طناب بر دور گردن معلم انداخته شد. برای آخرین بار، آبا کریم نام شاگردهایش را با خود مرور کرد و میاندیشید: یعنی بعد از مرگم سراغ آموزگار خود را میگیرند؟ «کریم حاجیمیرزایی » آن روز نمیدانست که قرار است با خون خویش، خاک را آنچنان بخشنده سازد که لالههای فردایش «فرزاد کمانگرها» باشند. روزی که نوشتن از او برایم تصمیم شد، هرگز فکر نمیکردم که از نام «آباکریم» در بین فعالین و مبارزان سنندج تا این اندازه با احترام و جاودانگی یاد شود. هر کسی معلم را به یاد داشت از نیکی و آزادگی و روحیۀ مبارزاتیاش برایم گفت و نوشت. آموزگاری از جنس و تبار «صمد بهرنگی» که رژیم، تاب دیدن زیبایی بیهمتایش را نداشت. یادداشت پیشِ رو، برشی است کوتاه از زندگی رفیق کریم حاجیمیرزایی وخاطرات معاصران همرزمش.
کریم حاجیمیرزایی در سوم شهریور۱۳۲۴ در روستای «باوهریز» به دنیا آمد. روستایی کوچک در هشت کیلومتری شهر سنندج که شهره به اتحاد و همبستگی و مقاومت مردمانش بود. پدر از کشاورزی، سفرۀ خانواده را برکت میداد و پسر ارشد خانواده نیز دوشادوش برادران با دل و جان همراهش بود. علاقۀ «رفیق میرزایی» به کشاورزی و دامداری باعث شد تا بخشی از استعدادهای او در همین زمینه شکوفا شود. در میانۀ سالهای ۵۴ تا ۵۷ زمانی که تدریس در مدارس را آغاز کرده بود همزمان کشاورزی را نیز در ارومیه به صورت علمی آموختبا کولهباری از تجربه و خلاقیت به روستا بازگشت. اگر از اهالی باوهریز در مورد کریم میرزایی بپرسیم، نخستین چیزی که از او به خاطر میآورند میراث و زحماتیست که برای رونق کشاورزی از جمله روش پیوند درختان از او در روستا به یادگار ماند.
به عقب بازگردیم، زمانی که او با به پایان رساندن تحصیلات ابتدایی در روستا برای شروع تحصیلات متوسطه به سنندج آمد. علاقه و اشتیاق کریم به ورزش، از همان دوران شکل گرفت. پیشرفت او به حدی بود که به سرعت جای خود را در تیم بسکتبال شهر باز کرد و تا سالها نیز به عنوان یکی از پیشکسوتان این رشته چهرهای شناختهشده بود. رفیق کریم حالا تبدیل به جوان پختهای شده بود که خود را برای خدمت به عنوان سپاه دانش در یکی از روستاهای توابع قزوین آماده میکرد. شگفت آنکه فرقی نمیکرد کجا و در میان کدامین مردم بود. این خصلتهای اجتماعی او بود که موجبات محبوبیتش را در هر نقطهای که میزیست رقم میزد. «عطا خلقی» همکلاس و همدورهای کریم در سپاه دانش اینگونه او را توصیف میکند: «کریم انسانی خوشمشرب، زودجوش، اجتماعی و دوستداشتنی بود.»
محبوبیت رفیق کریم در روستای دوران خدمتش باعث شد تاکنان روستا که با هم ارتباط داشتند، در سوگ اعدام او خود را به کردستان رسانده و با خانوادهاش همدردی کنند. شوق و آرمان آموزگاری باعث شد تا بلافاصله پس از پایان خدمت با تحصیل در رشتۀ زبان انگلیسی دانشگاه رازی کرمانشاه، این بار در هیات دبیر زبان، دورانی یگانه را در تقویم کوتاه زندگی خویش ثبت کند.
هنوز انقلاب از راه نرسیده بود و سرکوبهای رژیمِ وقت ادامه داشت. رفقای کریم حاجمیرزایی در سقز تعریف میکردند که هر وقت یک زندانی سیاسی آزاد میشد، کریم در صف نخست استقبالکنندگان به پیشوازش میرفت. همان سالها که موج اعتراضات علیه شاه شروع شده بود، معلم همراه با دانشآموزانی که شیفتهاش بودند در تظاهرات ضد رژیم سلطنتی همیشه شرکت فعال داشت.. انقلاب از راه رسید و رفیق کریم با آغوشی باز، پذیرای مهمانانی بود که از هر سوی ایران خود را به کردستان میرساندند. سنندج توسط شوراهای شهر، شوراهای محلات و نیروهای مقاومت مردمی اداره می شد و هر کسی که دل در گرو آرمان انقلاب داشت خود را به آنجا میرساند. از «علی اشرف درویشیان» تا چریکهایی که رویای انقلاب سرخ را در سر داشتند، همه و همه در شهر بودند و در این میان، رفیق حاجی میرزایی بود که با مهربانی و تواضع، خانۀ خود و اعضای آشنا و فامیل را در اختیار مهمانها قرار داده بود و با مسئولیتی مثالزدنی، وظیفۀ اسکان و پذیرایی از آنها را برعهده داشت.
