إن الکلام لفی الفواد و إنما       جعل اللسان علی الفواد دلیلا
حقیقت سخن در دل انسان جای دارد و آنچه بر زبان جاری میگردد، نقطه راهنمایی بر ان حقیقت است.

ما یک اثر داریم و یک فهمی که از یک اثر میشود. مسلما فرقی هست میان این‌ دو. اثر واحد است اما فهم از یک اثر کثیر است و در میان آن چند فهم ممکن (که میتواند به تعداد آدمهایی که با آن متن و یا اثر مواجه میشوند باشد) تنها یک فهم نزدیکترین فهم ممکن است که آن فهم هم «عین» خود متن نیست، حتی از وجهی میتوان گفت شاید همانی هم که ما حقیقت انگاشته ایم دورترین فهم به حقیقت آن اثر یا متن باشد. مثلا یک کتابی یا متنی در پیشگاه ما حاضر است و ما آنرا در مطالعه میگیریم، اول اینکه هر یک از ما فهمی از آن کتاب و برداشتی از متون آن خواهیم داشت که هر یک از این فهمها در جزئیاتی میتوانند نقیض هم باشند و یا در توافق باشند. دوم آنکه متن پیشرو، اثری است که نویسنده آنرا تالیف کرده است. مصنف از نوشتن متن قصد و منظوری داشته که متن را نوشته که خوانده شود. خوانده شود تا آنچه در ذهن اش است را با دیگران در میان بگذارد. یعنی خود اثر وسیله ای میشود برای اینکه آنچه در سر نویسنده است به واسطه ی آن فهمیده شود. بنابراین به اعتباری میتوان گفت  آنچه در سر او میگذرد دقیقا آنچه در کلمات و سطور مینویسد نیست  بلکه در بهترین حالت سعی کرده است در قالب کلمات آنچه در سرش میگذرد را بیان کنم. بنابراین در خوانش یک متن باید به این نکته نیز توجه داشت که پدیدآورنده قصد بیان چه مطلبی را داشته است که حال در قالب چنین کلماتی ادا شده است. بنابراین در درجه ی اولی ما با یک پندار مواجه هستیم که نویسنده سعی کرده است آنرا در قالب کلمات درآورد. پس ما نیز به عنوان خواننده باید در صدد فهم آن چیزی باشیم که نویسنده قصد بیانش را داشته است و نه صرفا آنچه که نوشته شده است. دوم آنکه تنها راه پی بردن به قصد نویسنده خود متن اوست چه در قالب کلمات و چه در قالب فاصله های سفید بین لغات و خطوط! دیگر آنکه پدیدآورنده نزدیکترین فرد به خود متن است و بنابراین نزدیک ترین فهم را نیز از متن دارد، پس تفسیر خود او دقیقترین است و بعد از او طبیعتا اگر کسی باشد که خود نویسنده بیان کرده باشد که فلانی نزدیکترین قصد را دارد والا دقیقترین و نزدیکترین تفسیر از آن کسی است که با بیان ادله ای نزدیکترین فهم را نسبت به فهم مصنف از فهم ارائه دهد. چهارم اینکه ما یک فهم از متنی نداریم بلکه فهم ها داریم و وجود فهمها خود دلیلی است بر اینکه هیچ فهمی به طور مطلق تنها فهم ممکن و صحیح و قطعی نیست و  وجود این مسئله منتج به نوعی نسبی انگاری میشود که خود میتواند نشان از  آن باشد که همه ی فهم ها در کنار هم است که فقط حقیقت را بر ما آشکار میکند و فهم جامع تری به ما میدهد. در این نوشتار سعی بر آن شده است که کمی دقیقتر به این مسائل و دغدغه ها به ایجاز پرداخته شود تا فهم دم دستی و ساده ای در مورد تاویل، تفسیر و فهم یک متن به دست دهد.

