جیل تیلور تا روز ۹ دسامبر سال ۱۹۹۶، یک محقق شناخته شده در دانشکدهٔ پزشکی هاروارد بود که به دلیل کارش روی اسکیزوفرنی و بیماریهای حاد مغزی، دیگر شناخته میشد. صبح روز ۱۰ دسامبر سال ۱۹۹۶، در ساعت ۷ و ۶ دقیقهٔ صبح، جیل با صدای زنگ ساعت بیدار شد و دردی شدیدی پشت چشم چپاش احساس کرد. درد تا درون جمجمه زبانه میکشید. جیل تیلور اتفاقات آن صبح شگفت را ۱۲ سال بعد در کتابی به نام “سکتهٔ بصیرت من”، My Stroke of Insight، شرح داد. ویدیوی TED، که خانم تیلور در آن، با مدلی از مغز در دستش، تجربهاش از سکتهٔ مغزی را برای جمعیت مشتاق میگوید، ۱۵ میلیون بار دیده شدهاست و دومین ویدیوی پربیننده در این مجموعه است. قرار است یک فیلم سینمایی برمبنای سکتهٔ بصیرت ساخته شود.
جیل تیلور در آن صبح زمستانی دچار خونریزی در نیمکرهٔ چپ مغزش شد و ۱۷ روز بعد تحت عمل جراحی قرار گرفت تا یک لختهٔ خون به اندازهٔ یک توپ گلف از مغزش خارج شود. جیل در فصل چهارم کتاب، به تفصیل، وضعیت ادراکیاش را در حین سکته شرح میدهد. او میگوید تلاش کرد با ورزش کردن با حس درد مقابله کند، اما خیلی زود متوجه شد که خودش را از بیرون نظاره میکند. او مینویسد “حسی ناآشنا از جدایی از تن مرا فراگرفت. فکر کردم چقدر مضحک است که نگرانی سلامت بدنم هستم. به دستان و پاهایم نگاه کردم و بهطرزی شگفت احساس کردم که با این اعضا بیگانه هستم”. جیل به سختی به تلفن نزدیک میشود و با تلاش ذهنی زیاد سعی میکند در بازههایی که هشیاری کافی دارد از آن استفاده کند. او موفق میشود درخواست کمک کند و از مرگ در لحظهٔ سکته نجات پیدا میکند. اما این ابتدای راه است، هشت سال طول میکشد تا جیل تیلور قادر باشد کاملاً بدون کمک دیگران زندگی کند.
بعدازظهر یک روز گرم در انتهای تابستان، چند هفته پس از اینکه محمود احمدینژاد سوگند ریاستجمهوری را برای دورهٔ اول ادا کرد، در فرودگاه مهرآباد پا روی پلهٔ هواپیما گذاشتم و تهران را ترک کردم. پیش از این، تنها یکبار، برای چند روز، از کشور خارج شدهبودم تا امتحان تافل بدهم. در دوبی برای اولین بار همبرگر مکدونالد خوردم و طعم بستنی مشهورش را چشیدم و با مفهوم Shopping Mall آشنا شدم. این نخستین باری بود که “خارج” را تجربه میکردم، اما در مقایسه با سکتهای که در راه بود، سفر دوبی صرفاً یک سرگیجهٔ کوتاه بود. یک از هوش رفتن موقت، لحظهای میان زمین و آسمان، سفری به ماورا و بازگشت. تجربهام بیشباهت به کسانی نبود که تجربهٔ نزدیک به مرگ دارند؛ اتفاقی شگفت افتادهبود که از درکاش عاجز بودم و باید منتظر سفر بزرگتر میماندم.
