یک مهاجر٬ بهانههای فراوانی برای دلتنگی دارد. احتمالا بسیار دیدهاید٬ خواندهاید یا شنیدهاید از دلتنگیهایِ مهاجران. آنان که به هر دلیل مجبور به ترک خانه و کاشانه خود شدهاند و امکان بازگشت به آن را هم ندارند. از قورمهسبزی تا امامزاده صالح٬ از ساحل دریا تا خیابان ولیعصر؛ تبدیل به نوستالژی میشوند٬ تبدیل به “خاطره” میشوند و حسرتشان همیشه در دل آدمی میماند.
در حسرت معبد آزادی
یکشنبه, ۱۰ام آذر, ۱۳۹۲
منبع این مطلب آرش بهمنی - مرثیههای خاک
نویسنده مطلب:مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
من مدتهاست که این مشکل را برای خودم حل کردهام که دلتنگ افراد یا مکانها نباشم. در واقع نوشته بودم که “بعدتر فهمیدم که اساسا آنچه دل من برایاش تنگ است٬ آدم یا مکان خاصی نیست. دل من برای “خاطره” تنگ شده است. برای فلان مجلس عرقخوری٬ برای فلان جلسه سخنرانی٬ برای بهمان جلسه سیاسی و … اینطور بگویم که اگر زندگی را یک محور مختصات در نظر بگیریم٬ دل من برای محورهای افقی و عمودی تنگ نشده٬ بلکه دلتنگی من برای یکسری نقطهی مشخص است. نقاطی که حتی اگر من هنوز در ایران بودم هم٬مشخص نیست قابل تکرار بودند یا نه!”
در این میان اما یک مکان هست که هر بار عکس یا فیلمی از آن میبینم٬ دلام پَر میزند که بتوانم فقط یک بار دیگر وارد آن شوم. یکبار دیگر سوار مینیبوسهایی شوم که رانندههایاش فریاد میزنند: “آقا بدو٬ قهرمان منتظره”. سوار مینیبوس شوم و از دور که آن ساختمان را میبینم٬ دلم هری بریزد. بلیط را که گرفتم٬ وقتی که حسابی مرا گشتند٬وارد آن تونل تاریک شوم٬ با فریاد تاریکی را رد کنم و ناگهان به نور برسم – سینماییترین صحنه رستگاری در جهان! – و ناگهان با چمن سبز روبهرو شوم٬ با خیل هواداران و با شعارهایی که داده میشود.
“آزادی” تنها جای ایران است که همیشه و همواره دلتنگاش خواهم بود و هر بار٬ با دیدن هر مسابقه فوتبالی٬ این حسرت بیشتر میشود که چرا آنجا نیستم تا باز هم به استادیوم بروم. لذتی که مطمئنام هیچوقت٬ هیچجای دیگری از دنیا مجددا تکرار نخواهد شد.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.