مقدمه: از افق‌های خاموش تا مقاومت‌های گفت‌وگویی
تفسیر، دیگر بازگویی یک معنای از پیش موجود نیست. در دوران پساگادامری، تفسیر به عملی بدل شده است که در آن مفسر، متن و تاریخ در یک مثلث دیالکتیکی تنیده می‌شوند. فهم، نه امری منفعل است و نه دست‌یابی مستقیم به معنایی ایستا؛ بلکه کنشی درون‌تاریخی، پیش‌فرض‌مند و مقاومتی است. پرسش آغازین ما از فهم لترال (تحت الفظی) به ظاهر ساده است: «آیا می‌توان فقط فهمید متن چه می‌گوید؟» اما همین پرسش، در عمق خود، آغازی است بر بحران فلسفه‌ی فهم، بحران حقیقت و بحران خودِ مفسر. این مقاله، نقدی است بر افسانه‌ی فهم بی‌نظریه، و فراخوانی است برای عبور از سلطه‌ی قرائت‌های تثبیت‌شده.

۱. افق‌های خاموش: فهم لترال (تحت الفظی) و فریب عینیت
در بُن‌مایه‌ی بسیاری از تفسیرهای سنتی، این تصور وجود دارد که معنا در متن نهفته است، بی‌نیاز از حضور مفسر. این نگاه، گرچه در قالب تفسیر لترال عرضه می‌شود، اما خود به‌مثابه نظریه‌ای پنهان و اغلب سلطه گر و سرکوبگر عمل می‌کند. «فهم لترال» باور دارد که زبان شفاف است و خود را به وضوح نشان می‌دهد؛ معنا در سطح واژگان و نحو، مستقل از ذهن خواننده، پایدار و قابل استخراج است؛ مفسر باید خود را حذف کند تا به «حقیقت متن» برسد.
اما این تلقی نه‌تنها ساده‌انگارانه بلکه مسئله‌دار نیز است. حتی فهم لترال، در عمیق‌ترین لایه‌های خود، مبتنی بر نوعی نظریه است: نظریه‌ای که زبان را خنثی، واژگان را حامل دلالت‌های قطعی، و نحو را راهنمایی بی‌ابهام می‌داند. آنچه به‌ظاهر فهم «بدون تفسیر» نام می‌گیرد، در واقع یکی از تفسیری‌ترین قرائت‌هاست: قرائتی که تفسیر را انکار می‌کند و از همین رو خطرناک‌ترین نوع آن است.
در نگاه اول ممکن است گفته شود که فهم لترال چیزی جز بازیابی معنای لغوی نیست؛ آن هم بر اساس فرهنگ‌نامه‌ها و قواعد نحوی سنتی. اما دو اشکال بنیادین بر این تصور وارد است:
نخست، اینکه هیچ معنای واژگانی‌ای خالص نیست. هر واژه، حتی ساده‌ترین آن، در شبکه‌ای از روابط زبانی، تاریخی، اجتماعی، و حتی عاطفی تنیده شده است. واژه‌ها «خودشان» نیستند؛ بلکه همیشه در نسبت با دیگر واژه‌ها، در سنت‌های معنایی، و در کاربردهای متنوع شکل می‌گیرند. معنا نه جوهری درون واژه، بلکه رخدادی است در بافت و کاربرد.
دوم، اینکه فهم ظاهری جمله نیز بدون تفسیر ممکن نیست. برای آنکه جمله‌ای را «همان‌گونه که هست» بفهمیم، باید تصمیم بگیریم که با آن جمله چگونه مواجه شویم: آیا آن را خبری بدانیم یا انشایی؟ کنایی یا مستقیم؟ تعمیم‌پذیر یا مقید به سیاق؟ همه این تصمیمات، مسبوق به افق‌های زبانی و مفهومی خاصی هستند که در ناخودآگاه مفسر پنهان‌اند.
در نتیجه، فهم لترال نه یک استراتژی ساده برای کشف معنا، بلکه خود یک نظریه‌ی تمام‌عیار است؛ نظریه‌ای که به‌شکل پنهان، پیش‌فرض‌هایی چون شفافیت زبان، استقلال معنا، و بی‌طرفی مفسر را در خود حمل می‌کند. این نظریه، چون خود را نظریه نمی‌نامد، بیشتر خطرناک است: چون با نقاب «بی‌واسطگی» ظاهر می‌شود، اما در واقع از ساختاری عمیقاً واسطه‌مند بهره می‌برد. چنین فهمی، به‌جای آنکه با متن وارد گفت‌وگو شود، می‌کوشد با حذف خود (آگاهی، ذهنیت، تجربه، پیش‌فهم‌ها، و افق فکری و زبانی مفسر) ، معنا را همچون حقیقتی بیرونی و آماده، از دل متن «بیرون بکشد». اما آنچه بیرون می‌کشد، در واقع نه معنای متن، بلکه انعکاسی از پیش‌فرض‌های پنهان اوست.