علم هرمنوتیک از جمله مباحثی است که این روزها نظر بسیاری را که اهل فلسفه و کلام و ادبیات هستند به خود جلب کرده است. ریشه ی کلمه ی hermeneutics در فعل یونانی ἑρμηνευτικἡ  یا hermeneuein (هرمینویین) است. که عموماً به تاویل کردن و صورت اسمی آن hermeneia (هرمینیا) نیز به تاویل ترجمه میشود. ریشه این اصطلاح به نام هرمس که در نزد یونانیان باستان خدایی بود که نقش رساندن پیام خدایان را به یکدیگر به عهده داشت، و در عین حال به مردمان نیز کمک میکرد تا پیامهای رمزی خدایان را درک کنند، و هم مقصود و منظور یکدیگر را در سخن گفتن و نوشتن درک کنند. ارسطو در آرگانون رساله ای تحت عنوان “باری ارمینیاس” Peri Hermeneias را به این موضوع اختصاص داده است. ارسطو هرمنیا (تاویل) را عمل ذهنیی می داند که به ساخته شدن عباراتی (خبرهایی statemenets) که صدق و کذبشان محتمل هستند، مؤدی می شود. در نظر او تفسیر فعل ابتدایی عقل است در صدور احکام صحیح درباره یک چیز. بدین ترتیب جملات دعایی، امری، استفهامی یا نهیی، خبر (قول جازم) نیستند؛ بلکه خود از خبری اخذ شده و صورت ثانویی از جمله بوده که بر وضعیتی که عقل آن را به صورت یک خبر ادراک کرده است، اطلاق می شود. در نظر ارسطو عقل معانی را در قالب خبر یا به تعابیر دیگر قول جازم و یا عقد و یا عبارت در می یابد. ارسطو قضیه را اپوفانسیس می نامد؛ این لفظ از فعل به معنای آشکار می نمایم، مکشوف می دارم و بیان می کنم، مشتق شده است. به حسب تعریف قضیه که در کتاب (باری ارمینیاس) آمده، قضیه، بیان ارتباط یا عدم ارتباط چیزی با چیزی است و نوع ویژه ای از کلام است و دقیقا آن کلامی است که در آن صدق و کذب مصداق پیدا می کند. به عقیده ارسطو، اگر بخواهیم دقیق سخن گوئیم نمی توان قضایای شرطیه را در زمره گفتار اپوفانتیک که متضمن حقیقت یا کذب است به شمار آورد، زیرا جملات شرطی و یا عطفی ارتباط یا عدم ارتباط چیزی را به چیز دیگر، آشکار و صریح بیان نمی دارند. در نظر ارسطو تفسیر با زبان ارتباط دارد. ما چون بخواهیم چیزی را تفسیر کنیم، از آن خبر محتمل الصدق و الکذب می سازیم و از آنجا که تنها در فلسفه نظری با عبارات محتمل الصدق و الکذب سر و کار داریم، حوزه تفسیر منحصر به قلمرو فلسفه نظری است و البته این مطلب با نظر کردن در هنر از موقف فلسفه، منافاتی ندارد، چنانکه خود ارسطو جزو اولین کسانی است که در حقیقت هنر به طور عام و به شعر به طور خاص نظر کرده و به بیانی هنر را تفسیر کرده است. سخن این است که ارسطو معتقد است که خود هنر بر قضایای محتمل الصدق و الکذب اشتمال ندارد، اگرچه ما می توانیم از موضع فلسفه در آن نظر کنیم و در باب آن قضایای خبریه بگوییم. به هر حال، اخبار از آن جهت که حقیقت یک چیز را در قالب قضایا بیان می کند، با اعمال ذهنی بالاتر و مجردتر یعنی با شأن نظری ذهن و نه با وجهه عملی آن ارتباط پیدا می کند.