پس از پائیز سال ۱۳۵۸ زمانی که نیروهای انقلابی در سنندج ادارۀ شهر را برعهده داشتند کریم حاجی میرزایی تصمیم گرفت از این موقعیت انقلابی به نفع روستای باوه ریز بهره بگیرد و با کولهباری از تجربۀ تدریس در نفتشهر کرمانشاه، مریوان، سقز و سنندج و تلاش و پیگیری مداوم در نهایت موفق شد تا اولین مدرسۀ راهنمایی را در باوهریز دائر کند. محرومیت آموزشی آنچنان بیداد میکرد که رفیق کریم مجبور شد هم مدیر مدرسه باشد و هم آموزگار. و چه میراثی والاتر از آن که باوهریز و روستاهای حومه که در فقر تحصیلی غوطهور بودند حالا میتوانستند لذت آگاهی و دانستن را با حضور معلمی دلسوز و فداکار تجربه کنند. اهالی روستا و بچهها، با مهر و شیفتگی«میرزا» صدایش میزدند و معلم نیز از این علاقه و شوق به خود میبالید. خاطرات بسیاری از تعهد و احساس مسئولیتی که رفیق کریم نسبت به آموزش و پرورش داشت در اذهان و قلب شاگردانش جاودان شده که به مرور بخش کوچکی از آن و به نقل از یکی از دانش آموزان مدرسه ای که در آن هم تدریس می کرد و هم مدیر مدرسه بود، بسنده میکنم:
«معلم انشای ما ن – م در کلاس، کتابی غیر درسی در مورد ارتجاع را تدریس می کرد که با اعتراض میرزا مواجهه شد. در آن سالها بواسطه شرایط اجتماعی و سیاسی مسلط یر جامعه عموما آموزگارانی که ذهنیت و یا اندیشه سیاسی خاصی را هواداری می کردند از هر فرصتی برای ترویج و یا اشاعه موضوعات و مفاهیم سیاسی مد نظر خود استفاده می کردند، بر همین مبنا بود که ن – م مبحث مرتبط با ارتجاع را برای دانش آموزانش برگزیده بود اما رفیق کریم با اینکه خود عقاید و افکار جهت یافته سیاسی داشت، حاضر نبود در مدرسه ای که خود مدیرش بود به غیر از آموزش دروس رسمی محتوای دیگر به دانش آموزان تدریس شود، میرزا به معلم تأکید و خاطرنشان کرد که:
«وظیفۀ شما به عنوان معلم تنها آموزش کتب درسی است»
و معلم انشا در جواب گفت:
«ولی بچه ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفتن و از این موضوع استقبال کردن و فراگرفته اند.»
درهمان حین میرزا نگاهی به معلم انداخت و مرا صدا کرد و پرسید:
«ارتجاع یعنی چه؟»
انگار که می خواست بداند چقدر ما محتوای درس معلم را فهمیدهایم و من هم که عملا چیزی را متوجه نشده بودم از مفهوم ارتجاع، گفتم: «یعنی فنری که اگه اونو بکشی و ول کنی بره عقب!»
روزهای پر التهاب سندج
مردم سنندج رفیق کریم را میشناختند و بر نیروهای رژیم نیز پوشیده نبود که آموزگارِ باوهریز در هر تظاهرات و تجمعی که در شهر برپا میشد حضوری پررنگ و فعال دارد. از تراکتنویسی در تظاهرات تا سازماندهی و انتقال اقلام غذایی از روستا به شهر در جریان اعتراضات. در آن زمان کریم حاجی میرزایی عضو شورای دانشآموزان و معلمان سنندج بود و به واسطۀ محبوبیتی که داشت نقش بسزایی را در هر تحصن و اعتصابی که علیه حضور پاسدارها در شهر به راه میافتاد ایفا میکرد. به یادماندنیترین آن لحظات، زمانی بود که در جریان تحصن یکماهۀ مردم در محل استانداری سنندج، نطقی را به قلم خویش میخواند که در آن به نمایندگی از مردم باوهریز، پشتیبانی خودشان را از آن خروش مردمی اعلام کردند. جرقۀ اولین فعالیت رسمی سیاسی رفیق کریم زمانی زده شد که خبر کشته شدن برادرش طیب[۱] را شنید. برادر کوچکتر در محاصرۀ زمین و هوا از سوی رژیم اسلامی به رگبار بسته شده بود و کریم با اندوه و خشم ناشی از مرگ برادر، تصمیم گرفت که راه و آرمان او را ادامه دهد و در همان سال ۵۹ رسماً به نیروهای کومله پیوست.
حضور معلم روستا در جنگ ۲۴ روزه از زبان بسیاری از رفقا با احترام تائید شده است. پیشمرگههای سابق کومله از شایستگی، شجاعت و شخصیت سازمانده او در جنگ بیستوچهار روزه به فرماندهی «کاک شوان»، مستنداتی را برای این یادداشت ارسال کردهاند که چند سطری از آن را با هم مرور کنیم.
«در اواخر فروردین ۵۹، مردم سنندج به مدت سه روز در ورودی شهر از عبور یک ستون نظامی به سنندج جلوگیری کردند و ستون نظامی رژیم مجبور شد از کمربندی شهر عبور کند. کریم حاجیمیرزایی در شانه به شانگی کاک شوان میخواست ستون دشمن را غافلگیر کند و با استراتژی هوشمندانه فرمانده شوان، تعدادی از پیشمرگان کومله را در چندین باغ اطراف باوهریز از جمله باغ پدریاش، در کمین نیروهای اشغالگر مستقر کرد.»
