خاطرات از دکتر شریعتی (روایت ژیلا موحد شریعت پناهی)
بین سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۲ در دانشگاه صنعتی شریف که جوی سیاسی داشت مشغول به تحصیل بودم. پس از جریان سیاهکل در سال ۱۳۴۹ که جریانی متعلق به گروههای چپ بود، جو دانشگاه سیاستیتر شد. نیروهای مذهبی به علت همین جریان نسبت به نیروهای چپ عواطف مثبت پیدا کرده بودند و عواقب شوم ناشی از ائتلاف میراز کوچک خان یا احسان اللّه خان و… را از یاد برده بودند و زمینه برای ائتلاف مجدد دو نیروی مبارز مذهبی و چپ آماده شده بود. با چنین زمینهای، پس از واقعه سیاهکل و ترور «فرسیو» موجی از اعتصاب دانشگاه را فراگرفت. دانشجویان غیر سیاسی نیز با برخورد اولین ضربه باطومها بر سر و کله اشان، کم کم سیاسی شدند.
در همین ایام با خواندن کتاب «پدر، مادر، ما متهمیم» برای اولین بار با نام و اندیشههای دکتر شریعتی آشنا شدم. محتوای این کتاب که اعتراضی کوبنده بر علیه تحریفات مذهبی بود، همچون شوکی بیدار کننده بر اعصاب و روان به خواب رفته من وارد آمد. شوکی کارساز در جهت نوسازی اندیشه دینی در دورانی که فرهنگ شاهنشاهی به وسیله تمامی وسایل تبلیغاتی به رگهای ملت ایران تزریق میشد.
در آن سالها خواندن کتاب شریعتی جرمی بود نابخشودنی و دانشجویان مشتاق نسخههای کمیاب کتابهای دکتر را مخفیانه دست به دست بین یکدیگر میچرخاندند و خطر در مقایسه با «اشتیاق به نفس کشیدن در هواتی سالم و پاکیزه» ناچیز مینمود. این اشتیاق به قدری زیاد بود که روزی یکی از دختران دانشجو که آن زمان هم محجبه بود به من گفت: از وقتی که کتابهای دکتر را شناختهام، بقیه کتابها به قدری از چشمم افتادهاند که دیگر نمیتوانم کتابی جز کتاب دکتر را بخوانم البته من به او توصیه کردم که با این حالت مقابله کند و به قول دکتر الینه نشود (حتی به وسیله کتابهای دکتر).
لطف خدا واقعاً شامل حال من شد که با تمام سختی، تقریباً تمام کتابهای دکتر را قبل از انقلاب خواندم. با هر کدام تحوّلی شگرف در روحیّه خویش احساس میکردم. «تشیع علوی، تشیع صفوی»، «ابوذر» «حج»، «خودسازی انقلابی»، «چه باید کرد»، «چهار زندان انسان» و بالاخره «فاطمه فاطمه است» و… فاطمه فاطمه است، واقعاً غوغا به پا کرد، به خصوص در روحیه دختران دانشجو، کم کم میفهمیدم که نقش زن در یک مکتب الهی چگونه ترسیم میشود، استقلال شخصیتی فاطمه ما را به خود جذب کرده بود. چرا که تاکنون فاطمه یا دختر پیامبر بود و شخصیتش را از پدرش کسب کرده بود، یا همسر علی بود و شخصیتش را از شوهرش کسب کرده بود و یا مادر حسنین بود و شخصیتش را از پسرانش کسب نموده بود. یعنی همواره شخصیت زن حتّی زنی مانند حضرت فاطمه بازتابی از شخصیت مرد تعریف شده بود و اینک برای اولین بار با استقلال الگویش تمام نما برای زنان و حتّی مردان مطرح شده بود. وه که چه زیبا بود لحظهای که درک کردیم که فاطمه فاطمه است به تنهایی، بدون پدر، همسر و پسر.
از تحوّلات شگرف دیگر رواج تدریجی حجاب اسلامی بین دانشجویان دختر بود که سخت تعجّب برانگیز بود. جالبتر آنکه دختران با حجات حتّی اگر از زیبایی صورت کم بهره نیز بودند، به خاطر داشتن سیرت زیبا با دانشجویان بسیار شایسته (چه از نظر درس، چه از نظر اخلاق و…) ازدواج میکردند و شاید خود این پدیده، انگیزه ثانویهای بود در جلب دختران به حجاب اسلامی.
شایان ذکر است که در آن ایّام تبلیغات رادیو، تلویزیون، کتابها و مطبوعات، عمدتاً در جهت عریانسازی زن و عروسکی شدن او شکل داده شده بود. همین موضوع عظمت کار دکتر را در با حجاب کردن دانشجویان دختر نشان میدهد. اصولاً یک طرف ماجرا برای چگونگی پوشش خانمها، نوع نگاه آقایان است به طوری که اگر اکثریت آقایان به طرف زن محجّبه جلب شوند و نه به طرف متبرجّه و خودنما. آنگاهاست که خانمها نیز طبیعتاً به سوی با حجاب شدن کشیده خواهند شد و نه با شعار «یا روسری یا توسری».