کتب و مقالات زیادی در رشته های مختلف روزانه منتشر میشوند که اگر سخن از وجود هزاران کتاب و مقاله مفصل در هر یک از این رشته ها در میان نباشد قطعاً پای صدها کتاب و مقاله مهم و مفید به میان میاید که پیش روی ما قرار میگیرند که درمیان آنها انتخاب کنیم که کدام یک را برای مطالعه در نظر بگیریم. بنابراین اولین پرسش پیشروی هر خواننده ای این است که چه متنی را برای مطالعه انتخاب کند. انتخاب یکی در میان این همه چگونه میسر میشود؟ به چه دلیل یا دلایلی یک متن بیش از هر متن دیگری برای خواننده اش برجسته میشود که خوانده شود؟ آیا این موضوع متن است که خواننده را به خواندنش بر میانگیزاند؟ چه چیزی سبب شده است که آن موضوع در میان دیگر موضوعات از اهمیت بیشتری برخوردار شود؟ آیا یک موضوع بالذات از یک موضوع دیگری میتواند مهمتر باشد و یا آنکه این خواننده است که به نسبت دغدغه ها و علایق و تجربیاتی که دارد موضوع یا موضوعاتی برایش برجسته تر میشود؟ و یا شاید هم نگارنده آن اثر باشد که سبب خواندن آن متن میشود، یعنی شناخت خواننده از نویسنده است که علت انتخاب اثر مصنف میشود و یا شناخت واسطه مندی است که از اثر یا پدیدآورنده، خواننده به وسیله دیگری کسب میکند. بنابراین خواننده پیش از مواجهه با متن، پیشفرضها و پیش داوری هایی از متنی که قصد دارد مطالعه اش کند را دارد. بدون این پیشفرضهایی که خواننده دارد اساساً فرایند انتخاب اثر در میان آن همه صورت نمیگیرد. اگر به پرسشهایی که از پیش گذشت دقیق شویم معلوم میشود که نقش خواننده به عنوان فردی که با متن مواجه میشود و قصد فهم آنرا میکند بسیار است. بستر فرهنگی، تاریخ، زبان، جامعه و به طور کلی هر یک از بخشهای شکل دهنده شخصیت خواننده که میتوان از آنها به عنوان پیش ساختارهای فهم یاد کرد که حتی میتواند شامل استعدادها و نبوغ و خلاقیتهای فردی خواننده اثر هم باشد. برای مثال احتمالاً انتخاب مطالعه اثری همچون بیژن و منیژه از جانب یک فارسی زبان بسیار بیشتر از کسانی است که آشنایی با زبان فارسی ندارند و فرهنگ فارسیان را نمیشناسند. بنابراین خواننده شاهنامه در بستر فرهنگی و زبانی و تاریخی ای قرار دارد که این اثر برایش برجسته میشود همانطور که خواننده انگلیسی زبانی که به موضوع مشابه علاقه دارد احتمالاً رومئو و ژولیت شکسپیر برایش موضوعیت بیشتری برای خواندن پیدا میکند هرچند که به لحاظ موضوع میتوان گفت هر دو اثر بسیار نزدیک به هم هستند. از جهتی دیگر دلبستگی ها و وابستگی های فرا زبانی و فرهنگی نیز برای خواننده باید در میان باشد تا بین اثر شکسپیر که وجهی ادبی و کلاسیک دارد و یا اثر فردوسی که ساختاری شعری و اساطیری دارد و اثری مانند سمپوزیسیوم افلاطون که ساختاری فلسفی و دیالوگ دارد و یا اینکه چون هنر عشق ورزیدن اریک فروم را بخواند که وجه روانشناسی دارد، یکی را برای مطالعه انتخاب کند. حتی میزان وسواس فکری و دقتی که خواننده برای اثری که پیشرو دارد نیز نقش بسزای خود را دارد، اینکه اثری را به زبان اصلی بخواند یا ترجمه، اگر ترجمه است کدام مترجم را انتخاب کند، و اگر چندین چاپ دارد، آیا نیاز است که چاپ اول را با چاپ آخر و تصحیحات و تغییراتی که نویسنده اعمال کرده را با هم مقایسه کند که متوجه تغییرات احتمالی فکری نویسنده در نشرهای بعدی شود همگی بسته به خواننده و شخصیت او دارد. بنابراین خواننده که مفسر اثر –ولو برای خودش- است باید خود را بشناسد تا از عناصر شخصی و ذهنی خود در تفسیرش بکاهد. او باید تعصبات و پیشداوری ها و پیشفرضهای خود را تأدیب کند تا بتواند آنها را کنار بگذارد.