رفیق کریم جزو کسانی بود که اهالی باوهریز را مجاب کرده بود تا سر راه ستون نظامی رژیم را بگیرند. احتمال میرود که این اقدام در هماهنگی برای استقرار نیروهای پیشمرگه در باغهای روستا انجام شده باشد. زنان و کودکان و سالخوردگان روستا جلوی ستون ایستادند و چون مردم از سر راه کنار نمی رفتند آنها را با گاز اشکآور متفرق کردند. لغزندگی و گلی بودن زمینهای خاکی باعث شده بود تا تریلی حامل سوخت و دو تانک نظامیان به گل بنشینند و پیشمرگه های درکمین نشسته، توانستند ستون تا دندان مسلح را تار و مار کنند. تعدادی از نیروهای رژیم تسلیم و تعدادی کشته شدند.
هنگامی که گزارش ایستادگی مردم باوهریز به گوش خمینی رسید گویا جملهای را به زبان آورده بود که نشان از آوازۀ مقاومت این روستا داشت: « من میدانم کومله و دموکرات چه هستند ولی این باباریز دیگر چیست و چه میگوید؟»
با شروع جنگ بیست وچهار روزه در اردیبهشت ۵۹، میرزا و تعدادی از پیشمرگهها، مدرسۀ بتونی و ساختمان چند طبقۀ «رشید» در خیابان فیضآباد سنندج را به خاطر داشتن زیرزمینی بزرگ، به محل اسکان عدهای از اهالی مناطقی از شهر که در معرض راکت و خمپاره باران رژیم بودند، تبدیل کردند. رفیق کریم، به کمک دیگر رفقای سازمان چریکهای فدائی خلق، کومله و سربداران، در راستای اسکان مردم و تهیۀ مایحتاج آنها، به طور خستگیناپذیری فعالیت داشت و به این ترتیب در نجات جان صدها نفر که بیشتر شامل سالخوردگان، زنان و کودکان بودند، نقش بسزایی ایفا کرد. رفیق کریم در مسیر دفاع از امنیت نیروهای مقاومت مردمی کومله و حتی سازمان چریکهای فدایی خلق، از خودرو شخصی خود که ژیان سفید رنگی بود استفاده میکرد. همچنین او و دیگر همرزمان، شبها در میان محاصره و گلوله و خمپاره و راکتباران شهر، خود را به باوه ریز و روستاهای اطراف میرساندند، تا نان، آرد و دیگر کمکهای روستاهای اطراف از جمله باوه ریز را به محلات مختلف در سنندج برسانند. در آخرین شب جنگ، که احزاب حاکم در سنندج تصمیم گرفتند تا به سمت روستاها عقبنشینی کنند، کریم به یاری نیروهای مقاومت مسلح که در حال ترک شهر بودند شتافت و ازجمله کسانی بود که به کمک مردم، در انتقال بخش علنی کومله و پیشمرگهها به خارج از شهر، نقش ویژهای داشت.
در بیست و شش فروردین ۱۳۵۹، فرماندۀ کاردان و کادر برجستۀ نظامی کومله، رفیق «محمد مائی» معروف به کاک شوان در درگیری با نیروهای رژیم در روستای افراسیاب از توابع سنندج با اصابت راکت هلیکوپتر به بازو و شدت جراحت جان عزیزش را از دست داد. در مراسمی که برای تشییع پیکر همرزم سابق برگزار شد رفیق خود را به آنجا رساند. خفقان، امکان فعالیت علنی را از نیروها گرفته بود اما خطر دستگیری مانع نشد تا میرزا کریم به تدریس باز نگردد. به واسطه پیام همکاران سابق معلم به بازگشت به مدرسه دعوت شده بود و چه پیشنهادی برای رفیق کریم که شیفتۀ آموزش بود از این میتوانست بهتر باشد. «میرزا» میتوانست بار دیگر شاگردان را پای تخته بنشاند و از تجربیات و رشادتهای پدرانشان برای آنها بگوید. تنها به یک ضمانت نیاز بود و این امر هم به واسطۀ پیغامهایی که دو تن از سرکردگان پیشمرگههای مسلمان سنندج به او دادند محقق شد. «عبدالله جماران» معروف به عبهیاره، صاحب قهوهخانهای که پاتوق باوهریزیها بود و همچنین «داریوش چاپار» معروف به «داریوش کور»، هممحلهای سابق کریم، از طریق خانوادهاش به او پیام رساندند که آنان تضمین می کنند که مشکلی برای او پیش نمی آید. و به این ترتیب بود که کریم توانست حرفۀ آموزگاری را مجدداً از سر بگیرد اما در سال تحصیلی ۶۰ مدرسه راهنمایی باوه ریز را بستند و «میرزا» به مدرسۀ «مهرگان» در سنندج انتقال پیدا کرد.
شروع فعالیت مخفی با نام مستعار «آبا»
در نوشتن این بخش روایت، خاطرههای بیشماری از ابعاد شخصیت آباکریم پیش رویم بود. هر کدام از نوشتههای رفقا نشان میداد که رفیق نازنین ما تنها یک دبیر دلسوز و آگاه نبود و در کنار آموزگاری، فعالیتهای دیگری را هم پیش میبرد. تلاشم بر آن بود تا فرازهایی از آن روزها را عیناً از زبان معاصران رفیق کریم حاجیمیرزایی، در این یادداشت بگنجانم. تردیدی نیست که جای بسیاری از ناگفتهها در این سطور خالی جلوه می کند، امید به آنکه در زمانی دیگر و با کمک سایر رفقا، این فصل از زندگیِ آموزگارِ مقاومت و زیبایی تکمیل گردد.
