم
نمیتوانم هیچ توقعی داشته باشم بهجز
ضعف، خیانت و انحطاط
اما یک روز متوجه میشوم:
بهتر خواهد شد؛ باد
در بادبانام میافتد؛ زمانام فرا رسیده است، میتوانم
بهتر شوم از یک کثافت ــ
فوراً شروع کردم.
چون یک کثافت بودم، متوجه شدم
وقتی مستام، فقط دراز
میکشم و نمیدانم
چه کسی از رویم رد میشود؛ حالا دیگر نمینوشم ــ
فوراً از آن دست کشیدم.
متأسفانه مجبور بودم
صرفاً برای آنکه زندگیام را سرپا نگه دارم، کلّی
کار انجام دهم که به من صدمه میزدند؛ من
زهری قورت دادهام که اسبها را از پا میانداخت، اما من
فقط اینطور میتوانستم
زنده بمانم؛ پس
هرازگاهی کُک زدهام، تا شبیه شوم
به روتختیای بیاستخوان
بعد اما خودم را در آینه دیدم ــ
فوراً کنارش گذاشتم.
مسلماً سعی کردند سیفیلیس
به من قالب کنند، اما
موفق نشدند،؛ فقط توانستند
مسمومم کنند با آرسنیک؛ من
در پهلویم لولههایی داشتم که از آنها
روز و شب چرک جاری میشد. چه کسی
فکرش را میکرد که همچو زنی
اصلاً دوباره مردها را دیوانه کند؟ ــ
و فوراً دوباره کار را شروع کردهام.
من هیچ مردی را برداشتم که
کاری برای من نکرده باشد، و هر مردی را
که بهش احتیاج داشتم. من
کموبیش تا همینجا هم بدون احساسام، ضمناً نه دیگر خیس
اما
همیشه خودم را لبریز میکنم، اوضاع بالا و پایین دارد، اما
در کل بیشتر بالا.
هنوز متوجه میشوم که به دشمنم
مادهخوکِ پیر میگویم و او را بهعنوان دشمن ازآنجا بازمیشناسم که
مردی به او نگاه میکند.
اما ظرف یک سال
این عادت را کنار گذاشتهام ــ
قبلاً این کار را شروع کردهام.
من یک کثافتام؛ اما باید
همهی چیزها برای بهترینها در خدمتم باشند، من
دارم پیش میآیم، من
گریزناپذیرم، جنسیّتِ فردا
بهزودی دیگر نه هیچ کثافت، بلکه
ملاتِ سفتی که از آن
شهرها بنا میشوند.
(این را از زنی شنیدهام که میگفت.)
۶
او خیابانها را روبهپایین میرفت، کلاه تا پسِ گردن!
او به چشمِ هرمردی نگاه میکرد و سر تکان میداد
او جلوی ویترین هرمغازهای وامیایستاد
(و همه میدانند که او گم شده است!)
شما باید شنیده باشید که او گفته همچنان
با دشمنش حرف جدّی خواهد زد
که از لحنِ صاحبخانهاش خوشش نمیآید
خیابانْ بد تمیز شده است
(دوستانش پیشتر او را وانهادهاند!)
او بیشک هنوز میخواهد خانهای بنا کند
او بیشک هنوز میخواهد با همه چیز بخوابد
او بیشک هنوز نمیخواهد خیلی شتابزده قضاوت کند
(آه، او تا همینحالا هم گم شده، دیگر هیچچیز در پس او نیست!).
(این را قبلاً از مردم شنیدهام که گفتهاند.)
۷
چیزی از خطر نگویید!
با یک تانک از یک دریچهی آدمرو رد نمیشوید:
باید پیش از آن پیاده شوید.
کتریِ چایسازتان را بهتر است رها کنید
باید فکرِ آن باشید که خودتان رد شوید.
پول هم البته باید داشته باشید
ازتان نمیپرسم که ازکجا گیر میآورید
ولی بی پولْ زحمتِ راهافتادن به خود ندهید.
و اینجا هم نمیتوانید بمانید، آقا.
اینجا شما را میشناسند.
اگر درست منظورتان را فهمیده باشم
خیال دارید چند تایی بیفاستیک بخورید
قبلِ اینکه دست از مسابقهی دو بکشید!
زن را رها کنید جایی که هست.