یکایک مباحث اشاره شده در مورد فهم متن نیز صادق است و بعدی از پیشفرضها و پیش داوری هایی است که خواننده همواره همراه خود دارد. ما هرگز بدون پیش داوری چیزی را نمیفهمیم. هر فهمی، حتی ساده ترین شکل آن، نمایانگر این نکته است که ما با برخی از پیش داوری ها کارمان را آغاز کرده و پیش برده ایم. متن حاصل تاملات و تجربیاتی است که در مورد موضوعی مشخص به قلم درآمده است. بنابراین متن تاریخچه ای دارد، تاریخچه ای که حکایت از فهم زمانه نگارنده از موضوع، و معانی ای که در آن زمان و مکان از آن کلمات خاص که در متن استفاده شده است دارد. بنابراین خواننده در حین خواندن همدلانه متن که تلاشی است به جهت آنکه منظور متن نگارنده پیش رویش را فهم کند. یعنی خواننده باید خود را به جای پدیدآورنده بگذارد و سپس تلاش کند تجربیات مصنف را دوباره تجربه کند. تنها از طریق تلاش برای داشتن احساس شبیه به مولف است که خواننده میتوان به مقصود و معنای مورد نظر نگارنده پی ببرد. شناخت خواننده نسبت به زندگی، محل تولد، تاریخچه خانواده اش، رویدادهای مهم زندگی اش، اشتغالات و حرفه اش، مسافرتها و دوستانش، همگی به او در فهم اثر کمک میکند.  به عنوان مثال باید همچون ناپلئون زیست، تا احساسات و عواطف او را درک کرد تا متوجه شد که چرا او چنین تصمیماتی گرفت. اما آیا امکان این کار وجود دارد؟ آیا ما هرگز میتوانیم در زمینه و زمانه او همچون او زیست کنیم و تجربیات او را باز تجربه کنیم که بتوانیم همچون او تصمیم بگیرم؟ شکافی که میان افق روزگار پیدایش یک متن، با افق روزگار تاویل آن وجود دارد که همان پدیدآورنده پیش داوری های ماست امکان این کار را از ما سلب میکند.

باید توجه ویژه ای به معانی لغوی و گرامری ای داشته باشد که به طور خاص در زمانه نگارش متن مصطلح بوده است که امکان اینکه با معنای امروزین آن متفاوت باشد وجود دارد. هر چه متن قدیمی تر باشد این احتمال بالاتر نیز میرود، بنابراین در حین خواندن متن فقه اللغه و تبارشناسی واژگان به مثابه ابزاری برای فهم متن برای خواننده عمل میکند. اما اگرچه زبانشناسی برای فهم متن لازم است اما کافی نیست، یک کلمه در جمله، یک جمله در یک پاراگراف، یک پاراگراف در کلیت متن، و یک کتاب را با توجه به مجموعه آثار نویسنده آن میتوان فهمید. بنابراین تفسیر یک اثر مستلزم آشنایی عمیق و دقیق با کلیت آثار نویسنده آن است. در غیر این صورت چگونه ممکن است که مقصود نویسنده را با خواندن یک جمله یا یک پاراگراف بفهمیم و از قضاوت خود مطمئن باشیم؟ شلایرماخر میگوید: ” یک جمله به شکل ایزوله و مجرد معنا دارد، اما هیچ مقصودی ندارد، چون تنها یک متن کامل دارای مقصود است”۱ و گادامر در راستای همین بحث بیان میکند که متن یک کل واحد است. تک تک کلمات، جملات، پاراگرافها و فصلها در کنار یکدیگر گرد آمدند تا معنای واحدی را بیان کنند. یعنی اینکه اجزاء و کل متن در معنای واحدی با هم یکی شده و تلفیق میشوند. این امر اجازه میدهد برای تأویل متن میان اجزاء و کل آن رفت و آمد کنیم. این همان بحثی است که او تحت عنوان دور هرمنوتیک مطرح کرده است.