از «رحمت مفاخری»، ساکن سوئد در مورد فعالیت تشکیلاتی کریم جویا شدم. برایم نوشت که پس از جنگ ۵۹ تا بهار سال ۶۰، از طریق او و زنده یاد «خالد باباحاجیان»، آبا کریم با تشکیلات علنی منطقۀ دیواندره ارتباط داشت و بستهها و نامههای تشکیلات که معمولآ «مصطفی اسدپور» به آنها میداد را به آبا میرساند. البته آن دو به جز یک مورد (نشریه داخلی کومله به نام مشعل) از محتوی نامهها و بستهها اطلاعی نداشتند.
در ارتباط با تشکیلات علنی کومله، «خالد علیپناه» از دیدار با کریم و علاقه و دلبستگی او به هنر و سینما خاطراتی را به یاد میآورد:
« من دوبار «آبا کریم» را در مناطق آزاد شده دیدم. البته چون در سنندج همسایه بودیم از قبل او را می شناختم. او دبیری خوشنام و حامی و یاریرسان چندین خانوادۀ فقیر بود. سال ۶۰ یکی از مقرهای نیروی نظامی کومله در ناحیۀ سنندج و در آبادی «تخته» مستقر بود. یک روز آبا کریم به صورت مخفی پیش کمیتهً دسته آمد و با خودش یک پروژکتور و یک حلقه فیلم پاپیون آورد. به نظراو پیشمرگهها درکنار مطالعات کتب و آموزش سیاسی، برای آرامش و تنوع به سرگرمی هم احتیاج داشتند. ما گاها شبها درمقر، از سینمای کوچکی که با ابتکار آباکریم دائر شده بود، لذت میبردیم.»
«مظفر فلاح» که در دو جنگ سنندج و همینطور فعالیتهای تشکیلاتی تا اوایل سال شصت با کریم حاجیمیرزایی همرزم بوده، دربارۀ کارهای مخفی او مطالبی را به خاطر میآورد:
«به دنبال انتقال بخش علنی کومله به خارج از سنندج و در جریان سازماندهی نیروی پشتیبانی شهری و در واقع سازماندهی تشکیلات نیمهعلنی نیمه مخفی، من و چند رفیق دیگر از جمله نادر یوسفی، رئوف زارعی، ایرج فرجاد و قطب الدین، در یک واحد و تحت نظر آباکریم فعالیتهایی را شروع کردیم. آشنایی و هممحلهای بودن ما با نادر و رئوف موجب شده بود تا در یک واحد مشترکاً و زیر نظر رفیقمان کار تشکیلاتی را از سر بگیریم. فعالیتهای واحد ما، نقل و انتقال رفقای پیشمرگه که در درگیریهای اطراف سنندج زخمی میشدند، به مکان های امن در سنندج و تهران جهت مداوا بود. به غیر از این در انتقال محمولههای دارویی و تدارکاتی از طرف تشکیلات شهرها و بخصوص تهران به سنندج و ارسال آنها به مقرهای کومله در مناطق آزادشده فعالیت چشمگیری داشتیم. در این رابطه آباکریم توانسته بود از رانندگان شرکتهای مسافرتی در بین شهرها، مانند زنده یاد «حسین یثربی» راننده اتوبوس تهران – سنندج کمک بگیرد، در همین ارتباط من هم برای انجام أمور تشکیلاتی به عنوان شاگرد راننده، براحتی از بازرسیها رد می شدم. روابط آبا با رانندگان اتوبوس و حتی حسین یثربی، روابطی تشکیلانی نبود بلکه بر أساس اتوریته، اعتماد و دوستی های نزدیک شکل گرفته بود. آبا تمام کارها را خود سازماندهی و تا به نتیجه رسیدن کنترل می کرد. رفیق «رئوف زارعی» که خود عضو تشکیلاتی کومله و راننده کامیون بود معمولا محموله ها را از طرف تشکیلات کومله در تهران بارمیزد و به سنندج می آورد. من احتمال میدهم که آبا کریم پیشعضو کومه له بود، چون در آن زمان عضویت درکومه له آسان نبود. او از هیچ کمکی به خانوادههای رفقای پیشمرگه که وضعیت مالی بدی داشتند دریغ نمیکرد»
همچنین باید به نقش رفیق کریم حاجیمیرزایی در انتقال رفقای مرکزیت کومله و بعدتر اعضای اتحاد مبارزان کمونیست (سهند) به سمت مقرهای کومله اشاره کنیم که شاید اگر او نبود چه بسا بسیاری از فعالین تحت پیگردهای خونین رژیم دستگیر میشدند. او از خلاقیتهای مختلفی برای پنهان کردن فعالیتهای تشکیلاتی بهره میبرد. بهطور مثال باغبانی و درختکاری در باغ پدری در باوهریز پوششی بود برای برگزاری محافل و تشکیل جلسات سیاسی. اضافه کنیم که در همان باغ پدری بود که انتقال و جابجایی داروها صورت میگرفت و بسیاری از پیشمرگهها و مجروحان جنگی مداوا میشدند. تمام این مهم با روحیۀ سازمانده رفیق مبارزمان بود که میسر میشد. از «ایرج فرزاد» مسئول تشکیلات کوملۀ سنندج که خود تا سال ۶۲ به صورت مخفیانه در داخل شهر زندگی میکرد می گوید:
« کریم حاجیمیرزایی انسانی دلسوز، جسور، خلاق، پرانرژی و خودجوش بود.»