ضمانتی وجود ندارد که ده سال بعد ازمهاجرت، از حاصل این تصمیم خوشحال باشی، اما اگر مهاجرت نکنی یک امکان مهم برای بازنویسی زندگیات را از خودت گرفتهای
بعد از یک توقف چند ساعته در لندن، وارد وینیپگ شدم. پایتخت ایالت منیتوبا، که تقریبا در فاصلهٔ مساوی از دو اقیانوسی است که کانادا را از شرق و غرب احاطه کردهاند، بهدلیل زمستان سرد و تابستان پرپشهاش شهرت جهانی دارد. اهالی شهر به طعنه به جای Winnipeg از نام Winterpeg استفاده میکنند و یک پرسش معمول از تازهواردین است که “ما اینجا بهدنیا آمدیم، شما چه بهانهای برای زندگی در این شهر دارید؟”
اما سرما فقط یکی از تغییرات شگفت دنیای اطراف من پس از مهاجرت بود. بعد از زندگی در تهران و کرج، حالا در شهری بودم که آنقدر مسطح بود که اگر اصطکاک وجود نداشت، توپی که از این سر شهر قل داده میشد تا سر دیگر شهر میرفت. دامنهٔ دید در شهر همیشه بلندترین ساختمان است و نمیتوان با پیداکردن کوه یا از روی جهت خیابانها، شمال و جنوب را تشخیص داد. این علاوه بر جایگزینی لاجرم چای با قهوه، اجبار به عادت کردن به شکل متفاوت توالت و دردسترس نبودن آب برای شستشو، و این نکتهٔ غریب بود که در رختکن باشگاه ورزشی، مردان تماملخت رفت و آمد میکردند. وقتی به دوستی محلی گفتم که این نکته عجیب است، با تعجب مخالفت کرد و یادآوری کرد “تو رختکن همه مرد هستن” و حالتی به چهرهاش گرفت که چرا من حرف بیربط میزنم. در جواب، خاطرنشان کردم که در دستشویی مردانه هم همه مرد هستند، اما مردم قبل از بیرون آمدن از اتاقکها زیپشان را بالا میکشند. نکته تنها این نبود که جهان اطراف تغییر کردهبود، مسالهٔ مهمتر این بود که جهان صرفاً برای من و معدودی از اطرافیانام تغییر کرده بود و دیگران وانمود میکردند همه چیز طبیعی و بدیهی است. وجود رویههایی متفاوت برای انجام کارها در گوشهٔ دیگری از دنیا به رسمیت شناخته نمیشد.
چهارماه پس از سکتهٔ مغزی، جیل تیلور برای اولین بار در یک جمع سخنرانی کرد. از او انتظار میرفت که دربارهٔ مغز صحبت کند، اما مشکل اول برای او این بود که کلمات را شمرده و قابل فهم ادا کند. بعد از عبور از این مرحله، لازم بود او در زمینهٔ مغز چیزی بداند. تیلور مینویسد که با صدمه به سمت چپ مغز، بخشی که اطلاعات حرفهای را در برداشت صدمه خورده بود، بنابراین استاد سابق دانشگاه به تماشای ویدیوهایی از گذشتهٔ خودش مینشیند. جیل تیلور زنی را روی صحنه تماشا میکند که خودش است اما حرفهایی میزند که او حالا قادر نیست به زبان بیاورد. زن روی صحنه از یک سو به سوی دیگر میرود و تن و بدنش را حرکت میدهد. همهٔ این رفتارها برای جیل تازگی دارد و ناآشناست. صدای زن، اینکه چطور کلمات را ادا میکند و جملات را به هم متصل میکند، همگی، چیزهایی هستند که جیل باید فرابگیرد. او لازم است دوباره خودش شود. آن خودی که بودهاست، اما سکتهٔ مغزی آن را از بین برده است.
مانند اتفاقی که برای جیل افتاد، برای من هم تغییر بزرگ در جهان پیرامون نبود، بلکه در من بود. من هم مانند جیل تیلور دچار سکتهٔ مغزی شدهبودم و تواناییهایم را از دست داده بودم. جیل تیلور در لحظهٔ سکته ،توانایی صحبت کردن را از دست داد. این کاری بود که در ۳۷ سال گذشته، جز چند سال ابتدایی زندگی، همیشه انجام داده بود و به کمک آن با محیطاش ارتباط برقرار کرده بود و خودش را در آن تثبیت کرده بود. در لحظهٔ سکته، این توانایی ناگهان از بین رفت. من هم تا سالها پس از سکتهٔ مهاجرت برای درگیرشدن در یک گفتگوی روزمره، دچار مشکل بودم. آدمیزادی که قبل از این حرف میزد، بدون اینکه آگاه باشد که حرف میزند، حالا خود را از بیرون میدید. مشاهده میکرد که جمله میسازد و متوجه میشد که جملههایش پراشتباه و نخراشیده هستند. در این سالها با نگرانی خودم را مشاهده میکردم که سطح ارتباطم با دنیای بیرون به یک کودک تازه زبان بازکرده تقلیل پیدا کردهاست. ناگهان پوست زبانم قطور شده بود و کلمات و جملات، بریده بریده بیرون میآمدند. حرف زدن حالا یک کار بود، چیزی که باید برای آن خودم را آماده میکردم، مانند کاری که جیل تیلور کرد، و وقتی با مؤفقیت آن را به انجام میرساندم به خودم افتخار میکردم.