نویسنده نیز باید تمام هم و تلاش خود را بر این قرار دهد که متنی روشن و منطقی ارائه دهد، اگر او از قواعد منطقی پیروی کند و کمتر از تمثیل و تشبیه استفاده کند فهم آن قابل دسترس تر میشود. به قول کلادینیوس ” اگر قصد فریبی در کار نباشد، آنچه گفته یا نوشته شده تنها یک نیت دارد و آن این است که خواننده یا شنونده آنچه را که نوشته یا گفته شده است به طور کامل دریابد”۲ اما این یک واقعیت است که معنای مورد نظر مصنف میتواند شامل بیش از آن چیزی باشد که آشکارا بدان آگاهی داشته و آنرا در متن خود بیان کرده است، به این دلیل که معنایی که در نظر دارد نوع خاصی از شیء است نه یک محتوای ذهنی خاص. یعنی یک گفته میتواند ابعاد و زوایایی داشته باشد که مصنف تنها به یکی از آنها نظر داشته است و یا دیگر ابعاد آن در نزد او مغفول مانده است. همچنین متن میتواند تمام آن چیزی نباشد که او قصد بیان آنرا داشته است بنابراین این بر عهده تاویل گر است که بتواند با توجه به ابزاری که در دست دارد و کلیت آثار نویسنده در طی حیات او، به کشف آن چیزی بپردازد که پدیدآورنده قصد بیانش را داشته است اما در متن نیامده است.

اما گاهی نظر متخصصان و علماء فن هم با یکدیگر یکسان نیست این مسئله در خصوص مباحث نظری به مانند فلسفه و الهیات بیشتر دیده میشود. دلیل اینکه فرایند فهم از متن که به واسطه ی خواننده از متن صورت میگیرد، نوعی تفسیر است و عینیتی با خود متن ندارد. یعنی همیشه فاصله ای بین فهم خواننده از متن با خود متن وجود دارد. که این فاصله ها به واسطه ی تبیین ها و تفسیرهایی که مطابق با کل متون نگارنده صورت میگیرد کمتر میشود. این سخن به این معناست که هر مطلبی را برای آنکه ظاهرش را متوجه شویم باید به سراغ متون دیگر مصنف رفته تا عمق مطلب نیز بر خواننده روشن شود. باید گفت که تأویل خارج کردن معنایی از متن است که در ظاهر متن نیست و بر باطن دلالت دارد به قول هایدگر خواندن فاصله های سفید بین کلمات و جملات است، بنابراین این نوع خوانش از متن ما را به سوی نسبی گرایی میکشاند، خاصه اگر هستی ای برای متن جدای از مولف آن قائل باشیم و قصد آن کنیم که متن را با خود متن بفهمیم و عینیتی بین فهم مصنف و متن نگارنده قائل نشویم. از سویی کشف حقیقت به روایت نسبی گرایانی چون گادامر به هیچ روشی در نمیاید، یعنی ما راهی برای فهم متن، فهم مفاهیم و به عبارت اخری فهم چیزها نداریم – در واقع کتاب گادامر که نامش حقیقت و روش است باید نامش حقیقت بر علیه روش میبود!- بلکه این خود چیزها هستند که خود را آنطور که هستند بر ما مینمایانند و البته به هر کس هم به طریقی چنین میکند چنانچه مینویسد:”منظور آن است که حقیقت تنها از طریق (تو) برای (من) قابل مشاهده است و تنها از این طریق که به خود اجازه دهم چیزی توسط (تو) به من گفته شود، کشف میشود.” ۳ بنا بر تفسیری که گادامر از حقیقت ارائه میدهد، دیگر رسیدن به آن، امتیازی تلقی نمیشود، چرا که هر فهمیدنی با حقیقت همراه است و حتی کسانی که دچار سوء فهم میشوند نیز به نوعی با حقیقت سر و کار دارند! به اعتقاد نویسنده مسیر گادامر راه را به طریق اولی برای دریدا باز میکند که از مرگ حقیقت بگوید. این نسبی گرایی در فهم دال بر آن است که مثلاً یک ادیب همانقدر از شعر حافظ حظ میبرد که یک بچه دبستانی که قادر است ابیات را بخواند. اما اگر این راه را درست ندانیم نمیتوانیم قائل بر این باشیم که هر فهمی معتبر است و در عین حال نمیتوانیم حکم به این کنیم که کاملاً این مفهوم بر متعلق خودش که متن یا هر پدیده ای میتواند باشد تطابق دارد، اما سعی و مجاهدت ما این است که همیشه به نزدیکترین فهم ممکن برسیم و نه به هر استنباط و فهم ممکنی، خاصه که پذیرش تمامی فهم ها به لحاظ عقلی محال است چرا که بدیهی است که جمع بین نقیضین ممتنع است. برای اینکه بتوانیم به مشکل تعدد فهم ها از اثر فائق بیائیم و یا دقیقترین فهم را در میان فهم ها بیابیم به نظر میرسد که باید به اجماع برسیم و فرایند آمیزش افقها رخ دهد.۴ اجماع یعنی اینکه فهم ها با هم به گفتگو در بیایند تا آنکه توافقی در میانشان حاصل شود. به زبان دیگر فهم پیش از هر چیز توافق است یعنی ما فقط در رویارویی و گفتگو با متنها، دیدگاه ها، چشم اندازها، و برداشتهای مختلف دیگران، و شکلهای دیگر زندگی که دیگران آن را زیست کرده اند است که میتوانیم پیش داوری های خود را مورد آزمایش قرار دهیم و فهم خود را کاملتر کنیم.