«محمود حسینپناهی» خواهرزاده آبا، برایم از نقشِ سازمانده و خطیر رفیق در همین رابطه گفت:
«سال ۶۰ محمولهای دهتنی شامل کتاب و دارو از طرف «طیب عباس روحاللهی» مسئول کمیتۀ کومله در تهران به وسیلۀ «رئوف زارعی» که بعدها اعدام شد به باوهریز و باغ آبا کریم رسید، با هماهنگی او و کمک تعدادی از اهالی روستا از جمله: پدرم، من، فخره نه وره، موسی حاجی میرزایی، عبه یه کیه تی، حبیب قلیچیان، محمد باوه ریز، طی چندین نوبت با اسب و الاغ، محموله را به مقرهای کومله در ذلکه، بایچو و افراسیاب رساندیم. به توصیۀ آباکریم، دو نفر از رفقای سهند را نیز از راه مخفی و کوه به افراسیاب بردم. بعدها از طریق «غ – ف» فهمیدم که آن دو نفر، «ایرج آذرین» و «منصور حکمت» بودهاند». (در این باره روایات مختلف دیگری نیز وجود دارد.) همچنین یکی از زنانِ باوه ریز تعریف می کند « میرزا، سه خانم فارسزبان به نام های مژگان، مهرنوش و آذر که از تهران به سنندج آمده بودند را در منزل ما اسکان داد و دو روز بعد آن ها را به مقر کومله فرستاد»
رفیق کریم حاجیمیرزایی در طول فعالیتهای پرثمر خود تأثیری عمیق بر اغلب کسانی که او را میشناختند گذاشته بود. تعداد زیادی ازجوانان در باوریز که اغلب از فامیل و دانش آموزان خود او بودند تحت تاثیر رفیق به سیاست روی آوردند و پیشمرگه شدند که تعدادی ازآنان همچون کمال، فرهاد، حمید و طیب حاجی میرزایی، جواد و محی الدین رضایی، کمال، بدیع و حکمت اسماعیلی جان باختند.
سال ۶۲همه چیز تغییر کرد و دیری نپایید که به واسطۀ لو رفتن تشکیلات زمینههای دستگیری رفیق کریم فراهم شد. موج دستگیریها به بالاترین حد خود رسید و زندان مملو بود از زندانیانی که تحت پروژۀ توابیت، همکاری میکردند و جان رفقای خود را در ازای پاداشی ناچیز میفروختند. پای رفیق کریم نیز تحت همین رویه به زندانها و مسلخ لاجوردی کشیده شد. توابی بدنام و منفور به نام «معروف کیلانه» که خود توسط «کمال درستکار» لو رفته بود، دون هیچ مقاومتی با خفتی عریان با دستگاه امنیتی همکاری کرد و نام بسیاری از رفقا را به هیچ فروخت. ناگفته نماند که رفقای آباکریم به او دربارۀ خطر شناسایی از سوی «معروف کیلانه» هشدار داده بودند اما رفیق با دستکم گرفتن تهدیدی که سایهاش بر جان او افتاده بود با خونسردی پاسخ داد:
«من با معروف کیلانه هیچ کارمشترکی نکردم و او نه چهره و نه نام مرا نمی داند.»
در رابطه با لو رفتن کریم حاجی میرزایی، یکی از زندانیان سابق میگوید:
«معروف کیلانه»، مشخصات و آدرس کریم را نداشت و فقط میدانست که از طریق شخصی با نام «آبا» هفتاد هزار تومان کمک مالی را از طریق او برای کومله ارسال کرده است. در زندان سنندج، معروف کیلانه درجمع زندانیان اذعان کرده بود، ازاینکه توانسته با اطلاعات بالایی که در اختیار داشته تشکیلات کومله را نابود سازد به خود افتخارمی کند. یکی از زندانیان دموکرات به نام «محی الدین حاجیمیرزایی» اهل باوه ریز، در جواب معروف می گوید: من یه کوملهای رو می شناسم که تو لنگه کفش او هم به حساب نمیای. معروف می گوید : اتفاقآ من دنبال اونم. هدف محی الدین، نزدیک شدن به معروف به عنوان کثیف ترین و قدرتمند ترین تواب بوده است. بالاخره آن دو با هماهنگی همدیگر، کریم را برای بازجویان شناسایی کردند.
در این میان از همکاری «بهروز ساعدی» در همراهی مزدوران برای تشخیص چهرۀ آباکریم نیز نمیتوان به سادگی گذشت. لحظه و نحوۀ دستگیری او را یکی از رفقا اینگونه برایم توضیح داد.
«روز ۱۷ فروردین سال ۶۲ بود که سه مأمور ادارۀ اطلاعات سپاه به محل کار میرزا در مدرسۀ راهنمایی مهرگان در محلۀ اکباتان سنندج رفتند. درست به یاد دارم که در کنار پیکانِ سفیدرنگی با شمارهپلاک سپاه، بهروز ساعدی در حال صحبت با دو نفر لباس شخصی ایستاده بود. هنوز کمی نگذشته بود که ماموران با دستبند به سمت «آبا» رفتند و از او خواستند برای پاسخ به پرسشهایشان همراه آنها برود»
چند هفته پس از این ماجرا، پدر رفیق کریم تعریف میکند که پسرش را همراه با دستبند به باغ منزل رساندند و طی حفر زمین، موفق به کشف یک قبضه تفنگ ژ۳ شدند که احتمالاً در زیر شکنجه به محل اختفای آن اعتراف کرده بود. همین جرم کفایت میکرد تا قاضی پرونده، سرنوشت او را به ناکجا آبادهای رژیم پیوند بزند. تبعیدی که بوی مرگ میداد.
