روزی را به یاد دارم که سرما در آن روز مانند داروغه از مردم به جای مالیات جان طلب میکرد .
صدایی از بیرون خانه می آمد . چند ثانیه سکوت و باز همان صدا . در سکوت خانه فقط صدای سوختن چوب درون شومینه سنگی گوشه ی کلبه بود. پتو ی نازکی را دور خود پیچیدم آروم به در نزدیک شدم . در را کمی باز کردم کسی را ندیدم . در را کامل باز کردم ناگهان داروغه ی جان مقابلم ظاهر شد . به من گفت صبر کن تا تازیانه های برافروخته نگاهت بر مسکینان بی حس شود آن وقت برای طلب مالیاتت می آیم .
ناگهان یاد روزی افتادم که کودکی بر سر راهم بود از من طلب کمک کرد دست او را نگرفتم و با چهره ای در هم از کنارش ساده گذشتم.
حال که از کاخی به دربار فقران درگیرم میفهمم که مکافات خونه همین دنیاست.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.