زمانی هست که ما یک متن را برای آنکه نظر مصنف را در آن بستر زمانی متوجه شویم میخوانیم، در این وقت است که فهم تاریخی از آن متن خواهیم داشت. یعنی تمام همت خواننده این است که در نهایت همدلی –همانطور که پیشتر ذکرش رفت- آن متن را به نسبت زمینه و زمانه نویسنده اش بفهمد. اما وقتی هم هست که ما متن را به عنوان موجودی جدای از نگارنده اش، موجودی که امروز با ما هست و جهان امروز ما و منِ خواننده را مورد خطاب قرار داده است مطالعه میکنیم؛ متنی برای امروز، متنی که قصد آن دارد که به پرسش های امروز ما با توجه به تمام تفاوتی که با روزگاری که نوشته شده است، پاسخ دهد و یا لااقل نقطه نظر خود را بیان کند. این نوع خوانش فرا زمانی به متن، همیشه در حال تغییر است چرا که در هر برهه ای از زمان و با توجه به دغدغه های آن زمانه به نحوی متفاوت پاسخ میدهد – دقیقتر آنکه بگوئیم خواننده آن را میفهمد- متن به مانند حکیمی که به نسبت مخاطبش با او وارد دیالوگ میشود، عمل میکند. چیزهایی را به بعضی میگوید و مطالبی را به برخی دیگر پوشیده میدارد. پرسش این است که به چه کس یا کسانی بیش از دیگران سخن میگوید؟ برای پاسخ به این پرسش باید به زبان هایدگر گفت که فهم همان تاویل است. هر تاویل همان فهم است و هیچ فهم و تاویل نهایی در کار نیست و ما همواره در راه شناسایی هستیم. اساساً انسان همان در راه هستن هست. تاویل یعنی انسان در حال کار و کنش است. پس هر تأویلی همان تجربه زیسته است که در پیکر عبارتهای زبانی بیان میشود.

مولف: ایمان مطلق آرانی

ماخذ:

  1. Schleiermacher, F.D.E, 1977. Hermeneutics: The Handwritten Manuscripts by F.DE.; Trans. Kimmerle, H. ed., Duke, J and Forstman J. Missoula (XII,2)
  2. Chladenius, J. M. 1985. Allgemeine Geschichtswissenschaft. Einleitung, p178
  3. Gadamer, Truth and Method, p425, translated by Weinsheimer and Marshal
  4. Habermars, J. 1989. The Structural Transformation of the public Sphere. p289

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)