خودش دو دست دارد
بهعلاوهْ دو تا پا هم دارد
(چیزی که دیگر به شما مربوط نیست، آقا)
فکرِ آن باشید که خودتان رد شوید!
اگر خیال دارید هنوز چیزِ دیگری بگویید، پس
به من بگویید، فراموشش میکنم.
حالا دیگر لازم نیست ظاهری حفظ کنید:
اینجا دیگر هیچکس نیست که تحت نظرتان بگیرد.
اگر رد شوید
کارِ بیشتری کردهاید از آنچه
یک انسان موظّف است انجام دهد
تشکر لازم نیست.
۸
رؤیاهایتان را رها کنید، تا درمورد شما
استثنایی قائل شوند.
آنچه مادرتان به شما گفت
الزامآور نبود.
قراردادتان را در کیفتان بگذارید
آن را اینجا نگه نمیدارند.
امیدهایتان را حتماً رها کنید
که بناست روزی صاحبمنصب شوید.
اما با نظم بچسبید به کار.
باید خود را طور دیگری جمعوجور کنید
تا در آشپزخانه با شما مدارا کنند.
باید الفبا را هنوز یاد بگیرید.
الفبا یعنی:
کارتان را خواهند ساخت.
فقط به این فکر نکنید که چه برای گفتن دارید:
چیزی از شما پرسیده نمیشود.
خورندگانْ کاملاند
آنچه اینجا به کار میآید، گوشتِ قیمه است.
(اما این نباید دلسردتان کند!)
۹
چهار تقاضا از یک مرد
از جهات مختلف در زمانهای مختلف
اینجا خانهای داری
اینجا جا برای چیزهایت هست.
مبلمان را جابهجا کن به سلیقهی خودت
بگو چه نیاز داری
کلید آنجاست
اینجا بمان.
سالن نشیمنی هست برای همهمان
و برای تو اتاقی با یک تخت.
میتوانی با ما کار کنی در حیاط
بشقابِ خودت را داری
بمان پیشِ ما.
اینجا محلِ خوابِ توست
تخت هنوز حسابی تمیز است
فقط یک بار مردی رویش خوابید.
اگر زیادی وسواسی هستی
قاشق حلبیات را آب بکش توی آن سطل آنور
بعدش میشود عینِ یک قاشق نو
آسوده و آرامْ بمان پیش ما.
اینجا اتاقک است
بجنب، یا اینکه میتوانی همینجا هم بمانی
یک شب، ولی هزینهی اضافه برمیدارد.
مزاحمت نمیشوم
ضمناً مریض هم نیستم.
اینجا همانقدر راحت ای که هر جای دیگری.
پس میتوانی اینجا بمانی.
[۱۰
وقتی با تو حرف میزنم
سرد و کلّی
با خشکترین کلمهها
بیآنکه به تو نگاه کنم
(تو را ظاهراً بهجا نمیآورم
در سرشت و دشواریِ غریبات)
لاجرم با تو صرفاً چنان حرف میزنم
که خودِ واقعیّت
(هوشیار، تطمیعنشده با سرشتِ غریبات،
خسته از دشواریات)
که به نظرم نمیرسد بهجا آوریاش.]
اشعارِ متعلّق به کتاب راهنما برای ساکنینِ شهرها
۱
شهرها برای تو بنا شدهاند. آنها تو را شادمانْ انتظار میکشند.
درهای خانهها یکسر گشودهاند. غذا
هماینک نیز روی میز است.
ازآنجاکه شهرها بس بزرگاند
برای آنانی که نمیدانند دارد چه بازیای انجام میشود، نقشههایی هست
طرحریخته بهدست آنانی که خبرهاند
که بر اساسشان بهسادگی میتوان تشخیص داد آدمی چگونه از سریعترین راه
به هدف میرسد.
ازآنجاکه کسی آرزوهاتان را دقیقتر از این نمیشناخت
طبیعتاً همچنان منتظرِ پیشنهادهاتان برای بهبود اند.
اینجا و آنجا
شاید چیزی چندان مطابق ذائقهتان نباشد
اما بیدرنگ تغییر خواهد کرد
بیآنکه لازم باشد شما حتی پایی دراز کنید.
مختصر: شما
به دست بهترینها سپرده میشوید. همهچیز از مدّتها پیش مهیّاست.
فقط کافیاست بیایید.