خاطره جالب دیگر که گستردگی نفوذ فرهنگی اندیشههای دکتر را میرساند این بود که: در مأموریتی اداری، راننده اداره با من درد و دل میکرد که برادر ۱۷ سالهاش متحوّل شده و به قول معروف «کلهاش بوی قرمه سبزی میدهد» به تدریج متوجه شدم که برادرش «جذب کتابهای دکتر شریعتی شده و در بدر کتابهای او میگردد. منهم راننده را متقاعد کردم که نه تنها برادرش منحرف نشده است، بلکه در راه صحیحی افتاده است. سپس به او کمک کردم تا بتواند کتابهای دکتر را به برادرش برساند و با اصرار از او خواستم تا ابتدائاً خودش آنها را بخواند تا مطمئن شود که موضوعی انحرافی در آنها وجود ندارد.
و امّا دستگیری دکتر به وسیله ساواک، غم عظیمی بود که جوّ دانشجویی را فراگرفت. وحشت و اضطراب از دست دادن او را با هیچ عاملی نمیتوانستیم تسکین دهیم. بالاخره چنان که گفه شده است با وساطت رئیس جمهور وقت الجزایر (چون جزو مبارازن الجزایری هم بود) در جریان قرارداد صلح ایران و عراق در زمان طاغوت از زندان آزاد شد، آزاد شدن او معادل آزاد شدن هزاران هزار نفر از طرفدارانش بود. غرق در شادی و سرور بودیم که چاپ اولین مقاله از دکتر در کیهان، کاخ شادیهای ما را به ویرانه غم تبدیل کرد.
شایعات زیادی بود، حتّی عدهای احتمال سازش دکتر با رژیم شاه را مطرح میکردند، چیزی که من به هیچ وجه قابل قبول نبود، کسی که نوشته بود: «اگر همانند عین القضات شمع آجینم کنند، حسرت یک آخ گفتن را بر دلشان خواهم گذاشت.» حتماً مرگ را با آغوش باز میپذیرد و تن به ذلت و تسلیم نمیدهد. او اسطورهای شده بود که «ساواک» در راه شکستنش از هیچ حربهای فروگذار نمیکرد. وقتی که حربه «زر» بر او کارگر نشد و شغل «معلم رو استاد بودن» را به استادی دانشگاه ترجیح داد، او را به زندان افکندند. هنگامی که «زور شکنجههای ساواک در مثله کردن جسم و روحش به نتیجه نرسید به حربه ناجوانمردانه «تزویر» متوسل شدند و یکی از مقالات منتشر نشده او را که ساواک ربوده بود، بدون اطلاع وی در کیهان (پرتیراژترین روزنامه وابسته به رژیم) به چاپ رساندند. دکتر که از شوک این ضربه هولناک که به قصد درهم کوبیدن حیثیت سیاسی اش طرحریزی شده بود به شدت دچار افسردگی شده بود، پس از مشورت باقران، تصمیم به مهاجرت گرفت و مصدق آیه «ان الذین آمنوا و الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله و اولئک یرجون رحمه الله» (بقره ۲۱۸)، شد. به راستی که مهاجرت از شهر و دیار، از زن و فرزند، از مال و اموال و دل کندن از علایق و دلبستگیها چقدر مشکل است. بارها خود شاهد بودهام که مردان خدا که حتّی از شهادت در راه خدا هراسی نداشتهاند، از مهاجرت در راه او هنگامی که فتنهها احاطه شان کرده، سرباز زدهاند و بهانهی آنها نیز بیسرپرست ماندن همسر و فرزندشان بوده است. یا ترس از آواره شدن در دیار غریب و به سختی معیشت افتادن، مانع مهاجرتشان شده است. آیا آنها سرگذشت اصحاب صفّه را نشنیده بودند؟ آیا آنها رزّاق بودن خدا ناامید گشته بودند؟ آیا به راستی مهاجرت در راه خدا حتّی برای بعضی از مردان خدا سختتر از شهادت در راه خدا است؟ چه زیبا گفته بود دکتر: «خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت» به راستی که چه نیکو زیست و چه نیکو مرد و مصداق آیه و الذین هاجروا فی سبیل الله ثم قتلوا اوما توالیزرقنهم اللّه رزقاً حسناً (حج ۵۸).
