“همه میگفتن صدام جنگو شروع کرد. مادرم میگفت لا. ستار. میگفت وقتی ستار سر خواهرشو به یه تهمت واهی برید و انداخت تو شط. مادر أحلام خودشو به بیابان میزنه و تنها لخت میشه و نفرین میکنه که شهر رو با خاک یکسان کن خدا. مادرم میگفت فردا اولین خمپاره های جنگ بر سر شهر فرود اومده بود.”

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)