ایدهٔ این نوشتار، انقلاب ۵۷ در ایران را محصولِ «ترسِ جمعی و ناخودآگاهِ مسلمانانِ وطنی و شورش علیه تحقیر» دیدن است. بدین شرح که:

۱) مسلمانان پس از برخورد با مدرنیسم، عمیقاً تحقیر شدند. مسلمینِ وطنی از زمانِ شلیک توپ‌هایِ روسی و مواجهه با غولِ مدرنیسم، از هیبت آن بر خود لرزیدند و به خویش پیچیدند؛ این غول، عظیم‌تر از آن بود که بشود نادیده‌اش گرفت. عباس میرزا حدود ۲۰۰ سال قبل به ارنست ژوبر (فرستاده ناپلئون بناپارت) می‌گوید:

«نمی‌دانم این قدرتی که شما [اروپایی‌ها] را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در قشون، جنگیدن و فتح کردن و بکار بردن قوای عقلیه متبحرید و حال آنکه ما در جهل و شغب غوطه‌ور و به ندرت آتیه را در نظر می‌گیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما می‌تابد تأثیرات مفیدش در سر ما کمتر از شماست؟ یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را بر ما برتری دهد؟ گمان نمی‌کنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم؟».

منتها بعد از آشناییِ مختصر و مواجهه با تکنولوژی و صنعتِ غربی و بعد از آشنایی و مواجههٔ بیشتر با فرهنگ‌ غربی و مقولات و مفاهیم مدرن، به روشنی می‌دیدند که مفاهیم و مقولاتِ مدرن با اسلام محمدی و دعاویِ قرآنی تضاد دارند و مآلا چالشِ «علم با دین» یا «عقل با وحی» در گرفت و تا اکنون که عده‌ای کودکانه و خام‌اندیشانه هنوز دنبالِ استخراجِ «علوم تجربی انسانی» از قرآن‌اند ادامه دارد.

آنها به نیکی می‌دیدند که فلسفه و علومِ انسانیِ بالذات سکولارِ غربی با متن قرآن و شریعت محمدی سر سازگاری ندارند و از این رو عموماً غرب‌ستیزی و نفرت از غرب و مقاومت در مقابلِ بسط مدرنیسم را پیشهٔ خود کردند، یعنی غریزی‌ترین و طبیعی‌ترین اقدام در مقابلِ یک «بیگانه-دیگری» که از صورت تا ماده و از ریش تا ریشه، با اسلام محمدی و دعویِ کمال و اطلاق و صدق و رواییِ آن مخالف بود.

البته سکولار بودن علوم تجربی به معنای اثبات عدم وجود خدا نیست، بلکه بدین معناست که این علوم، متکفل اثبات وجود و یا عدم وجود خدا نیستند و در زمان پژوهش در جهان مادی، به ناچار خدا را داخل اپوخه می‌گذارند؛ چون چه به لحاظ سلبی و چه به لحاظ ایجابی، بررسی مقولهٔ خدا در حوزهٔ صلاحیت و امکان علوم تجربی نیست.

باری، مسلمانان وقتی به خودشان و به از سر تا پایشان نگاه می‌کردند، خودبخود و ناخودآگاه تحقیر می‌شدند و این تحقیر بسی عمیق‌تر از آن تحقیری است که رفتارهای فاشیستی و موردی و مقطعیِ رضا شاه در خصوصِ کشفِ حجابِ اجباری ایجاد کرد.

این تحقیر از جنسِ مواجههٔ «گاریِ پوسیده با بنز» بود؛ از جنسِ مواجههٔ بطلمیوس با اینشتین؛ از جنسِ مواجههٔ یک پیر زنِ آبله‌رو با یک پری‌رو؛ یک تحقیرِ اصیل و اساسی و واقعی و عمیق بود.

