🍂 باز هم صحبت از رضا پهلوی است و کی نیست؟! بعد از دهها حرکت نمایشی و بیعاقبت که هیچگاه هم پایان نخواهد گرفت، این بار داستان «وکالت» در میان آمد که از همان ابتدا به افتضاح کشید؛ یعنی نتیجهای داد که دستگاه شاهزاده خود را ملزم به تبری جستن از آن دید و حتی کوشید به حساب «خرابکاری عوامل جمهوری اسلامی» بگذاردش ـ داستان تشکر شاهزاده از موکلین هم رفت زیر دست و پا!
🍂 این حکایت مرا به فکر انداخت که چند کلمهای دربارۀ شاخصترین چهرۀ ایرانیان برونمرزی دو کلمهای بنویسم؛ در مورد چهرهای که «فقط چهره است» و نه بیش، و محکوم است که همین بماند. بخصوص که اخیراً ـ خواه ناخواه ـ طی مصاحبهای با آقای وحید فرخنده، سخن به وی و ارزیابی امکاناتش کشید و قدری دربارۀ او حرف زدم. دیدم باید ناگفتهها را همینجا و هر چه زودتر گفت و مطلب را تمام کرد.
🍂 همینقدر بگویم که نظر من به «شخص رضا پهلوی» و نه «بازیگری سیاسی» که در صحنه میبینیم، مثبت است و اگر نظرم در باب بازیگر سیاسی منفی است، ربطی به حب و بغض شخصی ندارد ـ در عین اینکه با خانوادۀ پهلوی، البته به دلایل صرفاً سیاسی، مطلقاً میانهای ندارم. توجه داشته باشید: اینهایی که میخواهم بگویم همه مربوط است به «سازماندهی درونی دستگاه قدرت» و ربطی به «مردم و دمکراسی و انتخابات» ندارد.
🍂 این شخص بطور مرتب و متناوب میگوید که «به قدرت علاقهای ندارد» و این سخن را بواسطۀ رسانههای مزدوری که عملاً انحصار برقرار کردهاند و هیچجایی هم به نقد و انحراف از «خط حزبی» نمیدهند، به سمع و نظر همه میرساند! این شاید گویاترین بیان موضع اوست. حتماً اول سؤالی که به ذهن بسیاری از خوانندگان این خطوط خطور میکند این است: کسی که به قدرت علاقهای ندارد، در سیاست چه میکند؟ بالاخره -هر چه باشد- سیاست «میدان دعوا به وسیلۀ قدرت بر سر قدرت است» و این حرف پذیرفتنی نیست.
وقتی به این مسئله نیز توجه کنیم که هر وقت در بارۀ برنامهاش برای ایران آینده از وی پرسشی میشود، پاسخ میدهد که همه را به مردم واگذار میکند، مطلب روشن میشود. این جوابی نیست که فقط از سر «کاهلی و عدم اطلاع» داده شده باشد، بیانگر نکتهایست عمیق: «اینکه پهلوی نه فقط قدرت را میخواهد، قدرت را محض در اختیار داشتنش میخواهد، محل استفادهاش هر چه بود، بود».
کسی که کار سیاسی میکند، قدرت را «وسیله» میشمرد برای «رسیدن به اهدافی که برگزیده و بهدرستیشان اعتقاد دارد». «انتخاب هدف»، بر «کوشش در کسب قدرت» که وسیله است، مقدم است.
قاعدتاً نمیتوان اول عاشق شد و سپس معشوق را برگزید! کسی که چنین میکند، «طالب خود قدرت» است. ممکن است برخی تصور کنند که خب، طالب قدرت باشد، عیبی ندارد؛ میتوانیم برای اهداف درستی که خود برگزیدهایم، به کارش بگیریم. این اشتباهیست رایج در تمام دنیا که در ایران در مورد «پدر بزرگ او» نیز انجام گشت.
کسی که طالب خود قدرت است، «هر کاری برای حفظ ان میکند» و هر امر دیگری را به نسبت «حفظ قدرت» در مرتبهای پایینتر قرار میدهد و وقتی «حفظ قدرت» اولویت مطلق شد، هر هدفی را، هر قدر هم که دور از معادلات قدرت جلوه نماید، طوری تاب میدهد که جایی در آنها پیدا کند. آنچه که میتوان «پوچی استبداد» خواند و در انواع آن، بخصوص جایی که پای «قدرت فردی» در میان است، به عیان دید، همین «ارتقای قدرت از مقام وسیله به هدف» است. قدرت را نه میتوان ذخیره کرد و زیر تشک قایم کرد، نه به بانک سپرد. قدرت زندهترین چیز است؛ وقتی هست که عمل کند وگرنه نیست ـ به همین سادگی! برای همین است که «خواستنش فارغ از هر هدف، پوچ است» و معنایی ندارد. قدرت معنایش را از بیرون میجوید و اگر این راه مسدود گردد، بیمعنا میشود. بیمعنا برای ما ولی نه برای کسی که به آن چنگ انداخته؛ برای او پوچ نیست چون رضایت خاطر درونی و روانیاش را فراهم میآورد.