۲
بهصف شو! چرا اینقدر دیر آمدی؟ حالا
منتظر باش! نه، تو نه، آن یکی آنور! بلدی
اصلاً دَر بروی، میشناسیمات، هیچ فایدهای ندارد
که بهزور راهات را به اینجا باز کنی. بایست، کجا؟
شماها، بخوابانید توی پوزهاش لطفاً! بله
حالا میداند اینجا چه خبر است. چی، هنوز وِر میزند؟
خدمتاش برسید، همیشه وِر میزند.
به مردک نشان دهید اینجا اوضاع از چه قرار است.
اگر خیال میکند میتواند داد و قال کند سَرِ هر چیز کوچکی
همیشه توی پوزهاش، آنوقت کارتان با او تمام
خواهد شد.
همین، وقتی کارش تمام شد، میتوانید
با خود بیاورید هر چه باقی مانده از او، میخواهیم
نگهشان داریم.
۳
مهمانهایی که اینجا میبینیشان
بشقاب و فنجان دارند
تو
فقط یک بشقاب گیرت آمد
و وقتی پرسیدی کِی به تو چای میدهند
جواب این بود:
بعدِ غذا.
۴
برخی میپیمایند نیمهی یک خیابان را
پشتِ سرشان دیوارکوبها رنگ میبازند
هرگز کسی دوباره نمیبیندشان. آنها
نانِ دیگری میخورند، زنانشان
زیر مردان دیگریاند با نالهای یکسان.
در صبحهای روشنِ تازهْ آویختهاند
از پنجرههای یکسانْ چهرهها و رختها
همچون پیش از این.
۵
اغلب در شب خواب میبینم نمیتوانم
دیگر کسبِ معاش کنم.
به میزهایی که من میسازم، دیگر
کسی نیاز ندارد در این سرزمین. ماهیفروشان
بهزبان چینی حرف میزنند.
نزدیکترین خویشاوندانام
مثل یک غریبه به چهرهام مینگرند.
زنی که با او هفت سال یک بستر داشتم
سلامام میدهد مؤدبانه در پاگرد ساختمان و
خندان میرود
به راهش.
من میدانم
که آخرین اتاق ازپیش خالی
اثاثیه ازپیش بُرده
تشکها ازپیش شکافته
پرده ازپیش پارهپاره شده است.
باری، همه چیز مهیّاست، تا
چهرهی محزون من
رنگ ببازد.
رختهایی که در حیاط برای خشکشدن آویخته
رختهای من است، میشناسمشان خوب.
نزدیکتر که خیره میشوم، میبینم
معالوصف
چاکهایی در آنها و وصلههای سرهمشده.
بهنظر میرسد
من بار بستهام و رفتهام. کسِ دیگری
اینک اینجا ساکن است و
آنهم در
رختهای من.
۶
اگر روزنامهها را با همان دقّتی میخواندید که من،
امیدهاتان را دفن میکردید که
بهبودی هنوز امکانپذیر است.
به میل خویش هیچکس نمیمیرد!
و چه سودی داشت جنگ؟
از شرِّ چند تایی آدم مسلّماً خلاص شدهایم
و چه تعداد تولید شدهاند؟
و ما حتی نمیتوانیم
هر سالْ جنگی از این دست به راه اندازیم.
چه کاری بناست یک تندباد بکند؟
میامی و همهی فلوریدا را روی هم بگیریم
و علاوه بر آن دو تندباد را
آنوقت، اولْ خبر میرسد: ۵۰ هزار مرده، و سپس
در روز بعد معلوم میشود:
۳۷۰۰.
بیشک میتوانید هر روز جابهجاش کنید.
حتی برای خودِ ساکنانِ میامی هم
این چندان مایهی آسودگیِ خاطر نیست و
حالْ ما دیگر چه توانیم بگوییم، ما که
تا این حد از آن دور ایم!
مثل یک استهزاست!
آیا ما هم بناست همیناندازه تمسخر شویم؟
دستکم ما باید واجد حقی باشیم
به یک تلخیِ مختلناشده.
۷
بنشینید!
نشستهاید؟
تکیه دهید آرام به عقب!
قرار است آسوده و راحت نشسته باشید.
سیگار میتوانید بکشید.
مهم این است که بهوضوح تمام صدایم را بشنوید.
آیا بهوضوح صدایم را میشنوید؟
میخواهم چیزی را به اطلاعتان برسانم که دلخواهتان است.