اگر دقت کنید همین الان نیز کثیری از مسلمانان می‌کوشند تا یا با این توهم که قرآنشان فلان علم مدرن را در دلِ خود از قبل نهفته داشته، این حقارت را تسکین دهند و یا با این توهم که غربی‌ها از بهمان عالِم مسلمان در قرونِ پیشین استفاده نموده و رشد کرده‌اند و یا با چهارتا موشک و پهبادِ کپی و مونتاژی هوا کردن.

مسلمانان پس از مواجهه با جهانِ مدرن، حتی از منظر ظاهری نیز تحقیر شدند؛ از منظر زیباشناختی و نوع پوشش؛ از نگاه کردن به سبک زندگی و آن چادر و چاقچورِ سیاه و در مقام مقایسه (در آینهٔ جهان جدید) زشت‌شان.

۲) انقلاب ۵۷ در ایران، قهراً نمی‌توانست برای عدالت و آزادی (به آن معنی که انسانِ فرهیخته در جهان جدید آن را می‌فهمد) بوده باشد. در این معنی، روح الله خمینی و تمام اعوان و انصارش، حتی در نوشتنِ دیکتهٔ لفظ «عدالت و آزادی» مشکل داشتند. هیچ‌کدام نمی‌توانستند دو خط متفکرانه در خصوصِ مقولهٔ عدالت و آزادی سخن بگویند. کل فهم و سوادشان فوقش در حد نواب صفوی و آخوندهای مسلمان و داعشیِ دیگر بود. غولشان آخوند مرتضی مطهری بود و یا محمد حسین طباطبایی بودند که وفق اسلام، قتل و غارت و به بردگی گرفتن کافران غیر حربی، یعنی حتی مؤمنان اخلاقی در ادیان دیگر را مجاز و روا می‌دانستند (توبه: ۲۹) و یا اِعمال تبعیض حقوقی علیه زنان و کافران ذمی را.

کمیت و کیفیتِ چهارتا دانشجو و روشنفکر که چهارتا کتاب از ماکسیم گورکی و کارل مارکس خوانده بودند و سوسیالیسم را اولین مرتبه در نهج البلاغه یافته بودند و البته در ذیلِ هژمونیِ چپ، حقوق بشر را وازلینِ نظام سرمایه‌داری برای سپوختنِ خلقِ زحمت‌کش می‌دیدند نیز چنان نبود تا «روح و ماهیت و افقِ انقلاب ۵۷» را تعیین کند.

انقلاب ۵۷ یک شورش بود. گفته‌ام که شورشِ دهاتی‌ها و قبیلهٔ آخوندها علیه اقلیتی از شهری‌های مدرن بود. انقلابیون مسلمان در انقلاب ۵۷ به نیکی می‌دیدند که از ریش تا ریشه‌شان در معرضِ دود شدن و به هوا رفتن توسط مدرنیسم است.

آیا فریادها و دست و پا زدن‌های سید علی خامنه‌ای و آخوندها در موردِ «تهاجم فرهنگی و شبیخون فرهنگی و علوم انسانیِ اسلامی»، حتی پس از حدودِ نیم قرن از انقلاب ۵۷ گذشتن، بی‌جهت است؟ و یا این حجم هزینهٔ ملی تولید کردن در خصوصِ حجاب اجباری؟

قبیلهٔ آخوندها در انقلاب ۵۷ با شورش و قبضهٔ قدرت سیاسی، اولین کاری که کردند، تمام مظاهرِ سبک زندگیِ مدرن را از میان بردند و در این مسیر حتی به توالت فرنگی و کراوات نیز رحم نکردند تا محرک‌های تحقیر یا آینه‌هایِ تحقیرزا را نابود کنند.

آنها تحلیل‌شان از زمینه‌ها و اسباب و مجاری و عواملِ بسط مدرنیسم و از قدرت و امکاناتِ خویش، البته کودکانه و خام بود؛ منتها به نیکی تشخیص می‌دادند که اگر قدرت سیاسی را قبضه نکنند، سرعتِ نابودی و نیز میزانِ تحقیرشان افزون می‌شود. آنها با استفاده از امکانات قدرت سیاسی، حداقل برای خودشان اگرچه متوهمانه و مصنوعی و گل‌خانه ای، اما تاحدودی فضاهایی امن ایجاد کردند.