«رضا مقدم» تحلیگر و فعال چپ از شهامت و سکوت رفیق کریم حاجی میرزایی برایم نوشت: «رفیق کریم حاجیمیرزایی، هرگز اعترافات معروف کیلانه مبنی بر شرکت او در کنگره ۲ کومله با نام مستعار یوسف و انتخاب او از طرف کنگره برای سازماندهی تشکیلات سنندج را نپذیرفت.»
با این حال اعترافات توابان بدنام کردستان از جمله محی الدین حاجیمیرزایی و برادرش«جبار نوری، بهروز ساعدی و چند تواب خردهپای دیگر، جای کتمان را برای آبا باقی نگذاشت. از پخش نشریه تا جابجایی و سازماندهی زخمیها در جنگ و مبارزۀ مسلحانه و مهمتر از همه چیز، مخفی کردن ۱۲ قبضه تفنگ ژ۳ کومله به گوش قاضی رسیده بود و جای تردیدی باقی نمیگذاشت که دیر یا زود، رژیم دشنه در خون او میزد.
ملاقات در اطلاعات سپاه
درهمان ابتدای ورود به حیاط زندان و نزدیک درب ورودی اطلاعات، خانوادۀ رفیق کریم به اتاقی برای ملاقات منتقل شد. خانواده ناباورانه از پشت توری پنجره، پیکر نیمهجان میرزا را میدید که چگونه دو مأمور زیر بغل او را گرفته بودند و به طرف پنجره میکشاندند. آبا بیرمق به توری چنگ انداخت و خمیده ایستاد. پسر ۱۱ ساله آبا، هر طور که بود ازلای در خود را به آن طرف توری رساند و پاهای پدر را محکم بغل کرد و به آن چسبید. تأثیر این صحنه آنچنان سخت و دلخراش بود که حتی مأموری که او را مشایعت میکرد با نهیب از پاسدار دیگر خواست که خانواده را به حال خود رها کند: «ولش کن بچه اس»
پدر یارای خم شدن و به آغوش کشیدن فرزند را هم نداشت. پسر خردسال اما متوجه حال وخیم پدر نبود و میخواست هرطوری که بود خود را در بغل پدر مخفی کند و با معصومیت کودکانه پاهای زخمیاش را ببوسد. وقت ملاقات به پایان رسیده بود و خانواده تاب این دوری تلخ را نداشت. گویی رحم و انسانیت مأموران نیز با شنیدن «پایان وقت ملاقات» به سر میرسید و با هر خشونتی که بود سعی کردند فرزند را از دیدار پدر محروم کنند. کریم در محاصرۀ ماموران لنگان لنگان به سلول بازگردانده میشد و فرزند که تازه متوجه درد بیامان پدر شده بود گریهکنان گفت:
«بابام با دستهاش توری رو گرفته بود تا به زور وایسه.»
واپسین ملاقاتها به سختی صورت گرفت. سبعیت رژیم در روز ملاقات با آموزگاری که زیر آوار شکنجهها، رمقی در پاهایش نمانده بود از اسناد جنایاتیست که تعدادی از همبندیهای آبا با جزئیات از آن سخن گفتهاند.
پس از چهل روز شکنجۀ بیامان، رفیق کریم به زندان دادسرای انقلاب تحویل داده شد. همبندیهای آبا شهادت دادند که او در حالی به آنجا آورده شد که آثار و ردّ ضربات کابل بر کف پای او، قدرت راه رفتن را از «رفیق» گرفته بود:
«کرههای صبحانه را نمیخوردیم و آنها را به عنوان مرهم به زخمهای بدن و کف پای رفیق کریم میمالیدیم و در این فاصله، دکتر «پرویز یزدانپرست» نیز تا مدتها سیمهای ظریف کابل را از زخم های آبا بیرون میکشید»
در دادگاه انقلاب آبا کریم به امید انتقال به بیمارستان و فرار هماهنگ شده درآنجا، دوبار غذای فاسد خورد ولی یکی از توابین به نگهبانها اطلاع داد و علی رغم مسمومیت شدید او را به بیمارستان نبردند.
بازجوها متوجه شده بودند که سخن با شکنجه از زبان او بیرون نمیآید و با سوء استفاده از احساسات پاک معلم به فرزندان و خانوادهاش سعی داشتند تا او را وادار به اعتراف کنند. بعدها خواهر کریم میرزایی از آن روزهای تلخ، اینچنین یاد میکند:
در حیاط زندان، « جودی[۲]، نگاهی به نوزاد انداخت و با دلجویی مزورانه از ما خواست تا از آبا بخواهیم به خاطر آن نوزاد هم که شده با آنها همکاری کند تا حکم اعدام به حبس ابد تقلیل پیدا کند. وقتی این موضوع را با او در جریان گذاشتیم از ما خواست که دیگر به ملاقات او نیاییم و تکرار کرد که میداند اعدام در انتظار اوست و قصد ندارد زندگی دوستان همرزمش را به خاطر زنده ماندن، به خطر بیندازد سپس آبا کریم تاکید کرد که محی الدین حاجی میرزایی او را لو داده است.
در قزلحصار ملاقات هر ۲۱ روز به مدت پانزده تا بیست دقیقه اژ پشت شیشه و با تلفن انجام می شد. خانواده آباکریم به همراه دیگر خانواده ها برای دیدار عزیز خود به سختی از سنندج به تهران می رفتند. در ملاقات کسی حق نداشت با زبان کردی صحبت کند و اگر کسی سرپیچی می کرد، بلافاصله تلفن آنها قطع می شد و تا آخر ملاقات امکان حرف زدن وجود نداشت.