شما یک سَرتخت اید.
میشنوید واقعاً؟
امید که تردیدی نباشد که شما مرا روشن و صریح میشنوید؟
پس:
تکرار میکنم: شما یک سرتخت [پلاتکوپف] اید.
پی مثل پاول، ل مثل لودویگ، آ مثل آنّا، دو تا ت مثل تئودور
کوپف مثل کوپف [سَر].
پلاتکوپف.
لطفاً حرفم را قطع نکنید.
شما نباید حرفم را قطع کنید.
شما یک سرتخت اید.
حرف نزنید. بهانهای نسازید!
شما یک سرتخت اید.
نقطه.
من این را البته تنها نمیگویم.
خانم مادرتان مدتهاست میگوید این را.
شما یک سرتخت اید.
بپرسید از خویشانتان
آیا پی نیستید.
بهتان طبیعتاً نمیگویند.
زیرا در این صورت دوباره انتقامجو میشوید همچون همهی سرپهنها.
اما
همه اطرافتان میداند از سالها و روزها که شما یک پی هستید.
البته سنخنماست که انکار کنید.
این است اصلِ موضوع: سنخنماست برای پی که این را انکار کند.
آه، دشوار است متقاعدکردنِ یک پلاتکوپف که او یک پی است.
بیچونوچرا طاقتفرساست.
میبینید که باید حتماً یک بار گفته شود
که شما یک پی هستید.
مسلّماً این برای شما غیرجذّاب نیست، دانستنِ اینکه شما چه هستید.
مسلّماً این عیبی برای شماست، وقتی نمیدانید آنچه را همه میدانید.
آه، شما گمان میبرید که هیچ عقیدۀ دیگری ندارید غیر از همکارتان
اما آن نیز یک پلاتکوپف است.
لطفاً، تسلّا ندهید خود را با این فکر که همچنان پیهایی وجود دارد.
شما یک پی هستید.
افتضاح هم که نیست
با آن هم میتوانید هشتادساله شوید.
بهلحاظ کسبوکار بیچونوچرا یک مزیّت است.
و بهلحاظ سیاسیْ اول از همه!
بهایش با پول پرداختنی نیست!
درمقام پیْ نیازی ندارید برای هیچ چیز نگران باشید.
و شما یک پی هستید
(خوشایند است دیگر؟)
هنوز هم داخلِ تصویر نیستید؟ [موضوع را نگرفته اید؟]
خب، چه کسی بناست دیگر این را به شما بگوید؟
برشت هم این را میگوید، که شما یک پی هستید.
پس لطفاً، برشت، به او بگویید درمقام متخصص عقیدهتان را.
مرد یک پی است.
خیلی خوب.
(یکبار برگرداندنِ صفحه [پلاته] کفایت نمیکند.)
۸
من میشنومتان میگویید:
او حرف میزند از آمریکا.
او نمیفهمد هیچ از آن.
او نبوده آنجا.
اما باور کنیدم
شما خوب میفهمیدم، وقتی من از آمریکا حرف میزنم.
و بهترین چیزِ آمریکا این است:
که ما آن را میفهمیم.
یک نوشتهی با حروف کتابی را
فقط شما میفهمید.
(این طبیعتاً موضوعی مرده است)
ولی بنا نیست از آدمهایی یاد بگیریم
که آن را فهمیدهاند
که فهمیده شویم؟
شما را، آقا
نمیفهمد آدم
اما نیویورک را میفهمد آدم
میگویم به شما:
این آدمها میفهمند چه میکنند
ازاینرو آدم میفهمدشان.
۹
به او گفتهام، او باید اسباب بکشد.
او اینجا در این اتاق ساکن بود هفت هفتهی تمام
و نمیخواست اسباب بکشد.
او میخندید و گمان میبُرد
من مزاح میکنم
وقتی عصرْ خانه آمد، قرار داشت
چمداناش برِ در. آنجا
تعجّب کرد.
۱۰
سهل بود گرفتنِ او.
ممکن بود در شبِ دوم.
من منتظرِ سوّمی شدم (و میدانستم
این یعنی کمی ریسککردن)
سپس او خندان گفت: نمکِ حمام است این
نه مویات!
ولی سهل بود گرفتنِ او.
من یک ماهِ تمامْ رفتم درست بعد از همآغوشی.
من هر سوّمین روز را دور میماندم.