۲. مقاومت متن: جایی که معنا سکوت می‌کند
متن فقط آن چیزی نیست که گفته می‌شود؛ بلکه آن چیزی است که نمی‌گذارد گفته شود. مقاومت متن، همان‌جاست که افق مفسر نمی‌تواند متن را درون مفروضاتش جای دهد. در اینجا، متن «نه» می‌گوید، اما نه به‌سان نفی، بلکه به‌مثابه سکوت، توقف، یا حتی شکاف.
گادامر از «مقاومت متن» سخن نمی‌گوید به‌عنوان مانع فهم، بلکه به‌عنوان نقطه تولد فهمی تازه؛ جایی که مفسر از افق بسته‌ی خویش بیرون رانده می‌شود و با غیریت معنا روبه‌رو می‌گردد. این مواجهه، نه تسخیر است و نه تحلیل؛ بلکه ورود به گفت‌وگویی است که هر طرف آن در معرض دگرگونی قرار می‌گیرد. متن مقدس، از همین‌رو، نه فقط موضوعی برای شناخت، بلکه سوژه‌ای گفت‌وگویی است که گاه فرمان فهم می‌دهد، یعنی افقی باز می‌کند و ما را به سمت معنا می‌کشاند: گاه امتناع می‌ورزد؛ یعنی ما را در برابر سکوت، ابهام، یا فاصله، رها می‌کند تا بیاموزیم فهم، همیشه کامل نیست؛ بلکه سفر است، نه رسیدن. با این توصیف دیگر متن چیزی نیست که فقط تحلیلش کنیم، بلکه او نیز ما را تحلیل می‌کند، به ما پاسخ می‌دهد، ما را متوقف می‌سازد، و حتی اجازه نمی‌دهد برخی چیزها را بفهمیم مگر زمانی دیگر.

۳. خواننده به‌مثابه نظریه
هر خواننده‌ای، حتی در خام‌ترین تفسیرهای ظاهری، حامل یک «نظریه ناآگاه» است. کسی که می‌گوید: «فقط می‌خواهم بفهمم متن چه می‌گوید»، بی‌آنکه خود بداند، در حال تکرار نظریه‌ای است که گادامر آن را «پندار روشنگری» می‌نامد: پندار دست‌یابی به معنا، بی‌آنکه آلوده به پیش‌داوری باشی.
اما هیچ خوانش خنثی‌ای وجود ندارد. ویتگنشتاین متأخر، با ایده‌ی «بازی‌های زبانی»، بر این نکته صحه می‌گذارد که معنا هرگز در انزوا نیست، بلکه تابع قواعد، زمینه‌ها و انتظارات زبانی خاصی است. پس، خواننده همیشه در حال تفسیر است، حتی وقتی مدعی است فقط دارد «می‌شنود».

۴. نظریه تفسیری سالم: از سلطه به گفت‌وگو
اگر نظریه گریزناپذیر است، پس چگونه می‌توان نظریه‌ای ایجاد کرد که متن را تصاحب نکند؟ پاسخ این است: نظریه تفسیری باید از سلطه به سوی گفت‌وگو گذار کند. ویژگی‌های یک نظریه گفت‌وگویی عبارت است از:
۱-شفاف‌سازی پیش‌فهم‌ها: مفسر باید پیش‌فرض‌های فلسفی، وجودی، زبانی و تاریخی خود را آشکار کند، نه اینکه آن‌ها را حقیقت جا بزند.
۲-توجه به تاریخ و زبان متن: متن در افق تاریخی خود معنا دارد. هر گسستی از این تاریخ، تفسیر را دچار بی‌ریشگی می‌کند.
۳-پذیرش مقاومت متن: نظریه باید آماده باشد در مواجهه با سکوت یا مخالفت متن، عقب‌نشینی کند.
۴-دیالکتیک افق‌ها: فهم، نه ادغام افق‌هاست، نه حذف یکی به نفع دیگری، بلکه تلاقی و گفت‌وگوی افق‌هاست.

۵. فهم به‌مثابه رهایی؛ معنا نه در متن، نه در مفسر، بلکه در فاصله
درک تازه‌ای که از هرمنوتیک برمی‌خیزد، این است که معنا نه در متن ساکن است، نه در ذهن خواننده؛ بلکه در فاصله‌ی پویا میان آن دو شکل می‌گیرد. این فاصله، همان‌جاست که: پیش‌فهم‌ها در معرض تغییر قرار می‌گیرند؛متن از وضعیت ابژه بودن خارج می‌شود؛خواننده از حالت مصرف‌کننده‌ی معنا به خالق معنا گذار می‌کند؛معنا «رخ می‌دهد»؛ نه به‌صورت داده، بلکه به‌صورت رویداد. این رویکرد، در تقابل کامل با تفسیرهای دوگانه‌گرا (متن-مفسر، عینیت-ذهنیت، ظاهر-باطن، لفظ-معنا)، سلطه‌محور یا اثبات‌گرا قرار دارد. در این رویکردها، تفسیر نوعی «بازی صفر و یک» است: یا معنا وجود دارد و باید کشف شود، یا معنا ساخته‌شده و بی‌اعتبار است. به‌عبارت دیگر، فهم یا هست یا نیست؛ یا «معنای درست» را یافته‌ای یا خطا رفته‌ای.

نتیجه‌گیری: فهم، از تصاحب تا حضور
در نهایت، فهم، نه امری شفاف، نه امری تکنیکی، و نه امری انفعالی است؛ بلکه کنشی پرمخاطره، پیش‌فرض‌مند و دیالکتیکی است. «فهم لترال» نیز، برخلاف ظاهر خنثای خود، نظریه‌ای پنهان است که باید برملا شود. تفسیر سالم، نه بازنمایی معنا، بلکه مشارکت در رویداد معناست. جایی که معنا نه بیرون کشیده می‌شود، بلکه رخ می‌دهد. چنین تفسیری، هم مفسر را دگرگون می‌کند، هم افق متن را تازه می‌سازد. در این سطح، حتی فهم نیز گونه‌ای «بی‌فهمی» است: زیرا همواره بخشی از معنا بیرون از دسترس می‌ماند. و این، نه نقص، بلکه فضیلت فهم است: آنکه بداند معنای نهایی وجود ندارد، و حقیقت، گفت‌وگویی است که پایان ندارد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)