مجیزگویان اینرا به حساب «دمکرات بودن» وی میگذارند، ولی این را نمیتوان گذاشت به حساب دمکراسی. در دمکراسی قرار نیست که «حکام از نظر فکری برهنه باشند»، قرار است «بر سر برنامههایشان رقابت کنند و بر این اساس توسط مردم برگزیده شوند»؛ هیچکس نمیتواند بازی دمکراتیک را به این تقلیل بدهد که انتخابم کنید، بعد، از آنجا که دمکراتم، هر چه خواستید، میکنم.
ولی، از همۀ این حرفها گذشته، فقط «تعیین آیندۀ مطلوب» نیست که پهلوی بر عهدۀ مردم و کلاً «دیگران» مینهد و از آن دست میشوید. «رسیدن بدان» را نیز از همین مردم چشم دارد؛ یعنی کار براندازی را که بدون آن هیچ برنامۀ سیاسی معقولی در ایران اجراپذیر نیست، علاوه بر ترتیب این برنامه، به عامۀ مردم محول میسازد! چرایی این نکته هم در جای خود شایستۀ توجه است و به هیچ وجه، با پاسخ اول بیارتباط نیست. این کار ها امری نیست که بهطور «فردی» قابل اجرا باشد و «محتاج سازماندهی است»؛ بیاعتنایی و بیمهری پهلوی به «سازماندهی»، «تابعی»ست از شیفتگیاش نسبت به «قدرت فردی».
تصویری که بسیاری از ما از «مشورت و سازماندهی و حزبسازی» و خلاصه ترتیب «کار جمعی»، حتی از موضع برتری، داریم، همیشه با واقعیت منطبق نیست. تصور معمول بر این است که «تنها شکل تبعیت»، پیروی از «سلسله مراتب» است و تنها شکل محدودیت و اجبار در این چارچوب، دستور از بالا به پایین است. اینطور نیست!
در ابتدایی ترین و ساده ترین حالت، صرف «انتخاب مشاوران» هم از آزادی عمل کسی که گردشان آوردهاست، میکاهد. درست است که نقش آنها مشورت است و حتماً دستور نیست، ولی مشورت هم، چه از سوی فرد باشد و چه جمع، نوعی حرکت نظر از پایین به بالاست و خواهینخواهی وزنی دارد که کنار زدنش، «دلیل و اراده» میخواهد. روشن است که هیچ مشاور جدیای به موافقت بسنده نمیکند و از طرف مقابل، نمیتوان بیپروا، هر نظر مشورتی را کنار گذاشت و مورد بیاعتنایی قرار داد. اگر هم تعداد مشاوران زیاد باشد و بر حسب اتفاق، اکثر یا همۀ آنها، نظر مغایر با مشورتگیر ابراز کنند، کار بسیار مشکلتر میشود. اینرا هم اضافه کنم که داشتن مشاور، «ترمز حداقلی»ست در برابر خودرأیی.
این تازه نقطۀ شروع بود. به همین ترتیب که از یک به چند نفر برسیم و از فرد به افراد سازمان یافته و از مشورت به اجرا، کار بسیار پیچیده تر میشود. هر سازمانی «ترتیب عمل و قواعد» خود را دارد و از آنها پیروی میکند و اگر جز این باشد، اصلاً شایستۀ نام «سازمان» نیست و قادر به کار هم نخواهد بود.
کار که از نظر دادن رسید به اجرا، این قواعد سنگینتر میشود و دستوپاگیرتر، نه فقط برای اجزای این سازمان، حتی برای کسی که بر فراز آن قرار و زیر فرمانش دارد. شما نمیتوانید از سازمانی که زیر امرتان است «هر چیزی را به هر ترتیبی» بخواهید. باید «امکانات» آن را در نظر بگیرید و در کنار این امکانات، «تمایلات اعضا» را. کار اصلاً آنطور که برخی فکر میکنند، «یکسره» نیست. این نکته که حتی در «سازمان اقتصادی و وزارتخانۀ دولتی» هم صدق میکند، در «حزب» که محل «ابراز عقیده و کشمکش بر سر برنامه» و «رقابت بر سر مقام» است، به اوج میرسد.