من نمینوشتم هرگز.
اما نگه دار یک برف را در تابه!
کثیف میشود به خود که باشد.
من همچنان بیش از آنچه میتوانستم کردم.
وقتی حتی کار تمام بود.
من پی کارشان فرستادم هرزگانی را که
نزدِ او [مذکّر] میخوابیدند، گویی بخشی از نظم است.
من این کار را خندان انجام دادم و گریان.
من شیر گاز را باز کردم
پنج دقیقه پیش از آنکه او بیاید. من
پول به نام او قرض دادم:
هیچ فایدهای نداشت.
اما یک شب خوابیدم من
و یک صبح بیدار شدم من
آندم خودم را شستم از سر تا شست پا
خوردم و گفتم به خودم:
تمام است.
حقیقت این است:
من دو بارِ دیگر با او خوابیدم
اما، به خدا و مادرم:
هیچ در میان نبود.
همانطور که همه چیز درمیگذرد، آن هم
درگذشت.
۱۱
همیشه و دوباره
وقتی به این مرد نگاه میکنم
او هیچ ننوشیده است و
همان خندهی قدیمیاش را دارد
فکر میکنم: اوضاع دارد بهتر میشود.
بهار میآید؛ زمانی خوب میآید
زمانی که سپری شده است
بازگشته است
عشق آغاز میشود دوباره، زود
خواهد شد مثل قدیم.
همیشه و دوباره
وقتی با او حرف زدهام
او غذا خورده است و بیرون نمیرود
او صحبت میکند با من و
کلاهاش را بر سر ندارد
فکر میکنم: اوضاع خوب خواهد شد
زمانِ معمولی سر رسیده است
با یک انسان
میتوان صحبت کرد، او گوش میدهد
عشق آغاز میشود دوباره، زود
همه چیز خواهد شد مثل قدیم.
باران
برنمیگردد به بالا.
وقتی زخمْ
درد نمیکند دیگر
درد میکند جای زخم.
۱۲
ادّعا
ساکت باش!
کدام، گمان میبری، زودتر تغییر میکند
یک سنگ یا عقیدهی تو دربارهاش؟
من هماره همان بودهام.
بر چه دلالت دارد یک عکس؟
چندتایی کلمهی بزرگ
که آدمی به هرکس میتواند اثباتشان کند؟
شاید بهتر نشدهام
اما
من همیشه همان ماندهام.
تو میتوانی بگویی
من پیشترها گوشت گاو خوردهام
یا من
بر راههای غلطْ سریعتر رفتهام.
اما ناعقلانیّتِ خوبْ همانی
است که دوام نمیآورد، و
من همواره همان بودهام.
معادلِ چیست یک بارانِ بزرگ؟
چند تایی فکرْ بیشتر یا کمتر
اندکی احساسات یا اصلاً هیچ
آنجا چیزی کفایت نمیکند
هیچچیز کافی نیست.
من همواره همان بودهام.
شروح والتر بنیامین
دربارهی شعر اول (ردپاها را محو کن)
آرنولد تسوایگ جایی گفته است که این دنباله از شعرها در سالهای اخیر معنای جدیدی یافته است. به زعم او، آنها شهر را همانگونه معرفی میکنند که فرد مهاجر در کشورِ بیگانه تجربهاش میکند. درست است. ولی نباید از یاد برد: کسی که برای طبقهی استثمارشده پیکار میکند در کشور خودش یک مهاجر است. برای کمونیستِ باهوش، پنجسالهی نهاییِ کارِ سیاسیِ او در جمهوریِ وایمار بهمعنای نوعی مهاجرتِ سرّی بود. برشت این سالها را بههمین سان تجربه کرد. این احتمالاً سببِ آنیِ نوشتنِ این مجموعه شعرها بوده است. مهاجرتِ سرّی درحکم شکلِ اولیهی مهاجرتِ واقعی بود؛ شکل اولیهی غیرقانونیبودن [فعالیتِ سیاسیِ غیرقانونی و زیرزمینی] نیز بود.
ردپاها را محو کن!
ـ تجویزی برای غیرقانونیها [کارگران سیاسی].
اگر ایدهات را نزد کس دیگری یافتی:
انکارش کن.
ــ تجویزی عجیب برای روشنفکران ۱۹۲۸، تجویزی بهوضوحِ بلور برای روشنفکری غیرقانونی.