دیدن شوهای اعلام انزجارِ دسته دسته از توابین و کادرهای بالای تشکیلات های مختلف از جمله: تشکیلات کوملهی تهران، همچون «سعید یزدیان» و «امین رنجبر» که روزگاری در صف اول مبارزه بودند و حالا بدون هیچ ابایی می گفتند:
«ما فریب امپریالیسم رو خوردیم، باید شما هم مثل ما همکاری کنید و بیاید توی خط انقلاب»
پای خیلی ها را سست میکرد و ادامۀ مقاومت را بیمعنا میساخت. اوقات آموزگار روستا روزها به بیگاری و باغبانی در باغچۀ کوچک زندان میگذشت و شب در خلوت و انزوا با اطمینان از اعدامی قریبالوقوع و با بازگشت به مذهب و خواندن قرآن سپری میشد[۳]. شاید هم تبعید امیدی به زنده ماندن را در دل آباکریم زنده کرده بود.
یکی از همبندی های رفیق کریم حاجی میرزایی، «جلال ملکشاه» شاعر سنندجی پس از آزادی از زندان با شهامت و صداقت به یکی از بستگان رفیق حاجی میرزایی گفته بود: « شبی در دعای کمیل از آبا کریم پرسیدم، چرا گریه میکنی؟ گفت: برای حال و روز خودمون و بچه هامون. تا روزی که زنده ای با افتخار زندگی کن. اگه منو می بینی که آزادم کردن، به این خاطر بود که خودم رو ضایع کردم ولی آبا باشرافت تمام پای چوبه داررفت.»
محمود حسینپناهی می گوید: « وقتی آباکریم را از سنندج به قزلحصار آوردند چون نماز می خواند از دست او عصبانی شدم و او را طرد کردم، اما با وساطت جلال ملکشاه با آبا آشتی کردم و او همه چیز را برایم تعریف کرد. بعد از آن متوجه شدم که نماز خواندن در مقابل مقاومت او در زیر شکنجه و لب نگشودن اهمیتی ندارد.»
قزلحصار با تمام سختیها و مصائب نیز نتوانست کریم حاجی میرزایی را برای همکاری با زندانبانان با خود همراه کند و این تنها تصویریست که هر آنکس که او را میشناخت بر آن شهادت داد. رفیق کریم حاجی میرزایی توانسته بود با وجود آن همه شکنجه، از اطلاعات عظیمی که در اختیار داشت محافظت کند. آبا کریم در یکی از ملاقات ها به زنده یاد خواهرش گفته بود. «به پدرم بگو خزانه در زیر درخت …. درباغ فلانی ست.» این موضوع پس از اعدام کریم حاجیمیرزایی، دهان به دهان چرخید و چند آدم فرصت طلب از اهالی روستا، ۱۲ قبضه اسلحهی ژ۳ را از زیر خاک درآوردند و فروختند. همچنین پس از اعدام آباکریم، پدر رنج کشیده او در باغ مقدار زیادی وسائل پزشکی چون سرنگ، نخ و سوزن بخیه، دارو و غیره را پیدا کرد.
غالبآ پایان عمر یک زندانی زمانی فرا میرسید که رژیم، نومید از سکوت و آزادگیاش، تاب و طاقت دیدن آن حیات زیبا را نداشته باشد. برای رفیق مبارز ما نیز موعد این تصویر سیاه فرا رسیده بود. بهای زیستن با شرافت و خاموشیِ معناداری که حفظ جان همسنگران را تضمین میکرد از نظر « آوایی[۴]» تنها مرگ بود و بس. کمتر از ۵ ماه بعد، احکام صادره از سوی علیرضا آوایی، دادستان وقت کردستان به زندان قزلحصار فرستاده شد. اینکه کریم حاجی میرزایی در اوین محاکمه شده و یا حکم اعدام او بصورت غیابی در بیدادگاه سنندج صادر شد را کسی نمی داند.
در بند یک واحد سه زندان قزلحصار، دژخیم بیستوسه نفر را برای رفتن به «زیرهشت» فراخواند: «فرهاد کلاهقوچی، محیه ناصری… و کریم حاجی میرزایی.». تبعید به اوین، پایان درامِ دردناکِ رفیق آبا بود. بیست روز از انتقال رفقا به اوین میگذشت و خانوادههای زندانیان حتی فرصت آخرین ملاقات با عزیزانشان را نیز پیدا نکرده بودند. سناریوی تکراری آن سالهای رژیم، وعدۀ آزادی بود برای وقت خریدن و دست به سر کردن خانوادهها تا نقشۀ شومشان را بی هیچ مزاحمتی در زندانها عملی کنند.
سوم اسفند ۶۲ بود که رفیق کریم حاجیمیرزایی به همراه جمع زیادی از زندانیان اعدام شد. لاجوردی در حیاط زندان اوین با یک جفت نعلین قدم میزد و با قساوت و خونسردی نام اعدامی ها را می خواند و پاسخ شیون و نالۀ خانواده آبا کریم را میداد:
«بچهتون هنگام دستگیری پیشمرگه بوده و محاربه هم در جمهوری اسلامی، حکمش اعدامه»
پدر، استشهاد همکاران را نشان داد که دستگیری در مدرسه و هنگام تدریس صورت گرفته بود. جلاد بیاعتنا پاسخ داد:
«تو راست میگی»
مکالمهای کوتاه که نشاندهندۀ عزم شبهفاشیستی سران رژیم در تصفیۀ زندانیان سیاسی و حجم و ابعاد جنایت آن دهۀ خونین و مرگبار داشت.