مهاجرت اتفاقی است که صرفاً نقطهٔ شروع دارد و هرگز به انجام نمیرسد. مهاجرت، به برداشت من، نشستن در صندلی الکتریکی و بستن صفحههای فلزی دور سر و فشار دادن کلیدی است که میدانی به مغز خودت یک سکتهٔ بزرگ میدهد. همانطور که جیل تیلور باید زمانی طولانی را صرف بازسازی خودش و هویتاش میکرد، فرد مهاجر هم باید خودش را دوباره آجر به آجر برپا کند، اگر موفق شود.
ماهی چند بار از آشنا و ناآشنا ایمیلهایی با مضمون سؤال دربارهٔ مهاجرت به کانادا و یا مشخصاً دانشگاه منیتوبا میگیرم. بعد از آنکه توضیح میدهم که اطلاعات من به روز نیست، اضافه میکنم که در گرفتن تصمیم برای مهاجرت عجله نکنند. توضیح میدهم که مهاجرت اتفاقی است که صرفاً نقطهٔ شروع دارد و هرگز به انجام نمیرسد. مهاجرت، به برداشت من، نشستن در صندلی الکتریکی و بستن صفحههای فلزی دور سر و فشار دادن کلیدی است که میدانی به مغز خودت یک سکتهٔ بزرگ میدهد. همانطور که جیل تیلور باید زمانی طولانی را صرف بازسازی خودش و هویتاش میکرد، فرد مهاجر هم باید خودش را دوباره آجر به آجر برپا کند، اگر موفق شود.
نکتهٔ شگفت دربارهٔ جیل تیلور و تجربهٔ دست اولش از سکتهٔ مغزی این است که او از این اتفاق تلخ و تیره بیرون نیامده است. او نام کتابش را با سکته آغاز میکند، اما آن را راهی میداند که به بصیرت منتهی شد. نام فصلهای انتهایی کتاب هم شاهدی دیگر بر این نگاه است: Own Your Power، Finding Your Deep Inner Peace و Tending the Garden. او مینویسد “روشنگری فرایندی نیست که در آن چیزها آموخته میشوند، بلکه روندی است که در آن مفاهیم قدیمی کنار گذاشته میشوند”. او میگوید اتفاق سکتهٔ مغزی به او یاد داده است که بخش بزرگی از ترسها و ناکامیهایش حاصل تصورات نادرست و انتظارات برنیاوردنی خودش بودهاست. میگوید سکتهٔ مغزی به او این امکان را دادهاست که مغزش را بازنویسی کند و از کولهبار اشتباهات گذشته خلاصی پیدا کند. بخش مهمی از شهرت جهانی خانم تیلور در این است که او از بطن مرگ زندگی بیرون کشیده است.
معتقدم چنین نگاهی به مهاجرت هم ممکن است و آن را در خودم و اطرافیانم دیدهام. در فرایند مهاجرت، افراد تحقیر میشوند و رابطههای قدیمی سست و پاره میشوند. قدم گذاشتن در دنیای جدید و فاصلهٔ جغرافیایی و همهٔ عوامل دیگر، هرآنچه که هست را سست میکند و از بین میبرد. اما دیدهام که پنبهٔ زده شدهٔ زندگی مهاجرین میتواند به هویتهای تازهای منتهی شود که احتمالاً بدون سکتهٔ مهاجرت هرگز اتفاق نمیافتادند.
در جواب ایمیلهای مهاجرت مینویسم ضمانتی وجود ندارد که ده سال بعد ازمهاجرت، از حاصل این تصمیم خوشحال باشی، اما اگر مهاجرت نکنی یک امکان مهم برای بازنویسی زندگیات را از خودت گرفتهای. و اضافه میکنم که یخچال و تلویزیون با ضمانتنامه میآیند، اما آدمیزاد و رفتارهایش نه.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.