مراقب باش وقتی خیالِ مردن داری
هیچ سنگقبری نباشد و لو ندهد تو کجا خفتهای
– تنها این یک تجویز را میتوان منسوخ دانست؛ هیتلر و آدمهایش این نگرانی را از روشنفکران غیرقانونی گرفتند.
در این کتاب راهنما، شهر بهمثابه صحنه [یا تماشاخانهی] وجود و پیکار طبقاتی ظاهر میشود. یکی نشانگر چشمانداز آنارشیستیای است که این مجموعه را با مجموعهی ‘Hauspostille’ [قاصدهای خانه] پیوند میزند، و دیگری معرّف چشماندازی انقلابی است که به شعرِ متعاقبِ آن، «سه سرباز» اشاره دارد. در هر مورد، یک چیز دستنخورده باقی میماند: شهرها میادین نبرد اند. هیچ ناظری را نمیتوان تصوّر کرد که همانقدر به جذابیّت و افسونِ مناظر بیاعتنا باشد که ناظرِ بهلحاظ استراتژیکْ تعلیمدیدهی یک پیکار. هیچ ناظری را نمیتوان تصوّر کرد که با جذابیت و افسونِ شهرها ــ به اقیانوس خانههایش، ضرباهنگِ نفسگیرِ رفتوآمد در آن ــ با حالتی همانقدر عاری از احساس مواجه شود که برشت. این بیاحساسی در قبال جلوهی شهر، پیوندخورده با حد اعلای ظرافت طبع در قبال شیوههای خاصِ واکنشِ شهرنشینان، مجموعهی برشت را از همهی اشعار غناییِ پیش از او دربارهی کلانشهرها متمایز میسازد. والت ویتمن از تودههای آدمیان سرمست میشد؛ در برشت خبری از این سرمستی نیست. بودلر به کنه شکنندگیِ پاریس مینگریست؛ ولی درمورد پاریسیها فقط آن چیزی را میدید که ایشان، به نوبهی خود، داغِ ننگِ این شکنندگی را درقالب آن حمل میکنند. فِرهارن در تلاش برای الوهیساختنِ شهرها بود. برای گئورگ هایم، شهرها مملو از نشانههای شومِ فجایعی بودند که آنها را تهدید میکنند.
چشمپوشی از انسان شهرنشین مشخصهی بارزِ اشعارِ غناییِ مهم دربارهی کلانشهرها بودهاند. آنجا که شهرنشین، نظیر نمونهی دِمِل، در دیدرس قرار میگرفت، ترکیبِ توهماتِ خردهبورژوایی پیامدی مصیبتبار برای توفیقِ شعری داشت. برشت احتمالاً اولین شاعر غناییِ مهمی است که دربارهی انسانِ شهری چیزی برای گفتن دارد.
دربارهی شعر سوم (‘دربارهی چرخ پنجم’)
تاراندنِ یهودیان از آلمان (تا به پوگورم [قتلعام] ۱۹۳۸) با همان رویکردی صورت گرفت که در این شعر توصیف شده است. چنین نبود که یهودیان را هرکجا بیابند بکشند. با آنها طبق این اصل رفتار میکردند:
ما نمیخواهیم اجاق را خراب کنیم
ما میخواهیم دیگ را روی اجاق بگذاریم.
خانه، اجاق، دیگ باید بمانند
و تو بناست ناپدید شوی . . .
شعر برشت برای خوانندهی امروز روشنگر است. با تیزبینی نشان میدهد که ناسیونال سوسیالیسم برای چه به یهودستیزی نیاز دارد. آن رویکردی به یهودیان که حاکمان بهنحوی مصنوعی بدان دامن میزنند، دقیقاً همانی است که برای طبقهی ستمدیده در قبال حاکمان امری طبیعی خواهد بود. با یهودی بناست ــ به خواست هیتلر ــ بههمان شیوهای برخورد شود که باید با استثمارگر بزرگ برخورد شده باشد. و درست ازآنرو که این امر درمورد فرد یهودی واقعاً جنبهای جدّی ندارد، چراکه چیزی نیست مگر تصویری معوّج از کنش انقلابیِ راستین، این بازی به سادیسم نیز آمیخته میشود. پارودی [نقیضهپردازی] نمیتواند بدون سادیسم کاری از پیش برد، پارودیای که هدفِ آن بهتمسخرگرفتنِ این گزارهی تاریخی است: سلب مالکیت از سلبمالکیتکنندگان.*
دربارهی شعر نهم (‘چهار تقاضا از یک مرد
از جهات مختلف در زمانهای مختلف’)
کتاب راهنما برای ساکنین شهرها، همانطور که اشاره شد، درسهایی عینی و عملی دربارهی فعالیت غیرقانونی و مهاجرت میدهد. شعر نهم با فرآیندی اجتماعی سروکار دارد که وجه اشتراکِ فعالان غیرقانونی و همچنین مهاجران و آن کسانی است که تسلیمِ استثمار میشوند. شعر کاملاً بهاختصار تشریح میکند که تهیدستشدن در کلانشهر بهچه معناست. این شعر در عین حال بر نخستین شعرِ این مجموعه نیز روشنایی میافکند.