خب، سرنوشت مشاوران پهلویها را نگاه کنید و ببینید که داستان این آخری با دو تای دیگر چه اندازه فرق دارد؟ مشاوران رضا شاه که میدانیم به چه بلایایی گرفتار شدند و هر که جان به در برد، «اقبال بلند» داشت. محمدرضا شاه فقط به «راندن آنها با تشدد و تغیر» اکتفا کرد؛ داستانهای این ترتیب رفتار را با چند نسل آنها شنیدهایم.
ببینید رضا پهلوی چه رفتاری در این زمینه داشته: درخشانترین مشاوری که میتوانست آرزو کند، «داریوش همایون» بود که شعور سیاسی و توان تحلیلش در بین تمامی سلطنت طلبان، شاخص بود. وی به خاطر اینکه شاهزاده را صریحاً متوجه اشتباهاتش میکرد، از فهرست معاشران کنار گذاشته شد؛ ماندند چند تا ساواکی ایرانی و فرنگی که همه میشناسیم.
و اما در مورد «حزب»، رضا شاه بر خلاف توصیۀ داور و چند نفر از حلقۀ نزدیکان، هیچگاه تن به قبول «تأسیس حزب» نداد؛ چون اصلاً نمیخواست هیچگونه محدودیتی، نه فردی و نه ساختاری و سازمانی در مقابل خودرأییاش ایجاد شود. اگر پذیرفته بود، حتماً تاریخ تحزب در ایران به ترتیب دیگری نوشته میشد؛ یعنی یک حزب محافظه کار میتوانست ریشه بدواند که خود پایهای میشد برای رشد احزاب دیگر.
حضور یک حزب، خواهناخواه زایش احزاب دیگر را میطلبید و تسهیل میکرد. محمدرضا شاه هم وقتی به دلیل تحول دوران و حفظ ظاهر در برابر اربابان خارجیاش، ناچار به قبول تأسیس حزب شد، دو حزب مطیع خدمتگزار راه انداخت. از یک طرف برای این که نگویند مملکتش «تک حزبی» است و مهمتر، به این دلیل که دو نوکر داشته باشد و یکی را توسط دیگری مهار کند و به هیچکدام مجالی برای رشد ندهد که نداد. وقتی هم رستاخیز را علم کرد، باز نتوانست وجود سازمان واحد را تحمل کند و در آن، دو جناح درست کرد تا باز با سازمان واحد و یکدست طرف نباشد که بتواند نظری واحد بدو عرضه بدارد یا احیاناً وادار به قبول آن سازدش.
بیاییم سر مورد رضا پهلوی. او از روز اول هیچ سازمانی بر پا نکرد و به احتمال قوی، هیچگاه هم نخواهد کرد. بهترین دستگاهی که میتوانست در خدمت قدرتگیریاش باشد، همان حزب مشروطه بود که تأسیسش به مقدار زیاد، مدیون کاردانی و پشتکار داریوش همایون بود و ظرف این چهل سال، بهترین سازمانی است که طرفداران سلطنت توانستهاند برپا سازند، ولی پهلوی از روز اول فاصلۀ خویش را با آن حفظ کرد و روز به روز از آن دورتر شد و به جای اینکه در مقام سازمان اصلی قرارش بدهد، کنارش گذاشت و کار خود را جدا و به تنهایی پیش برد. در نتیجه، این حزب هم که بدون پشتیبانی وارث تاج و تخت، اصلاً اعتباری نمیتوانست داشته باشد، بهسرعت اسقاط شد و به حالتی که امروز دارد درآمد: نزدیک به آخر در صف سازمانهای سلطنت طلب.
بعد از آن، نوبت به انواع و اقسام شورا و سازمان و دستگاه رسید و تنها چیزی که تغییر کرد، اسامی این دستجات بود که هر بار عجیبتر شد، ولی رفتار شاهزاده با همۀ آنان یکسان بود: تشویق اولیه و سپس کناره جویی و پیشبرد کار خود بدون دخالت آنها که تازه قرار بود طرفدارانش را گرد آورده باشند. «تکروی واقعی اپوزیسیون ایران»، همیشه او بوده و تا به آخر هم خواهد ماند؛ نه تکروی نسبت به دیگران، تکروی نسبت به پیروان! جوهر استبداد فردی را کمتر میتوان چنین عیان دید.
مقصود از نگارش این مقاله دقیقاً روشن کردن این نکته بود که لزومی برای آزمودن رضا پهلوی بر سریر قدرت نیست؛ او آنچه را که هست، از همینجا بهروشنی عیان ساختهاست؛ فقط کافیست درست به رفتارش بنگرید. باز هم میگویم که هیچ احساس شخصی در ترسیم این تصویر دخیل نبوده، احساس البته منفی است ولی سیاسی است و به خود او محدود نیست، پدر و پدربزرگش را هم شامل میگردد.
۲۷ ژانویۀ ۲۰۲۲، ۷ بهمن ۱۴۰۱
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.