یک ماه بعد هنگامی که خانواده آباکریم شکایت خود از اجرای حکم را نزد آوایی برده بودند، دادستان رویش را برگرداند و در پشت سرش در کمدی را باز کرد و یک اسلحه ژ۳ را به آنها نشان داد و یادآور شد که کریم میتوانست با ما همکاری کند و جان سالم به در ببرد سپس آوایی اتهامات تأئید شده از سوی دادگاه عالی را بر روی کاغذی نوشت و به آنان داد:
۱_کمک مالی چشمگیر به گروهک منحله کومله
۲_ رفتن به کوه در چند نوبت
۳_دراختیار داشتن یک قبضه سلاح غیر مجاز ژ۳
۴_دراختیار قرار دادن ماشین خود به گروهک مذکور در چند نوبت و چون گروهک مذکور منحله بوده و بر ضد نظام جمهوری اسلامی در حال فعالیت است نامبرده به اعدام محکوم و حکم اعدام در تاریخ ۱۳۶۲/۱۲/۳ اجرا شده است.
پس از اعدام رفیق حاجیمیرزایی، رژیم پیکر او را در بهشتزهرا دفن کرد. و ده روز بعد محل دفن را به خانواده اطلاع داده و وسایل بجامانده از آباکریم که شامل چند تکه لباس که هنوز هم نمدار بوده را به آنها تحویل می دهد. پس از گذشت سه سال از کشته شدن «طیب» برادر کوچکتر، اعدام رفیق کریم بار دیگر خانواده حاجیمیرزایی را منقلب کرد. خواهر چهل ساله او پس از شنیدن اعدام آبا، چنان محکمِ سرِ خود را به دیوارکوبید که دیوار فرو رفت و مدتی بعد جان باخت.
در روز آخر سال ۶۲، بسیاری از اهالی باوهریز و سنندج برای ادای احترام به پیکر معلم آزادۀ کردستان خود را به بهشتزهرا رساندند. فضای مزارستان تحت تأثیر خشم جمعیت، آنچنان ملتهب بود که رژیم مجبور شد بسیاری از شرکتکنندگان در مراسم را بازداشت کند.
در بررسی تاریخی جنبش کمونیستی ایران خصوصا در کردستان، عموما جنبه های نظامی، میزان فتوحات، تلفات دشمن و رشادت های پیشمرگه برجسته شده اند و گاه از توجه به سایر جنبه های شخصیتی و انسانی افراد چشم پوشی می شود. آباکریم، انسانی بزرگ و فراموشناشدنی در تاریخ مبارزات ایران و کردستان بود که در کنار وظائف سیاسی و تشکیلاتی، در وهله اول به فرهنگ سازی مبارزه و آزادی خواهی پرداخت و با انگیزه و انرژی بسیاری که وقف تحقق آرمان رهایی کرد، سبب شد تا در پس خود موجی از رویش جوانه ها سر رسد و با ایثار و از خودگذشتگی، چه در زیر بارش گلوله ها، توپ و راکت اشغالگران رژیم و چه در تشکیلات مخفی با ارائه کمک های پزشکی و پیراپزشکی، امنیت و جانِ بخشی از مردم، کادرهای بالای کومله و پیشمرگههای مصدوم را نجات داد. یاد و خاطر رفیق مبارز کریم حاجیمیرزایی، در دل کارگران و زحمتکشان ایران و کردستان مانا و گرامی باد.
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
[۱] . طیب در خرداد ماه سال ۱۳۵۹پس از تصرف شهر توسط نیروهای رژیم که به همراه دیگر نیروهای مسلح به سمت روستاهای مجاورعقب نشینی کردند، با ۱۱ رزمنده مسلح دیگر کومله، دردکل مخابراتی روستای قلیچیان و در محاصره دشمن،از زمین و هوا به رگبار بسته شدند و جان باخت
[۲] . از اولین پاسداران اعزامی به کردستان که با قدی کوتاه و موهایی قرمز در آن زمان شهرت داشت. ریاست زندان دادسرای انقلاب نیز به او سپرده شده بود.
[۳] . در چپ ایران به مانند جنبش سوسیالیستی در آمریکای لاتین، باورهای مذهبی ریشه در تاریخ داشت و این تصویری نادرست و گزاف است که بخواهیم شرافت و آرمانگرایی بسیاری از مبارزان این سرزمین را به خاطر باور به الهیات قضاوت کنیم و ایشان را مرتجع بخوانیم. کریم حاج میرزایی در کودکی قرآن ختم میکرد و صوتی دلنشین نیز داشت. طبیعی مینماید که فردی با چنین بنیۀ مذهبی همچون بسیاری از کمونیستهای وطنی در آستان مرگ به الهیات مستمسک شود.
[۴] . علیرضا آوایی به عنوان دادستان دزفول از مسئولان رسیدگی به پروندههای زندانیان سیاسی در سال ۶۷ بوده و در صدور احکام اعدام برای آنان مشارکت داشته است. در آذرماه ۱۳۹۷ سازمان عفو بینالملل با انتشار گزارشی حاوی اسناد و مدارکی از اعدامهای سال ۶۷، این اعدامها را مصداق «جنایت علیه بشریت» دانست و از علیرضا آوایی به عنوان یکی از اعضای «هیئت مرگ» نام برد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.