شبیه به پدرِ حقیر و بی سواد و بی کفایتی که فرزندانش به خاطر ابزارهای قدرتش (از جمله ابزار مالی) تا زنده است، جرات نمی‌کنند روبرویش و در خانه‌اش، مثل آن کودک بازی‌گوشِ کریستین اندرسن، لخت بودنِ بضاعتِ عقلی و علمی و اخلاقی‌اش را فریاد بزنند.

اینک مذهبی‌های داعشیِ وطنی، ماهواره نگاه نمی کنند؛ مطالبِ ضاله نمی‌خوانند؛ مثل آن آخوندِ داعشی و بی سواد (یعنی آیت «الله» جعفر سبحانی)، از روزنامهٔ اطلاعات به واسطهٔ عمله‌هایشان از سخنان و مواضع روشنفکرانی چون دکتر حسن محدثی خبری می‌شنوند و به پشتوانهٔ قدرت سیاسی، رسماً دستورِ سانسور و اخراجِ یک استاد دانشگاه را صادر می کنند. قدرت سیاسی به آنها امکان ابراز وجود می‌دهد تا هنوز خیال کنند که کسی هستند؛ در صورتی که امثال آخوند جعفر سبحانی در یک فضایِ آزاد و منصفانه، امروزه در جامعهٔ فکری، یک جوک‌اند. یک شوخی اند و به قدرِ یک آبدارچیِ دیپلمه در نهاد دانشگاه، قدر و منزلتِ علمی و عقلی ندارند. بزرگ و غول شان، طباطباییِ غالی و خرافی و متعبدانه ملخ‌خور است.

این قوم با استفاده از ابزارِ احساسِ مشترکی که با عقبهٔ وسیعِ اجتماعی‌اش داشت، انقلاب کرد و کوشید تا سد سکندری در مقابلِ تحقیر بسازد، والا در یک فضای آزاد با مشتی خرافات و اباطیل و احکام داعشی، روز به روز بیشتر تحقیر می‌شد. یک تاجرِ مفلس و ورشکستهٔ به تقصیر با جیبِ خالی، اگر قمه و اسلحه به دادش نرسد، در بازار یا باید گدایی کند و یا جاروکشی.

آخوندها با زیرکی، قمه و اسلحه را قبضه کردند و روند شخم خوردنِ خرافات و اباطیل و سبک زندگی‌شان را از شکل رسمی و علنی و محسوس خارج کردند و رنجِ دورانِ گذار را کاهش دادند. بالاخره اکنون می نشینند پای تلویزیون و در سیمای ولایت مطلقهٔ فقیه، یوزارسیف می‌بینند و نقدی هم نمی‌شنوند؛ زیرا مثل کبک سرشان زیر برف است و همانطور که اشاره شد، در فضایِ معترض حقیقی و مجازی حضور مستقیم ندارند یا ماهواره نگاه نمی‌کنند. در دانشگاه‌ها و ادارات و فضاهای رسمی نیز کسی علنی جرأت ندارد لخت بودنِ اسلام و شیعهٔ منحط و پیرو خرافهٔ امام زمان ۱۲٠٠ ساله را فریاد بزند.

فرض کنید اینک در جامعه‌ای آزاد بودیم و این فضاها را نیز برای ایجادِ یک محیطِ امنِ مصنوعی و ذهنی و خیالی و توهمی نداشتند. فرض کنید تا برفِ قدرت سیاسی نبود که سرشان را زیر آن کنند، آنگاه چقدر بیشتر رنج می‌کشیدند از تحقیرِ ناشی از افلاس و ورشکستگی‌شان؟ چطور برای خودشان اعتماد به نفسِ ولو پوشالی و کاذب درست می‌کردند؟

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)