هر یک از «چهار تقاضا از یک مرد از جهات مختلف در زمانهای مختلف» میگذارد وضعیتِ اقتصادیِ این مرد را در هر مورد خاص دریابیم. او پیوسته فقیرتر شده است. میزبانانش [صاحبخانه] این گفته را میپذیرند؛ آنها هرچه بیشتر در بخشیدن حقِ برجاگذاشتنِ ردپاها به او خسّت به خرج میدهند. بار اول، آنها هنوز حواسشان به اثاثیهشان است. در نوبت دوم، فقط به بشقابِ خود او اشاره میشود، و بعید است این بشقاب را او خودش آورده باشد. نیروی کارِ مستأجر پیشتر در اختیارِ صاحبخانه قرار گرفته است (‘میتوانی با ما کار کنی در حیاط’). مردی که در نوبتِ سوّم ظاهر میشود احتمالاً کاملاً بیکار است. ساحتِ خصوصیِ او بهنحوی نمادین در قالب شستنِ یک قاشق حلبی بازنمایی میشود. تقاضای چهارم از طرف یک روسپی به یک مشتریِ آشکارا فقیر است. در اینجا دیگر حرف از مدت زمان نیست. این محل سکونتی است حداکثر برای یک شب، و از ردپایی که مرد مخاطب ممکن است به جا بگذارد، بهتر است حرفی نزد. ــ تجویزِ شعر اول، ‘ردپاها را محو کن’، برای خوانندهی شعرِ نهم درقالب این ضمیمه تکمیل میشود: بهتر از آن است که برایت محوش کنند.
آنچه قابلتوجه است بیتفاوتیِ دوستانهای است که مختص به هر چهار تقاضاست. از این واقعیت که زمختیِ این پیشنهادِ تحمیلی جا برای چنین دوستانهبودنی باز میکند، درمییابیم که مناسباتِ اجتماعیْ از بیرون رویاروی آدم میشوند، همچون امری بیگانه با او. آن دوستانهبودن یا رئوفتی که بهیاری آن، حکمِ این مناسبات ازسوی همنوعانش به او انتقال مییابد، نشان میدهد که ایشان با این مناسبات همدلی ندارند. نه فقط به نظر میرسد مردِ مخاطب تن به آن چیزی میدهد که میشنود، بلکه همچنین آنانی که او را مخاطب خویش قرار میدهند نیز مجبورند از پس این مناسبات برآیند. ناانسانیّتی که ایشان بدان محکوم شدهاند، نتوانسته است نزاکتِ از صمیم قلب را از ایشان بستاند. این میتواند توجیهی برای امید یا یأس باشد. شاعر نظری دربارهاش نداده است.
————————————-
‘Aus einem Lesebuch für Städterwohner’, in: Bertolt Brecht, Gesammelte Werke, Bd. 8, Gedichte Bd. 1, (Suhrkamp, Frankfurt am Main, 1973) , pp 267-291
Walter Benjamin, ‘Kommentare zu Gedichten von Brecht’, in: Gesammelte Schriften, Bd. 2-II, (Suhrkamp, Framkfurt am Main, 1992), pp. 556-560
* کنایه به مارکس و صورتبندیاش از تحولِ سرمایهداری: از فئودالیسم به شیوهی تولید بورژوایی، که بهواسطهی سلب مالکیت از فئودالها تحقق یافت، و سپس، سوسیالیسم که درحکم سلب مالکیتِ از خودِ سلبمالکیتکنندگان است.م
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.