آن زمان که خبر شهادت دکتر از خارج از کشور رسید، کم مانده بود که قلبم از حرکت باازیستد، اشک در چشمانم حلقه زد. چون در جمعی مهمان بودم، جمع را ترک کرده و در خلوت به گریستن پرداختم. «ای اشکها فرو بریزید تا شاید آبی بر دل آتش گرفته من شوید.» «ای بغض گلوگیر همچون رعد و برق تبدیل به فریاد و عصیان شوید تا شاید از مسدود شدن راه تنفسی ام جلوگیری شود.» «ای خدای آسمانها بر زمین فرود آمد و دست نوازشگرت را بر سرم بگذار تا بتوانم غم هجران معلّم شهیدم را فراموش کنم»، آه خدایا، خدایا، چه مصیبتی، چه فاجعهای، چه غمی، چه دردی، چه غربتی، چه سرگشتی ای و… خدایا، خدایا، ما را دریاب، صبرمان عطا کن، صبری جمیل، صبر بر این تاریکی که از خاموش شدن آن شمع انسانیت، ما را فراگرفته است، خدایا مرا در یاب که وصف حالم چنین است:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل کجا دانند حلال ما سبکباران سالحها تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت، با خود زمزمه میکردم: خدایا چقدر ناتوانم، شاه را باید کشت، او را قصاص باید کرد، شاه او را کشته است.
صبح اول وقت، به سراغ کتابفروشی «آذر» رفتم که یگانه کتابفروشی ای بود که جرئت فروش کتابهای دکتر را داشت، رفتم تا باز بخرم و ذخیره کنم، هرچه را که از او بازمانده یادگاری عزیزش را که همان کتابهایش هستند بخرم، نگه دارم و به اهلش برسانم.
از چند ده متری صفری را دیدم، تعجّب کردم چرا که مغازههای جلوی دانشگاه معمولاً کتابفروشی است و نه مایحتاج عمومی که ممکن است مردم به خاطرش صف بکشند!!!
نزدیکتر شدم، چشمانم را چند بار باز و بسته کردم، آیا خواب میبینم؟ آیا دچار توهّم شدهام؟ خیر، خیر، امواج شادی قلبم را فراگرفت، برای لحظهای غم شهادت دکتر را فراموش کردم و شادی زنده شدن آثار دکتر را جایگزین آن دیدم. نه اشتباه نمیکردم صف جلوی کتاب فروشی آذر که پشت شیشهاش عکس بزرگ از دکتر، همراه با جلمه «اگر مانند عین القضاب شمع آجینم کنند، حسرت یک آخ گفتن را بردلشان خواهم گذاشت» نصب شده بود) تشکیل شده بود آن هم به خاطر کتاب دیدم، آن هم کتاب عزیرترین عزیزانم مجدداً اشکهایم فرو ریختند، اما این بار اشک شادی، اشک شوق بود. گویی دست نوازشگر خدا بر سر من بود و باعث آرامش قلبی ام شده بود. آرامش از اینکه کوله بار اندیشههای دکتر را برداشتهاند و به راه افتادهاند، آن هم نه یک نفر که چندین هزار نفر و آن هم نه هزاران نفر معمولی، که هزاران عاشق، از جان گذشته و شیفته که در آن جوّ خفقان و آن فشار جهنّمی ساواک، مردانه و شجاعانه، قد علم کرده و در روز روشن و جلوی چشم ماموران امنیتی ساواک به خریدن کتابهای دکتر مشغولاند.
آری خون دکتر چشمه جوشانی برای به راه افتادن جریان انقلابی شد، حوادث خارج از محدوده، سخنرانیهای مسجد قبا و شعری که شهید دکتر سامی یار غار دکتر در رثای دکتر خواند (هرگز شاعر گمنام این اشعار را نشناختم، امیدوارم روزی موفق به آشنایی با ایشان بشوم.)
شبهای شعر گوته، اعتصاب دانشگاهیان در دانشگاه صنعتی شریف، هجرت امام به فرانسه، حوادث قم، تبریز و… مسلسل وار قلب شاه را نشانه گرفتند و بالاخره بهار آزادی همراه با شعر مردمی «دیو چون بیرون رود، فرشته درآید» فرارسید.
و بالاخره خاطرهای به یاد ماندنی را از بحث دو دانشجو که اولی کمونیست به نظر میرسید و دومی مذهبی نقل میکنم و مقاله را به پایان میبرم:
فقط چند روز از پیروزی انقلاب گذشته بود که شاهد بحث زیر بودم:
دانشجوی اولی: اندیشههای دکتر شریعتی ۷۰ سال انقلاب کمونیستی در ایران را به عقب انداخت.
دانشجوی دومی: خیر تو اشتباه میکنی، اندیشههای دکتر شریعتی باعث شد که انقلاب کمونیستی در ایران ۷۰۰ سال به تأخیر بیافتد.
و من بیاختیار به میان بحث شان پریدم و گفتم:
آقایان هر دو اشتباه میکنید چون اندیشههای دکتر شریعتی باعث شد که دیگر هرگز انقلاب کمونیستی در ایران به وقوع نپیوندد. (۱)
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.